چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۵

هور.....ا

شب گذشته با غم  فراوان رفتم خوابیدم دوایالت دیگر مانده بود ، دیگر برایم مهم نبود ، من اگر میشل اوباما وارد کمپین  انتخابات میشد باو بیشتر رای میدادم اما حاضر نبودم یک زن نیمه دیوانه (و.....  بهتر است درز بگیرم ، ). هرچهرا که اف بی آی پنهان کرده بود سرانجام بوی گندش درآمد وهمه جار فرا گرفت .
حال برای اولین باز کمی خوشحالم اگر این یکیرا نکشند  ویا باو دستور جنگ با روسیه را ندهند .
شب گذشته پس از نوشیدن یک استکان قهوه ویک والیوم رفتم بخوابم ، نگران وضع دنیا هستم نگران آینده بچه هایمان هستم نگران فقر وبدبختی وگرسنگی دنیا هستم حد اقل این یکی چهل هزار نفر را بکار وادشت نه ترافیک زن و مواد مخدر بکند ویا دراثر( اور دز) دربیمارستان بیفتد ویا کارهای کثیفی که از بازگو کردنش دراینجا شرم دارم وبمنهم مربوط نمیشود . من نه امریکایی هستم نه پاسپورت امریکایی دارم حرفهایم هم با دلیل ومدرکند نه از روی شکم .
بگذریم ، درخواب دونالد ترامپ را دیدم در یک خانه بزرگ  ،من بودم ودخترم ، میل داشت با دخترم عروسی کند باو گفتم دخترم همسر دارد ، کنارم نشست وگفت نگران هیچ چیز مباش همه چیز درست میشود ، ازخواب پریدم اسکای روشن شد وگفت که او در فلوریدا وکارولینای شمالی برنده شده دو ایالت مهم دیگر همه چیز برایم روشن بود پریدم دوش گرفتم ونگران دستکاریها ی ارا بودم اما ذهن این مرد تاحر پیشه روشن ترا زمن است . بهر روی سر زمین من نیست اما روی دنیا تاثیر گذار است . برای اولین بار دردلم احساس کردم که خوب ، گاهی میتوان به ارزوهای کوچکی هم رسید . سخنانش را در سخن رانیها تغییر میدادند مثلا گفته بود من اولین کاری که خواهم کرد این است که جلوی ورود قاچاچیان مکزیکی را خواهم گرفت گفته ها هزار نوع  تعبیرشد وتف را بانوی ک ئوی دهان مردم میانداخت  زنان شیفته وار که که بلی یک زن به کاخ سفید میرود  یک زن هم در اسراییل وهندوستان وآن کشور لعنتی بمقام نخست وزیری رسیدند چرا کسی احساس شعف نکرد ؟  ایندیرا گاندی زنی بینظیر ووطن پرست بود دولت فخیمه خاندان اورا ریشه کن کرد   ... حال دیگر گذشته . تنها باید دعا کرد که آقایان پشت پرده هوس جنگ با روسیه به سرشان نزند و بگذارند دنیا نفس راحتی  بکشد حد اقل برای مدت کوتاهی اینها این روسا هم مانند همان صابونها وژلهایی هستند که ما میخریم با مارکهای محتلف اما در آخر پوست سرمان وبدنمان بخارش میافند وآلرژی زا میشود ، همه از یک کارخانه بیرون میزنند نامشان فرق دارد این آقایان پشت پرده هستند که میل دارند پولهایشان دست نخورد باقی بازی است این بانکهاهستند که پشتوانه این صابونها وژلها وبو وعطر وکف آن میباشند . واین وال استریت است که حاکم بر دنیاست . تنها دعایم این است که جنگ نشود واین یکیرا بعناوین مختلف سرش را زیر آب نکنند او با پولهای مردم امریکا کمپین انتخاباتی تشکیل نداد با سرمایه خودش راه افتاد ،شاید واقعا امریکارادوست داشته باشد .  من نمیتواتم با یکی یکی مردم بجنگم وبگویم که سر نخ کجاست . با سیاست و فوتبال ومذهب هم نمیتوان با مردم کلنجار رفت هرکسی سخت به عقیده خودش چسپیده اما من به دنیا فکر میکنم ، به آلودگی هوا ، به کثافت روی زمین ، به قدرت مافیایی که زنان ومردان جوان مارا دارد میکشد ، به سرمایه دارانی که انبار اسلحه  را باید خالی کنند ، امروز دردست هر بی سر وپایی یک تفنگ است . حال اگر عده ای به نمایشات تلویزیونی دلخوشند من کاری ندارم من از روی حقیقت حرف میزنم واحساسم بمن دروغ نمیگوید احساس من با آن خانم بیگانه بود ، تاریک بود نمیتوانستم حتی رویش را نگاه کنم ، اما با این یکی راحت بودم ودردلم آرزومیکردم برنده شود واما گاهی احساس انسان هم به ادم دروغ میگوید درزمان آن پرزیدنت بادام فروش هم من دعا کردم او برنده شود اما خاک ایران را هم  باخودش بباد داد هنوز هم  مانند روح سرگردان دوردنیا مشغول ویرانگری است مانند یک رباط ....... .پایان 
ثریا ایرنمنش " لب پرچین "
09/11/2016 میلادی 

کوچه آه میکشد ،

بطور قطع ویقین خیلی ها مانند من بیدارند ودرانتظار شمردن آراء درحالیکه کسی نمیداند رای آنها مهم نیست این الکتروها هستند که تعیین میکنند چه کسی بیاید وچه کسی برود مانند زمان جرج بوش دوم که " ال گور " بیشترین آراء را آورد اما جناب بوش پسر به کاخ سفید رفت چون دلش میخواست جنگ باز ی کند وعراق را وسوریه را باین صورت درآورد . سپس برای آنکه بمردم بگویند ما ملتی نجیب وپاک ودستخورده هستیم واز کارهای منحوسی که کرده ایم پشیمانیم این کا کا را به کاخ فرستادند اما این کا کا یک حسن داشت زنش تحصیلکرده ، فهمیده ومیدانست چه بگوید وکجا بایستد ، متاسفانه خانم ترامپ یک ( بیمبو ) میباشد اولا خارجی است د.وم حرف زدن بلد نیست .وغیره ! بنا براین نقش یک زن دراینجا  معلوم میشود بانوی شیطانه کلینتون از بچکی کارش همین  بوده ومیداند کجا باکی بنشیند وحال دردستور کار آنها جنگی دیگر است ، حد اقل کردستان بزرگ شکل میگیرد ( وجناب آقای روزنانه نگار خود فروخته وفرزند خلف بی بی سکینه در یکی از روزنامه های پر تیزاژ از همین حالا کردستان بزرگ را جدا ساخته ! چه عیب دارد کرمانشاه هم پایتخت میشود ، حال تکلیف من با بچه هایم چه میشود اگر ایران بودیم حتما آنها به کردستان بزرگ میرفتند ومن میبایست به بلوچستان وسیستان میرفتم وبرای دیدار آنها میبایست  ویزا بگیرم ویا فراموششان کنم !!! حال از همین امروز قیافه  طرفداران بانو کلینتون منجمله دختر خود بنده تماشایی است خوشحال ، بلی یک همجنس ما با واژن بودارش به کاخ سفید رفت ....هورا  بیچاره ترامپ باز باید به زمینهای گلفش برگردد ، او اقتصاد امریکارا بالا آورد دانشگاه ساخت  چندین برج وبارو درست کرد در شهر لا وکاس چند کازینو بنا کرد ، حال یا وزارتی را به دست میگیرد ویا برمیگرد به ساخت وساز خودش او سیاستمدار نبود ، درهیچ ارتشی خدمت نکرده بود ، درهیچ حزبی جایگزین نشده بود ودست سیاستمدارن رانخوانده بود خودش با پول خودش کمین انتخاباتی را به راه انداخت  افکارش مخصوص خودش بود  خانواده اش بسیار قدیمی وهمه رگ وریشه های آلمانی دارند ، 
بهر روی از ما گذشت و دراینجا  بعنوان یک سیتی زن سر بار جامعه این کشور گدا وگرسنه وبیسواد هستیم وآنقدر بدبختیم که خودرا خوشبخترین آدمها میدانیم .
واین نتیجه از هم جدا بودن وقوم قبیلهای ایرانیان است که سر زمینی به آن بزرگی را دو دستی تقدیم دیگران میکنند ، نوکران چرچیل امروز بر دنیا حاکمند  وبه ما فخر میفروشند با هزار وچهارصد سال تاریخ دروغین وما با تاریخ قدیمی خود هنوز درخم یک کوچه مشغول غرغره کردن اشعار   خیام وحافظ ومولانا هستیم  .بزرگترین تاریخدان ما دروغگوترین آنها از آب درآمد چرا  که میبایست ملت را سرگرم اراجیف خودش بکند هیچکس نپرسید هزینه سنگین این تلویزوین دوساعته ترا چه کسی میدهد؟  باآن هرپیس سیاه وآن دستهای درازش  که انسانرا بیاد عزراییل میاندازد . بهترین  نویسندگان ما درگوشه نشستند به تماشا ویا خاطره نویسی کردن ویا فحاشی ، بهترین هنرمندان ما  از صحنه بیرون شدند وبهترین شاعرانمان نوکر روسها وبی بی سکینه شدند ، ایران تجزیه میشود ، خوب بدرک بشود تازه هرکسی برمیگردد به قبیله خودش و ما؟ نه لیاقت آن شاهنشاه بزرگ را نداشتیم لیاقت ما همین است .خودفروشی  آسانتیرین  وبهترین کاریست که ایرانیان میتوانند انجام دهند ، درحال حاضر درخیابانها مردم از فرط گرسنگی بچه هایشانرا  بفروش میرسانند زنان شوهر دار درخانه های تیمی به خود فروشی مشغولند چون هم خودشان وهم شوهرانشان معتادند ، جوانان قلیان به دست تنباکو مخلوط با مواد حشیش وغیره از خود بیخود وبخود ارضایی پناه برده اند ، ایران تکه تکه شود ! خوب بشود ، به تدخم پسر بزرگم !!!!من اینجا راحتم ! اما نباید فراموش کنم اگر جنگی به پهنای جنگ جهانی دربگیرد جای ما درکمپهاست مانند جنگ جهانی دوم که همه سیتی زنها درکمپ ها  جان دادند ، چندان هم درامنیت بسر نمیبریم با یک پاسپورت ویک برگ کاغذ !  .با ازدواج های  اجباری یا دلخواسته !، نه همه جدا جدا نخود نخود هرکس رود خانه خود وما؟...... هنوز داریم تن بخود فروشی ها سیاسی میدهیم خانه مان گرم است ، جایمان امن است کارمان سکه است باقی بما مربوط نمیشود . گور پدر بقیه .......ث
------
در سیاهی شب نومیدان ، یک چراغ  ساده نمیبینم 
ماه ایستاده  با بامی ؟ نه ! شمع افتاده  نمبینم 

دل گواهینانه ناکامان ، زخمگاه دشنه ی دشنامان 
هیچ زین ورق خونین ، مهر نا نهاده نمیبینم 

دلنوشته ای نیمه شب من همراه با بغض وگریه وناکامی ونخوابیدنها وبیرحمی زمانه ومردمش ومردم خودمان . ثریا/"لبپرچین"

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

اعلام میکنم!

اینجانب اعلام میدارم که  مانند سالهای گذشته تنفر وانزجار خودمرا از دولت فخیمه انگلستان ابراز کنم .
از سر زمینتان  متنفرم ، از اصول اخلاقی د.روغینتان متنفرم ،  از فیس وباد دروغین وادب دورغین واز دولت وملت شما متنفرم ، از اینکه سعی دارید تا سر زمین  مرا مانند گذشه تجزیه کرده وباز هپلی هپو کنید از شما بیزارم ، من سوگند به روح کوروش خورده ام که تا جان دربدن دارم نه لباسی از سر زمین ویا نخ شما بپوشم نه غذای شمارابخورم ونه با نوکران  جیره خواران شما همراه وهمرنگ باشم ،  از این جزیره متعفن که دنیارا بخاک وحون میکشد متنفرم تاریخ شما همه از پادشان تا ملکه ها خونخوار وخونریز بوده اند شما فرزندان دزدان دریایی وایکیگها اول روی دریاها  دست به چپاوول میزدید سپس به خشکی آمدید ، با تمام وجودم از شما نفرت دارم .
از برنامه بی بی سکینه شما وآن نظریه پردازان وآن روزنامه نگاران وآن نوکرانتان بیزارم ، هیچگاه درهیچ زمانی از زندگیم باین اندازه  کینه ونفرت دردلم  نبوده است . برای همین هم از شهرک کثیف شما به این ده کوره پناه آوردم  حال مردان وزنان کثیف شما باینجا  با پولهای کثیفشان باینجا هم حمله ورشده  وهمان ادا واصولهای با پیراهنهای نایلونی وکفشهای پلاستکی صورتهای دفورمه شده ومیل دارند که این سر زمینرا نیز قورت بدهند اما ، کورخوانده اید ! اینها مانند ما نیستند خود فروش نیستند ، سر زمینشان را دوست دارند ، تریاکهای شمارا استعمال نمیکنند مواد مخدر شمارا به بینیشان نمیکشند ، شما بچه بازی ، کلوپهای خصوصی و همجنس بازی را دردنیا رواج دادید شما ادیانرا بمیل وخواسته خود تغییر شکل داده وبه خورد مردم دنیا دادید ومن سر زمینمرا دوست میدارم ، خاک وطنمرا دوست میدارم واز آنهاییکه خودرا بشما فروخته ویا نوکری شمارا میکنند بشدت بیزارم . هند توانست کمی خودش را بیرون بکشد  چین توانست روی پاهای خودش بایستد هرچند هنوز هنگ گونگ نیمی در دست شماست دراین امید هستم که ایرانیان نیز بیدار شده وخودرا از زیر یوغ شما بیرون بکشند برده داری را  شما رواج دادید . هنوز کشتیهای شما وزیر دریاییهایتان مشغول تجارت سکس ومواد  مخدر میباشد  ودست آخر جنگ  .من حتی دیگر فیلمهای شما وهنرپیشه های شمارا نیز تماشا نخواهم کرد ازشما بیزارم ، بیزار .مرگ برایم بهتر  است تا دست گدایی پیش شما دراز کنم .
مرگ ونفرت برشما باد پاینده باد ایران .وپرچم سه رنگ شیر وخورشید آن . کشور مرا رها کنید ، مارا رها کنید ، دیگر چیزی باقی نمانده ، معادن را برده اید با کمک نوکران عرب خود ، خاک مارا توبره کرده اید ، آبهایمانرا آلوده  ساخته اید  هوایمانرا کثیف کرده اید ، جوانان خوب وتحصیل کرده مارا یا معتاد ساخته ویا برده اید به نوکری ، زنانمانرا به فحشا واداشته اید دختران خوب ونجیب مارادر برنامه های کثیف خود بصورت کالا درآورده اید  . ما مردان بزرگی درکوههای بلند بختیاری وکوهستانها ی سر بفلک کشیده کردستان داریم، مردانمان هنوز قدرت دارند جوانانمان سر به شورش برداشته اند همان اقوام دور از کوهها سرازیر شده اند ، نه باتنفگ وساچمه پودر خردل بلکه با مشتهای آهنین وفریادهای بلند . جانشان پرقدرت ونامشان بلند آوازه وقوت بازویشان تا ابد باقی . ایران ما چشم به آنها دوخته است . سه شنبه
زنده باد مردان غیور ما .

من شمایم ، شما همه من

من سازگار نیک وبدم  ، راضی بدانچه میرسدم 
صد گونه  هست برگ ونوا ، در عین بینوایی دردلم
بیگانه با وجود وعدم ، سر شار عشق زاده شدم 
این عشق پیر کند سال ، تاراج پارسایی من است .........زنده یاد سیمین 

آه... جوانا ، چقدر میترسی ، بیا عشقبازی کنیم ، یک ذره پوسته که ترا محافظت میکند روزی از بین میرود ، خدای اسپوتنیک در حال حاضر بر فراز سرماست ، خدا  یعنی اسپوتنیک ، یعنی همان لوله که ترا به کهکشان میبرد ، بیا تا زنده ایم عشق بورزیم !
از" یک نوشته "

بلی خدای عین هما ن لوله هایی که فضا نوردان را به فضا میبرد وسپس در سر زمین دیگر زنده یا مرده رها میسازد واگر زنده باشند میروند واز زمین وتنهای زمین میگویند ، ( آه زمین چقدر بنظر ما تنها بود) . آنها تنهایی خودرا با زمین احساس میکنند آنها نباید کوچکترین حرفی از آنچه در طی سفر برایشان اتفاق  افتاده حرفی بزنند تنها میگویند " زیبا بود ، بسیار زیبا بود ، مردم خیلی زود فریب میخوردند حتی با چند شکلات ، شستشوی مغزی  آدمها از جراحی لوزه ها اسان تراست ، حال من چه بگویم به آنکه میفهمد وآنکه نمیفهمد ویا نمیخواهد بفهمد .
بلی اسپونیکها روزی بر سرمان فرو میریزند ، حال دنیا درپی ساختن یک قهرمتان پوشالی است ، رسانه ها دستوری عمل میکنند  هیجانها زیاد شده !!! برای کی ؟ برای چی ؟ مگر آن یکی که وعده دگرگونی داد چه کار مهمی انجام داد؟ یکی آمد جنگی راه انداخت دیگری گفت بس است ، همین ، سطح زندگی درتمام دنیا بالا رفته اما حقوقها دست نخورده گاهی هم بعناوین مختلف آنرا کم میکنند ، درخانه ها  دیگر آ ن  بریز وبپاشها نیست ، تنها شکم سیر شود وشکم بچه هارا با قند ها ،شکلاتها، چیپسها وفست فود ها سیر میکنیم ، مهم نیست ، مهم این است که پرنس ما پرنس شما وپرنس دیگران درباغچه اش مواد غذایی ( اورگانیک) کاشته وپیش مرگ او همهرا امتحان میکند  سپس غذا را جلوی حضرت والا میگذارد ، حضرت والا کارشان خیلی زیاد است !! باید به جامعه اینپورت اکسپرت برسند !! این روزها همه گرفتارند ، همه کارشان زیاد است ؟! اما درآمد ؟ هیچ ! هیچ ! 
یکصد وپنجا میلیون ، به به چه پولی میشود باید یک بلیط لاتاری خرید تا شاید خوابمان تعبیر شود !.

دلم گرفته ،  مانند یک انبار سیاه پراز ذغال تاریک است ،

گاهی بفریب ره بسوی چشم او میبرم 
دل را به هزار حیله فریب میدهم 
در چاه گلوی تشنه ام نقشه رودخانهرا جاری میسازم
سرداب سیاه را از پیش چشمانم 
از پیش دلم  ، دورمیسازم اورا صدا میکنم 

دل من یک آبگیر نیلگون بود
وتو ماهی این مرداب وسینه پرخون من
من آن نقاب را برداشتم  که ره به سینه توداشت
وناگهان  راه نهان هویداشد 
تو پنداشتی من گنج قارون دارم 
آنگاه سیل سرشکم جاری شد 

هنوز درخلوت خانه ام بوی تو پیچیده 
هنوز یاد شیرین آن روزها زیر پوستم میلغزد
هنوز مانند یک ابر تاریک وپربار 
بر دشت خشک وخالی میبارم 
بدین امید که :
ماهی نیلگون آبهای شیرین به آبگیر برگردد

سه شنبه 08.11/2016 میلادی /اسپانیا /
3ریا ارانمنش .


روز سرنوشت

صبح است ، میگشایم چشم 
 برآفتاب تکراری
گفتی بیاد داری مهتاب جوانی را
گفتم آری ، آری آری .

فردا صبح راس ساعت هشت صبح سرنوشت جهان معلوم خواهد شد ، یا بانوی زورمند وبیروح وخود شیفته کلید کاخ سفیدرا دردست میگیرد وهمسر فرسوده وبیمارش را دوباره به کاخ بر میگرداند ویا آن تاجرموفق که میل دارد خودی بنمایاند اگر هم موفق شود در نیمه راه دندانهایش کنده  خواهند شد ودوباره یکی دیگر بر اسب وسواره خواهد آمد . اسلحه ها درانبارها باد کرده اند ، تعداد جمعیت روی  زمین افزون است ( بقول اقایان )!! مصرف کنندگان بقول پرنس بزرگ فرزند بیبی دل باید بروند ! کارشان مصرف است !! ( نیست خودشان هر روز خشت بالا میبرند ) ؟ آری ما مصرف کنندگان بیهوده روی زمین مانند کرم درهم میلولیم وسهم آنهارا میخوریم ، عمرها طولانی شده باید بهداشت را برداشت ، مناره ها هرروز بلند تر میشوندوما سرمان را بالا میبریم  تا نوک مناره هارا ببینیم در حالیکه زیر آن مناره خانه های امن ساخته شده با تمام تجهیزات واگر جنگی درگیرد  گرد آن بر پیکر عزیزان ننشیند ، مهم نیست ما بردگان از بین برویم بخصوص امثال این حقیر که کار ش را  کرده وباید برود تنها کارش این است که غر بزندوانتقاد کند !  مزد زحماتش را گرفده یا نگرفته مشگل خودش میباشد ، سهم مارا داده ، حال دیگر به دردنمیخورد جانورانشان روی زمین با تجاوزها برده های آینده را میسازند ورباطها درخدمتند خودشان مانند کرم زیر زمین تولید مثل میکنند برای دنیای نوین !! وبهشت جدید  با آخرین تکنو لوژ یها و اگر کسی مانند من ترسو بود باید به فضا برود پولهایش را میکیرند واورا شوت میکنند به آسمان تا درفضا دریک خانه شیک بنشیند البته خاکسترش .
برای تظاهرات واینکه چه هدفی دارند گوسفندان تربیت شده ای درآغلهایشان دارند پرچم به دست به خیابانها میریزند ، ناله میکنند گریه میکنند میرقصند آواز میخوانند ودوباره به آغلشهان برمیگردند .

امروز در برنامه های صبگاهی نگاهی به لاک پشتها میکردم با چه تاملی وآهسته تخم هایشانرا زیر خاک پنهان مینمودند تا از دست مهاجمین درامان بماند اما کروکدیل که چشمانش را بسته  وخودش را بخواب زده بود  آهسته خزید وتخمهارا نوش جان کرد لاک پست به دریا رفته بود .
این حکایت زندگی ماست ،  سرمان با واتس آپ ، وتوییتر وجی پلاس گرم است با نقاشیهای زیبا وعکسهایی که فراموش نکنیم روزی دنیایی داشتیم که بهشت بود ، حال ما میرویم اما فرزندانمان را نمیتوانیم با خودمان ببریم به دریا وکروکودیلها آنهارا خواهند بلعید  با ( اتم) واگر چیزی بماند وروحی روی زمین بمان آنرا نیز از بین خواهند برد ، امروز تعداد نفسها یمان را نیز میشمارند ومیدانند چند بار به توالت میرویم ، وچه چیزی را میخوریم ، غذاهای پس مانده فضا نوردان را درون پاکتها خشک کرده درقفسهه ها چیده اند ، هیچ غذایی تازه نیست وهیچ مزرعه ای بار نمیدهد و از هیچ زمینی گندم نمیروید هرچه هست انباری ، با داروهاونگهدارنده های  سمی ، ویا ساخته شده در لابراتورها (ژنتیکی) !  .
در زمانهای خیلی پیش روزی در یکی از روزنامه ها خواندم که یک پرنسس آلمانی افاقه فرموده بودند که :
خداوند ما سفید پوستانرا مانند فرشتگان خلق کرده تابر سیاه پوستان پادشاهی کنیم !! واین امر تا به امروز ادامه دارد آیا شما هیچ پرنسس اروپایی را سیاه پوست دیده اید یا با پوست زرد ویا قرمز ؟  برده هایشان هم باخودشان شاه بازی میکنند واگر زیاد جلو بروند مانند پادشاهان ما به اسمان میروند وجایگزینشان مارها ، عقربها ، کروکودیلها و زالوها میشوند .

فردا روز سرنوشت دنیاست ، اقتصاد امریکا ویران است باید جنگی در بگیرد ومنابع آنسوی دنیا دوباره سرازیر ایسنوی دنیا شود تا باز ماتکنها برقصند و ملکه ها لباسهای ابریشمی بپوشند وشاهان مشغول آن کار دیگر شوند حال درروز کشتیهایشان وزیر دریاییهایشان مشغولند .

با نوشتن من چیزی عوض نخواهد شد ، چیزی تغییر نخواهد کرد ، نگرانیم بیشتر میشود دیگران راحتند به خود فریبی مشغولند ، با نماز وروزه شان ویا بچه بازیشان ویا روضه هایشان ویا غذاهای نذری . آنها ابدا به دلشان بد نمیاورند که فردا چه خواهد شد؟.
پایان
فردا روز دیگری است .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب یپرچین "
08/11/2016 میلادی /.

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵

آفتاب نیمرئوز

باد صبح از بستر نرم چمن برخاست
کوه پیشانی به تاج آفتاب آراست 
جیوه آب روان درجوی میلغزید
پلک من چون پره های بینی  غنچه
از هجوم بوی تازه  میلرزید :

روزهای متمادی در پشت این دربسته ایستاده بودم ومیل نداشتم آنرا باز کنم ، میترسیدم که اگر آرا بازنمایم هرآنچهرا که درافکارم هست هویداشود ، بارها از پشت این دربسته گذشتم بی اعتنا  اما وسوسه ها رهایم نمیکرد باید روزی این درب را میگشودم وبا حقیقت روبرو میشدم .
شب گذشته دریک بیخوابی ، دریک غم نهانی ، کلید درون قفل انداختم، مدتها مردد بودم که آیا باز کنم یا نه ومبادا آنچهرا که احساس میکنم درون این درب بسته ببینم . 
جرئت میخواست ، شاید زخمی میشدم ، شاید دستی قلبمرا از سینه بیرون میکشید ومرا درجا میکشت ، مهم نبود باید باین کنجکاوی وباین وسوسه پایان میدادم و..... کلید را چرخاندم ، درب به آهستگی باز شد ، کمی کهنه بود ، اول تاریکی وسپس ناگهان   آنچهرا که میپنداشتم جلوی رویم دیدم .
نه شوکه شدم ونه ترسیدم ونه گریستم ، ایستادم به تماشای آن مجسمه سنگی  ، مخلوطی از گچ وسنگ ،  بدون هیچ عطری ، تنها عطر تردد تنها عطر عادت بود  عطر خاکهای گذشته بود که چهرا اورا پوشانده ومخفی ساخته بود .خم شدم ، دستمالی را که روی زمین افتاده بود برداشتم وچهره آن مجسمه را پاک کردم ، شاید ، شاید چیزی درصورتش ببینم که مرا پشیمان سازد ، اما نه تنها یک تکه سنگ بود ، نه تاجی بر فرق او میدرخشید ونه امواجی دراطراف او میلغزید  ، ساکت دربرابرش ایستادم ، خواستم تا اندام اورا ببینم  وآخرین نگاهمرا به پیکر او بیاندازم  شانه هایش فرو افتاده بودند  هیچ اشگی درچشمانش دیده نمیشد ، اورا برگرداندم چشمانش بسته بودند ، درسکوت وخاموشی ایستاده بود ، در میان دستهایش چیزی پنهان بود که نمیشد انرا دید ، دیگر مهم نبود ، آنچهرا که نمیخواستم ببینم دیدم ، نه گریستم ونه به او تنه زدم ، ملافه سپیدی بر رویش کشیدم ودوباره درب را بستم  بگذار درپشت آن در هنوز امیدی باشد .
همچنان باش ، که باشی ، با من یا بی من ، ترا همچو جامی تهی در میان این اطاق پنهان دارم بی آنکه کسی بداند ، دیگر چشمانمرا به برکه های پر آب  دوردست نخواهم دوخت ، وتنها همه شب درسکوت  درکمین بادهای سمی ویا رهگذران  بیداد گر وبی اعتنا همچنان بیدار خواهم ماند .
تو چون من نیستی ،  دیگر میلی ندارم از تو پر شوم  ویا درآتش سخن هایت بسوزم  ترا با همه توهم پشت آن درب پنهان کردم تا همه گمان برند که گنجی دارم ، نه رنجی .
خوشبختانه من خیلی کم عاشق شده ام تنها یکبار درهمه عمرم عاشق شدم وتا چند سال پیش که آمد وعشق را باو پس دادم از نگاهداریش خسته شده بودم . بقیه را تنها دوست میداشتم خیانتی دربین نبود اگر میگفتم دوست دارم  ، راست میگفتم وویا تنفرم را ابراز میداشتم ، بازیگری نبودم که روی صحنه بگریم وبگریانم ، گاهی آنها مرا از آتش سخنانشان لبریز میساختند ، اما ریگی بود که به کوهی میخورد .  حال دیگر به آن  در بسته  هم نمی اندیشم ، تمام شب پرونده را میخواندم خط به خط ، کلمه به کلمه ، ومیسنجیدم ، چه شد ؟ ای کبوتر من ، که ناگهان از لانه پرواز کردی وبسوی افقی نامعلوم رفتی ؟ درکجا چه دانه ای وچه سفره ای برایت گسترده بودند ؟ .
 فانوس زرد صبح 
در زیر طاق مرمری آسمان  شکفت 
اما کسی ندانست که شب بر من چگونه گذشت ؟ چون مرغ نیمه جان  نفسی بر میکشیدم وفنجانی قهوه نوشیدم وخوابیدم.........
ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا .
07/11/106 میلادی /.