یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۵

تک ترانه من

غروب یکشنبه ، نیز مانند غروب جمعه ها دلگیر است ،  شنیدم جنگلهای اطاراف پاسارگارد را آتش زده اند ، کم کم همه ایران به آنش کشیده میشود تا جای امامزاده ها باز شود همه این ملاها تخم وترکه دارند طبیعی است که درآینده امام زاده خواهند بود !!!
------امشب دراندیشه ام ، 
ونمیدانم درکدام اندیشه وبچه میاندیشم !
من در سراسر زمین  ودرزمان تنهایم  ودر پرواز 
شاید بجای زندگی کردن در رویا ها  برای حال زنده بمانم 
فردایی نیست  ، آینده ای نیست 
بفکر کدام خدای مهربان باشم که او بفکر من باشد ؟
زمانی فرا میرسد که میل دارم با کلمات پرواز کنم 
سبکبال میشوم همانند یک پروانه بر روی شاخه گل.

میل ندارم افکارم را به آنسوی بفرستم 
 بر فراز آسمان میهنم 
آنجا دیگر متعلق بمن نیست 
مانند خاک مرده ایست ، دریای مرده وانسانها مرده اند
در جنگ  انسان به دنبال یک لحظه میرود ، نامش را عشق میگذارد 
همه افکار را در بر میگیرد ، وتو درگور عمیقی دفن میشوی 
بی هیچ هوای تازه ای 

نه ، باید نکاهم را به الان بدوزم  به عمق چشمان آبی مادر بیاندیشم 
مانند  ستاره ای که در آبی دریا شنا میکند 
در این هنگام است که تازه میشوم وسرخوش ، 
ورنگین کمان روحم  ، سر مست میشود 

دستهای همه درزنجیر است وپاهایشان قفل
طنین آهنگها شوم است مانند طبل شب گذشته 
همه بردگی وبندگی را دوست  دارند ، حتی درعشق هم بنده میشوند 
کسی نمیداند از کجا آمده ایم وبه کجا میرویم 
به آهستگی مانند یک شمع رو به خاموشی میرویم 
سپس دراطاقی متروک وخالی مارا رها میکنند 
دیگر کسی نشانی از ما نخواهد یافت وما فراوش میشویم 
اما ، کلمات میمانند ، صدا میماند ، 

امروز همه ملتها اسیرند ، اسیر جنگی وحشتناک 
اما هیچکس از این اسارت بیرون نمیاید همه میل دارند در بند باشند 
این ارباب است که تصمیم میگیرد ، یا بمان دربند  ویا بمیر 
از شرق تا غرب جنگ عالم سوز  از هرگوشه بر میخیزد 
وفردا مراسم تدفین شهدا در تما م دنیا  بر پا خواهد شد
ناج گلهارا باید آماده ساخت ، از همین الان 
ثریا / 12/6/2016 میلادی 

مار بييا Marbella

سالهاست كه پاى من به شهر مار بييا نرسيده است ، فاصله من با آن شهر تنها پنجاه دقيقه است ، اما حاضر نيستم حتى يك قهوه در آنجا بنوشم ، گاهى به نزديكى آنجا در يك مال ميروم به يك كتاب فروشى ويا فيلم و سى دى تازه اى بخرم وفورا خودر از ميان جمعيت بيرون ميكشم ،
حال وهواى شهر ماربييا كه يك كپى شيكتر از پالم بيچ است حال مرا  بهم ميزند ، در ( اوشن كلاب ) هرشب پارتى است ورفقا با شامپاين  حمام ميگيرند ، همه در حال قر دادن وخودرا تكان ميدهند ، يا رويهم افتاده اند ، لباسها همه بايد سپيد باشد ، دستور كلاب است ،ًگاهى هم لباس فانتزى بسبك مردمان ونيزى خوب بر اى أنها كه تازه پولدار شده اند واز سر زمينها افريقا ، صحرا و خاور ميانه بعضى ها هم از قاره اروپا أمده اند جاى بسيار خوبى است براى نمايش دادن جواهرات ولباسها و نوشيدن شامپاين صد البته بهشت جنايتكاران است ، جاى شهرهاى ونيز وسيسليا  را گرفته است ، 
نه ، هركسى را بهر كارى ساخته اند ، مرغى كه انجير مبخورد ، نوكش كج است  سى وهشت سال اينجا هستم شايد پنج  بار پايم به ماربييا نرسيده از روى أن بسرعت رد ميشوم ،بوى گند .....  همه چيز مشام مرا أزار ميدهد ، از همه بدتر گارسن هاى اوا خواهر   با شلوارها تنك يا شورت كوتاه ،،،، وزنانى كه تنها يك نخ بخودشان  آويخته اند بعنوان پوشش دريا ولباس شنا ، قايق هاى تفريحى شخصى واجازه اى با زنان لخت ونيمه مست ومردان مست تر روى دريا ويراژ ميدهند اتومبيلهاى لوكس و جت هاى شخصى در فرودگاه نزديك ساحل ، نه ، أن زندگى ابدا براى من ساخته نشده ، ما بايد راس ساعت ده بخوابم ، !!!!! وساعت  هفت بيدار شوم ، ورزش كنم ، دوش بگيرم ، جواب تلفن ونامه هاى الكترونيكى  رابدهم  بعد اگر بيرون كار داشته باشم ميروم ، أنجا ابدا جاى من نيست جاى از ما بهتران است كه شايد بتوانند به طريقى خودرا  به طياره آن بالاييها وصل كنند ،  نه! حسودى نميكنم ، ما ربيارا خوب ميشناسم ، " ثريا" ملكه سابق ايران همه جواهرات وهستى اش و سلامتى  اش را درهمين كلوبهاى شبانه ما ربيبا  از دست داد ،  بعنوان حمايت از حيوانات ( يعنى حمايت از خودشان)  ! نه ،من آدم بيربطى هستم جايم در دتياى امروزى ها نيست ، 
امروز مجله آنها به دستم رسيد عكسهارا ديدم مجله را بگوشه اى پرتاب كردم زنان ومردان "چيپ" خود فروش و💰💰💰💰پايان  يكشنبه 

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۵

ستاره دور

امروز صبح در یکی از سایتهای تبلیغاتی ، عکس وفیلم وگفتاری از ( او دیدم) که ایکاش هیچگاه نمیدیدم وچهره  همان آخرین لحظه که از اینجا رفت درذهنم  میماند ، او به آلمان رفت ظاهرا کنسرتی داشت  خواست برگردد باو گفتم ، نه ! رفت وگویا با همسر بیوه پسر عمه اش عروسی کرد احتیاج داشت کسی اورا جمع کند ، برایم مقدارای سی دی وعکسهای کنسرت وغیره را فرستاد همهارا درآرشیو خودش گذاشتم .
حال دراین فیلم که در سوم فروردین 1395 ظبط شده بود  او پیام نوروزی میفرستاد با دهانی جمع شده وخشک هیکلی همانند  یک درخت سوخته چهره اش شبیه همه چیز بود غیر از یک انسان موهایش هم کم شده بودند اما هنوز دستمال ابریشمی را برگردن داشت وهنوز پیراهنهای راه راه سفید وقرمز محصول ایتالیا برتنش بود ، معلوم نشد چی گفت برای علاقمندانش وطرفدارنش پیام تبریک فرستاد واز کسانی که این برنامه پر شور وهیجان انگیز !!! را درست کرده بودند تسشکر کرد اما  گاهی مکث میکرد گویی فراموشش میشد که چه میخواهد بگوید ، اما آخرین نگاهی که به دوربین انداخت ، همان نگاه آشنا بود .
نه گریستم ، نه متاسف شدم خود کرده را تدبیر نیست ، به سالهای جوانی ام برگشتم ، به آن دوران که هنوز بوی خوش جوانی از لباس ودستهایش بر میخاست من چهارده ساله بودم وتازه پای به دبیرستان گذاشته بودم واو  نمیدانم آنقدر درمصاحبه هایش تاریخ تولدش پس وپیش وبالا وپایین رفته  به درستی نمیداتم چند ساله است اما همسرم میگفت از من بزرگتر است ، اگر همسر من زنده بود الان هشتاد وهشت سال داشت اما او نخواست اینهمه پیری را تحمل کند درسن پنجاه وهشت سالگی خودش را بکشتن داد.
امروز خاطرات گذشته مانند پرده سینما از جلوی چشمانم میگذرد ، گریه های شبانه ام ، هنگامیکه اورا بسربازی بردند آنهم در جزیره خاش برای آنکه سر باز فراری بود ، بهر شهرستانی که برای کنسرت میرفت هدیه ای برایم میاورد ، نیمی از آنهارا گم کردم ، عکس امضاء شده اش را که آرتیستی انداختته بود وعکس من که درآلبوم خانه اش بود ودرآخرین سفرم به ایران آنرا پس گرفتم ، هنوز نامه وعکسهای مرا دداشت وهنوز خاطرات مرا درذهنش زیررو میکرد گاهی یکی را عنوان میکرد ،  
خوب او رفت ، منهم رفتم ، سالها از یکدیگر بیخبر بودیم میدانستم پس از انقلاب از ایران به امریکارفته درآتجا همسری اختیار کرده بود ده سال هم با هم بودند اما جدا شد وبه ایران برگشت ، پس از فوت همسرم بایران رفتم واورا دریکی از کنسرتهایش دیدم ، فرشته نجاتم بود  هرچه داشتم باودادم وگفتم این گره کوررا باز کن اگر چیزی فروختی ومیلت کشید برای منهم بفرست ودیگر هیچگاه از او سئوال نکردم میدانستم همه آنهارا در راه قمار وتریاک وهرویین از دست خواهد داد من احتیاچی به مال همسرم نداشتم اگر همسرم میل داشت که ما صاحب اموال او باشیم آنها را مانند بقیه به خارج میاورد اما دوسال ممنوع الخروجی وسپس دخترکی شوهر دار خودش را باو آویخت دیگر پس مانده دیگران را نمیخواستم . در عوض به یک هنر مند کمک کردم ! 
شبی دراین اینجا به همراه بچه ها ونوه ها برای شام بیرون رفتیم ، باو گفتم :
اگر درآن زمان که ما باهم به سینما میرفتیم ویا به کافه نادری برای خوردن بستنی وتوت فرنگی ویا شام ، اگر یک پیش گو بتو میگفت که چهل سال بعد شما دریک نقطه از اروپا بهم خواهید رسید وبا نوه ها وبچه های این دخترخانم شام خواهید خودر ! آیا باورت میشد ؟ نه ! بطور قطع ، نه چون هردو درآن زمان جوان بودیم عاشق بودیم وازاد مانند دو پرنده .
حال من پای بسن گذاشته ام مادر بزرگ شدم وتوهنوزباهمه پیری پسری ! ..... بهتر است دیگر ننویسم داستانها دارم ، میدانی عزیزم ، من مقدرای روی این صفحه مینویسم اما چیزهایی هم هست  که درون دفترچه های من پنهانند ، مغز کامیرترم انباشته است . دفترچه هایم  زیاد رویهمر درون چمدان خوابیده است برای روز مبادا ، من خود یک تاریخم ، تاریخی راستگو نه تحریف شده .دلم  برایت خیلی سوخت بخصوص آن نگاه آخر لبریز از التماس ترا از یاد نمیبردم  آن ویدو یا فیلم را نگاه داشته ام تا به بچه ها نشان بدهم ، بچه ها غیر از پسرم بقیه ترا دوست داشتند ، خوب سرنوشت عشق ما این بود اولین عشق تو ومن . هر دو اولین بودیم نمیدانم آخرین تو کیست ، دیگر برایم مهم نیست ، دیگر به نوای سازت گوش نمیدهم سی دی ها همه درون گنجه افتادهاند وعکسهاینت درون یک پاکت بزرک وآن کیف ملیلیه دوزی روی مخمل را که اولین بار از اصفهان برایم آورده ای هنوز صحیح وسالم با یک جفت گوشواره درونش سالم باقی مانده  ، ان کیف نشان عشق راستین است بنا بر این از بین نخواهد رفت . دیگر میل ندارم بیشتر ترا در صفحات ببینم صورت به آن  زیبایی را به دست جراح سپردی ، لبان قلوه ای ودرشت خودرا از دست دادی لبختد شیرینت گم شد حال با دهان بسته و باریک میخندی ، دیگر از آن قهقه ها خبری نیست . هنوز میل داری مطرح باشی مانند بقیه خوب خواستن توانستن است ، آیا هنوز پنجه هایت کار میکنند؟ یا تنها به کلکسیون سازهایت مینگری وشاگردانت راه ترا در پیش گرفته ومینوازند .
روزی دراینجا از من دعوت کردی که باهم بمیریم ، گفتم  تو خودت تنها برو وکارخودترا بساز  بچه های من بمن احتیاج دارند  بدرود اسناد . .پایان 
شنبه بعدز از ظهر 

اندازه واقعی

نه، در زیر این بار ، دیگر نه آن هستم که بودم 
خالیست  از آن آتش  دیرین ، وجودم 
پیچید درفضا دود کبودم 
افسوس ، دیگر نه آن هستم که بودم 
---------------------------
نه ، دیگر حوصله هیچ وصله پینه ای ندارم ، اصلا بمن چه مربوط است ، قوم لوط را لواطشان برباد داد حالا باید نوشت اقوام لوط ، لواطشان دنیا گیر شد !!! 
بزرگترین کشتی مسافرتی دنیا که یک شهر کامل است در بندر نزدیک ما مدتی ایستاد، مسافران اعیانش را پیاده کرده تا ده کوره های ماراببینند ، تنها روی آن یک چشم نقش بسته بود ، یک چشم ، همان چشمی که قراراست درآینده  بر دنیا حکومت کند . خوشبختانه من دیگر نیستم تا ببینم ، 
دور زو پیش یک خواننده زبرتی بنام حبیب دچار ایست قلب شد وسکته شد !! ومرد  کاری به آئهاییکه اورا نمیشناختند ندارم اما آنهاییکه با دین الله درایران دارند دعای جعفر طیار میخوانند از اذان او خوششا ن میامد ، مدتی دریک کاباره با یک گیتار چند آهنگ خواند وسپس معرکه گیر ومیاندار ومیداندار انقلاب شد وبقول خودش با بنزش اسلحه جابجا بجا میکرد تا سربازان وطن را به مسلسل ببندد ، مدتی هم درایران  قران خوان دید فایده ندارد رفت به لوس آنجلس آنجاهم چندان استقبالی از او نشد برگشت دست تیر خلاص زن مشهور احمدی نژادرا بوسید وبه دامان مهر میهین بازگشت تسبیح به دست گرفت اما هیچ آلبومی را نتوانست ببازار بدهد مجوز باو نمیدادند ،  راه را بلد نبود مانند ارباب حلقه ها !  سرانجام ایست قلبی شد ، حال گریه وزاری ولیست تسلیتهای  که حبیب ما امشب میهمان خداست کاری ندارم ، از همه شرم آور تر این بود که جناب ولیعهد وجانشینی شاه پهلوی هم تسلیت به مردم میهن پرست وملت ایران واهل هنرو هنرمندان گفته بود ، آخه کاری ندارد مانند کدخدا ها با آن هیکل بزرگ  مرتب درانظار ااست که یا پیام بفرستد یا بگیرد هم از توبره میخورد هم از آخور کسیکه به دشمن پدرش رو کند چگونه میتواند مورد قبول ملتی باشد ؟رفت به همراه ننه جانش با علیرضا نوری زاده  که دیگر پرونده اش برای همه باز است وعکس پدرش را درون آتش انداخت  ، مصاحبه کرد ، سی وهفت سال ملتی را سرگرم ساختند تا جمهوری باقی بماند حالم را بهم ردی ، 
اگر شاه زنده بود چه میگفت ؟ چه میکرد ؟ با این ولیعهدی که مادر هزار چهره اش به ایران ما تقدیم نمود ! متاسفم 
دیگر از من گذشت  ما همچنان مانند بقیه بردگان برای خوردن نان حلامان تن به بردگی داده ایم اما نه تن بخود فروشی هیچ قیمیتی روی خود نگذاشته ایم تا کسی بتواند مارا بخرد مگر با خون خودمان .تمام شد شازده کوچلو حالا باید بری تو قصه ها .
نه دیگر حوصله هیچ چیزی ندارم روز گذشته با سیمین وبقیه حرف زدم همه بیمارند ، نگران سیمین هسستم او آخرین بازمانده از دوران زمان من است حال دارد با سرطان مبارزه میکند ، اورا از زمان جوانی هنگامیکه با آن موههای انبوه وهیکل ظریف و لباسهای شیک وارد سفارتخانه ها میشد ومییهمان سفیر بود میشناختم  مانند یک پرنسس واقعی او از خانواده بزرگی برخاسته  - اقبال التولیه وهمسرش آجودانی ، خودش مهندس پترو شیمی ، کارمند شرکت نفت وداییش مرحوم دکتر اقبال خوشنام ترین وبهترین  رجل مملکت ، حال او هم در کنج یکی از همین قفس ها دارد به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهد و ومیجنگد ، حال دنیا برای یک مردک لواط الدنگ به عزا نشسته است !!! چون خوب دولا میشد . 
من روزی عاشق فرهنگ شریف بودم این عشق را چهل سال باخودم درگنجینه دلم پنهان کردم هنوز عکسها ونامه هایش را دارم زمانیکه خودش را باین رژیم فروخت ، اورا بالا آوردم ، انگشت درگلویم کردم وعشق را باخون بالا آوردم تمام شد ، او هم مرا دوست داشت ودرآخرین سفرش با التماس میخواست به ایران برگردم ودرکنارش باشم اما من گفتم " نه" با گرسنگی میسازم اما سر سفره ته چین مجلسی تو نخواهم نشست . از صدای گلپایانی خوشم میامد هنگامیکه رفت زیر عبای دوستان باباجانش وروضه خوانیرا از سر گرفت اورا به درون زباله دانی انداختم .
عاشق صدای شجریان بودم هنگامیکه پرونده انقلابی او رو شد هرچه از او داشتم بیرون ریختم ودیگر حتی یکبار هم به صدای او گوش ندادم .
ای ملت بیچاره وزبان نفهم ، مذهبی دیوانه ،  شاه دااشت برایتان مملکت میساخت نه مجلس روضه خوانی اما شما روضه خوانیرا بیشتر دوست دارید ، 
خیام طرد شد ، فرودسی ، طرد شد ، آرامگاه پر عظمت رضا شاه که میتوانست حد اقل میراثی باشد ویران شد ، حافظ طرد شد شیخ سعدی با صدای روحانی شجریان بمیان آمد ، مولانا هم خوب جای خودش را داشت ، شاعران غیر متعهد درگوشه وکنار دنیا از بدبختی جان سپردند ،  همه آثار باقیمانده از شاهان پیشین به دست مشتی نفهم دیوانه ویرانشد تاریخ باید از زمان صفوییه باشد ! حال رضا کوچلو هم با آنها هم پیمان شد . همه جنگلها سوخت وویرانشد وقاتلان بختیار وفریدون فرخزادوسایر آزادیخواهان  درآنجا برج ها ی بلند ستاختند ، حال هر برجی را میبینم در چشمم خون فواره میزند وخون میبینم ، خوشبختانه من درهیچ برجی ساکن نخواهم شد ، چون از آسانسور میترسم !!!!  همه چیز برباد رفت تمدنی که داشت شکل میگرفت برباد رفت حال شیراز میشود پایتخت امام زمان واقعی که از دست لرد مونتباتن مرحوم مدال گرفته است در آتجا پیروانش ساکن خواهند شد وبیت اعظم با یک چشم به دنیا نگاه میکند هرکس توانست با پولهای کلان وارد این سکت میشود ویک چشم به سینه ا ش ویا پشت یقه اش میچسپانند با پشتیبانی دولت اسراییل وصد البته بوستان همیشه پرگل که هنوز آن مومیایی را نگاه داشته اند . 
برای من دیگر هرچه بود تمام شد من خودم هستم با عشقی که درسینه دارم ، گاهی درغمی میسوزم  آن آتش دیرین شعله میکشد دوباره با یک لیوان آب خنک  خاموش میشود . پایان 
11/6/2016 میلادی 

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۵

ايران وبقيه

ايران هيچگاه  " كامياب" نخواهد شد تنها يك زن بنام " ايران " "از دولتى سر بقيه " به كاميابى. رسيد !!

در جنك جهانى دوم ، ايران بين سه ابر قدرت تقسيم شد  "  استالين از روسيه آمد  ، چرچيل از انكلستان وروزولت  از امريكا ، هركدام هم سهم خودرا به راحتى از طريق ايادى خود  ميبردند ايرانيان هم نان را پشت شيشه پنير ميماليدند وميخورند ، شاه بيچاره وبد شانس تر از من هم كوشش بجايى نرسيد وزورش   باين بچهاى تخص وتنبل بى نتيجه  بود  . 
با يكى شد ن اروپا مدعى زياد شد سهم كمى به انگلستان والبته  به بقيه ميرسيد  كشورهاى اروپايى هم سهم خودرا ميخواستند وميل داشتند بازار رقابتها را احيا كنند ، روسيه اما سهم خودش باضافه سهم بقيه راهم ميبرد ، 
حال با جدا  شدن انگلستان از اروپا ، همه سر جاى  خودشان خواهند بود ، انگلستان بچه هاى خودش را بمدرسه ايرانيان ميفرستد تا تربيت شوند !!!  امريكا مدرسه خودش را باز ميكند تا نگذارد بچه تخص هاى روسى همه چيز را هپلى  هـپو كنند ،  روسيه اما به مراد خود رسيد   بچه هايش در ايران تربيت شده اند ، با كلت و اسلحه و چاقو ودشنه و به آنچه ميخواست  به دست آورد  : دين افيون براى انسان است بايد كشت وبرد . 
من سياسى نيستم ، اما چون متاسفانه زياد خواندم وديدم نظر خودم را اعلام ميدارم ، والا نه در آن رزيم سهمى بمن رسيد وا ر ث پدرى ونه در اين رژيم بوده ام ، 
حال باز ناهار ماست وخيار خودمرا ميخورم  وبه تماشاى بزن بزن ها مينشينم. واز پشت شيشه هاى كدر زندان انفراديم باين همه زباله مينگرم ،
كجاشد آنهمه انسانيت ، چه شد آنهمه كرامت ؟ كجا رفت آنهمه تربيت وآداب دانى ؟ ما كجا ميرويم ؟  
اينهمه آدمكش ناگهان از كجا پيدا شدند ، حال عده اى   خارجى كارند و عده اى داخلى كار !!!! يعنى خارجى كارها سر آدمهاى فضولى. مثل مرا ميبرند وجلوى سگ مياندازند ، داخلي ها  هم مشغول تصويت  حسابهاى خصوصى وعمومى خود هستند ،و حال ما بنشينيم ودر تلويزونها وراديو ها بحث ومذاكره  كنيم ، مصاحبه كنيم ، ميز گرد وچهار گوش تشكيل دهيم ويا فيلسوف وروانشناس و طب سوزنى ،سنتى والهى و اگر نشد طب سكس  راه اندازى كنيم و  راه يابى  براى ألت هاى مردانه كه چگونه أنر ا چند سانت بزرگ كنيم وعكسش را روى فيس بوك بكذاريم ويا در سايتهاى خصوصى بازار يابى  كنيم ، 
بمن چه كه ايران كامياب نشد ، تنها يك ايران كامياب هست ، آنهم ألان  پير شده ويا شايد مرده ....... پايان

خاانه گاه

بعضی از روزها نمیداتنم چرا بیاد آن روزهای وحشتناکی میافتم که از فرط تنهایی وبیکسی خودرا به ( خانگاه  یا همان خانقاه) انداختم ، نمیدانستم که این  شعبه از همان گروه فراماسونری  که سر بزرگش در اتگلستان ورندی را بعنوان پیر ومراد بر گرده مردمی مانند من نشانده اند ورنودی دیگر نیز بعنوان خدمگذار اما درواقع حافظ منافع  درخدمت آنها ایستاده اند  ، روزی برایم نامه رسید که سرکار بانوی محترم .... از شما دعوت میکنیم برای افتتاح شعبه فلان درشهر فلان مارا سر فراز فرمایید یا حق .!!! به به ، سوار طیاره شدم وخودم رابه آنجا رساندم در فرودگاه میزبان درانتظارم بود ، جوانی بلند قد که باشگاه ورزشی داشت با همسر جوانش ویک دختر بچه ، مارا بخانه خودشان بردند وگفتند هنوز شیخ ا زراه نرسیده وهنوز خانقاه در دست رنگ است بنا برای این شما درخانه ما بمانید وبرای ذکر هم به زیرزمین باشگاه خواهیم رفت ! 
فردای آن روز حضرت جلات المقام شیخ  الشیوخ  جوان  از راه رسید ، مردی بود بلند قامت با یک پیراهن بلند سپید ویک شلوار گشاد بسبک پاکستانیها ویگ شال که بر بروی شانه اش انداخته بود این شیخ با یک هنر پیشه فیلمهای فارسی عروسی کرده بود ، اورا هم درهمان خانه جای دادند ، یعنی اینکه من رفتم روی کاناپه اطاق نشیمن خوابیدم وجناب شیخ اطاق را  تصاحب کردند گاهی متوجه نگاههای زیرکانه شیخ به بانوی جوان صاحبخانه میشدم اما با خود میگفتم :
زن ، حیا کن ، اینجا جای این حرفها نیست ، اینجا جای ذکر است ونماز ودعا  !! یکروز صبح زود رفتم دوش بگیرم دیدم درب اطاق بانوی صاحبخانه باز است رختخواب پریشان وجمع نشده وپیراهن اطلسی گلدار کوتاه بانو صاحبخانه بطرز  هوس انگیزی روی تخت خود نمایی میکند  ، باخود گفتم شاید دراویش مدرن مانند قدیم لباس بلند نمیپوشند دراین بین درب اطاق شیخ باز شد وخانم صاحبخانه با چهره برافروخته بیرون آمد ، لپ هایش به رنگ عناب وشاد وسرحال تا مرا دید ، دست وپایش را جمع کرد وگفت :
ببخشید هنوز فرصت نکرده ام اطاقمرا مرتب کنم شما میتوانید این کاررا بکنید ؟ تعجب کردم ، گفتم متاسفانه نه ! چرا قرمز شدید؟
کم کم سر وکله اهالی اهل ذکر نمایان شد ، دختران جوان با شلوارهای تنگ پیراهن  های یقه باز ، زنان پیر به دنبالشان مردان معتاد ، و...... . دیگر تا آخر خواندم . برنامه تشرف انجام گرفت من نمیدانستم که بایدسکه طلا بدهم وانگشتری طلا مال من نقره بودند بنا براین شیخ حلقه انگشتری مرا از دستم گرفت وگفت "
در رسوم درویشی هرچه را که نظرگرفت  ، باید پیشکش کرد ،!! 
گفتم ببخشید این حلقه یادگار بزرگی است برای من وآنرا به هیچ قیمتی پیشکش خدا هم نمیکنم ، حلقه را گرفتم وفردای آن روز دوباره سوار طیاره شدم وبخانه ام برگشتم ونامه مفصلی برای جناب پیر شان فرستادم وتمام شد .

امروز بیاد پدرم افتادم ، روزیکه به تهران آمد دیدم با کت وشلوارو وکراوات ویک عینک دور طلایی وبسیار لاغر آمده بود سالها بود اورا ندیده بودم او تازه سی وهشت ساله ومن پای به سن چهاده سالگی میگذاشتم ، از او پرسیدم ، پس چه شد آن جبه ودستار وکشکول وتبر زینت ؟ 
گفت همه دکان بود ، هفته ها معتکف حرم مولایم نعمت اله ولی بودم شبی گریه کنان گفتم  ، هربار درون چنته این همراهان واخوان وبرادران اسکناسهای زیادی میریزم اما خبر از ذکر وشور وحال نیست تنها بمن میگوین ؛ فلانی سا زت کو ؟  ودرآن شب ناگهان چراغ قرمز درب خروجی روشن شد فهمیدم باید آنجا را وآن اخوان وآن ریاکارانرا رها کنم ، کشکول وتبرزین درخانه برادرم نگه داری میشود دیگر حوصله زندگی را ندارم ، نمیدانستم بیمار است ویکماه بعد او جان داد واز دنیا رفت .
من بی آنکه بیاد گفته های اوباشم بیخردانه سر به آستان این رندان حقه باز گذاشتم وخوشبختانه زود خودمرا کنار کشیدم دیدم منبع فساد ، وکثافت است هیچ ذکری نیست ذکر شکم است وزیر شکم وبس . 
الهی ، آمدم  با دو دست تهی ، ، بسوختم  برای امید روز بهی ، اما سوختم در آتش ندانم کاریهای بندگان بی خرد تو ،
الهی / اگر کسی ترا به جستن یافت  من به گریختن یافتم  ، اگر کسی ترا به ذکرکردن یافت ، من ترا درفراموشی یافتم ، اگر کسی ترا به طلب یافت ،  من خود طلبکار توام . ( برداشتی از اشعار خواجه عبداله انصاری). پایان /. جمعه