آه ، پرنس دندان شیری من ، مرا درآغوش بکش ، مرا دوست داشته باش ، اما چرا لباسهایت را درنیاوردی ، چرا نمیگذاری چراغ ویا شمعی روشن کنم ،
- عجله دارم باید به هنگ برگردم ،
اما، صدایت چقدر صاف شده ،
- مهم نیست ، بیا برویم ، چهل وهشت ساعت ، بی آنکه لب به غذ ابزنند ویا از اطاق بیرون بیایند ، بهم مانند مار پیچیدند ، نیمه شب بود که زن دید ژنرال از تخت به زیر افتاده ، ترسید ، چراغ را زوشن کرد ......
وای خدای بزرگ ، توکیستی |؟ اینجا چکار میکنی ، این لباسهای تو نیستند ، حتی زیر پیراهن اورا پوشیده ای ،
جوان راه فرار را پیش گرفت اما در وسط راه ژنرال یقه اورا گرفت وبرگرداند /
زن ، زانو زد "
- بخدا نفهمید م که شما نیستید ، او حتی پاگونهایش شبیه مال شمابود وشمیشر شمارا نیز با خود داشت ، آه ژنرال عزیر وبزرگوار مرا ببخشید ویا باهمان شمشیر گردن مرا بزنید ، درعین حال باید بگویم ساعات خوبی را با او گذرانم ارزش مردن دارد ،
ژنرال گفت لابد اورا درحمام شیر وعسل هم خواباندی ، درجام های لبه طلایی باو شامپاین هم دادی >
- نه سوگند میخورم حتی یک قطره آب هم ننوشیدیم ببیند دهانم خشک وچقدر زجر میکشم .
شمیشیر ژنرال در کنار پهلویش تا ب میخودر اما تنها یک دکور بود ، شرابه های طلایی ومدالهای رنگ وارنگ بر سینه اش خودنمایی میکردند . رنگ زن به سفیدی زده بود ودر انتظار عقوبت بود ،
-آه ژنرال عزیز مرا با اینحال اینجا نگذارید ، مرا بکشید ، من با شما پیوند زناشویی داشتم حال این پیمان خود بخود شکسته وویران شده است ، دیگر من آن نیستم که بودم ،
ژنرال در جواب گفت این هیچ تغییری در اصل موضوع نخواهد کرد ؛ او فردا اعدام میشود وشما ؟ .....آه زن ، چه بگویم که شما حتی فرق یک ژنرال با یک سرباز شاشو را هم نفهمیدید !! در گناه خود عوطه بخورید تا دم مرگ .واز در خانه بیرون رفت
زن تنها ماند ، چقدر شب پیش خوشبخت بود ، ژنرال اخلاقش فرق کرده بود ، باو خوب رسید ،
آه حال باید کاری بکنم وبا خود فکر میکرد :
هیچ انسانی مانند خرس که خروج از قفس باغ وحش برایش مقدور نیست ، نمیتواند از حصار زندگی فرار کند ، هر حادثه ای که برای کسی اتفاق بیفتد دیگران با آن بیگانه اند ، حتی آن مرد شب گذشته که درتاریکی آنهمه اورا از عالم زمین به اسمانها برد فردا تیر باران میشود .
خوب ، مسیر من مشخص است ، من سایه آن مرد بودم ، حال دیگر هیچم ، هیچ ، باید آخرین قدم را بردارم ، اگرکمی مکث کنم ممکن است پشیمان شوم .
ودرب پنجره را باز کرد وسوی بالکن رفت . پایان
داستانی کوتاه از :
دست نوشته های دیروز .
چهارشنبه شب