تا جرعه ای از جراحت دل نوش میکنی
وانگاه مستانه عهد خود فراموش میکنی
آن " شمع" مهر را من به جان ا فروختم
تو از باد قهر یکسره آنرا خاموش میکنی
؟
زگینامه های گاهی کمدی وزمانی تراژدی وسرانجام باکمدی/ تراژدی پایان میگیرد .
شب داغی را گذراندم ، یعنی نگذراندم ، جان کندم ، در این گمانم که روحی ملعون وناشناس وانتقامجو در پی منست ، عصر روز گذشته ناگهان طوفانی برخاست ودرجمع شاید یکربع طول نکشید ، اما هرچه خاک وخاشاک د راین اطراف بود به طرف بالکن تمیز وتازه شسته شده من هجوم آوردند لباسهای شسنه غرق گل وخاک شدند ، مبهوت ایستادم وگفتم حیال کن در سیل کرمان جیرفت وبلوچستان ایستاده ای ، خیال کن دریک چادر پناهندگی در میان دشتها جای داری ، خیال کن در یک زندان هستی ودر سکوت به آنهمه هجوم بی مایه این باد لعنتی میاندیشیدم .
امروز دراین فکر بودم آن سالهاییکه میتوانستم از استعداد خود استفاده کنم وهمه چیز مهیا بود اوقاتم را صرف مشتی آدمهای بی مصرف کردم امروز نه قدرت جسمی ونه روحی ونه امکانات در یک این سوراخ بمن اجازه نیمدهند تا آنچهرا که دردل دارم بنویسم ، روزی پیروزمندانه به کارهای اجتماعی بی مصرف پرداختم ، زمانی تنها خواندم ویادداشت برداشتم ، من برای نوشتن آفریده شده ام همین ، آنروزها سرم را با کارهای سخت وبی مزد ومنت گرم میکردم ، بی پاداش وغیر طبیعی ، ودرعالم ملکوت وسکون سیر میکردم ، تنها کوشش من وهدف من تکانل وتکمیل بصیرت وافزودن آنها به شخصیتم که بی مقدار شده بود وسپس در مراحل بعدی آنچهرا که آموخته بودم بکار بستم ، امروز هنگامیکه به تفاوت بنیادی واساسی بین این دین مسیحی وسایر ادیان مبینم ، کمی به آنها امیدوارتر میشوم ، شاید آن " سوسیالیزم " که انسانهای امروزی از آن دم میزنند از میان همین دین سر چشمه گرفته است .
در دین ما ودر کردار ورفتار ما همیشه یکنوع نارضایتی ، یکنوع طلبکاری ، یکنوع خشونت ، ومنفی بافی وجود دارد وهمیشه به دنبال یک معجزه نشسته ایم ، درحالیکه معجزه درمیان افکار ودستهای خود ماست ، روح عرفانی وبی هدفی واینکه سر بسوی آسمانی بکنیم که هیچ غیرا ز ستارگان وماه وخورشید ابردران حضور ندارد به دنبال آن موجود نامریی هستیم بی آتکه بدانیم درخود ما ودر دل ما ودرسینه ما جای دارد ، ما گاهی فراموش میکنیم که فرزندان زمین هستیم وزمین مادر ماست وچگونه با بیرحمی تمام این مادر مهربانرا آزار داده وخراش بر پیکر او گذاشته ایم ، داستانی را میخواندم در ایام قدیم غولی بود بنام " آنتیموس که تسخیر ناپذیر بود چرا که هربار مادر او با زمین تماس حاصل میکرد نیروی تازه ای بر وجود او مستولی میشد ، سپس موسیقی ، خدای نادیده که توسط خدایان دیگری بما اهدا شده ، بشر امروزی هر دورا از ما گرفت ، هم زمین را وهم موسیقی را ، دیگر نه موسیقدان بزرگی زاده شد ونه مهربانی وانرژی تازه ای از انسانی بروز کرد ، زمانی فرا میرسد که من بخاطر ابراز وبیان احساساتم خودمرا سر زنش میکنم ، دراعترافاتم چیز ی نیست که پنهان باشد من مانند یک پارچه یکرو ویکرنگ بر صحنه زندگی پخش شده ام ، هرکسی از کنار من رد میشود یکی مرا آبی میبیند دیگری سبز وسومی سیاه وهمان بیت معروف هرکسی از ظن خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من /
.در روزگاران پیشین زمانیکه سوار بر درشکه بسوی دهکده میرفتیم شوق من این بود که از درختان گردو بچینم ویا پسته ویا آلوچه بستگی داشت به زمان وفصل ، روزی با مادر میرفتیم درشکچی عنان اسبهارا ازدست داده بود درشکه به میان علفزارها ودرختان بسرعت پیس میرفت سپس با تنه زدن به درختی شاخه درخت شکست ودامن من ومادرم وصحن درشکه لبریز از آلوچه شد !!! اسبان ایستادند ودوباره به راحتی بسوی مقصد پیش میرفتند من ترسیده بودم اما مادرم با آن چشمان براق وتیز ومهربان خود بمن خیره شده بود ، سپس افزود : هیچگاه بی روزی نخواهی ماند من چیزی درک نمیکردم مهم آلوچه هایی بودند که دردامن من ازآسمان ریخته شده بود . حال امروز نمیدانم چرا بیاد آنها افتادم وچرا بیاد آن نیروی خارق العاده ای که ترا ومرا ودیگرانرا به پیش میراند وما از احساس وامیدواری باو خودرا محروم کرده ایم .
شاید این خاشاک دیروز نیز نشان روزی من باشد کسی چه میئداند ؟!.....پایان
2/8/2016 میادی /.
ثریا.