دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۵

مقام ما ایرانیان

آشنای دور ، 
شاید  ساعاتی از اوقات خودتانرا هم وقت خواندن این اراجیف  خسته کننده من بنمایید ، شاید هم ایرادهایی درنوشته هایم داشته باشد اما هرچه هست خود من درآنها جریان دارم  ، مانند زلال آب سرچشمه های زادگاهم ، وصافی دشت کویر وطوفان شن ، چندی پیش دریکی از سایت ها مصاحبه شمارا با یکی از معروفترین شومن های ایرانی دیدم ،  خود شما بودید با هما ن ترکیب وهمان صورت و چندان دوربین چهره شمارا از نزدیک نشان نمیداد تا بفهمم  جای پای زمانه چقدر در آنجا ویرانی ببار آورده است .
شما چه بزرگوارانه وبا فداکاری تمام از روی جدایی خود وهمسرتان گذشتید وچه خوب کردید بچه را باخود بردید ، دراینجا من درمیان آنهایی که گرد شمارا گرفته بودند نهان بودم ، حرف  ،حرف دلار وپوند ومارک وخرید فروش ارز . سفر به امریکا بود خواننده ی قدیمی  هم اینجا بود که امروز در آمریکا حتما با شما همکاری دارند ، یا شاید هم جدا باشید ، بهر روی من نام اینجا را سکوی پرتاپ نام نهاده بودم ، زنانی را که دیدم ، مادرانی را که دیدم از وحشت بخود لرزیدم ، بچه هارا درخانه پنهان کردم وبه آنها گفتم تنها با چند نفر میتوانید همراه باشید ودوست ، من نه شمارا میشناختم ونه دیده بودم اما همسرتان شمارا بعنوان بهترین اسباب بازی زندگیش به همه نشان میداد، کاری نداشت از صبح زود با نعلین هایش بچه را زیر بغل میگذاشت یا دراین خانه ویا درآن خانه میرفت خبرهارا میبرد وهرچهرا که شما کرده بودید مو بمو برای همه بازگو میکرد وسپس ادامه میداد "
میخواهم جدا شوم /شما خانه تازه ای درکنار همان شرکتی که کار میکردید گرفتید ومن همسرم برای دیدن شما وتبریک خانه جدیدتان با یک کاسه بسیار زیبای کریستال که خیلی هم گران خریده بودیم بخانه شما آمدیم یکی از هما ن زنان دوست همسر شما هم با چند گیلاس بلوری ازران آمده بود ، همسر شما جعبه کادو اورا جلوی همه بار کرد وتشکر کرد  من بانتظار ان بودم که جعبه مرا هم باز کند اما او آنرا به اشپزخانه برد از وزن جعبه وسلیقه من میدانست دران  چیز گرانبهایی است ، سپس با مقداری پوشال بیرون آمد وگفت "
تو اینهار آورده ای ؟ من بلند شدم ، همسرم دست مرا گرفت وگفت بنشین ، مهم نیست ، سپس خدا حافظی کردیم ودیگر شمارا ندیدیم ، همسرم گفت بین اینها مرافعه است وزنک  دارد اشیایی را که به درد میخورد جمع آوری میکند تا باخود ببرد ولش کن .
اما من درته دل غصه خوردم ؛ همسر شما مانند دختر بچه ها با شکلی نه چندن زیبا صورتی کشیده وچشمانش مرا بیاد کره الاغهای تازه چشم باز کرده میانداخت ، متاسف بود م چیزهایی را که از شما شنیده بودم ومیدیم  با این زن منافات داشت عکسی را که او روی طاقچه بعنوان عکس مادرش گذلشته بود بعد ها که مادرش را دیدم بکلی فرق  داشت مادرش زنی از اهالی جنوب کشور ، سیه چرده بما گفته بود پدرش وکیل است ، عجیب است که همه اینها ییکه باینجا آمدند یا دکتر بودند!! یا مهندس!!! یا وکیل !! کمتر کسی خودش بود یا هم از تجار معروف یا از اشراف ، تنها شاید یک خانواده راتوانستم پیدا کنم وبا آنها بجوشم که خدایش رحمت کند مرد خانواده رفت وزن مانند من تنها ماند اینها اصیل بودند ، آن دوستی را هم که شما میشناختید  وهم با او همسرش دوست بودید اوهم رفت به آن دنیا ، اینجا خالی شد ، اما آنجاییکه شما بودید پر شد از بورلی هیلز هم معروفتر شد  حتما شما با خبرید ؟!.خیلی چیز ها عوض شد ، یاد میاورم روزی  به همسرم گفتید " تو کمر مرا بگیر من دستهایمرا بکار میاندازم " همسرم سکوت کرد ، او هم میترسید از آدمهاییکه دراینجا دیده بود وحشت کرده بود ، تا جاییکه دیگر خودش نبود . عشق ایران وقوم خویشها وسر زمینیش اورا بر زمین کوفت ، بدجوری هم کوبید ، امروز هم هم در ردیف رفتگان در گورستان شهر آرمیده است .
خوشحالم که صاحب نوه شده اید ، همه آنهایی را که قبلا دیده بودید یا پیر شده اند ، یا رفته اندویا درانزوا ی خود پنهانند . پیروز باشید .پایان / ثریا /
( خصوصی) اول آگوست 2016 میلادی / اسپانیا /