دوشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۵

اصغزخان

اصغرخان بجنوردی یا خراسانی  یا شیرازی یا ...... به همراهی هیئت منتخبت  کثافت زدی به هرچه جایزه وسینما وهنرمند است .
امروز صبح داشتم مینوشتم صفحه ام فیلتر شد ، هنگامیکه آنرا باز سازی کردم آنچهرا که نوشته بودم نیمه کاره وپاک شده بود ، خوب کس ویا  کسانی میل ندارند دستشان رو شود منهم میل ندارم روبروی کامپیوترم  جلوی دوربین بنشینم وحرف بزنم میل ندارم نوشته هایمرا به هوا بفرستم ، بجایی میفرستم که میدانم میخوانند ومیدانم که مرا وحرفهایمرا باور دارند

زمانیکه مرحوم گری گوری پیک هنرپیشه بزرگ وسر شناس هالیود که ریاست کمیته  برگذار کنندگان این جایزه مسخره را داشت ، خودرا کنار کشید واستعفا داد ورفت تا آخرین روز زندگیش درخانه نشست ، نه مصاحبه کرد ونه علت آنرا گفت ، دانستم که این بنگاه تبلیغاتی با کمک مدسازان وستارگان از چرخ گوشت بیرون آمده وساخته شده مقوایی دیگر آن حرمت را ندارد ، بنا براین هیچگاه دیگر پای جشنها وجشنواره های آن ننشستم حتی اخباری که مربوط به برندگان بود نخواندم .اما نیمه شب دیشب سایت اسکای مرا بیدار کرد وفضاحت را بمن نشان داد .
فضاحتی که دیگر هالیود ودست ادرکاران آنرا به کثافت ابدی کشاند .
اصرخان دراین کثافت دست داشت هرچقدر دستنهایش را بشوید فایده ندارد خانم انوشه انصاری با پولهای جمهوری اسلامی پرچم خرچنک را بالای فضا برد وآن جناب دیگر که میل ندارم نامش را ببرم ومیدانم چگونه بسطح  بالا ارتقاء یافت بد تر  وپیام اصغرخانرا خواند  آنهم نه رو بمردم ایران بلکه رو بسوی ریاست جمهوری امریکا وگویا خانم انوشه شالی بر پشت مبارکشان از ابریشم خام انداخته بودند که حرم مطهر خراسانرا نشان میداد یعنی ما درنهایت همان عرب زاده ها هستیم نه ایرانی ایران را مانند هندوانه قاچ کردیم نیمی را ترکستان میبرد نیمی را کردستان .

عمویم پشت کتابی که ترجمه کرده بود برایم نوشت : 
چه بنویسم ؟ برای چی بنویسم ؟ نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟ 

راست گفت نوشتن من چیزی را عوض نمیکند دیگر بند نافرا بریدم میلی هم ندارم بدانم چه میکنند حالم را بهم زده اند .
 امیر فخر آور آخرین پیامش را به اصغر آقا داد  پر بد نبود راست گفت بقیه را گذاشتم بعد بخوانم .

ما کجا هستیم ، شما کجایید ، وایا ما زنده ایم وشما مرده ؟  شما مرده هایی بیش نیستید وما زندگانیم که نفس میکشیم .
خوب اگر پیر پاتالهای قدیمی وپولدار وطرفدار _آن سو_ حال کرده اند ولذت بردند خوشا بحالشان من حالم بهم خورد /
درپایان درو میفرستم به آن هنرمندی وکارگردانی که درزندان ماند وگفت درمغزم فیلم میسازم ودرسکوت لب فروبست همه شما اورا میشناسید . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 27 فوریه 2017 میلادی " لب پرچین " //.

برنده یا بازنده

خوب ،خدارا شکر اگر نان نداریم درعوض دو عدد مجسمه اسکاررا  با افتخارات تمام به همراهی وکمک لابی ها در گنجینه پر افتخارمان  داریم اگر آنرا ذوب نکنند وبه هوای طلای واقعی به گنجینه خانه هایشان نبرند !!
روی سخنم با جناب فروشنده است که خوب خودرا میفروشد وخوب خریداری میشود دنیای خوبی داریم بهشت برین است با چها فصل کامل .

 نوه کوچک من کنارم نشسته وتاریخ انقلاب فرانسه را میخواند او چیزی از انقلاب سر زمین ماد ریش نمیداند اما میداند که انگلستان در زمان طائون چگونه از آن جان بسلامت بدر بر د ومیداند مردم فقیر وبیچاره جان به لب رسیده  چگونه تاج لویی را برداشتند وبر سر امپراطور دیگری نهادند اما او نمیداند که فرانسه دارای چه مردان بزرگی نظیر ویکتور هوگو بود  ومردمانی  که حاضر نبودند در ازای میلیونها فرانک درعین بدبختی ویکتور هوگوی فراری را تسلیم دولت سوم بکنند ، نه او فرق بین انسانها را نمیداند همه دنیا در چشم او یگی هستند وهمه سر زمینشان را دوست دارند  من نمیتوانم از آنچه که بر سرزمینم ایران رفته برای او افسانه سرایی کنم چرا که مورد هزاران سئوال قرار میگیرم او اینجا به دنیا آمده پدر ومادرش طول ازدواجشان به نیم قرن رسیده واز آن گذشته  او تربیت  را ادب را واحترام را وترحم را خوب میشناسد با آنکه نیم او امریکایی است  اما برایش سرزمینها ومردمان یکی هستند اسباب بازیهای کودکیش را برای یتیم خانه ها میفرستد به زنان ومردان مسن  در خیابانها کمک میکند دست آنهارا میگیرد واز خیابان  رد میکند  او تنها چهارده سال دارد .

نوه کوچک من در حال حاضر مرد خانه من است اکثر اوقات که تعطیل است خودش را باینجا میرساند ودر کنار من مینشیتد اما من هیچگاه برایش افسانه وقصه شاه پریان را نگفته ونمیگویم اما باو گفتم که افریقای سیاه چگونه آزادی خودرا به دست آوردا برایش گفتم که هند بیچاره چگونه توانست خودرا از زیر سلطه حیوانات جهانخوار بیرون بکشد اما نمیتوانم بگویم در سر زمین من موسیقی حرام است رقص حرام است هنر تقاشی حرام است خیلی چیزها حرامند اما دزدی تجاوز به مال دیکران وناموس  زنان وکشتن وزتداتی کردن مردان وزنان روشنگرا آزاد است چاقوکشی قمه کشی وحمل اسلحه أزاد است  نه هیچگاه نمیتوانم ونخواهم گذاشت او بداند  پایان /دوشنبه ۲۷فوریه ۲۰۱۷میلادی 

سیمرغ

هیچ میدانی چه ساعتی از شب گذشته؟ 
ساعت 03/42 دقیقه صبح است !
تابلت به صدا درآمد ! باز خبر تاره چیست ؟ آهان شب اسکار است ! بمن چه مربوط میشود ؟ نه آرتیست اول هستم ونه قهرمان دوم ، گارگردان سوم درلندن مجانی فلیمش را به تماشا گذاشته وپنج نفر دیگر را نیز همراه ساخته که اعتراض کنند ! اعتراض به چی وکی ؟ ودونفر از سر دمداران ولابیان بزرگ را انتخاب کرده که بجای او بروند واسکاررا نگیرند ویا بگیرند !! هیچکس نیست از او بپرسد تو چکاره ای ؟ یک کارگردان ساخته شده نه خود ساخته نماد ونمایش یک سیستم وحشتنکاک که فرزندانشرا میخورد برای زنده ماندن خویش تو از آنجا تغذیه میشوی خودفروشی کار آسانی است .

روزگذشته پسرکم آمد تازه از سفر برگشته بود وفردا خواهد رفت تنها بیست وچهار ساعت توقف ، نه ! خلبان ویا کمک خلبان ویا میهماندار نیست ! مهندسی است که باید برای دیگران کار کند تا بتواند  مخارج خود وفرزندانش را تامین نماید، او نه راه خودفروشی را میداند ونه راه باج گیری را او زیر دست من تربیت شده تنها یک خط را میشناسد نه بیشتر او نمیتواند در خطوط نامنظم راه برود ، پر خسته بود ، چشمانش باز نمیشدند موهایش درعین جوانی سفید شده بودند ، آخ ، طفلکم برایت گریه کنم یا بتو افتخار کنم ؟ کدام یک ! خوب ! پس کی دوباره ترا میبینم ؟ 
برنامه سفرهایش را جلویم گذاشت ! حتی عید نوروز هم درکنار من نیست .
او رفت با پیکری خسته ومن نگران تا وقت دیگر اورا خواهم دید؟ نوه کوچکم را باخود آورده بود شیرین زبان اما با موبایلش سرگرم بود ودهانش لبریز از چیپس ، من خسته ، نیمه جان ، 
چه تفاوت بزرگی بین زندگی ما ودیگران است ؟ خیلی سخت است تا بتوانی از میان لجن ها وکثافات خودت را بیرون بکشی بی آنکه لکه ای برتو بنشیند ، مبارزه سختی است با پلیدی ها ودر این فکری که حتی یک مو یک علف دراین کویر نرست ، یک قطره  آب به کام تشنه ما نرسید ، مالیاتها بموقع باید پرداخت شوند ، اکثر ایرانانیان دراین جا  برای خود وکیلی دارند که میداند چگونه باید سر اداره مالیاترا کلاه گذاشت اما کارهای ما خانواده کوچک باید قانونی باشد چون پدر  خوانده نداریم ! میلی هم به او نداریم .
نه بختمان سیاه نیست ، از قضای روزگار جزو آن دسته ای هستیم که مستقیم زیر نظر طبیعت رشد کرده ایم ونظم ونظافت را از او فرا گرفته ایم همچناکه علفهای هرزه را میشود از باغچه روبید ماهم توانسته ایم خودرا کنار بگذاریم بی آنکه داخل هیچ مرکز ومنبع وخرید وفروش باشیم به  ظاهر همان خرانیم که باید کار بکنیم تا بتوانیم زنده بمانیم  برای کی وچی ؟ کدام آینده کدام سر زمین ؟ فرزندان ایران دیر زمانیست که جان باخته اند وبقیه بی مادر شده اند ، مادرشان زیر پای اجنبی ها دارد جان میدهد ، 
وین راه مار پیچ  وپیچ در پیچ را ما باید طی کنیم  راهی که جز زهر غم  درآنجا چیزی نریخت ، باید این خط حیات این زندگیرا تا به آخر برسانیم .
چرا ازخواب میگریزم ؟ وچرا بیخوابی مونس شبهای تاریک من است ؟ واین غرور واین خود داری واین جداییها ، بر فراز یک قله تنها نشستن ونگریستن به کرمهای خاکی ، درست باین میماند که بخواهی گیاهی را ازدل سنگ بیرون بکشی ، وخون دل مرغان خودرا میبینی اما هنوز در قله نشسته ای ، مهم نیست آسمانت پاک است  زمینت صاف است وستارگان وماه ترا همراهند 
نه ! نباید ترسید ، نباید هراس داشت ، اگر این دورا درسینه جای دهی آنگاه  مقهمور آن گرگان کرسنه وخونخوار خواهی شد .
ازچه بلندیهای که گذشتم ، ازچه صخرهایی که بالا رفتم وبه ته دره نگریستم  چشمه ساران بیخبر راه خویش را میرفتند ومن درآن بالا ازشدت ترس پایین افتادن میلرزیدم ، ارزو میکردم با آن چشمه ساران همراه باشم ، اما آنها در مسیرشان درهر قدمی میاستادند ولب به ستایش علفهای هرزه وبرکه های بوگرفته میسایدند ، من خروشان بودم میل داشتم بدوم بکجا میخواستم برسم ؟
رسیدم ، وحال خسته درانتظار قطره ای آب خنک نشسته ام کامم خشک ، دهانم خشک وچشمانم خیس .پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " /27/02/2017 میلادی . اسپانیا . //

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۵

خورشید جاودان

در صبح آشنایی شیرینمان
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
دراین غروب تلخ جدایی هنوز هم 
میخواهمت  چون روز  نخستین ، 
ولی چه سود

میخواستی  به خاطر  سوگندهای خویش
در بزم  عشق بر سرمن جام نشکنی 
میخواستی  به پاس صفای  سرشک من
 اینگونه  ، دلشکسته   به خاکم نیفکنی ........."ف. مشیری"

اما ، خوب ، افکندی ، انداختی ، توانستی وکردی ، غرور من ، درسکوت  ، تماشا چی تو بود ، تازه به نوا رسیده بودی ومیل داشتی با پولهایت آن هیکل نحیف را ابهتی بدهی درلباسهای رنگین مارک دار دراتومبیلهای شیک ، درگیلاسهای عالی کریستال با مشروبات نایاب و گرانقیمت که هرکدام تحفه ای بودند که بتو میدادند و، میز قمار وکازینوها وجنده های کاباره وخواننده ها واطرافیان نو رسیده وگرسنه ات .، من تماشاچی نشستم .

سه هفه دیگر عید نوروز ما فرا میرسد باید خانه تکانی میکردم !!! آنهم تنها ! روز گذشته سر انجام جعبه  محتوی گیلاسهای را بیرون کشیدم وآنها به  تریب تمیز کردم ودرجای خود گذاشتم به سراغ کارد وچنگالهای رفتم خوشبختانه هنوز دستبری به آنها نزده بودند ، آنهارا نیز درون جعبه جای دادم وجعبه را به دست گرفته دور خانه که کجا بگذارم ؟ قبلا درون کشو ریخته بودند حال جمع وجور شدند ، اینجا رسم است که بهنگام ویزیت  بخانه ات میایند حتما چیزی را باخود بعنوان یادگاری میبرند (البته هموطنان را عرض میکنم ) چند انگور پلاستیکی داشتم که آنهارا بر شاخه درختی درون یک گلدان بلند شیشه ای جا داده بودم بیاد تاکستانهای قدیم به آنها مینگریستم  کم کم  دیدم گم میشوند وروز آخری که تبدار وروی کاناپه  خوابیده بودم خانمی با کمال وقاحت پس از صرف صبحانه یکی را زیر کلاهش پنهان کرد وبرد ، مانده بودم بجای آنکه از من بپرسد کاری داری چیزی میخواهی دور اطاق میگشت وهمه چیز را ارزیابی میکرد ! امروز روی درخاک کشیده اما آن انگور پلاستیکی به چه دردتو خورد ؟!.
نیش عقرب نه از ره کین است / اقتضای طبیعتش این است / دزد دزد است کاری نمیشود کرد !

امروز بیاد " مینو" افتادم بیچاره یک میز گرد بزرگی را تهیه کرده بود وروی آن رومیزی بزرگی پهن کرده بود اما دور  آن نمیشد صندلی گذاشت چرا که میز مانن زنان آبستن باد کرده بود هرچه داشت به زیر میز به زور جای داده بود روانش شاد چه زنی بود ! حال منهم میز ناهار خوری سنگی وسنگین خودرا نبدیل به انباری کرده ام هرچه داشتم زیر آن گذاشتم از ست موسیقی تا تنوره اولین کامیپوترم که هنوز درونش چیزهایی هست وچمدانها وکتابهای اضافی ودفترچه ها کارتهای نامه ها ، انباری بزرگی برایم شده دراین  قفس ، جای نفس نیست .
وبقول دوستی  ابنجا تنها "فبر" است ، بلی روزی ایشان همین دوست نازنین بر سر همسرشان فریاد کشیده بودند که من میل ندارم مانند فلانی "عین من "دریک قبر زندگی کنم !!! باخود فکر کردم جوابی ندارم بایشان بدهم تنها همین نخ رابطه کوتاه 
را هم پاره خواهم کرد اما جای من بودن خیلی هنز ها میخواهد وخیلی شجاعت که هرکسی نه قدرت روحی ونه جسمی ونه افتخار واعتبار آنرا دارد .

حال فرش را بامواد خشک شویی پر کرده ام تا مثلا!!! شسته شود دیگراز ماشین فرش شویی ها خبری نیست ودیگر از چشمه آبعالی خبری نیست تنها یک خرسک ماشینی که نقش فرش کرمان را دارد آنرا زیر میز گذاشته ام بقیه موزاییک وسنگ است درتابستانها نمیشود  اینجا فرش پهن کرد ودر زمستانها بو میگیرد !!! بعلاوه هرچه که داشتم یا یکی یکی بفروش رفت ویا مجبور شدم به دختران بدهم که خانه شان پر خالی نباشد  درعین حال بخاط نفس تنگی وآلرژی نباید فرش پهن کنم مگر فرشهای نخی ضد آلرژی را !. مهم نیست بقول عباس مهرپویا مرحوم " 

کسی دیگرنمیکوبد ، دراین خانه متروک را  / کسی دیگر نمپرسد چرا تنهای تنهایم ؟/ 
آه چه صدای بم خوبی داشت .همه چیز بباد رفت ودنیای ما شد دنیای سیاست وکثافت ونکبت وبیماری وعبور بی امان مهاجرین .
ونوکیسه ها وتازه به دوران رسیده ها که همیشه درهمه قرون وجود دارند .
روز گذشته هنگامیکه داشتم گلهای ناشی از باران را در بالکن میشستم باخود گفتم :
زیاد ناراحت مباش ، خیال کن درزندانی آنهم زندانی  با اعمال شاقه تنها جای شکرش باقی است که بتو تجاوز نمیشود !!  ما  ایرانیان اصیل وواقعی محکوم به زندان وشکنجه هستیم وآدمکشان ودزدان وکار چاق کن ها وپا انداز های جایشان درحال حاضر گرم است اما معلوم نیست که امن باشد نوبت آنها هم به زودی خواهد رسید ، اما برای ما دیگر دیر است ، خیلی دیر.
وفردایی نخواهیم داشت باید امروز را رندگی کنیم .پایان 

هنوزم چشم دل دنبال فرداست 
هنوزم سینه لبریز از تمناست 
هنوز این جان بر لب مانده ام را 
دراین بی آرزویی ارزوهاست 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 26/02/ 2017 میلادی /.اسپانیا .

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۵

عقاب سرنگون

چنا ن به حسرت پرواز خو گرفته ام 
که سرنوشت  خویش را از خاکیان جدا میبینم 
چنان به شوق پرواز  زخود رها شده ام 
که عکس خویش درایینه زما ن میبینم ......نادرپور 

نیمه شب امشب ناگهان از خواب پریدم ، نمیدانم چرا ، تابلت را باز کردم واولین چیزی که پیش چشمم نمودار شد این عکس بود ؟
عکس خانم دبیر اعظم حسنا اولین وآخرین شهردار بابلسر درایران .
این بانو درهمین شکل وشمایل وهمین سن رقیب عشقی من بود ! من هفده ساله واو ؟ نمیدانم ومعشوق از قدرت او وجوانی من بهره میبرد ! معشوق همسر داشت وسه فرزند ، واین  خانم با هفت تیر شبی بخانه او سر زد واورا تهدید کرد که باید از همچیز جدا شود وتنها باو بپیوندد ، امروز نمیدانم من باعث سوختن آن زن بیچاره شدم یابانودبیراعظم حسنا ، معشوق در سن وسال بالایی بود ومن از یک تجربه تلخ ودردناک جدا شده بودم وقرار بود که به زودی با هم ازد واج کینم بی آنکه از سایقه او واین بانو وهمسرش بیخبر باشم که ناگهان خبر رسید همسر معشوق  ، خودرا به آتش کشیده است .......قرارها پایان یافت من رفتم بسوی سرنوشت خویش وشبی بر حسب اتفاق در بابلسر میهمان این خانم بودیم بی آنکه به روی خودم بیاورم او دیگر درقدرت نبود اما همچنان خودرا قدرتمند احساس میکرد .
امشب ناگهان دلم برای خودم وسادگیم ومهربانیم ودل پرشورم ، سوخت ، واقعا دلم برای خودم سوخت وگریستم ، دچار سر گیجه بودم برخاستم قهوه ای درست کردم ونوشیدم وبه سرنوشت اندیشیدم که چگونه نقش بازی میکند .

من تنها چهل وپنج کیلو وزن داشتم وروحی سر شار ازدرد ونا امیدی حال این رقیب جلویم ایستاده بود ومعشوق سرگردان وزن سوم دربیمارستان ...... 

امشب دلم برای خودم سوخت وگریستم نه میلی به گریستن نداشتم اشکها بی اراده از چشمانم جاری میشدند ، در امواج هزاران درد وآرزو مندی وبی خردی واز همه بدتر تنهایی . همه مرا رها کرده بودند .

 دختری که خودرا به همسری یک مرد کمونیست دربیاورد و آن مرد درزندان بماند وزن پشت زندان مویه کند ، حال دیگر میان خانوده  جایی ندارد . وخانواده همسر زندانی نیز با تصاحب همه جهاز او درب خانه را به روی او بسته بودند. " نشان دادند که حمایت از زحمتکشان وکارگران یعنی چی" گرسنگانی بودند که از سرزمینهای  قطب برای جاسوسی آمده بودند ! حال او کجا برود؟ رفت ، ورفت تار سید به شاهزاده قصه ها !! رسید به دون کیشوت ، رسید بمرز بالای تنهایی ، رسید به جایی که دیگر تب هم اورا ازا ر نمیداد  ، عرق آتش بر سینه وجانش نشسته بود .
معشوق رند بود ، به زن جوانی که همسرش یکی از سرشناس ترین  وبزرگترین بنیان گذاران حزب توده است بنظر یک زن بیخرد وخرد نگاه میکردند کاری باو نمیداند او احتیاج بکار داشت اما همه چشمان به سینه وباسن او دوخته میشد ، هر سه شنبه وجمعه میبایست به ملاقات برود آنهم چه جای وحشتناکی حال این پیر رند خراباتی سر راهش قرار گرفته بود وداشت اورا حمایت میکرد ، واو چقدر باین حمایت احتیاج داشت حال تنها نوزده سال داشت از همسرش با داشتن یک جنین درشکم جدا شده بود ودرانتظار گودو نشسته بود .
چقدر خودر در نقش " لارا" دکتر زیواگو میدید واو آن مرد "کامروسکی " همان کاراکتر را داشت همان قدرت اجتماعی وهمان ثروت را ......

امشب دلم برای خودم خیلی سوخت تا جایی که برای این زن گریستم .
چه شد ، چگونه شد ، که این شعله به دست دیگران رو بخاموشی رفت ؟  چه شد .چگو.نه شد که این شعله  در مسیر باد قرارگرفت  او که نفسش گرمی نوازشهابود .
حال پرنده ای شکسته پر وشکسته بال میخواهد نقش عقاب را بازی کند ودراوج آسمانها به پرواز درآید ، او زیر دست دکتر خانلریها وفریدون آدمیتها ودکتر حمیدی ها بزرگ شده ورشد کرده بود با آنکه خیلی کوچک بود اما شعور بالایی داشت  حال بی پر وبال در چنگال یک عقاب پیر گرفتار بود .

 بلی خانم دبیر اعظم حسنا قدرت داشت میتوانست اسلحه حمل کند همسرش ارتشی یود وبادی گارد داشت واین یکی ؟ این یک تنها دوچشم فروزان داشت وسینه ای لبریز از عشق ومهربانی ومانند نقاشیهای مینیاتور روی کاسه های چینی  میدرخشید ومعشوق رند بود .

امشب خیلی دلم برای خودم سوخت وبرای خودم گریستم ، کسی تا بحال برایم نگریسته نه برای سفرم ونه برای بیماریم  ، نه برای  تنهاییم ونه برای نبودنم . پایان
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " / 25/02/2017 میلادی / اسپانیا .

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

باغچه کوچک من

تخم گل میکاری و خار میروید زخاک 
 این زمین را چندمین شداد باخون آب داد؟

دخترم پیغام داد که از گوشه بالکن خانه تو همانجایی که گلهارا کاشتی آب چکه میکند ! وبه زمین میریزد فکری بحال گلها ودرختان بکن همه را ازجای در بیاور بجایش گل مصنوعی بگذارد !!! مانند همسایه ها ؟! 
امروز آفتابی گرم همه جار را فرا گرفته بود ومن بسراغ گلهای باغچه ام رفتم زیر همه خارمغیلان  سنبلهای ونرگس ها به گل نشسته بودند پیازهای سال گذشته وچند بر گ کاکتوس ویک درخچه رزمری !  یکی را که من به آن نام ( داعش ) داده ام همه جا را  پر کرده وریشه دوانیده روز اول بخیا ل گلدان گردی وشیویدی آنرا خریدم اما خار از آب درآمد وتا انتهای باغچه ریشه دوانیده وخودش با همه سر سبزی به خارهای تیزی مجهز است وبقیه گلهارا خفه کرده است احتیاج به یک باغبان دارم اما درخت دیگری را از ریشه بیرون کشیدم همه شاخه های خشک شده اورا با قصاوت تمام بریدم وحال درانتظارم که کسی بکمکم بیاید تا اورا از ریشه بیرون بیاورم اما زورم به داعش نمیرسد تا انتهای باغچه ریشه دوانیده حتی گلهای شمعدانی نیز نمیتوانند خودی نشان بدهند .
بالکن لبریز از خاک وخاشاک است منهم همهرا رها کرده ام سرانجام کسی پیدا میشود تا آنها را  به زباله دانی ببرد ، اینجا کمتر میتوان کمک گرفت خودت باید باغبان باشی ، لوله کش باشی وبنا ورنگ کار واین چهارمین بار است که مردی که چادرهای بالکن را درست میکند باید دوباره از نو آنهارا تعمیر کند چرا که باد همهرا باخود برد وشکست ولبه بالکن را نیز ویران کرد ، مهم نیست ابدا برایم مهم نیست ، عید نزدیک میشود اما من خانه خرابی دارم مهم نیست درکلمبیا سیل آنچنان مهیب ووحشتانک است که حتی کامیونهارا هم باخود میبرد باید به آنها نگاه کنم .

اخبار غیزاز این نیست ،  دلم برای باغچه ام میسوزد تنهاست ، ومن حوصله ندارم تا باو برسم وقدرت ندارم " داعش " را از روی سر آنها بردارم خار فراوانی دارد ودانه هایی مانند اسفند به شاخه هایش آویزان است !! سبز سبز وبقیه گلها با پژ مردگی باو مینگرند اورا تعلیم دادم که به دور ستون بپیچد اما او سرش را ازبالکن پایین انداخت تا سرکی بخانه طبقه زیر هم بزند !!! وستون بگمانم از این روزها پایین بخزد . 
خیال داشتم گل بنفشه ومینا وسنبل وشمعدانی بکارم حال همهرا رها کرده ام بیلچه ام در خاک  باغچه فرو نمیرفت وشکست چرا که داعش ریشه اش پر قدرت همچنان که  رو زمین  نمایش میدهد در زیر زمین هم خودرا به نمایش گذاشته ونگرانم که فردا بالکن طبقه زیرین ویران نشود ومن مجبور باشم جریمه بدهم !! آنهمه جریمه ای سنگین ؟!واین است زندگی ما در غربت با اطاقهای  یک وجبی که از هرطرف به دیوار میخوری واگر خیال داشته باشی صاحب یک ویلا شوی باید از دزدان وآدمکشان بترسی واز همه مهمتر نم وبود نای که به دیوارها چسپیده اینهارا من درخانه بچه هایم دیده ام بارها تعیمر کرده اند وهنوز خانه بوی نم به همراه بوی سگ مخلوط شده بوی عطر مرا از بین میبرند !! 

میل به کجا دارم ؟ هیچ جا ، هرکجا روم آسمان همین رنگ است همیشه چیزی هست که ترا تهدید میکند همیشه کسی هست که ترا میپاید وزیر نظر دارد همیشه کسی هست که تعداد نفسهایت را نیز میشمارد واگر روزی کمی دیر تر نفس تو بالا بیاید فورا تلفن میکند ؛ " که ترا ندارم چی شده " هیچ ! حالم خوب است مرسی !!!
درعین حال دراعما ق وجودت احساس میکنی که چقدر تنهایی ، تنهای تنها ، پایان / ثریا / جمعه /24 فوریه 2017 میلادی / اسپانیا .
سفر پاریس را لغو کردم ، حوصله ندارم .