دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۵

پایان هویت

درست بخاطر ندارم که درکدام یک از کتابهایم خواندم :

هر انسانی روزی باید " امریکا" را کشف کند درغیر اینصورت مجازات مرگ درانتظار اوست !

امروز این کشف به قیمت مرگ همه انسانها تمام میشود ، به قیمت از دست دادن هویت انسانی وشهر وندی خود ، حال دیگر دوران دست راستی ودست چپی بسر آمده وآنکه روزی ادعای همزیستی مسالمت آمیز بشر روی کره زمین را داشت امروز خود تبدیل به یک غول  سرمایه دار شده است ، بازماندگان تزار ، دیگر کسی پادشاه کشته شده روسیه به دست بلشویکهارا بیاد نمیاورد ویا نمیشناسد ، دیگر کسی از بلشویک حرفی بمیبان نمیاورد ، دیگر کسی به پیمانهای میان کشور ها نمیاندیشد ، همه پیمانها به زیر خاک فراموشی رفته اند ( پوکه من) امروز حاکم بر شعور وعقلهاست .  دیگر تو بیاد نمیاوری کجا زداه شدی وچگونه بزرگ شدی ،  دیگر هم نمیتوانی هنگامیکه به عقل وشعور رسیدی خانه ای برای خودت انتخاب کنی ، سیل روان میشود وترا در اولین سوراخ جای میدهد ؛ حال دیگر کسی به بنای باشکوه کلیسای " رامس "در ایتالیا نمی اندیشد  ، همه به بناهای باشکوه وسر برافراشته که از بتن وآهن ساخته شده ودر ظرف یک چشم بهم زدن با یک آسانسور ترا به آسمان میرساند حرف میزنند ، همه چیز بنظرت کهنه میاید ، دلت چیز های تازه میخواهد فوارهای آبی رنگا رنگ در میان چمن های پلاستیکی وساختمانهای سر بفلک کشیده ، دیوارهای شیشه ای ، افتاب دیگر ترا آزار نخواهد داد چرا که خورشید را نیز در دست گرفته ازآن انرژی هایش را میگیرند ، تا روزیکه دنیا به تاریکی فرو رود ، خورشید روی پنجر هنای شیشه ای مانند الماس منظره دیگری دارد تاروی پنجرهای  مشبک رنگین کلیساها وخانه های قدیمی ، میتوانی به راحتی از کنار یکی از این کلیساها بگذری و به ریش مردم نادان وبیچاره ایکه درآنجا زانو زده وبه درگاه خداوند عجز ولابه میکنند بنگری وبخندی ، امروز خداوند جایی نشسته است که میتواند دریک چشم بهم زدن ترا به رودخانه پرتاپ بکند چرا که کرایه خانه ات را نداشتی بدهی ، امروز دیگر کسی درکسوت رومئو خودرا به کشتن نمیدهد ، عشقهای صائقه وار  وغیر حقیقی جای همه چیزرا گرفته اند باید یاد بگیری که چگونه  از خودت دفاع کنی  از ترس " تمدن عالی"  که غیر از مکانیزه کردن روح تو  چیزی بتو نمیبخشد ، وزمانی متوجه این امر میشوی که میبینی این تمدن عالی همه گذشته هایت  را ویران ساخته  وهمچو زهری درخون تو کم کم وارد شده است ، هرکجا میروی میوه ها یک شکل  ویک اندازه اند وهندوانه های همه یک رنگ دارند ، این زهر پاد زهر هم ندارد با ید مسموم شوی دیگر نمیتوانی روحترا نجات دهی ، اول یک فروشگاه کوچک ، سپس یک سیتی سنتر بزرگتر سرانجام یک " مول" وساختمانها وبرجهای عظیم سر بفلک کشیده امروز مسابقه برج سازی است هر سر زمینی برجش بلند تر باشد آن سر زمین ثروتمند تر است ، هویت چین از دست رفته ، هویت ژاپن نیز کم کم نیز از میان میرود ، هویت ایرانی از بین رفته آنچه بجای مانده مخلوطی از خاک و شیشه وفلز است که باهم درون یک دیگ میچرخند بی آنکه مخلوط شوند ، انسانهای تنها  ، آدمهای مجرد ،  طلاق گرفته وبیوه را دیگر هیچکس دوست ندارد چرا ، که از نظر قانونی " تنها" هستند  امروز اگر در فرودگاه یاایستگاهی کسی باستقبال تو آمد یک معجزه خطاب میشود ، دراین دنیا سه نوع انسان زندگی میکنند :
آنهاییکه به معنای واقعی زندگی را دوست داشته واز آن لذت میبرند ،  آنهاییکه درمورد زندگیشان بحث وجدل است ،  وآنهاییکه زندگی را به رشته تحریر میکشند ،  مینویسند ، چه فایده دارد وآنهاییکه زندگی میکنند همچون بازیگران روی صحنه یک نمایش با لباسهای عاریه ای ببازیشان ادامه میدهند ،  تو مینویسی ، من زندگی میکنم چه فایده دارد بحث وجدل را ادمه دهیم > باید با قافله به جلو رفت به هرقیمتی شده ویا در گوشه ای زیر یک پتوی مندرس پنهان شد .
هویت اروپایی ها نیز کم کم گم میشود همه " یکی" خواهند شد وبه خدای " امریکا" درود وصبح بخیر خواهند گفت ، امریکا دیگر آن نیست که در گذشته ما سر کلاس درس جغرافیای نقشه اورا میدیدم وبما میگفتند در آنجا دموکراسی واقعی موجود است بما نگفتند که درآنجا برده داری وبرده فروشی رواج دارد وچاههای نفت به آنها قدرت میدهد تا حاکم دنیا شوند ، ما را از اینسوی قاره های میترساندند ، آن خرس سپید وبزرگ که بر بالای سر ما خوابیده بود کشور " شوراها" حال خرس  وبوفالو دست دردست هم دارند ودنیارا بین خود تقسیم کرده اند ..
تمام شب خواب موشک هارا دیدم که آدمهارا جا بجا میکرد از این سیاره به آن سیاره ، وزمین تاریک ، خاموش ، وتنها دور خودش میچرخید .حال نمیدانم آیا درکرات دیگر هم بشر با همین مسائل همیشگی دست بگیریبان خواهد بود ؟ قطعا همینطوراست .
وما مردم ، دربرابر رنجی که مانند خوره روح مارا میخورد بی اعتنا نشسته ایم ، آهسته آهسته در اسید آنها حل خواهیم شد ذوب میشویم ، مانند جسد هاییکه امروز به سردخانه نها سپرده میشوند ،اگر پو.لی برای دفن ویا خاکستر کردن آنها نداری ، عیب ندارد درچاه اسید ماآنهارا ذوب میکنیم .
ماهی را به  زیردندان میگیری گویی داری تکه ای از جسد یک انسانرا میخوری ، گوشت را درون دهانت میگذاری ؟ از کدام حیوان است؟  میوه را باشکر شیرین کرده اند ، همه چیز باید بسرعت وارد بازار شود از تولید به مصرف ، مصرف زدگی مانند یک بیماری بجان مردم افتاده است همه شهوت خرید دارند .
وتو درفکر این هستی که کسی را دوست بداری تا خالی نشوی ، تهی نشوی ، درانتظار یک معجزه خیالی نشسته ای ، هیچگاه معجزه اتفاق نمیافتد مگر حساب بانکی ات ارقامش بالا  باشد وتو سهامدار یک کمپانی بزرگ باشی ، این یک معجزه است آنگاه همه چیز را ، حتی عشق را هم در دکان عطر فروشی مانند یک شیشه ععطر میتوانی بخری واز بوی آن غرق لذت شوی /پایان
اول آگوست 2016 میلادی /. 

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۵

دنیای دیگری میسازیم !

 همه روز به آواز فرانک سیناترا گوش دادم ، گلدانی  تازه خریده ام ( بنام حسن یوسف) نامش را ژوزفین گذاشتم !! برایش موزیک میگذارم ، با او حرف میزنم ، مواظب دمای اطاق هستم تا گرم وسرد نشود ونور کافی داشته باشد ! تاقبل ا اینکه وارد دنیای جدید بشویم که یک برگ گل برایمان حسرت باشد .
 داشتم تعدا د "مول های" دنیارا وبزرکترین آنهارا تماشا میکردم همه شبیه بهم ، در ایران ، فیلپین واندانوزی !! ودوبی  بزرگترینها آنجا هستند !  خوشحالم که زندگی گذشته را تجربه کرده ، دیدم ، خوردم ، پوشیدم وحال دوباره  شکل تازه و تهوع آور آنرا در بین تازه نو رسیده ها میبینم ،  زندگی ما درآن روزها باین کثافت نبود ،  زمین بود ، آب بود ، کار بود واگر چیزی داشتیم از برکت زحمات خودمان بود نه دزدی های کلان ، ونه فروش مواد مخدر واسلحله ونه خرید فروش بچه های نوزاد ونه خرید فروش زنان خود فروش ویا قاچاق آنها به سراسر دنیا ونه (خرید وفروش ادیان)  همه چیز تمیز بود ، میدرخشید ، آنکه ایمان داشت سرجای خودش بود وآنکه ایمانی نداشت راه خودش را می رفت ،دنیای خوب ما تمام شد  ، خورشید خاموش شد و یا مرد ،  امروز تصاویری از شهر ( ماربییا) در چند کیلومتری همین سوراخی که من درآن پنهانم ، میدیدم ، به راستی حال تهوع پیدا کردم ،  سالهای پیش نام  فندی ، شارل جوردن و غیره بود اما آنهامرده اند امروز نامشان را کارخانجات وتجارتخانه ها برداشته اند ودر همان فیلیپین ، ایران، پاکستان، هند ، بنگلادش میدوزند ومیسازند ومارک خودر ار میچسپانند ئبه قیمتهای سر سام آوری میفروشند ، وسپس روی تختخوابهای با ملافه های سفید ولو میشوند ، شامپاین بصورت هم میپاشند ،  از آن سوی هیئت  پلیس شریعت راه افتاده با چه مجوزی ! خدا عالم است ومرتب هشدار بمردم میدهد ، نماز بخوانید ، کنار دریا نروید موزیک گوش ندهید ، بمیرید ، چه بسا مردن خیلی بهتر باشد تا اینکه برده های آینده دنیای این جانوران باشیم 
هر روز مارا به تماشای یک کشتار دعوت میکنند ، وخود مشغول کار خویشند ، مشغول جهانی کردن یک دنیای واحد ، با یک دین واحد ویک ارباب واحد ،  سر بازان اسلام هم همیشه دررکاب آماده خدمتند  ، راحت میکشند ، راحت سر میبرند گویی یک آلوچه را از وسط نصف کرده اند . 
حال باید دید ارباب کیست ؟ قصر رویایی او درکجاست ، درحال حاضر نیمی از ثروتمندان فروشگاهای مخصوص خودشانرا دارند ، کسی از مردم عادی حق ورود به آنجارا ندارد ، کلیساها بحال خود رها شده اند اما پلیسها ونگهبانان با تفنگ  از مساجد بعنوان .... پاسداری میکنند ، در اکثر کانالهای تلویزیونی اروپا زنان با روسری احبار را میخوانند ، نه ، ! من زنده نخواهم ماند ، میل ندارم زیر فشار وزور بروم ، من انسانم  حق انتخاب دارم ، من گوسفند نیستم ، حال باید در کومه های زیر سایه یک اربا ب جمع شویم ؛ حق عشقبازی نداریم ، حق نزدیک شدن به جنس مخالف را نداریم ، حق فکر کردن به چیزهای خوب ورویایی  را نداریم ، تنها باید به یک چیز بیادیشیم ؟؟؟ به چه چیزی ؟ اندیشه ای برایمان نخواهد ماند ، مغزها همه شسشو میشوند همانطورکه  قبیله مجاهدین انجام دادند ، به همانگونه که جمهوری خلقها نشان دادند همه چیز  باید در یک رهبر خلاصه شود ، دنیای وحشتناکی درپیش داریم ، امروز سر مردم را با خرید ولوازم لوکس وچشم همچشمی گرم میکنند وخودشان مشغول تعمیرات میباشند ،ماهم دلمان خوش است که برای گلدان گل آواز میخوانیم .
کم کم کتابها از میان برداشته میشوند تکنو لوژی بسرعت پیش میرود بجای من وتو فکر میکند بجای من وتو تصمیم میگیرد ، مدتهاست که صدای موزیکی از جایی بلند نمیشود رادیوها همه خفه شده اند ، تنها آوای مذهبی ویا فریا دلخراش چند خوانند از خود بیخبر،  اما ( بزرگان ، خودشان ؛ تالار موزیکشانرا دارند ) !! ما هم اجازه داریم هر سال  روز اول سال نو نان را پشت شیشه پنیر بمالیم وبخوریم یعینی از درون تلویزیون ارکستر را تماشا کنیم ،اکثر رهبران خوب رفته اند !  یک سقف نامریی ، مانند شیشه بین ما مردم عادی وار ما بهتران ایجاد شده است ، بیخود نیست همه هول شده ومشغول جمع آوری پول وثروت میباشند باید خودشانرا بین ( آنها)  جاکنند . 
حال تو بنشین وبرایی یک یک گل ترانه بخوان وآواز فرانک سینتارا   را زیر لب زمزمه کن :
از خیلی سالهای دور  سرانجام عشق آمد ،
 ومن خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام 
وتو هم زنده ای 
خیلی خوشحالم که میتوانم با چشمانم ترا ببینم 
وچه خوب است تو نمیتوانی چشمان مرا ببندی ! 
......و سر انجام  روزی کسی پیدا خواهد شد تا چشمان ترا ودهانترا ببند . پایان
یکشنبه آخرین روز از ماه جولای 2016 میلادی 


سیب زمینی!

از فردا که اول ماه آگوست میباشد  همه این کشور تعطیل است ، بانکها فقط روزی دوساعت کار میکنند بیمارستانها به دست انترن ها وتازه از دانشکده بیرون آمده میفتد ، شرکتها همه تعطیل میشوند ! تنها رستورانها ، بارها وسوپر ها که برای عرضه کالاهای تازه از فریزر سالهای  قبل خود بازار میبایند ، باز هستند . جاده ها شلوغ ،  ودیگر هیچ  !!ماهم حضور داریم درگرمای آتش زا /
هروقت سیب زمین پوست میکنم یاد اولین خواستگاری میافتم !!.
یک روز دیدم اطاق نشیمن  بزرک را آماده کرده اند دیس های میوه ، شیرینی وگیلاسهای شربت خوردی از درون گنجه بیرون آمده اند ، ما ماجیم جیم هم همچنان سقزددرون دهانش چپ وراست میرفت وغرغر میکرد ، زنگ در زده شد چند خانم چاق وچله  با چادرهای مشکی که سفت وسخت رو ی خودرا گرفته بودند  به درون آمدند ،  من از پشت شیشه اطاقم داشتم نگاه میکردم ، اهمیتی ندادم تا اینکه مرا صدا کردند ویک سینی چای به دست من دادند تا به نزد میهمانان ببرم ! کار همیشگی من بود ؟! وارد اطاق شدم خانم ها ا زجا برخاستند  دور برمرا ورانداز  کردند سپس پچ پچ ودرگوشیها شروع شد ماما جیم جیم ومادرجان هم به درون آمدند وبمن گفتند که بنشینم ، مطابق معمول مدادم  را میحویدم !! از پوزخند  لبان قیطانی  ماما جیم جیم وسقزش که از ان ور دهان به آن ور میدوید وتق تق صدا میکرد فهمیدم حادثه ای درکمین است ، پس از مدتی یکی از خانمها رو بمن کرد وگفت :
میشه خانم کوچلو چند تا سیب زمینی ویک کاردر آشپزخانه بیارید ؟ ! من تعجب کردم  اما رفتم چند عد از آن سیب زمینهای کت وکلفت وسفت را به بزرگترین وکند ترین کارد آوردم ، سپس یکی از خانم ها کارد را به دست من داد وبا یک سیب زمینی وادامه داد خوب ! همه چی خوبه ، فقط میشه این سیب زمین رو برای من پوست بکنی ؟ وکارد را به دست من داد نگاهی به کارد انداختم حس ششم بمن گفت باز ی را ادامه نده ، کارد را به  درون سیب زمینی بردم وآن را چرخاندم وبه درون  دیس لبریز از میوه پرت کردم وگفتم بفرمایید !! دیس شکست میوه ها پخش شدند خون به صورت گل اناری مادر هجوم آورد ، من د رحالیکه از اطاق بیرون  میرفتم گفتم :
راه را  اشتباهی آمده اید وهمچنانکه پاکن ته مدادم را میجویدم بطرف اطاقم فرار کردم ، صدای ماما جیم جیم  را میشنیدم که میگفت :
بشتان که گفتم این شیته !! (بهتون گفتم که اودیوانه است ) درون اطاقم را از دورن قفل کردم وسرم را محکم به دیوار کوبیدم ، نه دبیرستان تمام شده بود دنبال کار میگشتم تا آز آن خانه لعنتی بیرون بروم ، نه دراین شهر نمیتواتم زندگی کنم میروم به یک شهرستان معلم میشوم ، مثل دوستم گلی ؛ او تئها تا کلاس نه خوانده بود رفت قزوین معلم شد !! من حتما در یک شهرستان بهتری میتوانم معلم حساب یا هندسه بشوم !!!   در روزنامه ها به دنبال کار میگشتم چشمم به آگهی شر کت نفت آبادان آفتاد که برای دوره پرستاری بیمارستان شرکت نفت دانشجو میخواست دیپلم ادبی قبول نبود ؛ من ریاضی داشتم فرم را پرکردم وخودم آنر ا به آدرسی که داده بودند بردم ، درحالیکه نمیدانستم سرنوشت درون قطار درانتظارم نشسته است . سرنوشت قبل از تو میرود وجای میگیرد .پایان
31 جولای 2016 میلادی 
روزوزوگارتان درهوای سوزان امردادماه خوش !

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵

رنجها ودردها

شکستم من آن شیشه پر فریب را 
تو هم بشکن  این نقش کودک نواز را 
بصد آرزو  گرچه من سوختم 
تو هم با فریبی بسوز وبساز 

دو بیگانه ایم ودو نا آشنا 
که کس با کسی اینگونه دشمن نبود 
من آنرا که  میخواستم در تو مرد 
 تو آن چه  رامیجستی که درمن نبود 
-----
 بیزار از گرمای تابستان ، ایکاش ما هم زمانی بخواب میرفتیم مانند  خرسهای قطبی اول بهار بخواب میرفتیم وآخر تابستان بیدار میشدیم ، حد اقل کاری که انجا میدادیم صرفه جویی درآب بود !! آبی که کم کم بر اثر کمبود باران بخار میشود وبه هوا میرود رودخانه ها خشک میشوند ، دریاچه های خشک میشوند ، دریاها همه فاسد وبیماری زا روزی فرا خواهد رسید که انسانها نه برای "نفت" بلکه برای " آب " بجان هم خواهند افتاد .
اینها همه هجویات   وهمه حرفهایی است که من برای گفتن دارم ،
 امروز به گذشته ها میاندیشم ، به باغهای جادویی در فرانسه ، نقاشیها ی دلفریب درموزه ها ، به ظرافت ودلفریبی ژوفین که در پارمیزان راه میرفت وبه رزها ی آنجا افتخار میکرد ، به نقش نا/پلئن که اول درکسوت یک سردار فاتح آمد سپس تاج امپراطوری را برسر گذاشت وآنچه را که رشته بود پنبه شد ، حال بجای آنهمه زیبایی سیاهی ، زشتی ؛ نفرت وکثافت جایگرین شده است .نوه ژوزفین امروز شاهنشاهی سوئد  را زیر تاج خود دارد ، واز فرزندان "لتی سیا "مادر ناپلئون حتی یکی هم بجا ی نمانده است ، 
سر دار بزرگ وبهترین ژنرال ناپلئون ژان بابتیست هویت فرانسوی وهمه آنچهرا که در طول سالها داشت به ولایتعهدی سوئد فروخت وبزرگترین خیانت قرن بر دیوار قصر ورسای حک شد . 
عجب بهم آمیختگی سر درگمی ، از تابستان به کجا رسیدم ، گرما بیداد میکند ، بیرون هم بر در دیوار مارمولکها صف کشیده اند جای خنکی را میخواهند ، من هیچ سالی تابستانرا دراین خراب آباد نمیگذراندم سه یا چهار ماه گم میشدم بجای های خنک میرفتم امسال بواسطه بعضی اشکالات !! نتوانستم بروم ومرتب فریاد میکشم ، ورم کرده ام ،  از این اطاق به آن اطاق میروم ومینشینم به تجسم رویاهای خود .
امروز دیگر نمیتوانم بین احساسات چند گانه خود فرقی بگذارم ، گاهی تاسف میخورم میبینم فلان خانواده با کاروان کار از سوییس باینجا برای دیدن خانواده آمده اند ، گاهی برمیگردم به درون خود ومیگویم " کجا میروی ؟ امید ها گم شده اند ۀ باید درهمین ورطه دردناک بنشینی وبیصدا فریاد بکشی ، اهل خوشگذرانی هم که نیستی ،  دردهکده کنا ری هر ماه هنگامیکه قرص ماه کامل میشود شب تمام چراغهار ا خاموش میکنند ودر زیر نور شمع به ستایش ماه مینشینند ، شاید میدانند روزی ماه هم گم خواهد شد !
نه ! اینجا نه اثری از واگنر است ، نه بتهوون ، نه شوپن ونه موتزارت ، تابستانها فیلمهای تهیه شده برای تلویزونها را روی پرده های بزرگ ساتلایت در یک سینما پخش میکنند وبلیط میفروشند !!! از دویست یورو تا پنجاه یورو !! بچه ها خواهند رفت  اما من نمیروم من همه اپراهارا روی نوار دارم ، فردا اپرای باتر فلای اثر پوچینی را پخش میکنند !! آنهم با خوانندگان اسپانیایی !
کجا دیگر میتوان رفت وعظمت وشکوه واگنر را پیدا کرد ؟ در عوض روی قایق ها وکشتی های تفریحی هجوم مهرویان شناگر بهمراه مردان باد کرده  چاق وبا بوی گند عرق وبوی گند دهان ودندانهای پیوره بسته ، گیسوانرا در باد شانه میزنند ، بخاطر چند سکه طلای بی ارزش ،
 رادیو بالای سرم هم مرتب آهنگهای مذهبی پخش میشود !!!
نه چیزی دست کم از سر زمین ملاها نداریم .
---
شمشیر تیز  باد ، 
چون سینه  بر آمده دشت را شکافت ،
 ازآن شکاف خون بیرون زد 
چون قلب گرم ماهی کوچک دریا 
ونعش او برساحل افتاد .
پایان / ثریا /.
30/07/2016 میلادی /

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

قصه پر غصه من

من نیز در غروب بی امید خویش ،
درانتظار هیچ معجزه ای نیستم
من آن مرغ شکسته بال  گریخته 
از وحشت و سرنوشت خویش 
----
خیلی از همه جاگفتم  ، رازهای زیادی دردلم نهفته است ، که آنهارا پنهان داشته ام ، دردفتری نوشتم ودفتررا به دست آتش سپردم 
در آن روزگارن کودکی وبیخبری ، سر مست از باده پیروزی  نوجوانی ، با پیراهن تافته صورتی وروبانهای سفیدی که برموهای بلندم بسته بودم مانند پروانه به هرسو میدویدم ، بیخبر از نگاهای سر زنش بار زنان چادری وپچ وپچ آنها وخوابی که برای من دیده بودند .
در مدرسه دوستانم محدود بودند ، با کسی سر سازگاری نداشتم تا به پایتخت آمدیم ، در پایتخت دستم باز تر شد با ارامنه ویهودیان دوست شدم ، در میان آنها مهربانیهارا یافتم ، دردل خانه هایشان درکنار سفره هایشان طعم غذاهایشان برایم دلنشین بود ، وای ... هوار .... پاک نجس شده بودم ،  باخودم فکر میکردم همه ایرانی هستیم همین کافی است ، خبر نداشتم هر قبیله ای برای خود سروری واقا بالاسر ی دارد ،  خبر نداشتم که مادر تازه مسلمان شده ام حتما میبایست یک مقلد میداشت ویک رساله از آن مقلد او هم بیخبر بود !منهم بیخبرد که درخانه یک کافر  با دوستانی کافرم خوشم !!
اوخبر نداشت که باید بجای خدمت بمردم تهیدست ،  به مکه برود ولقب بگیرد تا درجامعه جای باز کند ، او میتوانست قابلمه های برنج وغذای اضافی را به دیگران بدهد ، میتوانست صندو ق لباسش را باز کند وهرچه به دردنمیخورد ببخشد ( کاری که امروز من کرده ام) ، میکفت مکه من جلوی درب خانه ام میباشد . گاهی سر ی به خراسان میزد وزیارتی میکرد اگر همراه وهمپایی داشت ، خدای اودورن یک کتاب کوچک بود که همه روز آنرا باخودحمل میکرد وهمه  جا میبرد ،
زمانیکه مجبور شد طلاق بگیرد وبرگرددبه میان فامیلش ، دایی بزرگم باو کفت :
تا حال کجا بودی ؟ هرجا بودی حال هم برگرد همانجا ، ما فاملیمانرا نیز عوض کرده ایم ! تو بعقد یک کافر درآمدی ؟ کافر ؟! بلی آنها از ما نبودند ، مسلمان هم نبودند شبیه مسلمانانا بودند رهبر خودشانرا داشتند ، 
مادر برگشت ، گریان ونالان خانه اش دراجاره بود وبانتظار این بود که خانه اش را بفروشد ، خانه ا ش را فروخت اما پسر همان دایی آنرا خرید واورا بخانه خودش برد میدانست سر انجام مادر میمیرد پول خانه برمیگرددباو ودختر ودامادش را دران انخانه جای داد .
امروز داشتم باین میاندیشیدم ،  اگر روزی من برگردم واگر کسی از کسان من زنده باشند ، آیا آنها نیز مرا ازخود نخواهند راند > صد در صد ، حالا کجا بودی ؟ همسرت طاغوتی ، دامادهایت فرنگی ، عروست فرنگی ! خودت ..خودت هیچ !
نه ! دیگر هیچ جا نمیتوانم بروم ، تنها خواهر نازنینی را هم داشتم با ارک بم بخاک رفت ، بیخود دلم برای ( ولایت) تنگ شده بیاد بیاورد زخمهایی را که بردلت نشاندند ، بیاد بیاورد لکه های را که روی بدنت خالکوبی کردند ، بیاد بیاورد که موهای زیبیاترا بافته ازته  قیچی کردند ، که چرا آنهارافشان کرده بودی ؟ نه ما همانیم که بودیم وهمان خواهیم بود ، اشکهایترا نگاه داردبرای روزهای دیگری .
راستی ای همدل ومونس من ، 
آسمان امشب من ماه ندارد 
بغض باران درگلویم نشسته 
نادوان با خود درنجواست 
کوچه های باریک گرم گفتگوهایند
نه، چون یک پیچک بخود مپیچ 
به سلام زن نانوای همسایه دلخوش دار
دیگر به هوس می ومیخانه تن به نجواها مده 
 وبنویس "
نه درمسجد دهندم ره که رندی / نه درمیخانه کاین خمار خام است 
میان مسجد ومیخانه راهیست / غریبم ، عاشقم آن ره کدامست ؟ 
دلنوشته هایم / ثریا / 
29/07/2016 میلادی 

تسلیم!

حتما خیلی از شما خوانندگان ، کتاب "تسلیم" نوشته نویسنده مشهور فرانسوی ( میشل وولبک) را خوانده اید !؟ به فارسی هم ترجمه شده اما در اشکال مختلف من تا به امروز نام اورا نشنیده بودم وشمایل زیبای ایاشنرا نیز زیارت نکرده بودم ، تا مطلبی به دستم افتاد ورفتم ایشانرا یاقتم ، هم کتاب را وهم خود ایشانرا را ، شکل وشمایلی از تصاویر قدیم سیاه قلیم با هیکلی نحیف وسیگاری  که دودش به آسمان میرفت وگیسوان بلند وسپید ، ظاهرا کتابهای تخلیلی دیگر را نیز نوشته بودند ، اما این یکی توجه مرا بیشتر جلب کرد ، پیش بینی ایشان در سالهای آینده وسرنوشت فرانسه واسلامی شدن جامعه آن ! وجالبتر آنکه همان شبی که عکس وتفصیلات ایشان روی مجله ( شارلی ابدو ) چاپ شده بود هما ن فردا آنها به تیز غیب گرفتار آمدند .ایشان در دوخط نوشته بودند :
سال 2015 دندانها ی من خواهد ریخت وسال 2022 من روزه خواهم گرفت !.
کتاب تخیلی ورویایی اما از آنجایکه همیشه اول کتاب را مینویسند وسپس فیلم از روز آن تهیه میکنند وبمردم نشان میدهند ، یکنوع آمادگی مردم برای پیش آمد یا برنامه ای که  از پیش برای جهان چیده شده است .
داستان درست همان وضعیت انقلاب اسلامی مارا داردکه بین لیبرالها ، کمونیستها، ملی گراهها ، فاشیستها اختلاف میافتد  وسرانجام شخصی مسلمان بر کرسی ریاست جمهوری قرانسه خواهد نشست ، زنان با حجاب میشود ، از کار کردن در بیرون محروم ودرخانه به شغل بچه داری وشوهر داری وتحمل هوو میپردازند ، گرفتن زنان متعدد رواج  پیدا میکند وغیره ......
عده ای خیال میکنند که کتاب تخیلی است اما نمیدانند که قشون اسلام پشت دروازه های اروپاخوابیده است ، مسلمانان رویای چند صدساله خودرا که حکومت بر تمام اروپاست میخواهند بصورت عمل دربیاورند ،  اما فرانسه وانتخاب رییس جمهمور مسلمان درآن سر زمین نه تنها دمکراسی را نخواهد آورد بلکه همه هویت  اورا به زیر بار  بار شریعت خود خواهد برد . ومن با بیاد همان فیلم معروف ( سایلن گرین ) میافتم وسرانجام جهانرا بچشم میبینم . 
امسال از ترس تنبه ویورش مسلمانان برنامه هرساله تجلیل از " واگنر: نیز دریک سکوت و پنهانی انجام شد !! دیگر فرش قرمز پهن نشد واز میهمانان عالیمقام کسی شرکت نکرد ، واگنر واپراهای پر عظمت او  نیز زیر چراغ مرده فرو میرفت ، رنجهای او وعظمت موسیقی او نیز کم کم گم میشود ، او قبلا اینده را  پیش بینی را کرده بود ومیدانست شکست وفرار وقانون شکنی وتجاوز  بر روی دنیا سایه خواهد افکند ،  او دریکی از سرودهایش  میگوید:
به نزد زنان ومردان رفتم ، واز بسیاری از آنان دیدن کردم ،
اگر در صدد دوستی با زنان بر آمدم ، بدتر مورد  نفرت آنان قرار گرفتم
ونفرین آنان بر من باریدن گرفت  ، هر کار شایسته ای که کردم ،
در نظر آنان ناشایست  آمد وهر چه درمن پلیدی بود ، در نظر آنان ستوده میشد
هر جا رفتم با کینه مواجه شدم  ، هرجا که خودرا یافتم ، اهانت وخواری نصیبم شد ،
من خواستار سعادت بودم ، اما جز غم ومحنت چیزی نیافتم ........
سعادت ! حتی مرغ او هم فرار کرد همان همای سعادت درآتش سوخت .
او درجایی میگوید :
موسیقی از من انسانی نا مطمئن ساخته  بعد از انکه  کار خودرا روی نت ها تمام کردم  بلا فاصله یک علامت تعجب  درنظرم مجسم میگردد!
خوب دیگر " واگنر " وعظمت او هم پنهان شد ، وبگوشه ای خزید .
شب گذشته به ناله وگریه وآهنگی از شادروان محمد نوری گوش میدادم با چه دردی میخواند :
ما برای بوییدن خاک آن قله های بلند ، چه خطرها کرده ایم ، چه سفرها کرده ایم ،
ما برای آنکه ایران ایران شود ، خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم . این برنامه م گویا برای جشنهای هزاره فردوسی بود وتنها یکبار بر قرار شد وسپس همه چیز به زیر خاک شریعت فرو رفت .
منهم گریستم ، دیگر بیفایده است ، همه رفته اند وخانه به اجاره طویل المدت در دست عده ای بیگانه  است . وما پشت درهای بسته درانتظار (هیچ) نشسته ایم . پایان
29/07/2016 میلادی