شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۵

مرغ طوفان

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو  شبها  به غرامت برخاست 
--------- "حافظ"
این روزها سالگرد مرگ جانخراش  وقتل| دکتر شاپور| بختیار آخرین نخست وزیر ایران سابق ! است ، اورا مرغ طوفان لقب دادند  
اما ، این مرغ طوفان نیز بسیار دست به عصا ومیخواست از طریق دموکراسی وسخن وشعر وادب با این لامروت ها واراذل واوباش حرف بزند ، با کسانیکه غیر از خون وکارد سلاخی چیز دیگری را نمیشناختند ودیگ کله پاچه وقیمه پلو حلیم !ونشمه های خیابانی کوچه پیس کوچه زادگاهاشان ( قلعه شهر نو) وعده ای هم واردتی بودند !
آنها خون میخواستند ، همین تشنه خون بودند ، وهستند ، مرغ طوفان دو اشتباه بزرگ کرد ئشان داد که میترسد ! اول آنکه دستور انحلال ساواک را داد که بجایش این قسابخانه امنیتی بنا شد وسپس اجازه ورود آن ملای بیشرم و بیسواد را با قوم وقبیله اش داد که به هنگام ورود وفتح کبیر ! گفت ( هیچ) !.
این " هیچ" او نشان آن بود که دیگر چیزی از آنچه ساخته شده بود برجای نخوداهد ماند وایران مانند یک گلابی شیرین دردستهای او قبییله اش میماند ،  که نماند ! نوادگان ونوچه های پدر خواند ه ، مارکسیستی درانتظا رهمان سیب رسیده بودند که بردرخت بود وخودش به میان دامن آنها میافتا دو...افتاد .
اورفت وآوازش را از دوردستها سر داد درحالیکه این آخرین آواز نیز خاموش میشد ، تقدیر ستمگر است ،  وبر ضعیفان  وبیدست وپایان  رحم نخواهد کرد ، دفاع یک پدر ویا مادر از فرزندان ناقص الخلقه  خویش درمقابل ترکتازی  " تقدیر" سودی نخواهد داشت .
او رفت آنهم بطرز فجیعی ، با کارد نان بری آشپزخانه ! وسپس بر ترین نمونهایش را امروز بسر دار میبینیم ، او مرغ طوفان بود اما بقیه مرغ کور شب یک جنگل . که بهمراه باد " اربابان" حرکت میکردند ومیکنند ،  وما فرزندان آن سر زمین  هر شب  برروی تشک خود بال وپرمان میریزد  وتنها بخواب مرگ احتیاج داریم . ث
روانش شاد .
شنبه / 06/08/ 2016 میلادی
ثریا / اسپانیا / .

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۵

راز ورمزی

خصوصی
----------
بانوی سین .الف. نون / کالیفرنیا 
با درود فراوان ، از اینکه اینهمه مرا مورد اعتماد واطمینان خود قرارداه واسرار خودرا برایم نوشته ومرا مورد لطف بیکران خود قرار داه اید  ، بی اندازه خودرا شرمنده ودرعین حال سپاسگذارمیباشم /
هفته ها روی آن فکر کردم ؛ ، شبهای زیاد دربازه اش اندیشیدم و برای اولین بار باید بگویم که نتوانستم راهی برای ان پیدا کنم نه روانکاو هستم ، نه دکتر ونه مدد کار اجتماعی  چرا که  اگر یکی از اینها بودم با کمال  میل وشهامت به شما کمک میکردم ، اما اینجا باید برای هرکاری یک تیتر ولیسانس  داشت حتی برای خدمتکاری !! راز شما نزد من محفوظ میماند  وشما میتوانید برای من باز هم بنویسید هرچهرا که دل تنگتان میخواهد ، ومن با کمال میل به شما کمک میکنم ، اما این حادثه شما که برای اولین بار درتاریخ زندگی من با آن برخورد کرده باشم شاید طبیعی باشد ، شاید درفیلمها هم دیده باشم ، اما خودمن کمی کهنه پرستم وسنت هارا دوست میدارم وپایبند خیلی از مسایل میباشم ، از این جهت جواب شمارا روی صفحه مینویسم چرا که  در ایمیل جای کافی ندارم  ومیل هم ندارم  زیاد بنویسم ، میتوانم داستانی از ان خلق کنم بی آنکه نامی از شما ویا دیگران ببرم ، هر چند خود شما برایتان اهمیتی ندارد.
من تنها یک انسان معمولی هستم که زیاد خوانده ام واندکی در حافظه ام جای داده ام ، واکثرا ازحافظه ام کمک میگیرم ، دسترسی من به کتب جدید وقدیم وحتی اخبار ،  تنها روی یک تابلت ویک یوتیوپ است من  کمتر باهمشهریان عزیز  رابطه دارم  با آنها احساس غریبی میکنم ، بهر روی با کسب اجازه ازشما بانوی نازنین اگر میل داشتید داستانش را خواهم نوشت مشروط براینکه اجازه کتبی بمن بدهید ، میل ندارم دچار درسر های این روزها شوم ، دنیا باندازه کافی دردسر دارد بعلاوه کار شما دراین دنیا میان اینهمه جنایت ، یک کار جدیدی نیست .
شاید هم مانند شما باشند  کسانیکه اینهمه دچار عذاب وجدان نشده وخودرا رها کرده اند ، سعادت شماوفرزندان گرامیتانرا از پرودرگار دانا وتوانا خواستارم ، بامید روزهای بهتر ، درخاتمه اضافه میکنم ، هرکاری که شمارا راضی وخوشبخت میکند  انرا انجام دهیاد منوط بر اینکه آسیبی به دیگران نرسانید ، اگر درحال حاضر خوشبختید ، همه چیر را فراموش کنید .این نظر من است ، من کمال عشق هشتم وعشق برایم مفهموم زیبا وشیرینی دارد خدای من هم عشق است .با احترامات فراوان .ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 
جمعه پنجم آگوست 2016 میلادی / اسپانیا 

خشت زیر سر و پای........

امروز از آسمان تنها آتش میبارد ، جزایر قناری هچنان میسوزد ، وشعله  ها تا آن تا آسمان میروند درختان ونخلها  یکی یکی بر زمین میافتند وذغال میشوند ، شمارا چه غم ! محفلتان گرم ومنقلتان پرآتش وجیبهایتان داغ !

قطعه شعری از شاعر بزرگ وگرامی که کمتر نامی از او برده میشود انتخاب کرده برای امروز در ضمن دیدم که یک ( ثریا ایرانمنش) هم در واشتنگتن دی سی مینویسند ، بنا براین باید . اسپانیارا نیز به دنبال نامم ضمیمه کنم تااگر روزی من  مرتکب خلافی شدم ایشان دچار آتش بیاران معرکه نشوند .

امشب از باده  وتریا ک وحشیش / پدر خویش درآوردم باز
مست و دیوانه واشفته ومنگ / رو ی به صحرای عدم کردم باز 

هر طرف مینگرم جلوه کند / نقشهای عجیبی درنظرم 
گوییا  با مدد باده وبنگ / داده صیاد ازل بال وپرم 

شب مهتاب خیال انگیزی است  / شده ام پادشه شهر خیال 
مینهم  بر سر هفت اختر  پای /  میبرم  دست درآغوش  هلال

محو وتاریک بچشمم آید  / ماه  با اینهمه زیبایها
باز پیموده دل خونشده ام  / منزل آخر شیداییها 

آه از زلزله عشق که هیچ /  نشود  ساز دگر ویرانیش
گر چشد عاشق مسکین صد نوش / بس بود  در رگ جانش  یک نیش 
 از شعر بلند عذاب  : 
زنده یاد عماد خراسانی 

منعم مکن ای محتسب شهر ز مستی / مستی ره عشق است  مگر عشق گناه اشت ؟

بلی درمذهب  امروز  دنیا عشق بزرگترین گناه است ، 
کشتن وسوزاندن آدمها گناه نیست ، شرب حرام است ، زنا حلال ، دزدی حلال ، ومن مست از باده حلال !!!
آتش در دردلم  به سردی گراییده ، دیگر درپی هیچ عشقی نیستم ،  خاموش پشت شیشه  کدر پنجره مینشینم وبه رختخوابم میاندیشم که شب مرا درآغوش میکشد وبه بالشهای کوچکم که نفسم را بمن پس میدهند .
دیگر در پشت هیچ پنجره ای بانتظار نخواهم نشست  ؛هر روز شیشه هارا کدر تر خواهم کرد  وآنانکه درآیینه من بودند تبدیل به سنگهای وماسه های خورده شده در زیر پاهایم ، ریخته اند ، در سراشیب زوالم ،  واندام پر رمزو راز خویش را خوب میشناسم ،  اندامم هنوز واژ گون نشده  وهنوز ار شبنم صبگاهی آشفته میشوم دیگر شعله ای دردلم بر نمیخیزد ، تنها به دردهای روزگار واین حیواناتی که نام انسان برخود نهاده اند مینگرم که آیا به سرنوشت خویش درآخر عمر فکر کرده اند، من اگر تنها یکشب برجای خدا مینشستم ، هر چه را که بوی دین ویا بوی ریا وخود فروشی داشت  از میان برمیداشتم ، وبجای آنها همان مردان قلندر  را مینشاندم وهمان زنان دلربارا .بجای آنها عشق را کتاب میکردم . 
 طبیعت انتقام خواهد گرفت ، من بارها وبارها شاهد انتقام او بوده ام ، نه ! دیگر راهم را کج کرده ام ، بسوی آنکه وآنچه را که یافته ام ، کسی را ازآن باخبر نیست .  امشب ماه در اوج است وامشب همه چراغهارا خاموش خواهند نمود و شمع روشن خواهند کرد و به ستایش ماه خواهند نشست ، امشب شب عشاق است وجنبش عشق.ث
جمعه /05/08/ 2016 میلادی
ثریا / اسپانیا /.




پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۵

نزول بشقاب پرنده

بیادم آمد که شب گذشته یکی از علمای اعلام وصاحب نام وتفکر در بالای منبر فرمودند :
حضرت امام زمان  ظهورشان به زودی است ، اما ایشان نه با الاغ ، نه اسب کهر وشمشیر . بلکه با یک بشقاب پرنده ! ظهور خواهند فرمود !
زیر دوش آب سرد ناگهان خنده ام گرفت : 
مجسم کردم بشقاب پرنده ای در وسط بیابان برهوت نزدیک بهشت زهرا برزمین بنشیند وناگهان حضرت امام غایب ص علیه والسلم مرحوم مسعود رجوی از آن بیرون بیاید ومریم ماه تابان نیز در جلوی پایش زانو بزند ، 
نه ! این شاید کمی بچگانه باشد ، 
شاید یکی از آن امامان درون ام آی 6 ویا مرقدی در حیفا  ویا سیدی نظیر شیخ اسد آبادی ویا ....ممکن است یکی ازآن هشت پاها که در کارتون سیمسونها نشان میدهند با اسکورت وارد شوند ، حتما هم رنگش سبز خواهد بود !
خداوندا ، پروردگاارا به درگاهت التماس میکنم یک عقل باین جماعت ویک خروار پول هم بمن بده تا با یک طیاره شخصی بروم خودمرا به تخت جمشید ببندم مانند ژااندارک وزنده زنده مرا بسوزانند ! 
کار دیگری از دست من پا شکسته  بر نمیاید .
تمام 
همان روز پنجشنبه 

حیات قهرمانان

و.... حال بیاییم کمی هم  راجع به لغت " آینده" حرف بزنیم !!
آیا بهتر نبود تیتر این نوشتاررا  میگذاشتم ا" اساطیر مدفون شده " ؟ 
کدام آینده؟  آینده ای زیر نظر دوربینها وپلیسهای امنیتی ؟ آینده ایکه مانند خانواده  :آدام: فامیلی باید درقرون وخاک مدفون شویم ؟ وآینده ایکه کتاب ( هری پاتر ) از کتاب های قدیسین بیشتر مشتری دارد ومردم برای خرید آن صفهای طولانی بسته اند ، بنوعی باید  سر جوانانرا گرم کرد ومغزها را  شستشو داد تا ناگهان خودرا درجلد یک قهرمان قمه به دست ویا مسلسل وارد دنیای کثیف ! ماشده همه را ازدم تیغ بگذرانند ویک دنیای خوب برای اربابان فراهم نمایند ، عده ای بیخودی زنده اند وبیهوده راه میروند باید جمعیت را کم کرد واز میان آنا نکسانی را که به درد میخورند انتخاب نمود .
من نمیدانم این چاقو به دستان وآدمکشان که اکثراهم جوانند چرا ناگهان بمیان مردمی که گرداگرد دلقکها وهنرپیشه ها جمع شده اند  نمیروند؟ چرا بمیان مردمی که دراستادیومها به تماشای فوتبال نشسته اند ویا به تماشا تنیس سرشان را به چپ وراست میگردانند ویا به میان مسابقات اسب دوانی  نمیروند ؟ چرا درخیابانها به مردم بدبخت بیگناه حمله  ورمیشوند؟  وهزاران چرای دیگر .

در چابهار وبلوچستان زلزه که ویرانی ببار آورد بولدزرها هم بکار گرفته شدند وخانه های باقیمانده را به تلی از خاک تبدیل کردند ، هرچه باشد چهار بهار ( یک بندر) است  مردم زیر چرخهای  آهنین این دستاورد قرن له شده ویا با شلیک تیر پلیس به آن دنیا رفتنه اند ، طناب های دار برقرار است وهمچنان مردم میان زمین آسمان تاب میخورند نه زنده ، وجالب آنست که حکومت میخواهد برای خود حقوق بشری جداگانه بسازد .

ما بکجا میرویم ؟  جای مرحوم فروید خالی تا نتیجه روانکاوی وروانشناس ودرمان روح را ببیند ؟ 
تمام شب برای پیدا کردن گوشه ای خنک دورخانه میگشتم ، نشستم به تماشای تلویزیون واز سر خواب گذشتم ، اولین چیزیکه بچشمم خورد شعله های آتشی بود که از درختان بلند وزیبای جزایر قناری بلند میشد !!! سپس سقوط یک هواپیما  .دست آخر حمله یک دیوانه!! با چاقو در یکی خیابانهای لندن ، وسر انجام دولت جدید یک ژیگولو با لبخندی که بیشتر به خنده یک رباط میماند جلوی چشمانم حضور پیدا کردند، دیگر علنی بما میگویند : آش همین است وکاسه هم همین  ، نمیخواهی برو بمیر .
ستاره های پلاستیکی مجهر به دوربینها دور آسمان میچرخند !! برای امنیت وحفظ جان آدمها!!!! دوربین سر چهاررا ها وهر گوشه وکنار رفت وآمدها را کنترل میکنند وصدا هارا نیز ضبط مینمایند ، 
پول داری ؟ بیا جلو  ، نداری  مرگ درانتظارت هست ، مانند حقوق بشر حکومت اسلامی اگر پول نداری پس جایت بالای دار است.
اگر پول داری بقید ضمانت آزادی حال اگر هزارنفررا نیر کشته ویا مبتلا به ایدز کرده باشی ! 
وسر انجام درکشور قدیم وجایگاه مولانا ! خانواده ای درازای یک بز ! بلی یک بز ! دختر شش ساله خودرا به ملای ده که هفتاد سال داشت " هدیه" کردند!!
حال کدام آینده ؟ به کجا میتوان رفت ؟ نه اخبارارا نخواهم دید ، نه اخبارار نخواهم خواند ، نه عکسی از جایی نخواهم گرفت ، نه میروم درون اطاقم ودرب را از درون قفل میکنم ومانند یک گاو، سبزه های خورده را از درون معده ام بالا میاورم نشخوار میکنم ودوباره فرو میدهم ، نه نشخوار هم فاید ندارد ، باید آنهارا بالا بیاورم .

نفس دوران ما  وآگاهی ما به جامعه  با امروز فرق داشت ، جنبه های انحصاری آن کمتر بود ، ویا حد اقل با نوع دیگری به تعریف کشیده میشد ، روح معنا داشت ویا به آن معنا داده بودند ، حال امروز این ماده این لغت  به چنان حرف طعنه آمیز ومسحره ای مبدل شده است که اگر اآن حرف بزنی بتو خواهند خندید حس همدردی از بین رفت  نگاهی به چهره آدمهای امروز میاندازم  ، همه بشکل کوسه ها ریش دار ویا غولهای قصه میمانند ، مذهب  هم بکلی جایش را به یکنوع آنارشیزم داد وبیچاره پاپ فرانسیسکو با آن لبخند شیرین ومهربانش نیز راهی بجای نمیبرد ، خدایان اول دریاها واقیانوسهارا درونوردیند  سپس به کرات دیگر سفر کردند ، اثری ازآن خدای نادیده  بچشم ندیدند ، ازآن  مرد مظلومی که بر صلیب خود جان داد نیز اثری نبود ، خدارا در زور شمشیر وطلا یافتند ،  امت آن پیامبر صحرانشین میتواند خوب بکشد وخوب شمشیر به دست بگیرد بیرحم است ، حسی ندارد ، برایش غنیمت مهم است بنا براین باید رفت وآنهارا تغذیه کرد واز |انها استفاده نمود ، .دیگر امیدی نیست که مانند گذشته تمدن ایلام ویا آشور تمام میشود وجایش را سر زمینی دیگر میگیرد ، نه چنین خبری نیست ، همه چیز مانند کره گرد خواهد شد . وآنهایی که سرشان گیج میرود پایین میافتند وجان میدهند .هرچند عده زیادی هم عقیده شان بر این است که زمین صاف ومسطح میباشد !! بهر روی اگر نتوانی با آنها بیامیزی از سفره بیرون میروی یا مانند حیوان باید به زیر بار بروی ویا برایشان  خدمت های ارزنده انجام دهی ، جاسوسی کنی ، خود فروشی کنی ، واگر جوان وزیبا ورعنا هستی با آنها بیامیزی !!! نه ، دنیای خوب وشیرین وآینده دلپذیر ما تمام شد حال باید درانتظار آن موجوی باشیم که نامش " اجل " است یا درخانه ویا درخیابان ویا درحمام ویا در یک کنسرت ویا دریک فروشگاه عمومی . پایان غصه نامه امروز. .
04//82016 میلادی /.



چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۵

عشق وجنگ

آه ، پرنس دندان شیری من ، مرا درآغوش بکش ، مرا دوست داشته باش ، اما چرا لباسهایت را درنیاوردی  ، چرا نمیگذاری چراغ ویا شمعی روشن کنم ، 
- عجله دارم باید به هنگ برگردم ، 
اما، صدایت چقدر  صاف شده ، 
- مهم نیست  ، بیا برویم ،  چهل وهشت ساعت ، بی آنکه لب به غذ ابزنند ویا از اطاق بیرون بیایند ، بهم مانند مار پیچیدند ، نیمه شب بود که زن دید  ژنرال از تخت به زیر افتاده ، ترسید ، چراغ را زوشن کرد ......
وای خدای بزرگ ، توکیستی |؟  اینجا چکار میکنی ،  این لباسهای تو نیستند ، حتی زیر پیراهن اورا پوشیده ای ، 
جوان راه فرار را پیش گرفت اما در وسط راه ژنرال یقه اورا گرفت وبرگرداند /
زن ، زانو زد "
- بخدا  نفهمید م که شما نیستید ، او حتی پاگونهایش شبیه مال  شمابود  وشمیشر شمارا نیز با خود داشت ،  آه ژنرال عزیر وبزرگوار مرا ببخشید ویا باهمان شمشیر گردن مرا بزنید ،  درعین حال باید بگویم ساعات خوبی را با او گذرانم ارزش مردن دارد ، 

ژنرال گفت لابد اورا درحمام شیر وعسل هم خواباندی ، درجام های لبه طلایی باو شامپاین هم دادی >
- نه سوگند میخورم حتی یک قطره آب هم ننوشیدیم ببیند دهانم خشک وچقدر زجر میکشم .
شمیشیر ژنرال در کنار پهلویش تا ب میخودر اما تنها یک دکور بود ، شرابه های طلایی ومدالهای رنگ وارنگ بر سینه اش خودنمایی میکردند . رنگ زن به سفیدی زده بود ودر انتظار عقوبت بود ، 
-آه ژنرال عزیز مرا با اینحال اینجا نگذارید  ، مرا بکشید ، من با شما پیوند زناشویی داشتم حال این پیمان خود بخود شکسته وویران شده است ، دیگر من آن نیستم که بودم ، 
ژنرال در جواب گفت این هیچ  تغییری در اصل موضوع نخواهد کرد ؛ او فردا اعدام میشود وشما ؟ .....آه زن ، چه بگویم که شما حتی فرق یک ژنرال با یک سرباز شاشو را هم نفهمیدید !! در گناه خود عوطه بخورید تا دم مرگ .واز در خانه بیرون رفت 
زن تنها ماند ، چقدر شب پیش خوشبخت بود ، ژنرال اخلاقش فرق کرده بود ، باو خوب رسید ، 
آه حال باید کاری بکنم وبا خود فکر میکرد :
هیچ انسانی  مانند خرس  که خروج از قفس باغ وحش برایش مقدور نیست  ، نمیتواند از حصار زندگی فرار کند ،  هر حادثه ای که برای کسی اتفاق بیفتد دیگران با آن بیگانه اند ، حتی آن مرد شب گذشته که درتاریکی آنهمه اورا از عالم زمین به اسمانها برد فردا تیر باران میشود .
خوب ، مسیر من مشخص است ، من سایه آن مرد بودم ، حال دیگر هیچم ، هیچ ، باید آخرین قدم را بردارم ، اگرکمی مکث کنم ممکن است پشیمان شوم . 
ودرب پنجره را باز کرد وسوی بالکن رفت . پایان 
داستانی کوتاه از :
دست نوشته های دیروز .
چهارشنبه شب