جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۵

آمریکا آمریکا آمرییکا

مراسم بسیار زیبایی بود  مرایم سوگند رییس جمهور. جدید جناب جان د و نالد ترامپ به هنگام دعای کشیش جناب ریاست قبلی چشمانش را بسته بود حتما داشت دعای آیت الکرسی را میخواند بهر روی هنگامیکه دسته کر امریکا امریکا را خواند باز دچار هیجان وطن پرستی شدم وگریه ام گرفت بیاد دوران کودکی وفیلم پولیانا  افتادم خوب نه از جان لنون خوشبختانه خبری بود نه از باربارا استرایستد  یک خواننده جدید که تازه از. یورو ویژون بیرون  امده آوازی خواند در همین احوال در ایران زیبای !!!! ما  آدمها زیر آوار زنده بگور. شدند یک روز عزای عمومی اعلام شد و درست همان حالت ویرانی وانفجار دوقلو ها بود در این گوشه برف راههارا بسته بود برق بیشتر مناطق قطع شده بود در شمال ایتالیا عده ای در یک هتل زمستانی زیر بهمن مدفون شدند .   

جناب مکدونالد بد موقعی تحلیف انجام دا دی طبیعت فعلا سر به شورش برداشته خدا کند امریکایتو بر گردد به همان  زمانها که ما آرزویش را داشتیم  وخدا کند لاشخوران  وجانوران و کرکسها هم از روی خاک ما پرواز کننند وبه لانه هایشان بر گردند برای سه نسل آذوقه  جمع کرده اند خانه ما خالی شد  بهرروی با این تابلت نمیشود درست نوشت این  چند خط را  هم بیادگار نوشتم  ثریا .
بیستم ژانویه دوهزارو هفده میلادی /اسپانیا 

رفیق...

امیر عباس هویدا 
امیر عباس مسعودی 
امیر عباس مسعودی دوم !
امیرعباس فخر اور

نه ! تعجب نکنید ، چرا این اسم هارا ردیف کردم ، سه نفر از این امیران واقعا انسانهای شریفی بودند وچهارمی را تازه شناختم با چشمانی سبز ، خوش قیافه بلوز آستین کوتاه بازوان سفید وورزشکار  ، جسور ، بقول خودش گستاخ ومتولد ماه ژوییه یا تیرماه ودست آخر نویسنده کتاب جنجال برانگیر " رفیق آیت الله ...." بقول خودش یک تاریخ هفتصد صفحه ای خوب این روزها میشود تاریخ را ضبط کرد ، میتوان عتکس گرفت ومیتوان آنرا مونتاژ کرد میتوان آنرا پاک کرد وغیره وذالک .

او هر هفته یک ویدیو روی یوتیوپ میگذارد در یک کنفرانس مطبوعاتی کاخ سفید شرکت کرده انگلیسی اش  چندان روان نبود با کمک مترجم حرف میزد در زندان بوده پدرش افسر نیروی هوایی بوده ( لابد عموی مرا هم میشناخته) ! خوش قیافه جذاب حراف اما  همیشه گفته اند :
چشمان سبز کمی رذل میباسند  وبه کسانیکه دارای چشمان سبز هستند نباید اعتماد کرد ، کتابش را بطور پی دی اف در معرض عموم گذاشته اما متاسفانه من نتوانستم آنرا دانلود کنم کتابهای دیگری هم نوشته میل داشته  که رییس جمهور شود میل دارد عقاب باشد نه پروانه !! ودست آخر خیال دارد که دریک کلبه در جنگلهای مازندران تنها بنشیند وکتاب بنویسد بطور قطع ویقین باید اهل شمال باشد !

نمیدانم چرا بیاد هوشنگ ابتهاج ومجدالدین میر فخرایی ودخترش  طلیعه افتادم این خانواده  اهل شمال و همه از جاسوسان حرفه ای بودند که یکی برای انگلیس کار میکرد وشعر میگفت دیگری برای روسیه بازهم نقش انگلیس درآنجا ددیده میشد ودختر آقای میر فخرایی هم برای پلیس انگلیس جاسوسی میکرد وایرانیانی که تازه از انقلاب فرار کرده وبی آنکه یک کلمه زبان بلد باشند به چنگ او میافتاد ند خوب حساب بانکی آنهارا داشت شناسنامه آنهاراهم داشت به پلیس اطلاع میداد شغل وکار پیشنیه آنهارا اگر خودی بودند او با آنها رفیق میشد اگر غیر خودی بودند آنهارا به گه میکشید ویک مالیات حسابی هم از آنها گرفته به دولت واربابش میداد نمیدانم زنده است یا مرده چند پسر داشت که هیچ گهی نشدند وهمسرش که سه زن درسه نقطه دنیا داشت مهنس فنی بود وساختمان بزرگ پزشکان را درایران صاحب بود .

بیا د شعر معروف جناب سایه افتادم که چرا زلف بنفشه سرنگون است چرا کاسه لاله پرخون است آنهم درزمانیکه ایشان با آن سبیبلهای از بنا گوش دررفته بهترین  زندگیها را داشتند با همسر ارمنی خود درکافه نادری قهوه ترک وکنیاک مینوشیدند وبرای ارباب استالین کار میکردند.امروز از هیچکدام اینها خبری نیست .

حال نمیدانم این جوان که چه عرض کنم مردی که اینهمه جنجال بپا کرده ودرتمام رسانه ها با او مصاحبه شده هم تلویزونهای ساخت دست جیم الف با این کتاب هفتصد صفحه ای درو دنیا به راه افتاده است وامروز هنم سخت خوشحال است که جناب "مکد ونالد " سوگند خورده به کاخ سفید میروند  آیا واقعا یک انسان راستگو  ست ویا یکی از همان تدادی که خود گفت ؟ مانکن دیروزی کاخ را امروز ترک کرد با گریه  واشگ تمساح درهمین بین ساختمان عظیم پلاسکو مانند برج دوقلوهای امریکا ناگهان فرو ریخت وخدا میداند چندین نفر زیر آوار مانده اند از آتش نشان تا مردم عادی .....
همیشه این مردم عادی  هستند که قربانی میشوند نه طلیعه خانم نه هوشنگ خان ونه جناب امیرخان هیچکدام قربانی نخواهند شد آنها راهشان را میدانند وسوراخ دعارا پیدا کرده اند با نام وطن خودرا به همه میفروشند اما یکنفر که تنها درد وطن داشته ودلش برای این مردم بدبخت میسوخته وفریاد برمیداشته که اول ذهن آنهارا از کثافات وآلودگیها پاک کنید آنگاه از آنها بخواهید که دولت تعیین کنند اما آن یکنفر را زیر درخت انار سر میبرند ودیگری را به دار میکشند میرزا آقاخان کرمانی ومیرزا رضای کرمانی 
رفسنجانی این کار گر کشاور ناگهان میشود امیر کبیر واز قبل بردن وخوردن زمنیها وباغهای زنان بیوه ومردان نادان تا مرز اکبرشاه میرسد که تنها تاج اورا کم داشته است .

نه جانم ، کشورهای خارجی مارا خوب شناخته اند از زمان الکساندر دوم تا بحال از زمان ویکتوریا تا امروز از زمان بیسمارک تا الان از زمان ناپلئون تا بحال همه میدانند که ما چه آسان خرید وفروش میشویم ومیدانند که عرب را باید سیر کرد وایرانی را باید گرسنه نگاه داشت تا بتوان اورا خرید .

تمام شب چهره زیبای جناب امیر عتباس خان جلوی چشمانم بود وحرفهایش را نشخوار میکردم نمیداتم مرا بیاد چه کسی میانداخت اما  ......خدا میداند چیزهایی میگفت که راست بودند چیزهایی را میگفت که ما نمیدانیم وحال خوشحال است که خانه اش را یافته  زیر دو پرچم ویک مدال کوروش وجنبس سبز وفدراسیون جوانان دارد کار میکند ، حقوق ؟ نه حقوق ندارد؟! از جایی پول نمیگرد مانند دیگران صلیب سرخ باو پول میدهد ؟! بقول خودش دویست وپنجاه هزار مامور امنیتی در دور دنیا با پول اداره امنیت کشور ایران دارند برای جمهوریشان خبر چینی میکنند ویا اگر لازم شد آنهارا مانند فریدون فرخزاد چند تکه میکنند .....

نه به هیچ ایرانی نمیتوان اعتماد کرد حتی به پدر ومادرت ، این درخون ماست دروغگویی ، دورنگی ، ریاکاری ،وفریب دادن دیگران برایمان یک افتخار است اگر کسی مانند ما ساده بود باو خواهند گفت :

فلانی را ولش کن ، خر است ، دیوانه است وبقول کردها ،شیته !!!  اما خودش میداند که یک انسان است  همان آیینه یک رو صاف وپاک مانند آبهای زلال سرچشمه اش که امروز خشک شد.ث

خداوند این دل دیوانه را با تیغی دوسر پاره کرد 
خداوند  رهاییش داد ، آنرا طلسم نکرد 
این دل با اشک و خون آهسته روان شد 
از تیغه سرد ، از جهنم سوزان ، 
نشست بر پیشانی کوهساران  با صبحی درخشان
نشست تا اشکی بشوید از دیده ای 
نشست تا برگیزد از خاطری گرد اندوهی 

دلم سرگردان در آبهای نیلگون چون ماهی دریا بود
سرداب سیاه سینه ها از او جدا بود 
چون راه پنهانی گنج قارون بود 
دل را صدا کردم ، اما پرخون بود 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا .
20/01/2017 میلادی /.

روز تاریخی تحلیف جناب مکدونالد ترامپ ! در آنسوی قاره .


پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۵

طعم سیب کال

بر در میکیده رندان قلندر باشند 
که ستانند جان ودهند افسر شاهی
خشت زیر سر وبرتارک هفت اختر پای
دست قدرت  نگر و منصب صاحب جاهی ........."حافظ"

فلینا تلفن کرد از لندن ، 
هان ؟ آنجا چه خبر ؟ دلم تنگ شده ؟! گفتم همان که بوده وهست وخواهد بود ، گفت دلم برای سکوت آنجا برای تنها بودن درآنجا تنگ شده اینجا دیگر آن نیست که بود هشت هفته دیگر باید دردانشگاه باشم وسپس تزم را بنویسم اما چندن خوشحال نیستم با زن دایی کهنسالم ونوه اش که هرساعت با پسری راه میرود ! 
گفتم :
اینجا همان هست که بوده همان سکوت ، هما خرخرکشیدن صندلیهای رستوران ، همان بوق اتومبیل های شبانه وهمان روزهای شلوغ وشبهای سکوت خانه ات هم هنوز به اجاره نرفته .......

برمیگردم ، خوب برگرد ، تو هم مانند من خانه گم کرده ای ، توهم مانند من بیقراری وبه دنبال آشیانه ای ، برگرد پس از مدتی باز هوای لندن بسرت میزند ومیخواهی برگردی ومرتب غر میزنی که مردم اینجا نربیت ندارند شعور ندارند وغیره ......
تو نمیدانی که مردم سر زمینهای دیگر چگونه اند ، سرزمینهایی مانند کشورهای خاور میانه گویی آنهارا  با سه کله یا چهار کله روی یک بدن ساخته اند ، تو به هر آدمی که برخورد میکنی نمیدانی کدام رویش را که بتو نشان داده روی واقعی اوست دردین آنها دروغگویی مرامست وگناهی ندارد اگرچه به روح وجان دیگری صدمه برساند . تو هنوز با مردم دنیا زیاد آشنا نشده ای خیال میکنی دنیا بین لندن واینجاست بین گالیسیا ولندن . 
اینجان مردمش مهربانند وهنوز هستند کسانی که به ایمانشان چسپیده اند وبخاطر آن راه راست را میروند هنوز هستند مردمانی که میگویند عیسی بخاطر ما جانش را داد تا ما انسانهای خوبی باشیم یا حد اقل انسان باشیم ، نه گوسفند ونه میمون .نه هنوز گاهی میتوان مهربانی را درمیان انها یافت .

بلی عیسی جانش را داد اگر این افسانه درست باشد موسی هم دستوراترا ازخداوند گرفت که با شعله های آتش روی سنگ نوشته شد ! اما آیا همه آنها وهمه این افسانه ها حقیقت دارند ؟ واگر داشته یا دارند چرا پیروانشان اینچنین از آب درآمده اند تکلیف مسلمانان روشن است پیامبرشان گفته بکشید وببرید وبخورید نامش راهم غنیمت گذاشته اند غنیمت جنگی ومرتب جنگ کنید حال قوم بنی اسراییل از ترس جانش یک موشک از جو هم برون  فرستاده تا جلوی موشکهای هوایی دیگرانرا بگیرد تا جلوی حمله هارا بگیرد ، وهیچکس نیست بپرسد اینهمه جنگ برای چییست ، اینهمه دشمنی برای کدام هدف است ؟  وهمه هم از همان ادیان شیطانی ابراهیمی وسامی سر چشمه گرفته است ، کدام خداوند درکدام جلسه ودرکدام زمان  نشست وبرای سر زمینها پیامبر انتخاب کرد مگر انسانهای  اولیه وغار نشین یا مردمی که درآنسوی سر زمینها ی ناشناخته زندگی میکنند میدانند پیامبر کیست وچیست ؟ مگر آنکه میسونرهای مذهبی بروند وبرای بردگی آنهارا به دین وایمان  خود ودار کنند حتی بقیمت گرفتن جانشان  با فرستادن ترس درمیان دلها ومغزشان وشعورشان .

در فضای مجازی دوستانی ! پیدا کرده ام  درظاهر امر همه تحصیل کرده دارای دکترای روانکاوی ، دکترای داخلی دکترای فلان وبهمان همه خوشبختانه دکترا ومهندسی را یدک میکشند هم بانوان وهم آقایان واما ،،، اگر شعری بنویسی که درآن خبری از می ومطرب وعشق باشد عشق مجازی به فرد دیگری وای بحالت ، اما اگر شعری بنویسی که مثلا درآن از حکمت وعشق مجازی نظیر عشق مولانا به شمس!! باشد جایت درآن بالابالهاست  ، اشعار سیاسی ممنوع است توهین به مقدسات ممنوع است حرف زدن از ساز وموسیقی ممنوع است تنها باید یک عشق داشته باشی آنها به خدا وپیامبرش وبس ....

حال منکه شهره شهرم به عشق ورزیدن نمیدانم چگونه با این جماعت کنار بیایم .واز چه بگویم تنها شاعران ماقبل تاریخ را باید پیداکنم مانند طبری ، طالب آملی وغیره ویک شعر متین وشسته ورفته دردستورکار قرار دهم .

خیام مطرود است ، حافظ مطرود است ، فروغ حرام است ، سیمین بهبهانی مطرود است ، پروین اعتصامی ؟ برای درس درکلاسهای ابتدایی خوب است تنها مولانا وشیخ سعدی بهترینها هستند و اما درپیش چشم من همه یکسانند  آنها نمیدانند که من چگونه مانند شمع دردرون خود سوختم وحال که آزاد شده ام میل دارم آنچرا که میخواهم بنویسم باز سد جلویم را گرفته است غلامان قمه به دست آماده اند تا سر از تنم جدا کنند ویا طناب داررا بدهند تا من ببوسم  ؛ انها نمیدانند که من چگونه از لابلای توده  تاریکی خودرا به نور رسانیدم وندانستند که چگونه دستی نیمه شب دربستر من غلطید  وپنجه هایش را درقلبم فرو برد  وآنجنان فشرد تا قلبم از کارا ایستاد وسپس آنرا باخود برد در سپیده دم که خورشید بر روی من تابید من مرده ای بیش نبودم .
آنها نمیدانند که این دست گرم ونوازش دهنده عشق بود  من هنوز منقارم به نوک خاک نخورده بود وهنوز طعم گس سیب کال را نچشیده بودم ودرآرزوی صبح نشسته واو چون نوری  بر آرزوهایم تابید ، او رقت ومرا برجای نهاد . نه آنها نمیدانند چون طعم عشق را نچشیده اند ،  شراب عشق را ننوشیده اند .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .
19/01/2017 میلادی/.


چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۵

به تو که دیگر نیستی

از زمانیکه از دنیای مارفته ای هرشب ترا بخواب میبنم باهمان لباسهای شیک گذشته وهمان جوانی گاهی احساس میکنم در کنارم نشسته ای هیچکس دردنیا باندازه تو بمن مهربان نبود وهیچکس باندازه تو مرا دوست نداشت همیشه نگران سلامتیم بودی 
امروز هوا خیلی سرد شده درجه حرارت تا سه رسیده من زیر لحاف با این حروف بریده میخواهم بگویم که تو راست گفتی هرکسی را از خودم دور کرده ویا فراموش کنم محال است ترا از یاد ببرم حسادتهایت خشونتهایت وسر انجام مهربانیهایت بهترین روزهای عمرم در کنار تو گذشت آنچه  بود با توبود بقیه بیحاصل ومسخره برای فرار از تو به دیگری پناه بردم وبه  روزهای آخری  فکر میکنم که به اینجا آمدی باز هم از راه آلمان میخواستی بیایی بتو گفتم نه وبا این نه رشته را بریدم برای همیشه شبی بمن گفتی باید کمی اخلاقم را تغییر  بدهم درجوابت گفتم :
تحت هیچ عنو ان وبرای هیچکس وهیچ قیمتی من عوض نخواهم شد من اینم خشن بی گذشت مهربان با گذشت جمع اضداد. تو رفتی بجایی که جایت نبود در کنار کسانی که متعلق به دنیای ما نبودند اما تو به عللی به آنها احتیاج داشتی ودر میان خانواه ات بودکه یکی پس از دیگری از دنیا رفتند تو ماندی با آدمهای غریبه وناشناس مجبور شدی زنی را صیغه کنی تا در کنارت باشد 
امشب مانند آن شبهای قدیم که چیزی را بهانه میکردم ومیگریستم میل به گریه دارم دلم برایت تنگ شده اولین وآخرین محبوب من نامت در. سینه ام حک شده بخاطر تو به شعر پناه بردم وبخاطر تو نو شتم برایت نوشتم تنها چیزی که در زندگی من واقعی وحقیقت دارد تو وبچه هایم هستید بقیه برایم بیتفاوتند بود ونبودشان برایم یکسان است تو خود عشق بودی حال رفته ای من تنها شدم ومیدانم دراین دنیا دیگر هیچکس نیست تا کمی هم بمن بیاندیشد گاهی از شبها گرمای پیکرت را درکنارم احساس میکنم میدانم مرا تنها نمیگذاری میدانم آخرین نگاهت در دوربین فیلم برداری که بیادگار گذاشتی همه چیز را بمن گفت ناگهان خطوط ورنگ دیدگانت عوض شد هیچکس غیر از من معنی آن نگاه را نفهمید . 
آسوده بخواب تنها کسی را که بخشیده ام تویی  دیگرانرا نه وگاهی آنهارا به زیر لعنتهایم میفرستم  آسوده بخواب هنوز دوستت دارم وخواهم داشت تا روزیکه سر انجام خاکسترم را باد با خود ببرد . ثریا 
چهارشنبه هیجدهم ژانویه ۲۰۱۷میلادی /اسپانیا

دیروز ، امروز وفردا

هر صبح چون بیماری تب آلود 
 از ابریشم خوابهای طلایی
 بیدار میشوم 
دردی نهفته دردلم نشسته 
غوغا میکند .
-----------
هر صبح که چشم باز میکردی اولین کارت این بود که دکمه رادیورا فشار دهی ، اخبار با صدای پر قدرت وکمیاب تقی روحانی پخش میشد سپس سازی وآوازی وآرم صبگاهی با تار فرهنگ شریف  تاجی احمدی  برایت تبلیغ بیسکویت  ویتانارا میکرد وسپس برنامه ادامه داشت تا اول روز  درطول برنامه لحظه ای موزیگ قطع نمیشد .

 امروز رادیورا با کمک رمود کنترل روشن میکنی روی برنامه ؟
پخش اف ، ام خوابیده وموزیک ابدی را پخش میکند آنهم به زودی قطع شده غوغای تبلیغات .سر .صدای خاله زنکها که همه از دولتی سر اینترنت سیاستمدار شده اند .

دیروز بسرعت به دنبال اتوبوس میدویدی تا سوار شده خودترا به مرکز کارت برسانی رادیوی ترانزیستوری راننده که به آیینه جلوی رویش آویزاین بود داشت برنامه وموسیقی بازاری را پخش میکرد ( این نامی بود که روشنفکرتن تازه به دوران رسیده برآن گذاشته بودند ) دلکش بازاری شده بود وسوسن مردمی وبقیه همه نوحه خوان ،

امروز درگوشه تختخوابت نشسته ای میل نداری لحاف گرم خودرا رها کنی ودر سرمای اطاق ونمور باطاق دگر بنشینی صفحه تابلت را که هم حکم روزنامه را دارد همه رادیو وهم تلویزیون وهم .....همه چیز ، باز میکنی ، آه دنیای لمپن ها ! دنیای بازار وتبلیغات اخبار از صافی رد شده وترجمه شده ه وسخن پردازیها واظهار فضل های همیشگی ودنباله  دار  روی یک صفحه چسپیده وباز عکس شهربانو بنوعی افتخار داده وآن صفحهاترا مزین فرموده است حال هر علتی که میخواهد باشد !اخبار  خارجی هم که چیزی ندارد غیر از تبلیغات !

دیروز از رادیو میشنیدی که فردا اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریا مهر برای افتتاح سد کرج باتفاق شهربانو عازم شمال خواهند شد ، شهر بانو همیشه پاشنه های کفش چند سانتی میپوشید تا قد وقواره اش را بلند تر نشان دهد .
 درحتالیکه محبور بود چند قدم عقب ترراه برود گاهی جلو میزد با کلاههای رنگین یا پوستیژ های بور وولباسهای تازه از خارج رسیده همه دوربین ها متوجه او میشند چشمانش به دنبال دوربینها بود وطبقه جوان وروشنفکر بسوی او متمایل بودند ، شاه درسایه گم میشد !!

امروز عکس اورا بدون  مادام ومانکنش که بر بالای تختخوابم گذاشته ام در آیینه روبرو میافتد تماشا میکنم ،  چه جاذبه وچه ابهت وچقدر متین درعین حال چقدر معصوم بود .روانت شاد .

دردلم آرزو میکردم همین الان زنگی بر بالای سرم بود آنرا فشار میدادم تا مستخدم صبحانه مرا بیاورد ومن درتختخواب بخورم !!!  
اما این لقمه کمی برای دهانم گشا داست باید برخیزم ، لرزا ن وسرما فورا روبدوشامبر کهنه خودرا به دوش بکشم درراهروی سرد وتاریک خودمرا به آشپزخانه برسانم کمی از همان آب قهوه ای ساخت کارخانجات امریکای جنوبی یا چین با تکه ای نان مانده درون یخچال با کمی کره بعنوان صبحانه بخورم وقرص را نیز فراموش نکنم امروز چهار شنبه است !!! روی قرص ها روزها را نوشته اند تا مبادا یکی بیشتر بخوریم ؟! وشهربانو همچنان به زندگی شاهانه وپایندگی خود ادامه میدهد !!!

نگاهی به درون گنجه خوراکیها میاندازم هوا خیلی سرد است خانه مانند گورستانی سرد بدون آفتاب ناهار ماش با برنج میشود آش !!! سبزی ؟پیش کش . 

نه دیگر امکان یک زندگی خوب برای همه ما از میان رفته  یا لاقل برای من یکی ، زندگی دیگر معنایی ندارد  ،آنهاییکه هم در خانه های بظاهر بزرگشان به زندگی اشرافی ادامه میدهند باز با مصرف مواد مخدر میل دارند جای من باشند ! که نه بر اشتری سوارم ، نه چوخر به زیر بارم ! دوران خریت وبارکشیم گذشته حال تنها شکر میکنم ه مجبور نیستم درخانه عروس ویا داماد بانتظار صبحانه بنشینم ویا دراطاقم حبس باشم تا مرا برای خوردن صبحانه بخوانند . این بهترین دنیایی است که من دارم مالیاتی هم ندارد مالیاتش را قبلا پرداخته ام هرچند طبیعت طمع زیادی  دارد وباز مالیات میخواهد درحال حاضر کاری با من ندارد تا سر فرصت دوباره یقه مرا بچسپبد .
در اخبار خواندم که صادارات تریاک ومواد  مخدر در افغانستان بیشتراز  تولیدات سبزی ومیوه وتره بار است وسود بیشتری عاید زمین داران میکند ! آقایان روی  کشتیهایشان احتیاج به مواد دارند  ودلالان نیز  دراین این معامله ضررنمیکنند !

بعضی از اوقات ، آدمهایی سر راه تو قرار میگیرند وسمی دردل تو بجای میگذارند مانند ویروس ترا رها نمیکنند وهنگامیکه بیاد آنها میافتی حال تهوع پیدا میکنی مانند بیماری که از یک بیماری شدید ومرگ آور برخاسته حال از بیاد آوردن آن دچار رعشه میشود ، یاد آوری بعضی از آدمها که امروز گم شده اند نیز بمن همین حالت را میدهند حال تهوع ! و ویروس بجانم حمله کرده وپیکرم  بخارش میافتد دچار آلرژی میشوم .

فردا  پس فردا ! بزرگترین مرد تاریخ یک جاهل بتمام معنی بر تخت امپراطوری بزرگترین سر زمین دنیا تکیه خواهد زد مردی که زن را تنها بعنوان یک دستمال یکبار مصرف میخواند ، حال باید دید پس از رفتن آن مانکن خوش ادا وخوش اقبال این یکی چه آشی برای دنیا میپزد ؟ آیا مانند اش ماش من بدون سبزی وپیاز داغ است ؟ یا ..... خوب هنوز که نیامده باید صبرکرد ، فرو ریزی امپراطوریها  سالهاست که ادامه  دارد .

آه ، چقدر دلم برای نان سنگک داغ با پنیر وچای شیرین تنگ شده ، چقدر دلم برای صدای تقی روحانی تنگ شده وچقدر دلم برای ساز او که آرم صبگاهی رادیوی تهران بود تنگ شده ،چقدر دلم برای شبهای دراز سوسن تنگ شده ، حالا کجا هستم میان مشتی احمق وبیسواد وفروشندگان عقده ای که جنس را بسویت پرتا ب میکنند وبا نگاهی  تحقیر آمیز که " تو کیستی ؟ از کجا آمده ای؟خانه  وکاشانه ات کجاست ؟ باید سر به زیر بیاندازی ودراین فکر باشی که درآن سوی آبها نیز لمپنهای آدمکش حکومت میکنند وشهربانو هنوز منتظر آثار هنری مدرن است ؟!...پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا .
18/01/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۵

پدرت چه کاره بود؟

آقایی نوشته بودند :
هر چه درخارج میمانم ومهاجر هستم بیشتر ایرانی میشوم ویا میشویم ! 

بهتر بوداین را تنها از زبان اول شخص مفرد بیان میفرمودند وجمع نمیبستند ، چرا که من هرچه درخارح میمانم بیشتر از ایرانی بودنم دور میشوم وبیشتر بیزار گویی حال از یک کره نا مریی به میان مردمی ناشناس افتاده ام وباید تا آخر عتمر زیر هر بدبختی که هست خودم را نگاه دارم سالم وسلامت با قامت راست نه منحنی عمود بر زمین ، حال دلیل آنرا بیان میکنم ، بدبختانه یا خوشبختانه دو نسل را پشت سر گذاشته ام وحال ناظر تولد نسل سوم وچه بسا چهارم هم باشم ؟! درگذشته بین آدمهای مختلفی ازاقشار متفاوت زیسته ام از روشنفکر دست اول تا تاجر واشرافزاده وپس مانده های حرم قاجار وکارمند وقاچاچی که به ظاهر (آقا)  بودند ! از شاعر  تا نویسنده ، از حاجی تا امام ! از سینماچی تا آرتیست ، سرنوشت یک یک  را جلویم به نمایش گذاشته بود .

در گذشته برای بوجود آوردن وتشکیل یک ارتش نیاز به انسان داشتند بنا براین دراطراف دهات ویتیم خانه هاومیان اقشار بینوا ودست به دهان میگشتند وپسران را به سربازی میبردند وآنهاییکه شور وشر ونیاز به شهرت داشتند درجه میداندند ناگهان یک ستوان اول یا دژبان ومامور کنار مرزها درجه سرهنگی میگرفت وسپس تیمسار وسرتیپی را هم خانواده اش باو اهدا میکردند چه فرقی دارد لباس همان لباس است تنها چند ستاره کم وزیاد میشود !! ویا برای پلیس ونظیمه وشهرداری عده ای را استخدام میکردند ، دیگر دراینجا باید خدا به داد ما  کسانی میرسید که هیچ یک از این تیمسارها وسرتیپها ونظامیانرا نداشتیم ویا بابجانمان تاجر نبود وغیره وذالک .وآخرین دوره کسانی بودن که پز ( ساواک) را میدادند ، یعنی ترس وخوب !! وهمه خودرا به ریاست محترم ساواک وهمسرش نزدیک میساختند ، باج میدادند واز بانکها وام میگرفتند وما همچنان درجای خود به تماشا ایستاده بودیم وبه این گروه مینگریستیم که ببینم تا کجا پیش میروند ، نگو داشتند تقب عقب میرفتنئد بی آنکه  چاهرا پشت سرشا ن ببینند وشد آنچه که نباید بشود .
در سالهای آخر دبیرستان روزی یک بخشنامه بین بچه های مدرسه پخش شد که : بنویسید پدرتان چکاره است ؟ .... درست زمانیکه پدر من از ولایت برای دیدن من آمد وحال دربیمارسنان بین مرگ وزندگی دست وپا میزد سرطان ریه جان اورا قبضه کرده بود بعلاوه از مادر جدا شده بود وما درخانه مرد دیگری زندگی میکردیم ! 

نگاهی به بخشنامه انداختم سپس گفتم :
جنایتی از این بالاتر نیست وآنرا پاره کردم وبه دورانداختم وخودم روی پله ای نشستم تا بتوام به راحتی گریه کنم ، همه اطرافمرا گرفته بودند دختران ارتشی مامانی دست دردست هم با نگاهی ترحم آمیز بمن مینگریستند وآنکه باباجانش تاجر بود به دیگری میگفت " پدر ندارد ، سومی میگفت چرا دارد من خودم دیدم ، چهارمی میگفت نه بابا او داییش است ، پنجمی میگفت نه او شوهر ننه اش هست ومن همچنان سرم پایین بود خوشبختانه خانم ناظم مدرسه همسایه ما بود فورا آمد بچه هارا متفرق کرد ومرا به دفتر مدرسه بدر هق هق گریه امانم را بریده بود وتنها بیاد پیکر نحیف پدرم بودم که روی تختخواب بیمارستان تنها افتاده وچشم به راه دخترانش بود !پدر من خیلی جوان بود سی وشش سال داشت که فوت کرد کاری نداشت تنها کارش این بود که سازش را دربغل بگیرد وگوشه اطاق بنشیند وآتچه را که از ( مرحوم روح اله خان خالقی ) که همسایه ما بودند فرا گرفته بود تمرین نماید ومادرم دراطاق دیگر دعای اجنه میخواند وبه در ودیوار فوت میکرد درحالیکه خودش نتیحه یک زن زرتشتی بود!

آن روزها تمام شدند ، بسن ازدواج رسیده بودم نه ، هیچکس را قبول نداشتم باید میرفتم دانشگاه ورشته مهندسی آرشیتکت را میخواندم ومیشدم اولین زن آرشیتکت ایران !!! همه آرزوها برباد رفت .مانند آرزوهای دیگران !

در سر کلاس درس ادبیات دکتر حمیدی شیرازی با قیافه تلخ واندوهی که درچشمانش میدیدم اما اورا دوست داشتم چرا که میدانستم او هم همفکر منست در عشقی شکست خورده عشق به یک دختر ( سرهنگ) که ازدواج با یک معلم ناچیز !!! ب را شایسته خانواده محترم نمیدانست !باید میشد همسر پسر امام جمعه !! خواهرش بما درس خانه داری میداد ، این دو انسان بزرگوار هنوز نقششان درون سینه من زنده است .کتابهیا زیادی را بچا پ رساند اشعار زیادیرا سرود استاد دانشگاه شد وناگهان چپی های وروشنفکران از راه رسیدند ویک لات کت وکلفت اورا به دار کشید با اشعار هجو خود وقصه پریان ( شاملو) کتابهای دکتر مهدی حمیدی شیرازی  وترجمه هایش درکتابخانه ها خاک میخوردند اما کاغذ پاره های جناب شاملو دست به دست مانند برگ زر میگشت ، این فرهنگ نوپای ما بود .
سپس نوبت رسید به با زماندگان اعمه اطهار ودختران امامان وسیده ها ، از کنار آنها مانند  سگ فرار میکردم بوی آنها مانند سم مرا میکشت ، اما سرنوشت مرا بخانه یکی از همین تجار وامامزاده ها وشاهزاده ها فرستاد  درون یک کاسه مخلوط  تلخ وترش وگفت بخور تا میتوانی !!!!
در میان تمام این انسانهایی که با آنها برخورد کردم یکی نادر نادرپور بود ، یکی شادروان علی دشتی بود وسومی رهی معیری وجناب داود پیرنیا وخانوده محترمشان وچند نفر دیگر که نام بردن از آنها دراینجا  جایز نیست . همه قشر جامعه را دیدم چپی ها وروشنفکران که گاهی از ننه حاجی ته قلعه هم حرکات ورفتار وافکارشان بدتر بود اما به ظا هر یک مدال یک نوار آنهارا مشخص ومتشخص کرده بود . 
گویند که پدر ترا بود فاضل / از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ / حال امروز دیگر کمتر نگاه به پدر تو میکنند مادر که ابدا حضورش منتفی است نگاهشان  به ارقام بانکی توست ! ودرآمدی که داری حال اگر دیو دوسر باشی یا گوژپشت نتردام باشی مهم نیست پول روی همه کمبودهایت را میپوشاند . چه خوب ما معتاد این سکه ها نشدیم ومعتاد بنجلهای بازار تا یک مردک پیراهن  فروش  وپیراهن دوز را به مقام دومین مرد ثروتمند دنیا برسانیم . چه خوب است که پای بر هفت اقلیم داریم .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا 
17/01/2017 میلادی/.