شب گذشته درمیان صندوقچه ای که محتوی آت وآشغالهای من است ، به دنبال زنجیری میگشتم ، ناگهان چشمم به انگشتری او افتاد ، سالها بود که از چشمم پنهان مانده بود ، این انگشتری شبیه هیچ یک از انگشترها وحلقه های بازار نبود ، یک حلقه کلفت سفارشی بود برای من ، مدتی به آن خیره شدم ، سالها بسرعت از جلوی چشمانم گذشتند رسیدم به همان اولین روز استخدامم درآن اداره ، او ریاست دفتر وزیر را عهده دار بود ومن درانتظار اینکه مرا احظار کند ، من استخدام شدم ، در قسمت دیگر ی درجایی که میبایست نبض مکالمات را در روز نواری ضبط کنم ، مکالماتی که بین کارمندان وکارگران ومردمان خارج انجام میگرفت تنها یک شماره خط داشتم که آنهم به اطاق جناب وزیر وریاست دفتر وصل بود .
او هرصبح بمن تلفن میکرد ، سلام میکرد وسفارش میکرد اگر کاری دارم باو مراجعه کنم ، مردی بود با صلابت از یک خاندان بزرگ سر شناس عمویش صاحب یکی از بزرگترین روزنامه های پایتخت بود ، با چند زبان خارجی آشنایی کامل داشت وبه هنگام کمیسیون ها ومجمع عمومی ، او تنها کسی بود که اجازه ورود به اطاق وزیر را داشت ، صورتش مهربان ، اما قدش کوتاه بود ، هرصبح پیشخدمت برای من قهوه و شیرینی میاورد واگر مجبور بودم ظهر بمانم ناهارم را از بوفه میاوردند ، همه به سفارش او بود ، من هیچ فکربدی بخاطرم نمیرسید او زن داشت اما بچه نداشتند وشدیداعاشق قمار بود ودریکی از کلوپ های معروف عضو هیت مدیره بود وهمسرش نیز درآنجا در دفتر کلوپ کار میکرد ، کلوپ هم مخصوص اعضا بود . کارم را دوست داشتم ، تا اینکه وزیر عوض شد کسی دیگر بجایش آمد با تعویض هر نخست وزیر وزیر تازه ای به آن وزارتخانه میامد وایادی خودرا میاورد وبه کارهای حساس میگماشت ، اما او هنوز سر جایش بود ، مرا خواستند ، وبه ریاست دفتر وآرشیو منسوب کردند ، کار پر مسیولیتی بود اما او رییس من شد ، بین من او تنها یک در فاصله بود ، درساعات فراغت کنارم مینشست وکم کم سر حرف را باز کرد ، بهترین وگرانبهاترین عطرها را بمن هدیه میداد، بهترین کتابهارا برایم میخرید وآخرین صفحات موسیقی را نیز با امضا خودش بمن هدیه میکرد ، او هم مانند من عاشق کتاب وموسیقی بود .
اما درگوشه از این اداره مردی برای خود تشکیلاتی جداگانه داشت ، حسابداریش جدا سکرترش جدا کارمندانش جدا تنها گاه گاهی برای دیدن جناب وزیر از جلوی اطاق من رد میشد بوی بد ادوکل ( اولد اسپایز) وکت وشلوارهای راه راه به رنگ روشن قیافه اش شهرستانی اما قدش یکمتر وهشتاد بود ، با پاهای بلند . گاهی درمیهمانیهای وپارتیها وعروسیهای کارمندان شرکت میکردیم واو با همسرش که یک زن خارجی آلمانی بود میامد قیافه اش تلخ وبسیار بد عنق و اکثرا مست بود ، من ابدا بفکر اینکه بتوانم اورا تحمل کنم نداشتم بو ی اشخاص درمن اثر بسیار میگذاشت وتن صدا این دو عامل مرا درمقابل هر شخصی به زانو درمیاورد خوشبختانه مردان آن زمان تازه به دوران رسیده بودند وهنوز نه میتوانستند به صدایشان تن خوبی بدهند ونه هنوز از بو های خوب سر رشته داشتند ، این یکی هم تازه از آلمان آمده و بخیال خود همه چیز میدانست ، وواقعا میدانست ، رییس دفتر هم که چون مرتب بخارج میرفت با همه چیز آشنا بود وادوکلن های خوشبویی میزد .....
سرنوشت بد جوری انسان را ببازی میگیرد ، دریکی از شبهای میهمانی اداره که در هتلی بزرگ بر پا شده بود وتنها روسا با بانوانشان شرکت داشتند من هم بدون همسر رفتم ودرکنار ریس حسابداری وهمسرش که پیرمرد وپیر زن مهربانی بودندنشستم ، آنروزها زیبا بودم ، بی آنکه خودم بدانم چقدر مردان به دنبالم بودند بی آنکه خود بدانم تنها فکر م کار بود وخانه وشنیدن موسیقی وخواندن کتاب ونوشتن خاطرات !!! عشق بزرکی را ازدست داده بودم اما هنوز در زوایانی قلبم گاه گاهی نیش میزد ومیگفت من اینجا هستم .
آن شب میهمانی آن جناب رییس تشکیلات معاملات خرید وفروش وبچه تاجر تنها بدون همسر ش آمده بود اما مرد دیگری با او همراه بود ، من درانتهای میز نشسته بودم ، ناگهان دیدم او گیلاسش را بلند کرد وبسوی من یعنی بسلامتی ، من به اطرافم نگاه کردم ببینم او به سلامتی چه کسی گیلاسش را بلند کرده است ! اما در اطراف من وکنارم هما ن حسابدار پیر وهمسرش بودند ودیگران هم با همسرانشان . سرم را پایین انداختم ، او از جای برخاست دکمه کت خودرا بست وآمد جلوی من خم شد وگفت اجازه میدهید با شما برقصم ؟......... رقص گرگ با فرشته دیگر ادامه ندارد او قدرت را به دست گرفته بود آن مرد نازنین را به قسمت بوفه ها فرستا د وخود صاحب الاختیار تمام دستگاه شد زیر کدام قدرت وبا چه نفوذی ؟ هنوز برایم مبهم است ، او مرا هم باخود مانند تشکیلاتش برد :
جمیله یکه سوار منم ، من ، عاشق اسب وشکار منم من ، !!!! بخیال خود مردی از تبار کوهستان ومردان دلیر غرب را در کنار دارم !!!! و بقیه بماند ............
تنها روز ی آن مرد نازنین برایم نوشت "
ترا نفرین میکنم بخاک خواهرم سوگند ترا نفرین میکنم تا هیچگاه خوشبخت نشوی . خواهرش ناکام از دنیا رفته بود واو هر هفته به آرمگاه خانودگیشان درقم میرفت تا ناهیدش را زیارت کند ، روی نامه قطران اشک او ریخته شده بود .
حال امشب این انگشتر مرا بر گرداند به آن ـ روزها او از من خواستگاری کرده بود اما بشرط آنکه بچه دار نشویم از بچه خوشش نمیامد وکسیکه بچه دوست نداشته باشد نمیتواند انسان خوبی باشد واین یک گفت من عاشق بچه هستم اما گرگی بود درلباس میش./ این یکی بازاری بود وقیمت طلا را خوب میدانست ، آن یکی دانشگاه رفته بود تنها خطوط ومعنی آنهارا میدانست با ارقام کاری نداشت سینه اش پاک خالی از هر کینه ودورویی./. روانش شاد .
پایان / ثریا / پنجشنبه 9/6/2016 میلادی /
اما درگوشه از این اداره مردی برای خود تشکیلاتی جداگانه داشت ، حسابداریش جدا سکرترش جدا کارمندانش جدا تنها گاه گاهی برای دیدن جناب وزیر از جلوی اطاق من رد میشد بوی بد ادوکل ( اولد اسپایز) وکت وشلوارهای راه راه به رنگ روشن قیافه اش شهرستانی اما قدش یکمتر وهشتاد بود ، با پاهای بلند . گاهی درمیهمانیهای وپارتیها وعروسیهای کارمندان شرکت میکردیم واو با همسرش که یک زن خارجی آلمانی بود میامد قیافه اش تلخ وبسیار بد عنق و اکثرا مست بود ، من ابدا بفکر اینکه بتوانم اورا تحمل کنم نداشتم بو ی اشخاص درمن اثر بسیار میگذاشت وتن صدا این دو عامل مرا درمقابل هر شخصی به زانو درمیاورد خوشبختانه مردان آن زمان تازه به دوران رسیده بودند وهنوز نه میتوانستند به صدایشان تن خوبی بدهند ونه هنوز از بو های خوب سر رشته داشتند ، این یکی هم تازه از آلمان آمده و بخیال خود همه چیز میدانست ، وواقعا میدانست ، رییس دفتر هم که چون مرتب بخارج میرفت با همه چیز آشنا بود وادوکلن های خوشبویی میزد .....
سرنوشت بد جوری انسان را ببازی میگیرد ، دریکی از شبهای میهمانی اداره که در هتلی بزرگ بر پا شده بود وتنها روسا با بانوانشان شرکت داشتند من هم بدون همسر رفتم ودرکنار ریس حسابداری وهمسرش که پیرمرد وپیر زن مهربانی بودندنشستم ، آنروزها زیبا بودم ، بی آنکه خودم بدانم چقدر مردان به دنبالم بودند بی آنکه خود بدانم تنها فکر م کار بود وخانه وشنیدن موسیقی وخواندن کتاب ونوشتن خاطرات !!! عشق بزرکی را ازدست داده بودم اما هنوز در زوایانی قلبم گاه گاهی نیش میزد ومیگفت من اینجا هستم .
آن شب میهمانی آن جناب رییس تشکیلات معاملات خرید وفروش وبچه تاجر تنها بدون همسر ش آمده بود اما مرد دیگری با او همراه بود ، من درانتهای میز نشسته بودم ، ناگهان دیدم او گیلاسش را بلند کرد وبسوی من یعنی بسلامتی ، من به اطرافم نگاه کردم ببینم او به سلامتی چه کسی گیلاسش را بلند کرده است ! اما در اطراف من وکنارم هما ن حسابدار پیر وهمسرش بودند ودیگران هم با همسرانشان . سرم را پایین انداختم ، او از جای برخاست دکمه کت خودرا بست وآمد جلوی من خم شد وگفت اجازه میدهید با شما برقصم ؟......... رقص گرگ با فرشته دیگر ادامه ندارد او قدرت را به دست گرفته بود آن مرد نازنین را به قسمت بوفه ها فرستا د وخود صاحب الاختیار تمام دستگاه شد زیر کدام قدرت وبا چه نفوذی ؟ هنوز برایم مبهم است ، او مرا هم باخود مانند تشکیلاتش برد :
جمیله یکه سوار منم ، من ، عاشق اسب وشکار منم من ، !!!! بخیال خود مردی از تبار کوهستان ومردان دلیر غرب را در کنار دارم !!!! و بقیه بماند ............
تنها روز ی آن مرد نازنین برایم نوشت "
ترا نفرین میکنم بخاک خواهرم سوگند ترا نفرین میکنم تا هیچگاه خوشبخت نشوی . خواهرش ناکام از دنیا رفته بود واو هر هفته به آرمگاه خانودگیشان درقم میرفت تا ناهیدش را زیارت کند ، روی نامه قطران اشک او ریخته شده بود .
حال امشب این انگشتر مرا بر گرداند به آن ـ روزها او از من خواستگاری کرده بود اما بشرط آنکه بچه دار نشویم از بچه خوشش نمیامد وکسیکه بچه دوست نداشته باشد نمیتواند انسان خوبی باشد واین یک گفت من عاشق بچه هستم اما گرگی بود درلباس میش./ این یکی بازاری بود وقیمت طلا را خوب میدانست ، آن یکی دانشگاه رفته بود تنها خطوط ومعنی آنهارا میدانست با ارقام کاری نداشت سینه اش پاک خالی از هر کینه ودورویی./. روانش شاد .
پایان / ثریا / پنجشنبه 9/6/2016 میلادی /