جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۵

دنياه كوچك ما

براى آنكه از دردهاى روزانه وآنچه پيش رويمان گذاشته اند خلاص شوم ، سر به دامان روزهاى خوب گذشته ميكذارم ، امروز درخبر ها خوأندم كه پارك جنگلى " نكأ"  در جنوب شهر شيراز با أتش زدن درختان وكشتن حيوانات. وكشتن جنگلبانان ، بولدزرها بكار افتاده اند و جاده ايجاد شده ، سپس انبوه سازى شكل ميگيرد ، چه كسانى از اين ويرانيها بهره ميبرند ؟  وسپس كجا خواهند رفت ؟ به كدام سوى جهان ؟ در هيچ جا ديگر امنيتى وجود ندارد  ، جلوى چشم مادرى در فروشگاه دختر يازده ساله اورا ميخواستند  به زرور بدزدند ، مردم ديوانه شده اند ، باور ندارند كه جهان را يك قحطى بزرگ ، يك  خشكسالى وبى أبى تهديد ميكند ، امروز أب از بطريهاى بزرگ به درون بطريهاى  كوچكى سرازير شده كه تنها باتدازه يك فنجان است ، بطريهاى به رنگهاى صورتى وأبى در قفسه ها خود نمايى ميكنند تا نفهمى  كه چه كثافتى را مينوشى ! مواد غذايى كم شده  حتى سيب زمينى كه روزى قوت بيشتر مردم جهان بود حال يا پخته وآماده يا خورد  شده وأماده ويا گنديده درون كيسه هاى  پلاستيك كه بازور هزاران ماده سمى  آنهارا  نگهدار ى ميكنند ، هر ميوه تازه اى را  كه دست ميزنى گويى همين الان از فريزر يا بخچال  بيرون أمده است ،  ديگر كمتر درخت ميوه اى در خانه از ديوار سرك ميكشد خرمالو  بكلى گم شد ، ( در اين سر زمين ) بجايش ميوهاى سفت وسخت. با رنگ زرد  ساخت كارخانه أمد ، هندوانه ها  به رنگ زرد وصورتى  وقالبى  مانند كيك ! اينها ارزانترين ميوه هايى  بودتد كه در تابستان بداد جگر هاى داغ شده ميرسيدند ، نانها همه يخ زده. درون فر خمير ها داغ ميشوند وساعتى بعد بايد  أنهارا دور انداخت ، از گوشت حرفى نميزنم ، چون لاشه خوار نيستم ، اما سبزيجات به همت هورمونهايشان ومواد سمى زا هركدام هيبت وهيكلى باندازه لأتها وآدمكشانى كه امروز  بجان ملتها اتداخته اند ى ديده ميشود ، همه جا را امنيتى !!!  كرده اند ، آدمكشانيكه كه از كارخانه خودشان بيرون آمده اند ودر باشگاهاى پرورش اندام با زرور پروتينهاى مصنوعى  مانند غول با پيكرهاى خالكوبيده شده ، اجتماع را پر كرده اند ، تمام مواد سرشويى  وكرمها و ساير مواد را تنها دو كارخانه عظيم ، ژنرال مرتور و ديگرى ميدهد ، با ماركهاى  گوناگون ، هيچ فرقى بين يك شامپوى ما ركدار با يك مايع  ظزفشويى ارزان قيمت نيست ، كرمهاى كه براى بدن ساخته اند همه ألرژى زا و مسموم ، مردم همه دچار  يك بيمارى مرموز كه نامش فقر غذايى وگرسنگى است ، شده اند ، برنجها مسموم چرا كه در كشتزارهايى  بعمل ميايند كه از فاضل أبهاى كارخانجات  تغذيه ميشوند  آنهم برنج  ژنتيكى ، اما در كشورهاى مستعمره  باغها و مزرعه هاى خصوصي زير نظر بهترين مهندسين كشاورز ى چاى ، برنج ، قهوه ، كاكائو ، سيب  زمينى وانواع واقسام مواد غذايى به بهترين وجه ساخته وبعمل ميايد با شرايط سخت و غير انسانى كارگران زن ومرد وكودك ، مزرعه هاى بزرگ  خصوصى به پرورش گاو وگوسفند ومرغ و بلدرچين  وتيهو  وسبزيجات غير سمى دارند كار ميكنند وكسى از وجود آنها  اطلاعى ندارد، تنها متعلق به ( پاترون) هاست ، سر ما با داعش، وملاهاى دستار بسر گرم است هر روز رسانه ها يك فيلم  تبليغاتى با چند عكس به دنيا مخابره ميكنند ، تا مردم هوس تخم مرغ طبيعى كه از مرغ است نكنند تخم مرغهاى صنعتى با تا ر يخ بى نهايت ساخته شده از  مواد نشسته اى وژلاتين ورنگ  در بازار به وفور يافت ميشود ، سرمان با تروريستها گرم است ، مسيو ترامپ روى سن برايمان نقش بازى ميكند  اما رياست جمهورى از ده سال پيش براى منافع اربابان تعيين شده است ، ديگر عرضى نيست بجز سلامتى شما ، زير هجوم مواد غذايى سمى كه كم كم همه را به سراى باقى خواهد برد ، از ديوار كار وبيكارى  سخنى  نخواهم   گفت كه قانون بردگى امضاء شده است .
سياست بازى هم مد روز  است ، كيف وكفش كروكوديل هرمس هم مد روز است بيچاره كروكوديل در يك مرداب داشت با خانو اده اش زتدگى ميكرد وآرزو داشت فرزندانش به دانشگاه ام أى تى بروند !!!!!!  حال پوستشان در دست فاحشه هاى گرانقيمت بازار  است ،پايان . 
جمعه دهم ژوئن دوهزارو شانزده ميلادى !!!!

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۵

انگشتری طلا

شب گذشته درمیان  صندوقچه ای که محتوی آت وآشغالهای من است ، به دنبال زنجیری میگشتم ، ناگهان چشمم به انگشتری او افتاد ، سالها بود که از چشمم پنهان مانده بود ، این انگشتری شبیه هیچ یک از انگشترها وحلقه های بازار نبود ، یک حلقه کلفت سفارشی بود  برای من ،  مدتی به آن خیره شدم ، سالها بسرعت از جلوی چشمانم گذشتند رسیدم به همان اولین روز استخدامم درآن اداره ، او ریاست دفتر وزیر را عهده دار بود ومن درانتظار اینکه مرا احظار کند ، من استخدام شدم ، در قسمت دیگر ی درجایی که میبایست نبض مکالمات را در روز نواری ضبط کنم  ، مکالماتی که بین کارمندان وکارگران ومردمان خارج انجام میگرفت تنها یک شماره خط داشتم که آنهم به اطاق جناب وزیر وریاست دفتر وصل بود .
او هرصبح بمن تلفن میکرد ، سلام میکرد وسفارش میکرد اگر کاری دارم باو مراجعه کنم ، مردی بود با صلابت از یک خاندان بزرگ سر شناس عمویش صاحب یکی از بزرگترین روزنامه های پایتخت بود ، با چند زبان خارجی آشنایی کامل داشت وبه هنگام کمیسیون ها ومجمع عمومی ، او تنها کسی بود که اجازه ورود به اطاق وزیر را داشت ، صورتش مهربان ، اما قدش کوتاه بود ، هرصبح پیشخدمت برای من قهوه و شیرینی میاورد واگر مجبور بودم ظهر  بمانم ناهارم را از بوفه میاوردند ، همه به سفارش او بود ، من هیچ فکربدی بخاطرم نمیرسید او زن داشت اما بچه نداشتند وشدیداعاشق قمار بود ودریکی از کلوپ های معروف عضو هیت مدیره بود وهمسرش نیز درآنجا در دفتر کلوپ کار میکرد ، کلوپ هم مخصوص اعضا بود . کارم را دوست داشتم ، تا اینکه وزیر عوض شد کسی دیگر بجایش آمد با تعویض هر نخست وزیر وزیر تازه ای به آن وزارتخانه میامد وایادی خودرا میاورد وبه کارهای حساس میگماشت ، اما او هنوز سر جایش بود ، مرا خواستند ، وبه ریاست دفتر وآرشیو منسوب کردند ، کار پر مسیولیتی بود اما او رییس من شد ، بین من او تنها یک در فاصله بود ، درساعات فراغت کنارم مینشست وکم کم سر حرف را باز کرد ، بهترین وگرانبهاترین  عطرها را بمن هدیه میداد، بهترین کتابهارا برایم میخرید وآخرین صفحات موسیقی را نیز با امضا خودش بمن هدیه میکرد ، او هم مانند من عاشق کتاب وموسیقی بود .
اما درگوشه از این اداره مردی برای خود تشکیلاتی جداگانه داشت ، حسابداریش جدا سکرترش جدا کارمندانش جدا تنها گاه گاهی برای دیدن جناب وزیر از جلوی اطاق من رد میشد بوی بد ادوکل ( اولد اسپایز) وکت وشلوارهای راه راه به رنگ روشن قیافه اش شهرستانی اما قدش یکمتر وهشتاد بود ، با پاهای بلند .  گاهی درمیهمانیهای وپارتیها وعروسیهای کارمندان شرکت میکردیم  واو با همسرش که یک زن خارجی آلمانی بود میامد قیافه اش تلخ وبسیار بد عنق و اکثرا مست بود ، من ابدا بفکر اینکه بتوانم اورا تحمل کنم نداشتم بو ی اشخاص درمن اثر بسیار میگذاشت وتن صدا این دو عامل مرا درمقابل هر شخصی به زانو درمیاورد خوشبختانه مردان آن زمان تازه به دوران رسیده بودند وهنوز نه میتوانستند به صدایشان تن خوبی بدهند ونه هنوز از بو های خوب سر رشته داشتند ، این یکی  هم تازه از آلمان آمده و بخیال خود  همه چیز میدانست ، وواقعا میدانست ،  رییس دفتر هم که چون مرتب بخارج میرفت با همه چیز آشنا بود وادوکلن های خوشبویی میزد .....
سرنوشت بد جوری انسان را ببازی میگیرد ، دریکی از شبهای میهمانی اداره که در هتلی بزرگ بر پا شده بود وتنها روسا با بانوانشان شرکت داشتند من هم بدون همسر رفتم ودرکنار ریس حسابداری وهمسرش که پیرمرد وپیر زن مهربانی بودندنشستم ، آنروزها زیبا بودم ، بی آنکه خودم بدانم چقدر مردان به دنبالم بودند بی آنکه خود بدانم تنها فکر م کار بود وخانه وشنیدن موسیقی وخواندن کتاب ونوشتن خاطرات !!! عشق بزرکی را ازدست داده بودم اما هنوز در زوایانی قلبم گاه گاهی نیش میزد ومیگفت من اینجا هستم .
آن شب میهمانی آن جناب رییس تشکیلات معاملات خرید وفروش وبچه تاجر تنها بدون همسر ش آمده بود اما مرد دیگری با او همراه بود ، من درانتهای میز نشسته بودم ، ناگهان دیدم او گیلاسش را بلند کرد وبسوی من یعنی بسلامتی ، من به اطرافم نگاه کردم ببینم او به سلامتی چه کسی گیلاسش را بلند کرده است ! اما در اطراف من وکنارم هما ن حسابدار پیر وهمسرش بودند ودیگران هم با همسرانشان . سرم را پایین انداختم ، او از جای برخاست دکمه کت خودرا بست وآمد جلوی من خم شد وگفت اجازه میدهید با شما برقصم ؟......... رقص گرگ با فرشته  دیگر ادامه ندارد او قدرت را به دست گرفته بود آن مرد نازنین را به قسمت بوفه ها  فرستا د وخود صاحب الاختیار تمام دستگاه شد زیر کدام قدرت وبا چه نفوذی ؟ هنوز برایم مبهم است ،  او مرا هم باخود مانند تشکیلاتش برد :
جمیله یکه سوار منم ، من ، عاشق اسب وشکار منم من ، !!!! بخیال خود مردی از تبار کوهستان ومردان دلیر غرب را در کنار دارم !!!! و بقیه بماند ............
تنها روز ی آن مرد نازنین برایم نوشت "
ترا نفرین میکنم بخاک خواهرم سوگند ترا نفرین میکنم تا هیچگاه خوشبخت نشوی . خواهرش ناکام از دنیا رفته بود واو هر هفته به آرمگاه خانودگیشان درقم میرفت تا ناهیدش را زیارت کند ، روی نامه قطران اشک او ریخته شده بود .
حال امشب این انگشتر مرا بر گرداند به آن ـ روزها او از من خواستگاری کرده بود اما بشرط آنکه بچه دار نشویم از بچه خوشش نمیامد وکسیکه بچه دوست نداشته باشد نمیتواند انسان خوبی باشد واین یک گفت من عاشق بچه هستم اما گرگی بود درلباس میش./ این یکی بازاری بود وقیمت طلا را خوب میدانست ، آن یکی دانشگاه رفته بود تنها خطوط ومعنی آنهارا میدانست با ارقام کاری نداشت سینه اش پاک خالی از هر کینه ودورویی./. روانش شاد .
 پایان / ثریا / پنجشنبه 9/6/2016 میلادی / 

سحرگاهان

نميدانم شب چه موقع خوابم برد ، اما ساعت دو پس از نيمه شب بيدارشدم  ،قند خونم بشدت پايين افتاده بود آب بالاى سرم گرم شده غير قابل نوشيدن بود ، تلفنم داشت شارژ ميشد ، حالم خيلى بد بود هوا شرجى ،تنفس مشگل ،اخباررا خواندم همان چرنديات روزهاى كذشته ، رفتم سراغ مسعود اسدالهى وبرنامه هفتگيش ،ظاهرا  خاطراتًى را از دور ها يك جورى جمع وجور ميكند ويك جورى  هم وصل به امروز ميشود ، داشت شمه اى از خاطرات ( جيمز موريه ) جهانگرد قديم كه كتاب ( حاجى بابا) را هم نوشته بود ميخو اند در وصف الحال ما ايرانيان ، كه سرشتمان از ذره اى بنام ( دروغ) ساخته شده است ، شعرى از هالو كه او هم بر اين امر مهر صحت  زده وأنرا در يك شعر طنز آلود تاييد ميكرد  ، قطعه اى از نيما داشتم روى صفحه پلاس گذاشتم او هم از دروغ ايرانيان در عذاب بود ، نه سرشت ما با دروغ ساخته شده با دروغ رشد ميكنيم مادر به پدر دروغ ميگويد ، پدر به مادر واهل خانه بچه كوچك أنرا فرا ميگيرد با همسالان خود باز با دروغ زندگى را شروع ميكند  ، ما ايرانيان با هوش سرشار و علم تخيل  دروغ را  پيشه ساخته ايم ، حال امروز دولتمردان  وأبر قدرتها هم باين امر پى برده اتد ، عده اى أنرا فرا گر فته اند وبا ايرانى معامله ميكنند وعده اى از ايرانى ميگريزند ، حال ميفهم ساده لوحى من كه نام ديگرش حماقت است  چكونه دست أويز اطرافيان من شد وچگونه مرا قضاوت ميكردند وچرا همسرم بمن دروغ ميگفت وهمه چيز را نهان ميكرد ميدانست در اين دنيا نا بود خواهم شد اگر نتوانم مانند او به ( حرضت عباس) !!! يا اين نان ر ا در عر ق ريختم و يا به  خداى محمد و يا بجان بچه ها ، ! كدام بچه ها؟؟! قسم بخورم .
رفتم سراغ برنامه ديگرى كه با خانم نقاش معاصر در دوران گذشته مصاحبه ميكردند !! اولا دوربين با بيرحمى تمام أن چهره فرسوده  درهم ريخته وگريم   شده وأن دندانهاى مصنوعى را كه گاهى هم بيرون زده وصدايى توليد ميكردند ، نشان ميداد ، من چيزى از مصاحبه دستگيرم نشد ، آنقدر كه چهره وموهاى سپيد وافشان  ايشان با أن سيگار نازك وبلند نقش يك بانوى متشخص را بازى ميكردند گفتگو هارا تحت الشعاع قرار دادند  ، ايشان طراح ونقاش بودند مقدارى هم روى شنل تاج گذارى ملكه سابق كار كرده بودند اينها  را ميدانستم اما چرا آنهمه دوربين را تزديك برده واز زاويه هاى مختلف  از ايشان  " گلوزاپ" ميگرفتند ،  بياد مادر مرحومم افتادم  از پنجاه  سالگى نكذاشت از او عكس در محافل بكيرند ميگفت دوربين بيرحم است !!! هركجا ميخواستم  عكس دسته  جمعى بميريم فورا چادرى را روى صورتش ميانداخت ،تنها يكى دو عكس من پنهانى از او گرفتم وآخرين عكس او را كه براى پاسپورتش گرفته بود با روسرى ونيمى از زلفان بيرون كه در آلبوم پسر داييم چسپيده ، چقدر زيبا بود ، با موههاى بلند طلايى ، كه كم كم سپيدى بر أنها سايه انداخته بود لبان قلوه اى و صورتى كه مانند برگ گل سرخ ميدرخشيد ، او سينه اى بى كينه داشت و دروغ را نميشناخت ، رنگ چهره خبر از سر ضمير او ميداد ، حال روز گذشته با ديدن تصوير اين بانو كه با مقدار زياد ى شال و پوشينه  وپشمينه تا خرخره خودرا پوشانده بودو تنها از دهان  و چهره او فيلم گرفته شده بود ، نميدانم چه اصرارى داريد  اينگونه مصاحبه ها  را  پخش كنيد وهمه معيارهاى خوب كذشته را در هم بشكنيد ، باز بياد لعبت والا افتادم كه در هشتاد سالگى هم همچنان ميدرخشيد وپس  از سكته وفلج شدنش ديگر اورا نديدم ،نه او ميل داشت كسى اورا ببيند ونه من ميل داشتم  او را كه شكسته شده بود ببينم ، تك وتنها در يك أپارتمان با تنها دخترش ويك خدمتكار نيمه وقت بسر ميبرد ونگاهش را به تلويزيون ميدوزد ، هيچ خبر نگار ، هيچ دوستى به ديدار او نميرود غير از يكى كه هر سه شتبه با بيمارى وحشتناك خود  باز به ديدار لعبت ميرود ، خود من هم كمتر در عكسهاى فاميلى ظاهر ميشوم شايد دوسال است كه ديگر هيچ عكسى از خودم ندارم ، گاهى بچه ها بى آنكه من بفهمم عكسى ميكيرند ، موى سپيد ويا رنگ شده  ديگر زيبايى ندارد ،  زن همه عمرش تنها بيست سال است از چهل سالگى ديكر قابل ترحم ميشود !!!  بخصوص اكر نام و اسم ورسمى و ثروتى هم نداشته باشد ،ديگر هيچ ، اورا ديوانه ميخوانند !!!. 
قهوه داغ من تمام  شد حال كمى قند خونم بالا آمد بايد يك واليوم نيز چاشنى أن كنم وبخوابم وفردا !!! يعنى چند ساعت ديگر با خستگى  وچهره باد كرده از خواب بلتد شوم واولين سئوالم اين است كه امروز  برنانه ام چيست ؟ هيچ، پايان /.9/6/2016 ميلادى ، ساعت چهار وبيست دقيقه ، درجه حرارت هوا 19/ درجه  سانتى  گراد  !!!!!

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۵

نامه ای برای یک مرده

هنگامیکه کسی مرد ، دیگر نمیتوان با او سخن  گفت ویا حرف زد ، عده ای به گورستانها میروند  با زبان بی زبانی برای مرده هایشان  حرف میزنند ، عده ای گله میکنند ، وعده ای دعا میخوانند ، کمتر کسی تا به امروز پیدا شده تا برای یک مرده نامه بنویسد ، آنهم نامه ایکه میداند هیچگاه به پست نمیرود  وهیچگاه به دست گیرنده نخواهد رسید ، چون " گیرنده شناخته نشد «
در پیله خود تنیده  وآرمیده بودم ، گاهی نقی میزدم  صدایم به بعضی گوشها میرسید وبعضی ها بی تفاوت عبور میکردند درغربت  از این فریاد ها بسیار است ، وگوش شنوایی نیست  ، در واقع کسی بیدار نیست .
روزیکه نامه تو بمن رسید واحوالپرسی کردی ، بیجواب ماند ، نمیدانستم که دنبال چه هستی ، این روزها اعتماد ازوجود همه رخت بر بسته همه درلانه هایشان مانند مرغ روی تخم هایشان خوابیده اند ! .
از خودت نوشتی ، پدرم یک کشاورز ساده است ، خیلی خوشحال شدم ، حال میتوانم با گام های یک کشاور راه بروم با قدم های او ، از مادرت نوشتی  واز مادر بزرگت ، بیشتر خوشحال شدم ، دست به دامن  همه دوستان وآشنایان شدم که ترا نجات دهند احساس میکردم درآنجا خوای پوسید وهمه بمن خندیدند ، 

- تو از کجا میدانی او یک مامور نیست ؟ 
- تو از کجا میدانی به دنبال چیست ؟ 
- تو چگونه حرفهای این ناشناس را باور میکنی؟ 
- آه بچه شدی ؟ یا دیوانه ؟
من بی توجه به همه گفته های راستین آنها درپی نجات تو بودم ، درپی نجات روحت و خودت ، از تو  انتظاری نداشتم من هیچ از آن سر زمین نمیدانم واز مردمش ورسم وراهشان بیخبرم اما خاکی که از آن گل من بوجود آمده بود خوب میشناختم ، تو ذره آن خاک بودی و حال میخواستم از تو یک بنای شکیل وبزرگ بسازم ، یک عبادتگاه وبه ستایش بنشینم ، ونمیدانستم که خاک هم آلوده شده است .
بقیه را نخواهم نوشت ، چون حال مرا بهم میزند ، طعم تلخ زهر در دهانم میلغزد .
اما مدتها از شوق این امید نهان  زنده بودم  ، نوشتم ؟ امید یا یا خیال ؟ نامه هایم بیجواب میماندند ! از کار تو وارتباط تو با دیگران بیخبر بودم بمن هم ربطی نداشت .
روزیکه خبر دادی به دنبال یک پالتوی خوب هستی وقیمتش گران است ، اولین زنگ خطر درگوشم صدا کرد ، خوب چرا زودتر نگفتی من پالتوی پوستمرا بجای آنکه به یک خیریه کودکان سرطانی بدهم برای تو میفرستادم با  بهای آن چند پالتوی خوب میتوانستی بخری ویا پوست حیوانرا از هم بشکافی ولباسهایترا با آنها تزیین کنی .
نه ! گام های یک کشاورز نبود ، گامهای مردی بود که میل داشت از زندگیش تا حد مقدور لذت ببرد ، منطق برای تو مانند گل ولای بود  وجز لغزاندن  وبه رمین زدن فایده ای نداشت ، منطق را رها کردم  فرود آمدم  زندگی را به موازات خواسته های تو ادامه دادم  بمن مربوط نبود اگر زندگی مخیفانه ای داشتی ، من در زیر این پوسته  بقول تو ...... هم دلی نازک دارم  زود شکن مانند پیاز نرگس  وهم لاک سختی  سر د ومحکم  که زمانی  قلبم راآکنده از سوزش میکند آنرا میپوشانم .  زندگی مانند چرخیدن است وتنها کسی میتواند معنای واقعی زندگی را بفهمد که با مردگان ویا نزدیک به مرگ   زندگی کرده باشد با آنها غذا خورده باشد  ورنگ مرگ را درچهره دیگری دیده باشد ،  زندگی مانند چرخها یکی اتومبیل است اگر فشاری بر آنها وارد نیاید بچرخش خود ادامه میدهند ، اما گاهی این چرخش از حرکت باز میماند ومن آخرین فکری که بخاطرم رسید این بود که خودمرا پنهان کنم  نه از ترس ، تنها از یک حادثه .
بهر روی من خانه امرا گم کرده ام وآنرا سالهاست از دست داده ام ودر این دنیای پهناور همانند همان ستاره سرگردان خارج از منظومه در آسمان نشسته ام تا روز خاموشیم فرا رسد ، ستارگان هم روزی خاموش میشوند  خدا ومذهب وعدالت هم برای من اساسا وجود ندارند خداوند انسانرا کیلویی و تکه ای ویا ذره ذره خلق نکرده است  . انسانرا کامل ساخته باو شعور اعطا کرده حال اگر کسی این شعور را گم کرد دیگر نباید به دنبالش رفت .
تنها میدانم لحظه ای میرسد که انسان میمیرد ، اگر چه زنده باشد  گاهی همه چیز برایم نشاط انگیز است وزمانی ملال آور تنها این نامه را نوشتم تا بدانی من از جنس تو ودیگران نیستم .. من از جنس  خودم هستم با همه عوارضم . پایان 

چگوارا

دوست عزیز ونادیده ، 

همانطوریکه قول داده بودم بقیه چه گوارارا برایتان فرستادم ، اما دریغم آما که آنرا دراینجا نیاورم ، چه بسا کار من ، افکار من غلط باشد وچه بسا هم روزی در قرنهای آتی که ما دیگر خاکستر شده ایم ؛ این ایده به حقیقت بپیوندد ، من در یادداشتهایئ گذشته ام اشاره کردم که (چه گوارا)  مسیح آینده خواهد شد اگر دنیایی باقی بماند واگر باز میل داشته باشند دینی را بوجود آورند وهمهرا زیر یک پرچم ببرند ، مانند داستان حضرت عیسی که به چند روایت نوشته شده است .وافسانه موسی که هربچه ای را بخنده - وامیدارد 
اصولا فلسفه ادیان از قرن چهاردم بوسیله مردی بنام ( سنت آگوستین ) بنیان گذاشته شد  او درسالهای بین 354 چهار  میلادی  درشهری نزدیک تونس به دنیا آمد ، مادرش مسیحی بود وپدرش سنی ،  در اعترافاتی که خود نوشته دوران کودکیش بسیار سخت ودردناک بود وهنگامیکه مرد در کسوت یک راهب وکشیش بود ،  او بسیار باهوش وزیرک بود ودر کتابها به دنبال حقیقتی میگشت ، او به کشور اسپانی آنزمان نیز آمد ودر کوردبا و مادورا  به دنبال درس و فلسفه و عمق مطالب زندگی بود ،  او لذت زندگی را دردوست داشتن ودوست داشته شدن میدانست ودر کتابهای قرون گذشته به کاووش میپرداخت  اودرکتابی بنا م( هورنتسیوس ) متعلق به سیسرون  دنیای دیگری را کشف کرد ودید عالم او باین نوشته ها تفاوت زیادی داردبنا براین پیرو ( مانی ) شد ومانویت را اختیار کرد .
پایه گذار مانویت هم یک ایرانی بنام  (مانی  درسال 1217 . تا 1277 )  وجود داشت در وجود این دین مذهب تازه او عنصر  ودو گو هر متضاد  جلوه گر بودند ؛ (نور وظلمت )  وبعقیقده او بشر تا زمانیکه میتواند با نور حقیقت زندگی کند هیچگاه درظلمت فرو نخواهد رفت . اما اگر دراین امر موفق نشد تا سر حد یک حیوان وشاید پایینتر تنزل خواهد کرد ..
 درنظر او که شمه ای نیز در مسیحیت وجود دارد  ، شر را خداوند نیافریده  هرچه هست خیر است   آنها با نخوردن گوشت  ( که به ظلمت) تعلق داشت  خودرا پاکیزه میساختند  آنان با خوردن سبزیجات  ونباتات میتوانستند به زندگی خود ادامه دهند اما فرزندانشان  وکودکان خردسال  به نفخ شکم و دردهای بسیاری گرفتار شده وگاهی میمردند  درمذهب مانویان کودکان راهنمای خوبی برای انتقال  نور بودند  مانویان  همچنین ازدواج  وتناسل را باین عنوان که خیر است خوب میشمردند ، برای پایداری نسلها مجبور به همخوابی با سایر زنان بودندو کم کم زمینه نابودی این مذهب آماده شد  مانی خود عقیقده داشت  که مسحیت را ه گم شده  وشکل منحرف  دین است . بهر روی سنت آگوستین با آنکه سنت شد وراهب بود اما سر انجام بدون هیچ عقیده ای از دنیا رفت .
چگوار نیز همین رویه را پیش گرفت ومیل داشت با ادیانی که سر زمینش را احاطه کرده بودند ستیز کرده وراه ظلماترا از پیش پای دیگران بردارد ، اما از آنجاییکه دنیا ومنافع روی همین ادیان میگرددوانسانها گوسفند وار باید بسوی مسلخ گاه بروند کم کم اورا ازمیان برداشتند آنهم به دست دوست وهمرزم خودش ، همان ( یهودای ) معروف  که هنوز هم حاکم است وزنده گویی آب خضر نوشیده تا ابد زنده بماند .
من این ایده را خودم انتخاب کردم  تنها کسی که میتوانست یک پیام آور ویک مسیح یا مسنجر باشد همان چگوار ا بود اما اورا به سیاست آلوده ساختند او از مانویت  ومانی  خیلی چیزها آموخت ، متاسفانه روشنفکران چند دسته دنیا وکسانیکه بستوه آمده بودند درپی یک منجی نشسته هریک برای خود بتی ساخته بود که هیچکدام به پای سخنان ( چه) نمیرسید ، امروز آرامگاه او در شهر زادگاهش مدفون است » البته استخوانهایش « که از سر زمین دیگری به آنجا گسیل داده شد . این تنها یک عقیده است من نمیدانم دنیای ما بکجا ختم میشود ، نمیدانم آیا کرده زمین همچنان به گردش خود ادامه میدهد یانه ، ویا منفجر خواهد شد اما میدانم پای بشر به هر کره ای که برسد اول دولت تشکیل میدهد سپس دین را رواج داده وخود حاکم وارباب دیگران میشود هرکس هم که میل نداردمیتواند مانند سنت آگوستین دور خود بچرخد وسپس لا مذهب از دنیا برود .
امیدوارم تا حدودی توانسته باشم منظور خودرا ابراز داشته وتقدیم حضورتان نمایم ، این بنده ناچیز خسته از دنیا ومردمش وهمه چیزهایی که به زور به حلقوم یک یک ما فرو میکنند باید خورد ودم نزد مانند بیسکویتهای فروشگاهها  در بسته بندی های شیک که همه از مدفوع انسانها درست شده اند. عمرتان دراز ومهرتان پایداد. /. پابان /.
چهارشنبه 8.6.2016 میادی /.
-------------------------------
ماخذ > سنت آگوستین > از کتاب عصر اعتقاد است .

انتخابات

همه انتخابات ، بفاصله  چند روز شروع شده ، همه به دور هم ميگردند ،همه جا منتخبين !!! يعنى انتخاب شده ها ميدانند كه خودشانند ، اما مردم همه در يك شوريدگى بسر ميبرند ،  " آيا اين يكى راست ميگويد ؟ " بيخبر از آنچه كه در سر آن انتخاب شد ميگذرد ، او يك عروسكى بيش نيست ، يك رباط ويك دلقك روى صحنه كه بايد مردم را سر گرم كند ،حال هر كس ميخواهد باشد ! فردا پس فردا ارباب بزرگ باين ديار سفر ميكنند تا مرام خودرا تقديم اين ملت  بيچاره كه زير دست وپاهاى مافيا ودزدان دارد جان  ميكند ، ابراز دارند ، 
بيست وششم براى دومين بار بايد ما بسوى صندوق أراء برويم !!! آيا بايد. زير سايه گيسوان بلتد آن جوان كه ناگهان از كيسه مارگيرى بيرون جست به زندگى گياهى خودمان ادامه دهيم ؟ ويا به همان پير مرد اكتفا كنيم كه با لكنت زبان وچهره مهربانش خالى از ذخيره هاى سياسى. دوباره به زير چتر حكومت بانكداران خواهيم رفت ؟ أن پسر مامانى و تازه از حمام در أمده كه رياست حزب سوسياليستهار ا  دارد نيز  ،  نقش خودرا با ضعف تمام بازى ميكند ، 
وما ؟! ما بيچارگان جان بركف ، بايد در صف بايستيم وهرچه ارباب گفت بگوييم : اطاعت !! 
حكومت در دست كا رخانه داران مواد غذايى ،برق ، آب، و مالكيت زمينها و كارخانجات اسلحه سازى كه مرتب بايد تغذيه شوند ، مرزها در هم كوبيده ميشوند ، مردم سر گردان ، بايد جنگى بر پا كرد و جمعيت را كاهش داد ، زمينها را لازم داريم ، براى كشت ، مين ها و ساير مواد ! ترك بجان كرد  ميافتد ، مسلمان بجان يهود ميافتد ، مسيحى بجان  مسلمان  ميافتد ، مسلمانان اما ذره ذره جلو ميروند تا جاييكه موزه بزرگ ( ايا صوفيه) را دوباره تبديل به مسجد كرده اند ودر أن قاريان مشغول قار قار كردن ميباشند ؟! 
اثاثيه موزه ها در  حراجيها  به قيمتهاى سر سام  إور بفروش ميرسد ، ومنافع دوباره به جيب ( آقايان  ) ميرود ، از تنكه  مرحومه ما رلين مونرو  تا نامه هاى جعلى ونسبت داده به فلان رييس جمهور، رياست جمهور محترم تركيه دوباره ميل  دارد دربار سلطان عثماني را  بر قرار سازد ، اول سريالهارا ساخت وشيفتگى مردم را ديد حال در تدارك ساختار أن است ، 
در سر زمين بلال خيز ايران خوب زندانها تبديل به دانشگاه شده اند ؟ همانكه آقايان انقلابيون چند أتشه ميل داشتند انجام دهند : ما زندانهارا تبديل به دانشگاه ميكنيم !!!! اما نگفتند با چه طرح وأيده اى ! شلاقها  به صدا در آمده اند ، براى هر نفسى كه ميكشي بجاى ممات حيات  ، چهل شلاق ببالا سهميه دارى ، هر روز  اميدم براى ساختن يك دنياى ساكت وأرام كمتر ميشود  وهر صبح كه سر از خواب بر ميدارم تنها سيل جنازه  هاى خون ألود را ميبينم  كه از شيشه تلويزيون جا ريدند ، صبحانه ات را  بخور ؟ چى را بخورم ، نان روز گذشته امروز تبديل به تكه سنگ شده ، چاى طبيعى وپاك گم شده ودر برنامه  هاى باصطلح سلامتى ميگويند  : چاى اخ است ، بد است ، ، قهوه؟! مخلوط با جو و نخود  وآرد ؟ گوشت ؟! نميدانم. گوشتخوار نيستم ، أب نوشيدنى صاف وگوارا درون شيشه هاى پلاستيكى هزار بار ( ريسايكل ) شده بد بو وبد  مزه ، آب جارى در لوله ها ، مزه گچ و سولفات دوسود ميدهد ، در عوض اوراق ماركدار پرداخت ماليات را بايد پر كنى ودر أن سوگند ياد كنى  كه از هيچ منبع ديگرى در أمد ندارى  وبا همين چندرغاز ى كه از خودمان گرفته ايد داريد پس ميدهيد ، ما نانر ا با آب تر ميكنيم وميخوريم واز خود ميرسيم چرا زنده ام؟ آهان شمع اميد را بايد روشن نگاه داشت ! كدام اميد ؟ اميد  به چى ؟ به كى؟ به كجا؟ .........  از ترس بمبهاى پنهانى سالنهاى تاتر وموسيقى كم كم بسته ميشوند ، سينماها اما هنوز بكار خود مشغولند وطرز أدمكشى را به شيو هاى مختلف ياد ميدهند ، رستورانهاى فست فود پشت سر هم رديفند و مانكنهاى استخوانى با مدلهاى عجيب و  غريب  دور ترا احاطه ميكنند ، ميان هربرنامه تلويزيونى هجوم سنگهاى تبليغات بر سر ومغز تو كوبيده ميشود ، فلان كرم ، فلان ، فلان فلان ، تا برنامه صبحگاهى مشتى خاله زنگ  و اوا خواهر نشسته اند و تكه تكه رختخوابهاى سكس ديگرانرا بتو نشان ميدهند ، اوف حالم بهم ميخورد ، خواب را دريابم   ، خواب دتياى فراموشيهاست ، پايان ........./. 
8/6/2016 ميلادى/.