چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۵

عشق وجنگ

آه ، پرنس دندان شیری من ، مرا درآغوش بکش ، مرا دوست داشته باش ، اما چرا لباسهایت را درنیاوردی  ، چرا نمیگذاری چراغ ویا شمعی روشن کنم ، 
- عجله دارم باید به هنگ برگردم ، 
اما، صدایت چقدر  صاف شده ، 
- مهم نیست  ، بیا برویم ،  چهل وهشت ساعت ، بی آنکه لب به غذ ابزنند ویا از اطاق بیرون بیایند ، بهم مانند مار پیچیدند ، نیمه شب بود که زن دید  ژنرال از تخت به زیر افتاده ، ترسید ، چراغ را زوشن کرد ......
وای خدای بزرگ ، توکیستی |؟  اینجا چکار میکنی ،  این لباسهای تو نیستند ، حتی زیر پیراهن اورا پوشیده ای ، 
جوان راه فرار را پیش گرفت اما در وسط راه ژنرال یقه اورا گرفت وبرگرداند /
زن ، زانو زد "
- بخدا  نفهمید م که شما نیستید ، او حتی پاگونهایش شبیه مال  شمابود  وشمیشر شمارا نیز با خود داشت ،  آه ژنرال عزیر وبزرگوار مرا ببخشید ویا باهمان شمشیر گردن مرا بزنید ،  درعین حال باید بگویم ساعات خوبی را با او گذرانم ارزش مردن دارد ، 

ژنرال گفت لابد اورا درحمام شیر وعسل هم خواباندی ، درجام های لبه طلایی باو شامپاین هم دادی >
- نه سوگند میخورم حتی یک قطره آب هم ننوشیدیم ببیند دهانم خشک وچقدر زجر میکشم .
شمیشیر ژنرال در کنار پهلویش تا ب میخودر اما تنها یک دکور بود ، شرابه های طلایی ومدالهای رنگ وارنگ بر سینه اش خودنمایی میکردند . رنگ زن به سفیدی زده بود ودر انتظار عقوبت بود ، 
-آه ژنرال عزیز مرا با اینحال اینجا نگذارید  ، مرا بکشید ، من با شما پیوند زناشویی داشتم حال این پیمان خود بخود شکسته وویران شده است ، دیگر من آن نیستم که بودم ، 
ژنرال در جواب گفت این هیچ  تغییری در اصل موضوع نخواهد کرد ؛ او فردا اعدام میشود وشما ؟ .....آه زن ، چه بگویم که شما حتی فرق یک ژنرال با یک سرباز شاشو را هم نفهمیدید !! در گناه خود عوطه بخورید تا دم مرگ .واز در خانه بیرون رفت 
زن تنها ماند ، چقدر شب پیش خوشبخت بود ، ژنرال اخلاقش فرق کرده بود ، باو خوب رسید ، 
آه حال باید کاری بکنم وبا خود فکر میکرد :
هیچ انسانی  مانند خرس  که خروج از قفس باغ وحش برایش مقدور نیست  ، نمیتواند از حصار زندگی فرار کند ،  هر حادثه ای که برای کسی اتفاق بیفتد دیگران با آن بیگانه اند ، حتی آن مرد شب گذشته که درتاریکی آنهمه اورا از عالم زمین به اسمانها برد فردا تیر باران میشود .
خوب ، مسیر من مشخص است ، من سایه آن مرد بودم ، حال دیگر هیچم ، هیچ ، باید آخرین قدم را بردارم ، اگرکمی مکث کنم ممکن است پشیمان شوم . 
ودرب پنجره را باز کرد وسوی بالکن رفت . پایان 
داستانی کوتاه از :
دست نوشته های دیروز .
چهارشنبه شب 

اطلاعیه !

بدینوسیله به عرض دوستان !! ویاران مهربان! وهمزبان  که مرا قرین لطف ومهربانی خود کرده بودند ! میرسانم از این پس  | نه فیس بوک دارم ، نه تلگرام دارم ونه اینستاگرام ونه هیچکدام از این شب پره های دزد ! تنهاهمین صفحه است  آنهم تعهد دارم .ومطمئن هستم که شبگردان  هرشب خط به خط آنرا میخوانند  وبرایش تفسیر مینویسند ، ویا خواهند گفت " بیچاره زن " !!!
بقول حافظ :
ببال وپر مرواز ره که تیر پرتابی 
هوا گرفت زمانی ولی بخاک نشست 
زبان  کلک تو حافظ چه شکر گوید 
که گفته سخنت میببرند دست به دست 

ریاست امور امنیتی جمهوری اسلامی تنها یک کار باید بکند وآنهم درتمام کشورها یک دادگستری باز کند وهمه را به دادسراا احضار کرده وسپس به تیر غیب آنرا به مرگ بنشاند .مطمئن هستم باندازه کافی جاسوس ویا جاسوسه درتمام کشورها دارد زیر عنوانهای مختلف ! آنهم بمن مربوط نمیشود ، نه عضو اپوزیسونی هستم ونه عضو شورایی ، خانه ای داشتم ویران شد پدری داشتم درغربت جان داد دیگر بیاد آوردنش درد مضاعف است  روزنامه نگار هم نیستم ، نویسنده هم نیستم ، شاعر هم نیستم ، خودمم..
امروز هر عبا به دوشی ، نعلین وردا وخرقه پوشی ، بر مسند دولت سوار است وگروه آدمکشان اطرافش را گرفته اند  جناب عبا به دوشی که قبلا سوار الاغ میشد حال لامبر گینی زرد دارد  وردایش نیز به رنگ اتومبیلش میباشد عبایش نیز کار دست بنگاه (گوچی) یا بنگاه ( دیور)  ویا ورساچی میباشد ، نعلین هایش هم کار دست وچرم اعلای ایتالیایی .
اینها ابدا بما مربوط نمیشود ما گندم نخورده از بهشت رانده شدیم لطفا دور ما یکیرا ( خط) بکشید وماموران ریز ودرشت خودرا به سراغ ما نفرستید ما ازشما نیستسم ونخواهیم  بود ، کاری هم با شما نداریم ، ابدا شمارا نمیشناسیم ، من میل نداشتم که درباره این موضوع چیزی دراین صفحه  بنویسم چون ارزشی نداشت من حرمت نوشتن خودرا حفظ میکنم  اما امروز حلول بیشمار ویروسها  مرا مجبور کرد که هرچه مربوط به آن سر زمین است از روی صفحات خود پاک کنم .  بجایش موسیقی میگذارم وشعر میگذارم . درتمام عمرم این اولین بار است که پس از جنگ ویتنام و بازی ویتگونگ وکامبوج من اینهمه   رذالت وآدمکشی را میبینم ویا میخوانم . بد رود با سر زمین مادری وپدری درود برخاک مقدس غربت . ثریا /.  

افزدون ها

اگر چرخ فلک باشد  حریرم 
ستاره سر بسر باشد دبیرم 
بجان من که ننویسد نیمی 
مرا درهجر ننمایند بیمی   .....ف. اسد گرگانی!

شگفتا که آن مرد شوریده خاطر وعاشق پیشه  با فریادهای بیخرد خود  زنجیر برپای خود نها د  ، نه تقدیر ونه ستاره سرنوشت خود او زنجیر برپاهای خویش نهاد، زنجیری که تقدیر به دست او داده بود تا پاهای خودرا ، دستهای خودرا ونفس اماره خودرا زنجیر کند ، او تنها پاهایش را بست !
او همچنان ماری  که بردوش ضحاک نشسته است در پی طعمه بود ،  عطش بی امان او و شتاب در ارتباط با دیگران ، چیزی غیر از تعقیب ونشان آنها نبود .
گذری کرد بر دیوار خانه ما ، کسی نپرسید کیستی ؟ واز کجا آمده ای و به کجا میروی ؟ او ندانست که برستون بسته من هرشب فرهاد برایم از شیرن گفتگو میکند واحتیاجی به لالاییهای شبانه ودورغین او ندارم ، او ندانست که این  تنها زن  از روزنی کوچک  به دنیا مینگرد ،  وندانست که درروزگاران پیشین ، نقشی بود بر دلهای پریشان وخسته .
امروز در اخبار  خواندم که از طریق " تلگرام" یکمیلیون نفر در داخل وخارج حسابهایشان به دست هکر ها افتاده است !! 
دیگر عرضی ندارم .

باد صبح  همچنان شعله ای از اتش  برخاست ،  همه چیز زیر تابش داغ آفتاب  لغزیده بود وهنوز داغی بیشتر درراه هست ، خواب جیوه های ومرواریدهای درون جوی آب  را میدیدم جویبارهایی که بممد همین جانوران خشکید  درانتظار پایان شب بودم  تا شاید گرما را از پیکرم بزداید .
برخاستم ، به دورن آیینه نگاه کردم ، چیزی غیر از تراوش عرق داغ در چهره ام دیده نمیشد ، برقی از آیینه جهید چیزی درآیینه مرا نشان کرد :
نترس آنچه که باتو کردند ، با خودشان کردند ، وآنکس که برنده میشود تویی .
تمام شب به آنهایی میاندیشیدم که روی پس مانده های من زندگی را بنا کرده اند آیا آنها م این داغی را احساس میکنند ؟ ومن به چه راحتی وبی هیچ شکوه ای از این جهنم عبور کرده ام ، سالهاست که ما درجهنم نشسته ایم وخوشحالیم که خودرا به بهشت جنایتکاران نفروختیم . 
بیاد آغوشی افنادم که سر چشمه نور بود ، وسینه هایش  چشمه شیر پاک زاده کوهستانها ، چه نجیبانه راه میرفت وچه نجیبانه ودرسکوت همه دردهارا تحمل کرد ، ایکاش آغوش او الان باز بود ومرا که دوباره طفلی خطا کار شده ام به آغوش خود میکشاند .
صدای پیامبر بشر دوست ما درارتفاع زنگ دیگری دارد ، بیخود نبود که " گوته " همه عمرش از آسیا بیراز بود ونفرت داشت اما شیفته " حافظ" بود . تنها آرزو داشت که بداند آن سرو بلند قامت ، آن شاخ نبات ، وآن جویبارهای که او دراشعارش تصویر کرده است درکجا قرار دارند ! تا او برود ولحظه ای درکنار معبود بنشیند . آخ که امروز همه چیز بهم ریخته است ، سخن گفتن از یک نژاد گناه بشمار میرود ، هر نژادی خودرا برتر میداند ، جنگها همچنان ادامه دارند اگر دیگر مهم نیست سرباز فرانسوی درخاک عراق میمیرد یا سرباز ترک درخاک حلب . نژاد وبرتری آن برای از ما بهتران است ، نه برای این سربازانی که تنها برای کشتن ویا کشته شدن تربیت یافته مانند گرگ اول حمله میکنند سپس وا میرود ، ذوب میشوند ، حل میشوند ، وسپس بخاک تبدیل میگردند .

غیرت عشق ، زبان همه خاصان ببرید 
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد؟
من ز مسجد بخرابات  نه خود افتادم 
اینم از  عهد ازل  حاصل فرجام افتاد 
هر دمش با من  دلسوخته لطفی دگر است 
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفیان جمله حریفند ونظر باز ولی
زین میان  حافط دلسوخته بدنام افتاد
پایان 
3/8/2016 میلادی /.

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۵

لبان قلوه ای بینی قلمی

از لابلای توده تاریکی
چیزی درون سر زمین لغزید
وز آمدنش  لرزه براندام مردان افکند!
وبنیاد آشیانه ...لرزید !!!!
من کمتر به اخبار  داخلی ایران میپردازم آنهارا میخوانم ومیگذرم ، ومیدانم که هر خبری در هرجای دنیا از هزاران صافی رد میشود وگاهی هم خبرها نادرستند بنا براین کمتر درباره آنها توضیحی میدهم /
اما این چند روزه اتفاق بسیار شیرینی در سر زمین اسلامی ایران رخ داد ، یک ستاره فیلمهای ( پورنو) بعنوان آرایشگر از سر زمین بلاد کفر یعنی از انگلستان وارد ایران شده دوهفته اقامت دربهترین هتلهای وعمل بینی انجام داده وسپس جیم شده وبعد آنرا وماجرای سفرش را در اینستا گرامش یا هر صفحه ای که دارد به نمایش گذاشت است :
مردم ایران بسیار میهمان نوازند!!! غذاهایشان خوشمزه بود وبمن خیلی خوش گذشت ! 
طبیعی است که جراحی بینی  مدل ( باربی) الان درایران وبقول خودشان ام القراء اسلامی مد شده واین بانوی .... با آن لبان آماس کرده وموهای بلوند با آن چارقد مضحک وارد فرودگاه ایران شده وکسی هم نفهیمده !!! بازخواستی هم نشده ، با تور مسافرتی آمده است ویزای دوهفته داشته !! خوب تا اینجا معلوم است دیگر بمن مربوط نمیشود  .آنچه که مرا وادار به نوشتن این هرز نامه کرد این بود که امروز متوجه آرم " سازمان امنیت کشور جمهوری اسلامی" زیر عنوان سربازان گم شده امام زمان شدم !
آرمی بشکل سبز رنگ با شش مثلث جداگانه ودو آویزه مخصوص ودر وسط آن همان ( چشم) معروف که دنیارا دروسط جاداده است دیده میشود .
خوب دیگر آنچه عیان است چه حاجت به بیان است ، در گرد هم آییها وبقول خودشان بیلدرگردها ریاست جمهوری باز نشسته  با معاونشان هم حضور داشته اند ! 
حال توجیحی ندارم بکنم توضیحی هم ندارم بدهم ، جنگهای زرگری  روی تلویزیونهای خارج بین  برنامه ریزان وبرنامه سازان همچنان بقوت خویش باقی است عده ای هم همچنان مشغول نبش قبر گذشتگانند ، وما مشغول نشخوار ، بالا آوردن  جئیدن دوباره فرو دادن .
یک بانوی فرهیخته !! از خانواده مجلات وفاحشه خانه های اروپایی وارد میشود بینی اش را عمل میکند ومیرود آب از آب تکان نمیخورد ، آما پسر جوانی که برای دیدار مادر بیمارش به ایران سفر کرده برای آخرین خداحافظی  درزندان بسر میبرد ! 
این دنیای شیرین ماست . حال در این گرمای طاقت فرسا از ان سو به انسو میروم تا جای خنکی را بیابم وبخوابم وتا خوابهای شیرینی را ببینم . پایان 
سه شنبه 2/ آگوست 2016 میلادی 

شمع مهر

تا جرعه ای از جراحت دل نوش میکنی 
وانگاه مستانه عهد خود فراموش میکنی
آن " شمع" مهر را من به جان ا فروختم
تو از باد قهر یکسره آنرا خاموش میکنی
؟
زگینامه های گاهی کمدی وزمانی تراژدی وسرانجام  باکمدی/ تراژدی  پایان میگیرد .

شب داغی را گذراندم ، یعنی نگذراندم ، جان کندم ،  در این گمانم که روحی ملعون وناشناس وانتقامجو در پی منست ، عصر روز گذشته ناگهان طوفانی برخاست ودرجمع شاید یکربع طول نکشید ، اما  هرچه خاک وخاشاک د راین اطراف بود به طرف بالکن تمیز وتازه شسته شده من هجوم آوردند لباسهای شسنه غرق گل وخاک شدند ،  مبهوت  ایستادم وگفتم حیال کن در سیل کرمان جیرفت وبلوچستان ایستاده ای ، خیال کن دریک چادر پناهندگی در میان دشتها جای داری ، خیال کن در یک زندان هستی ودر سکوت به آنهمه هجوم بی مایه این باد لعنتی میاندیشیدم  .
امروز دراین فکر بودم آن سالهاییکه میتوانستم از استعداد خود استفاده کنم وهمه چیز مهیا بود اوقاتم را صرف مشتی آدمهای بی مصرف کردم  امروز نه قدرت جسمی ونه روحی ونه امکانات در یک این سوراخ بمن اجازه نیمدهند تا آنچهرا که دردل دارم بنویسم ، روزی پیروزمندانه به کارهای اجتماعی بی مصرف پرداختم ، زمانی تنها خواندم ویادداشت برداشتم ،  من برای نوشتن آفریده شده ام همین ، آنروزها سرم را با کارهای سخت وبی مزد ومنت گرم میکردم ،  بی پاداش وغیر طبیعی ،  ودرعالم ملکوت وسکون  سیر میکردم ، تنها کوشش من  وهدف من  تکانل وتکمیل  بصیرت  وافزودن آنها  به شخصیتم که بی مقدار شده بود وسپس در مراحل بعدی آنچهرا که آموخته بودم بکار بستم ، امروز هنگامیکه به تفاوت بنیادی واساسی بین این دین مسیحی وسایر ادیان مبینم ، کمی به آنها امیدوارتر میشوم ، شاید آن " سوسیالیزم " که انسانهای امروزی از آن دم میزنند از میان همین  دین سر چشمه گرفته است .
در دین ما ودر کردار ورفتار ما همیشه یکنوع نارضایتی ، یکنوع طلبکاری ، یکنوع خشونت  ،  ومنفی بافی وجود دارد وهمیشه به دنبال یک معجزه نشسته ایم ، درحالیکه معجزه درمیان افکار ودستهای خود ماست ، روح عرفانی وبی هدفی واینکه سر بسوی آسمانی بکنیم که هیچ غیرا ز ستارگان وماه وخورشید ابردران حضور ندارد به دنبال آن موجود نامریی هستیم بی آتکه بدانیم درخود ما ودر دل ما ودرسینه ما جای دارد ، ما گاهی فراموش میکنیم که فرزندان زمین هستیم وزمین مادر ماست وچگونه با بیرحمی تمام  این مادر مهربانرا آزار داده وخراش بر پیکر او گذاشته ایم ،  داستانی  را میخواندم در ایام قدیم غولی بود بنام " آنتیموس که تسخیر ناپذیر بود چرا که هربار مادر او با زمین  تماس حاصل میکرد نیروی تازه ای بر وجود او مستولی میشد ، سپس موسیقی ، خدای نادیده که توسط خدایان دیگری بما اهدا شده ، بشر امروزی هر دورا از ما گرفت ، هم زمین را وهم موسیقی را ، دیگر نه موسیقدان بزرگی زاده شد ونه مهربانی وانرژی تازه ای از انسانی بروز کرد ، زمانی فرا میرسد که من بخاطر ابراز وبیان احساساتم خودمرا سر زنش میکنم ، دراعترافاتم چیز ی نیست که پنهان باشد من مانند یک پارچه یکرو ویکرنگ بر صحنه زندگی پخش شده ام ، هرکسی از کنار من رد میشود یکی مرا آبی میبیند دیگری سبز وسومی سیاه وهمان بیت معروف هرکسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من / 
.در روزگاران  پیشین زمانیکه سوار بر درشکه بسوی دهکده میرفتیم شوق من این بود که از درختان گردو بچینم ویا پسته ویا آلوچه بستگی داشت به زمان وفصل ، روزی با مادر میرفتیم درشکچی عنان اسبهارا ازدست داده بود درشکه به میان علفزارها ودرختان بسرعت پیس میرفت سپس با تنه زدن به درختی شاخه درخت شکست ودامن من ومادرم وصحن درشکه لبریز از آلوچه شد !!! اسبان ایستادند ودوباره به راحتی بسوی مقصد پیش میرفتند من ترسیده بودم اما مادرم با آن چشمان براق وتیز ومهربان خود بمن خیره شده بود ، سپس افزود : هیچگاه بی روزی نخواهی ماند من چیزی درک نمیکردم مهم آلوچه هایی بودند که دردامن من ازآسمان ریخته شده بود . حال امروز نمیدانم چرا بیاد آنها افتادم وچرا بیاد آن نیروی خارق العاده ای که ترا ومرا ودیگرانرا به پیش میراند وما از احساس وامیدواری باو خودرا محروم کرده ایم .
شاید این خاشاک دیروز نیز نشان روزی من باشد کسی چه میئداند ؟!.....پایان 
2/8/2016 میادی /.
ثریا.

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۵

مقام ما ایرانیان

آشنای دور ، 
شاید  ساعاتی از اوقات خودتانرا هم وقت خواندن این اراجیف  خسته کننده من بنمایید ، شاید هم ایرادهایی درنوشته هایم داشته باشد اما هرچه هست خود من درآنها جریان دارم  ، مانند زلال آب سرچشمه های زادگاهم ، وصافی دشت کویر وطوفان شن ، چندی پیش دریکی از سایت ها مصاحبه شمارا با یکی از معروفترین شومن های ایرانی دیدم ،  خود شما بودید با هما ن ترکیب وهمان صورت و چندان دوربین چهره شمارا از نزدیک نشان نمیداد تا بفهمم  جای پای زمانه چقدر در آنجا ویرانی ببار آورده است .
شما چه بزرگوارانه وبا فداکاری تمام از روی جدایی خود وهمسرتان گذشتید وچه خوب کردید بچه را باخود بردید ، دراینجا من درمیان آنهایی که گرد شمارا گرفته بودند نهان بودم ، حرف  ،حرف دلار وپوند ومارک وخرید فروش ارز . سفر به امریکا بود خواننده ی قدیمی  هم اینجا بود که امروز در آمریکا حتما با شما همکاری دارند ، یا شاید هم جدا باشید ، بهر روی من نام اینجا را سکوی پرتاپ نام نهاده بودم ، زنانی را که دیدم ، مادرانی را که دیدم از وحشت بخود لرزیدم ، بچه هارا درخانه پنهان کردم وبه آنها گفتم تنها با چند نفر میتوانید همراه باشید ودوست ، من نه شمارا میشناختم ونه دیده بودم اما همسرتان شمارا بعنوان بهترین اسباب بازی زندگیش به همه نشان میداد، کاری نداشت از صبح زود با نعلین هایش بچه را زیر بغل میگذاشت یا دراین خانه ویا درآن خانه میرفت خبرهارا میبرد وهرچهرا که شما کرده بودید مو بمو برای همه بازگو میکرد وسپس ادامه میداد "
میخواهم جدا شوم /شما خانه تازه ای درکنار همان شرکتی که کار میکردید گرفتید ومن همسرم برای دیدن شما وتبریک خانه جدیدتان با یک کاسه بسیار زیبای کریستال که خیلی هم گران خریده بودیم بخانه شما آمدیم یکی از هما ن زنان دوست همسر شما هم با چند گیلاس بلوری ازران آمده بود ، همسر شما جعبه کادو اورا جلوی همه بار کرد وتشکر کرد  من بانتظار ان بودم که جعبه مرا هم باز کند اما او آنرا به اشپزخانه برد از وزن جعبه وسلیقه من میدانست دران  چیز گرانبهایی است ، سپس با مقداری پوشال بیرون آمد وگفت "
تو اینهار آورده ای ؟ من بلند شدم ، همسرم دست مرا گرفت وگفت بنشین ، مهم نیست ، سپس خدا حافظی کردیم ودیگر شمارا ندیدیم ، همسرم گفت بین اینها مرافعه است وزنک  دارد اشیایی را که به درد میخورد جمع آوری میکند تا باخود ببرد ولش کن .
اما من درته دل غصه خوردم ؛ همسر شما مانند دختر بچه ها با شکلی نه چندن زیبا صورتی کشیده وچشمانش مرا بیاد کره الاغهای تازه چشم باز کرده میانداخت ، متاسف بود م چیزهایی را که از شما شنیده بودم ومیدیم  با این زن منافات داشت عکسی را که او روی طاقچه بعنوان عکس مادرش گذلشته بود بعد ها که مادرش را دیدم بکلی فرق  داشت مادرش زنی از اهالی جنوب کشور ، سیه چرده بما گفته بود پدرش وکیل است ، عجیب است که همه اینها ییکه باینجا آمدند یا دکتر بودند!! یا مهندس!!! یا وکیل !! کمتر کسی خودش بود یا هم از تجار معروف یا از اشراف ، تنها شاید یک خانواده راتوانستم پیدا کنم وبا آنها بجوشم که خدایش رحمت کند مرد خانواده رفت وزن مانند من تنها ماند اینها اصیل بودند ، آن دوستی را هم که شما میشناختید  وهم با او همسرش دوست بودید اوهم رفت به آن دنیا ، اینجا خالی شد ، اما آنجاییکه شما بودید پر شد از بورلی هیلز هم معروفتر شد  حتما شما با خبرید ؟!.خیلی چیز ها عوض شد ، یاد میاورم روزی  به همسرم گفتید " تو کمر مرا بگیر من دستهایمرا بکار میاندازم " همسرم سکوت کرد ، او هم میترسید از آدمهاییکه دراینجا دیده بود وحشت کرده بود ، تا جاییکه دیگر خودش نبود . عشق ایران وقوم خویشها وسر زمینیش اورا بر زمین کوفت ، بدجوری هم کوبید ، امروز هم هم در ردیف رفتگان در گورستان شهر آرمیده است .
خوشحالم که صاحب نوه شده اید ، همه آنهایی را که قبلا دیده بودید یا پیر شده اند ، یا رفته اندویا درانزوا ی خود پنهانند . پیروز باشید .پایان / ثریا /
( خصوصی) اول آگوست 2016 میلادی / اسپانیا /