چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

آیینه دق

باز شب از نیمه گذشته ، صدای باران وعطسه های من  خواب مرغانرا پریشان کرده است ، باز همان استکان قهوه داغ وباز همان  خواندن چرندیات ونوشته های روی  صفحات  عریان امروزی که نامش هرچه میخواهد باشذ  ، برگ برگ کتابهایمرا به چسپ بهم چسپانده ام ، بعضی از صفحات گم شده اند  ، بوی گند پارافین همه شب درون سینه ام بود بوی گند نفت که امروز دنیارا به آتش کشیده  ، انسانها هرروز از هم دورتر میشوند با عقاید پوسیده وگندیده خود بی آنکه به انسان بودن خود بیاندیشند ،  ادیان سلاحی بود برای متمایز کردن بشر از حیوان ، اما گویا این سلاح بر ضد خود بشر برخاسته وجای حیوان را گرفته است ،  من با کوله باری از اشکهای خود  ، تنها دراطاقم  شبهای بهاری و پیش از تابستانرا میشمارم ، زندگیم هر روز رو به سردی زمستان میرود  میل ندارم تجسم سیمای در آلود خویش را به نمایش بگذارم ، آیننه های  آویزان بر در ودیوار  سیمایمرا بخودم نشان میدهند ، چهره آن زن غریب وتنهارا که دارد دیوانه وار با نامردمیها میجگد ،  با کول باری  از روزهای مرده خویش  ودر زیر این کوله بار اندام کوچک خودرا میبینم که چگونه پای تا سر خون است .
روزیکه پای بر لبه پله نردبان شصتم زندگیم گذاشتم ، بخود گفتم تازه بزرگ شده ام حال تا پیرئ راهیست  طولانی ، این را من میگفتم اما دیگران مرا جوان نمیپنداشتند هر چند اندیشه وقلبم جوان بود ، امروز دیگر کسی اندیشه را به پشیزی نمیخرد ، همه میل دارند با پولها وجواهرات بجایی فرار کنند جاییکه نمیدانند کجاست!  سلاح درددست زنگی دیوانه در هر ایستگاه منتظر توست تا ترا بجرم آنکه عقیبده اورا نداری بکشد ، 
به دنبال کدام رویا وکدام روح وکدام پنجره میروم؟  با دستهای خالی  وخشک شده از نعمتهای عالی !!  اینجا هم که من نشسته ام همان کویر گمشده بی نشانهاست  وخاک  خالی از هر جوانه ایست ، حتی سر مویی مهربانی دراین سوی سر زمین از یاران ودوستان هم خاکم نیست ،  حتی یک قطره اشک از چشمانشان بر زمین نمیریزد ، همه چنان به نوعی جنون ادواری گرفتار شده اند که شناخت آنها غیر ممکن است ،  حمله کردن به ادیان ، فحاشی به همه ایمان وعقاید ، یک نوع آنارشیزم خطرناک دنیارا فرا گرفته وسیستم نظامی وامنیت کم کم  دارد رشد میکند ، هیچ کجا دیگر آزاد نخواهی بود حتی درون تختخوابت  ، امروز عکسی روی اتوبوسهای قرمز رنگ شهر لندن دیدم که حالمرا بهم زد ، آیا این همان سر زمین شکسپیر است که امروز اینهم خوار وذلیل دردست مشتی بیخرد دارد جان میکند؟  وسرپیر و خورد شده خودرا به راحتی در پیش پای مشتی آدمکش انداخته است ؟  دیگر درآسمان پاک ودرختان سر بفلک کشیده وباغهای پر گل وسبزه هایش اثری از نوای پرندگان نیست ، هرچه هست بانگ بلند ...... است ، دریکی از کتابهای انگلیسی زبان قدیم خواندم که "
روزی دختر بچه ای از مادرش پرسید ، مادرجان بهشت کجاست ؟
ومادر درجواب گفت : بنظرم گوشه ای از خاک انگلستان باشد !! حال بهشت موعود سر برآورده وجهنمیان باید بمیرند>
دراینسوی  هر ما  زیر سیلاب وباران عده ای سوار بر کالسکه ها بسوی بتخانه میروند تا بت خودرا روی دستهایشان بلند کرده اورا ستایش گنند ، با لبان سرخ پیراهن های سرخ و شالهای ابریشمی ،  حال من از فرار کوهی باین همه بی نظمی جهان مینگرم  نه ،! هراسی ندارم ، همیشه ادیان وسیاستهاباعث بروز جنگها بوده اند وعده ای بدبخت وناتوان قربانی این خودخواهیها .شده اند  حال بکجا میتوان سفر کرد؟ که فریاد بگوش نرسد ، تیر ، تیر ، تیر وخون .
شعری از » والتر  دولامیر « بیادم آمد :
مسافر ، دری را که بنور ماه  ، روشن بود  کوبید وپرسید: 
آیا کسی درخانه  هست ؟
اما هیچکس پایین نیامد ، وهیچکس از کنار دریچه  پر برگ ، گذر نکرد .....پایان
ثریا ایرانمنش /  اسپانیا/11. 5/ 2016 میلادی و تولد نوه ام .........

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۵

لب حسرت !

خبرت خرابتر کرد ، جراحت جدایی 
که چو آب رفته به تشنگانی درآیی !
داشتم این را زیر دوش زمزمه میکردم ، کلی سرحال وبیرون بارانی سیل آسا فرو میریخت ، ، بلی گونه شب شسته شده بود  از گریه های من، خودمرا درون حوله پیچیدم ، گردنبند اهدایی دولت را بر سینه وگردم قفل کردم ، ناگهان صدای مهیبی برخاست ، کابینتی که روی دیوار بود ومن درون آن عطرها ، صابونها ، ژلها وسایر وسایل مورد احتیاج را نگاهداری میکردم  ناگهان به دورن وان پرتا ب شد ، بی ارداه گفتم :
عزیزم خبر بخشش تو بمن رسید ، تنها چند گام اگر آن سو تر بودم این کابینت با همه محتویاتش بر سرم فرو میریخت واگر به درب شیشه ای وان اصابت میکرد چه فاجعه ای ببار میامد ، در انتظار هیچ کمکی نبودم ، نگاهی به گردنبند انداختم ، سکوت ... هیچکس نه تلفنی زد ونه پرسید آیا کمکی میخواهی ، آنها زمانی بمن خواهند رسید که حسد نیمه جانم درگوشه ای افتاده باشد وتنها باین فکر بودم که درلابلای این کمکها نوعی جاسوسی نیز هست وآنها حتی نبض مرا زیر نظر دارند ،  مدتی ایستاده وبه انبوه شیشه ها نگریستم تنها دلم نگران عطرهای قدیمی ام بود که هربار نیمی از آنهارا برای یادگاری نگاه میداشتم ، بیشتر آنها هدیه هایی بودند از سوی کسانیکه دوست میداشتم ،  اطرافم شیشه های رنگی و بوی گند پارافین به مشامم میرسید فهمید م آن شیشه بزرگی که طرح تیفانی داشت وسالها قبل آنرا خریده وبعوان دکور در بالاترین نقطه این کابینت گذاشته بودم درونش را با پارافین  وکمی اساانس پرکرده  بودند . با چند مجسمه گچی ، همه درهم شکستند ، مدتی ایستادم همه جا خورده شیشه بود وجسد کابینت درون وان .......
هشدار ای کسیکه جز ابلیس نیستی ، / خلق جهان هنوز ندانند که کیستی ، تنها یکشب تکیه برجای خدا زدی .

حوله را به دور خود پیچیدم واز روی شیشه ها  خودمرا به اطاق خوابم رساندم .موهایم را خشک کردم ، نگاهی به آنهمه ویرانی وزلزله درونی انداختم گفتم بعد ها به آن فکر میکنم ورفتم بسوی آشپزخانه تا صبحانه بخورم ، باران بشدت میبارید واتوبوسها واتومبیلها وقطارها کمتر کار میکردند بنا براین درانتظار آن زن هم نبودم ،  سر فرصت صبحانه را خوردم دخترک روی تلگرام مطابق هرصبح برایم پیام صبح بخیر داد خبر را باو دادم ودراین  فکر بودم تنها چند گام ، فقط چند گام مانده بود تا من زیر اینهمه چوب وشیشه جان بدهم . به تصویر خودم درآیینه نگاه کردم ، از اینکه هنوز زنده بودم کلی شاکر پرودگار دانا وتوانا شدم ، محتویات کیفم را خالی کردم تا بعنوان نذورات بکسی بدهم تا بسلامتی ما شراب بنوشد !/
هنوز دستهایم میلرزند ، وهنوز نمیدانم چرا این اتفاق افتاد  پیچ ها محکم درچایشان بودند وکابینت نیز همه چیز آن سالم بود .

دیگر نه آتشی ، نه داغی ؛ نه سوزشی ، / فریاد من درون دلم خاک میشود / دیگر زمانه به گریه های من میخندد /  واشکم بیک اشاره او خشک میشود .
هر صبح پیکرم  چون یک برگ تازه وتر از نیش زنبورها  آماس میکند  وهر شب در پیله تنهای خود  ابریشم غبار دیرین بیدار میشود ، دردی نهفته دردرونم فریاد بر میدارد  هر ظهر  چون یک مومیایی ، طعم شراب تلخ  وگش آفتاب را احساس میکنم  من تنها نیستم کسان دیگری نیز در این دنیا زیر ظلم طبیعت جان میدهند ، آتش ، طوفان ، سیل، وامواج خزنده انسانهایی که به شکم خود بمبم بسته اند ، حادثه گذشت . حال دوباره در امنواج وحشی خیال غوطه میخورم  وسرود جاودانی خویش را میخوانم  وبیاد آن روزی میافتم که برای اولین بار نادر پور بخانه ما آمد وهمسرم مرا بیرون صدا کرد وگفت :
این سوسولهای ریش داررا دیگر بخانه نیاور !!! اما خودش مردان ریش دار وبی ریش را به دور منقل تریاک جمع کرد .دیگر همه چیز گذشته باید بفکر حمامم باشم وجسد کابینت که درون وان خوابیده است . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 10/5/2016 میلادی 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۵

یک نامه

این نامه را برای تو مینوایسم ، همسر عزیزم ،
امسال درست بیست وهشت سال است که از این دنیا رفته ای ، اگر خیلی ایمان  داشتم میگفتم خداوند ترا ویا مارا دوست داشت که نگذاشت مانند بقیه  آدمها ( جایگیر )  شده ودر بیمارستانها درد بکشی ، آنهم درغربت  .
برایت زیاد نامه نوشتم که محفوظند ، زیادنوار پرکرده ام وروی سی دی  گذاشته ام ، اما تو نمیتوانی به آنها گوش دهی  ویا آنهارا بخوانی ، مدتهاست که ترا بخشیده ام ، وامشب اگهان از جای برخاستم واز تو طلب بخشش کردم ، شاید منهم بنوبه خود گنه کار بوده ام ، گناه من تنها ازیک عشق بی خاصیت وپنهانی تجاوز نمیکرد ، اما تو همه راههارا طی کردی فرق بین من وتو زیا دبود  بلند تز ار یک جاده  طولانی ، تو از یک خانواده تاجر برخاستی ومن از یک خانواده شاعر ، این دو باهم هیچ تجانسی نداشتند اگر سرشت  هرکسی سرنوشت او باشد ، بنابراین (شعر ونوشتن)  سرنوشت من بوده  درراهش بجان کوشیده ام  هیچکس نمیداند که چه ها بر سر من آمد ، خوشبختانه بتو وفادار ماندم ، ودرکنار کودکانت نشستم تا به ثمر رسیدند وخوشبختانه تعداد پسر ها بیشتر است تا نام ترانگاهدارند ، بعضی از انسانها احتیاج دارند تا نامشان ابدی باشد آنهم دردنیایی که دارد ویران میشود .
دلم ز نرگس ساقی  امان نخواست  به جان 
چرا که شیوه آن ترکد دل سیه دانست .
هرگز برای آتکه نوشته باشم چیزی ننوشتم ،  هر نوشته من نیاز من بوده است  وبه جان خریدمش ، برای تو خواندن کتاب ونوشتن امری بیهوده وزائد بود از آنجاییکه مرا دوست داشتی همه هوسهایمرا برآورده  ساختی ، من از هر درختی وسایه ای وجویباری ایده میگرفتم ومینوشتم وهنوز این کار احمقانه من ادامه دارد ، خودت خوب میدانستی که چشمی بمال توو دنیا نداشتم آنقدر بی نیاز بودم که حتی همه جواهرات دنیا بنظرم سنگ واره میامدند ،  هیچ شاعری ونویسنده ای خود بخود بزرگ نشد تا اورا بزرگ نساختند ویا سروده ونوشته هایش آنقدر سنگین وپر وزن بودن که اورا ابدی ساختند ، ازاین نوع انسانها خیلی کم دردنیا یافت میشود باید قرنها بگذرد تا ذره ای دردل خاک لعل شود ،  من با نسل خودم بزرگ شدم وتو با نسل خودت من با سنتهای تو بیگانه بودم  وترا تنها برای خودت میخواستم درحالیکه تو میل چندانی به تشکیل خانواده وسایر مسائل نداشتی  یکبار این تجربه تلخ را پشت سر گذاشته بودی حال معشوق را دربطری وکارتهای بازی وزنان زیبا یافته بودی ومن بیتابانه عشق به خانوده  وجمع جور آن وحمایت از آن وحرمت آن وتربیت بچه ها داشتم ،  من هیچگاه به آرامشی که آرزویش را داشتم نرسیدم حتی امروز که همه چیز برایم مهیاست باز چیزهایی مرا آزار میدهند ، من فساد را دوست نداشتم وحتی المقدور سعی میکردم درآن نغلطم  ومیل داشتم از آلودیگها به دور باشم تا حد وسواس خود وبچه هارا ازهمه آلودیگها کنار بردم امروز چه آنها مایه فخر ومباهات من باشند ویا تو فرقی ندارد ما هرد و در بوجود آوردن آنها سهیم بوده ایم ، برخلاف تصور همه روحم به نارکی برگهای گل اطلسی اما اراده ام فولادین وبا همین تضادها توانسته ام تا امروز خودرا باینجا بکشانم .من اگر خوبم یا بد ، همین هستم نه بیشتر ، امشب زود به رختخواب رفتم ، ناگهان سراسیمه بلند شدم وگفتم "
ترا بخشیدم عزیزم ، تو هم مرا ببخش . میدانم تا چه حد مرا دوست داشتی تا حد مرگ اما نمیتوانستی جلوی من بایستی من زن حرم نبودم ، زنی بودم خود ساخته ، که روی پاهای خود ایستاده وتحمل هیچ دستوری را نداشتم ، ترا عقاب پنداشتم وبه دنبالت روان شدم ، درحالیکه پرنده کوچکی بودی که به دامن من آویختی ومن آنروز چقدر احساس تنهایی وبیکسی کردم .همان روز که گریه ترا دیدم /
هنوز پشت درهای بسته ایستاده ام هیچ دری برویم باز نشد اصراری هم نداشتم پای به درون خانه های ناشناس بگذارم ،  بهار فرا رسیده تو دربهار به دنیا آمدی ودربهار هم از دنیا رفتی ، هنوز غولهای عظیم کاجها  چتر سبز خودرا بر سر ما سایه کرده اند ما ، من وفرزندانت  زیر چتر آنها از ریزش باران درامانیم  وهمچنان من به زمزمه های دل گوش میدهم  اما دیگر به هیچ دری نمیکوبم  واندیشه بازگشت را هم ندارم ، اگر روزی درآن خانه ویران باز شد بازهم من برنخواهم گشت ، خاطرات تلخی دارم که باهیچ شهدی شیرین نخواهند شد ..
من سوختم  چو هیزم تر درخویش / دودم به چشم بی هنرم میرفت /
چو آتش غروب فرو میمیرد /  تنها ، سرم به زیر پرم میرفت /
ترا بخشیدم ای ناتوان مرد /  روانت شاد وقرین رحمت باد / همسرت . ثریا /اسپانیا /
  

 ثریا / 


نیمه شبهای من

نیمه شبها تنها!!، ونیمه  بیداریها وخوابهای شکسته ، ونوشیدن یک فنجان قهوه داغ ، این کار هر نیمه شب منست .اخباررا میخوانم ، بهتر از دیدن است ، خوب! معلوم است که خبرهای بولیویا بمن مربوط نمیشود ، ویا بانوی ریاست جمهوری برزیل درحال حاضر روی پله  شکسته نردبان قدرتش ایستاده ، آنهم بمن مربوط نیست ،  باید بفکر تامین معاش بود ، تا بیشتر آقایانرا تغذیه کرد وآقایان بهتر بتوانند با کمک جنگهایشان قدرترا درمنطقه به دست بگیرند ، کشته شدن  مردن صدها نفر در فلان ولایت یک امر عادی شده است .غرق شدن کشتیهای حامل فراریان ویا مهاجرین دیگر کسی را متوحش ویا غمگین نمیسازد راحت از کنارش میگذرند .
در ایران امروز ،  گویا نمایشگاه کتاب برپا بوده  وسپس پانزده غرفه را تعطیل کرده اند !!!، مقداری از کتابهارا برداشته اند!! خوب ، چرا نامش را نمایشگاه میگذارند؟ بهتر نیست نامش چیز دیگری باشد ؟ ایرانیان کتاب لازم ندارند یک کتاب برایشان کافی است وزیر بهداشت اعلام داشته اند که سی وشش درصد مردم ایران دچار اختلال روانی میباشند ، واقعا اعجاز است ، من درانتظار یکصد در صد بودم !! آنهایی هم که دچار این اختلال روحی نیستند حتما آدمها بیدردی میباشنده که صبح زود به زورخانه وسپس به کله پاچه فروشی میروند وشغلشان لایروبی وتمیز کردن زندانهاست ! بمن چه مربوط است خیلی قدرت داشته باشم خودمرا نگاه دارم تا بقول بعضی ها دچار روان پریشی نباشم ، بستگی دارد ! .
کتابهایی که بالای سرم روی میز گذتشته ام تا بخوانم اکثرشا ن دیگر از حیظ انتفاع افتاده اند برگ برگ شده اند ، سالها پیش در یک کتابفروشی در کمبریج کتابی از فروغ فرخزا دخریدم نه نام ناشر را داشت ونه نام چاپخانه را با خط انگلیسی روی آن نوشته بود " اشعار فروغ فرخزاد"  روز گذشته متوجه شدم که دریکی از اشعار او دست برده اند وشخصی که این کتاب را زیراکس کرده است  اشعار خودرا نیز داخل  کتاب به چاپ رسانده ، در شعر ( ایمان بیاوریم به آغار فصل سرد) ایشان چیزهایی راضافه فرموده اند ! من تقریبا تمام کتب اشعار فروغ را دارم وخودم  پیرو او هستم وراه اورا میروم اما این یکی را دیگر ندیده بودم ، معلوم بود شخصی که این اشعارارا به درون این کتاب فرستاده از طرفداران شاه مرحوم بوده است که بعد از رفتن او بی چراغ راه افتادند!! تازه آقایان متوجه شده اند که چه آش شلم شوروایی پخته وحال پشیمان وگریان : که ما فریب حوردیم !!! .

بهترین کتابی که مرا از این دنیای کثیف وشر وشورهایش جدا میکند اشعار ونوشته های » گوته« ورومن رولان وتوماس مان است من هنوز هم به موسیقی وادبیات آلمان ایمان بیشتری دارم تا مثلا ویکتور هوگوی فرانسوی .  شاهکار گوته  همان » فاووست بود« که امروز نمونه اش را بسیار داریم ، مردیکه روح خودرا در ازای جانش به شیطان فروخت ، از این داستان نمایشنامه ها واپراها ساخته شد ، امروز اکثر مردم این زمانه روحشانرا به شیطان فروخته اند وعده ای علنا شیطان پرست شده ویا گاو میپرستند !! گوته در همین نمایسنامه  از قول فاووست به  روح زمین میگوید :
تو موجودات زنده را  از کنار من میگذرانی ،  وبمن میاموزی  که همزیستان خودرا  در جنگلهای آرام  ، درهوا ،  ودر آب بشناسم « .
ودراین گفته  گوته میخواست همزیستی انسانهارا با حیوان  کاملا جدی نقل نماید ، وهمین موضوع باعث اشتغال فکر واندیشه او شد  و دانست که بشر وفرزند طبیعت  باتمام  بستگی هایش به عالم مادی  چسپیده است  ، میل ندارم وارد قفلسفه شوم اگر کسی اهل فکر واندیشه باشد حتما کتابهایی دراین زمینه خوانده وبشناخت این موجود دوپا پی برده است .  بلی انقلاب فرمودند تا از زیر تیغ سانسور : بقول خودشان:  خلاص شوند وبهار آزادی را لمس کنند بی آنکه بدانند  بشر هیچگاه آزاد نخواهد بود ، تنها آزادی روح است که انسان به آن دست میابد، آزادی سیاسی نامش آزادی نیست بلکه یک آش درهم میباشد ، سر زمینی که آن روزها هفتاد درصد آن بیسواد بودند ناگهان میلشان کشید که درراه آزادی گام بردارند هرکدام بفکر شکم وزیر شکم بودند ، دراین میان گروهی هم خودرا با اتصال به قدرتهای خارجی ، مشغول وتغذیه شده ودر عیش ونوش ومثلا  میل دارند که آزادی را بسر زمین ایران زمین بازگردانند آنم با لچک قرمز !!!.
برای من همه چیز تمام شده است وختم  را برگذار کرده ام ، تنها عشق به نوشتن است که مرا ودار میکند هر نیمه شب برخیزم وافکارم را روی این دکمه ها خالی کنم ، گاهی مورد لطف ونوازش قرار میگیرم وگاهی تحقیر وتوهین ، برایم همه یکسان است نه آن لطف بیکران مرا شاد میکند ونه آن تحقیرها وتوهین مرا عصبی ویا ازجا میراند ، هنوز پاهایم تا زانو د ر زمین ریشه دارد وهنوز مغزم بخوبی یک انسان کامل کار میکند واعصابم هنوز بهم نریخته  ، نه حرص جاه ومال دارم ونه حسرت شهرت وثروت ، خودمرا با تمام عوارضم دوست میدارم ومیل ندارم خودمرا از دست بدهم ، تلاش دیگران برای درهم شکستن من بیهوده است . تا بتوانم مینویسم ، تا جاییکه قدرت داشته باشم پرده هارا بالا میزنم ونا گفتنی هارا میگویم ، وپرده از روی چهره های بی آزرم بر میدارم ، آنچه بخود من مربوط است درجایی دیگر محفوط میباشد ، تنها شمه ای را باز گو میکنم ، روزیکه پدر بزرگ مرحوم من رفت تا نام فامیلی برایمان بگیرد تازه شناسنامه وسجل احوال با کمک دولت رضا شاهی شکل گرفته بود ، وپدر بزرک من با افتخار نام ( ایران منش ) یعنی زاده ونژاد ایرانرا برگزید ، امروز سر تاسر زادگاه من همین نام فامیل را  دارند وکسی نمیداند کی با کی فامیل است ! دراین سر زمین هم نام فامیل یکسان  زیاد است اما نام فامیل مادری حتما باید دنبال نام فامیل پدر باشد تا مثلا گومز یا فرناندز یا گارسیا ، از هم جدا ومعلو م باشند ، در سر زمین گل وبلبل  مادر نقشی ندارد  تا فامیلش را به فرزندش منتقل کند . پایان. 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه 9/5/2016 میلادی / 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۵

آن روزها رفتند!

چه بهتر که رفتند ، آن روزها برای من هیچ جذبه ای نداشتند .
------------
نشسته بودم ، دیدم دارم میروم ، بکجا ؟ 
نمیدانم ، آن روزها رفتند ، ، برایم مهم نیست ،
دیروز هم رفت ، فردا نیامده ؛ 
امروز را دارم ، 

آن روزها رفتنتد ، آن روزها که درکنج مبل مینشستم و به چرت زدن مادر مینگریستم ، 
یا به خوابیدن آن دیگری ، همیشه خواب بود !! یا چشمانش بسته بودند ، داشت سکه هارا میشمرد ،
مادر عاشق بازارا بود ، وعاشق پنیر ، وعاشق برنج  ومغازه برنج فروش آقای شهلایی !
مرا با خود میکشید دربازار با  بوهای ادویه وهل ودارچین  غرق میشدم ، 
در کافه نادری کنار قهوه ترک وبوی قهوه وکیک شکلاتی مست ، آن روزها رفتند ، تنها خامه روی توت فرنگی بیادم مانده از آنهمه عشق ودلدادپیها .
حال داشتم میرفتم ، بکجا؟
--------
تنها تر از یک برگ روی آب ، 
با باد همراهم ، 
در فصل بی تا ریخ  
آرامم ، آرام ، نه ، آرام نیستم ، 
دارم تا سر زمین مرگ سفر میکنم ، 

به موعظه کشیش پیر گوش میدهم 
ببازی مسخره آنها وچگونه خودرا  رها ساخته ام 
 درسایه یک عشق بی اعتبار  
در سایه یک ........

در پشت پرده دلدادگی  ها رازیست ، 
که به قله کوهها  میرسد  واز سنگهای سهمگین
ورودخانه ها میگذرد 
در اضطراب پاهای لرزانم  آرامش نشسته
کجا میروم؟ 
خاموشی بهترین است ، وسکوت بهترین  فریاد 
این را مردی در کتاب قصه هایش نوشت 
در یک تابستان گرم وطولانی 
ما ، من واو ، یکدیگرا کشتیم .
با نفس سرکشمان یکدیگر را کشتیم 
او مرد ومن در سینه ام اورا دفن کردم
من مردم ، اما نمیدانم  خاکسترم کجاست ؟

در زیر باران ، درکوچه بیکسی ، پرسه میزنم
ار بوی عطر گل یاس ، ولبهای سرخ بیزارم 
حال از صدای باد وحشت دارم  
دیگر بفکر ( آن روزها هم نیستم ) 
هیچ روزی دیگر نمانده ، نه نمانده 

همان روز یکشنبه / ثریا /

دربار وخوانندگان

 توضیح »  این نوشته خصوصی است وارتباطی به نوشته های من ندارد « .
اخیرا دریوتیوپ میبینم که هرچه خواننده دست سوم وچهارم کاباره ای است هست با مونتاژ چهره ها وعکسها مینویسند که فلان خواننده دریپشگاه مبارک شاهانه ومیهماناشانشان  آواز خواند !!! 
1/ خوانندگان دربار مشخص بودند ، بانو مرضیه ، خانم خاطره پروانه ،  وگاهی هم خانم گوگوش  برای گرم کردن مجلس ؛ بیشتر هنرمندان وخوانندگان دربار از فرهنگ وهنر میرفتند  تنها خانم مرضیه بودند که این اواخر ایشان به دلائلی از رفتن خودداری کردند ( بعدها دلائل روشن شد !!)  خانم خاطره پروانه وبانو پریوش خانم سیمین که قانون میزدند آقای هوشنگ ظریف پای ثابت میهمانان  دربار بودند وخانم هایده که همیشگی ومورد علاقه شاه وشهبانو بودند .
روزهای آخر یکی دوبار هم مرحومه سوسن را بردند در محفل خصوصی ، اما درمحافل رسمی ومیهمانان شاهنشاه تنها از خوانندگان برگزیده اداره فرهنگ وهنرو بانو الهه بودند ، نه خانم نسرین به دربار پای گذاشتند ونه خانم نوش آفرین ونه بقیه اینهارا امروز برای تبلیغات واینکه کاسه به ته دیگ خورده میل دارند برای خود سابقه روشنی بسازند . اینها خوانندگان کابارها ها وعروسی ها و میهمانیهای خصوصی بودند  بعلاوه سابقه روشنی هم نداشتند ، وشاهنشاه وشهبانو دراین باره بسیار سخت گیر ونکته سنج بودند .
من تاریخ زنده  ایران هستم ، بنا به دلائل فامیلی از رفت وآمد دردربار اطلاع داشتم واز میهمانیها ورفت وآمدها ومیهمانان خارجی  حتی لباسهایی که میپوشیدند ، حتی یک روز بانویی از بستگان برای میهمانی تاج گذاری لبای مرا قرض کرد وپوشید . اینهرا برای پز دادن ویا نشان فخر نمینویسم برای آنهایی مینویسم که همه زندگیشان روی پایه دروع وریا بنا شده است وهنوز هم دست نمیکشند ؛ همسر من مرد دست ودلبازی بود واز خانمها بسیار لذت میبرد خانم نسرین اول سکرتر همسر من بودند، به کمک مرحوم ولیان وزیر کشاورزی ، سپس به سکرتری دفتر مدیر عامل واز آنجا پایشان به خوانندگی باز شد ، هنوز سکه ده پهلوی اهدای همسر من برگردن ایشان خودنمایی میکند ، مرحوم مهستی یکی دیگر از دوستان عزیز همسرم بودند  (که تو به میخانه مرو عزیز من ، من برات قصه مستان را میگم )برای ایشان خوانده شد .خوانندگان زیادی در منزل ما جمع میشدند از بانو دلکش تا خانم بیتا وجناب توکل وجناب گلپایگانی اماامروز بمدد د گردش چرخ روزگار مرا هم نمیشناسند نه مرا  ، نه نان تست  وخاویاررا ونه لیوانهای لبریز از ویسکی را ونه تریاکهای سناتوری را ، امروز همه به مسجد میروند ، شبی مرحوم هایده دیر وقت از یک میهمانی بمنزل ما آمدند ، خسته . پژمرده میدانستم عاشق است سخت هم عاشق است معشوق اورا رها کرده بود ، روی تشکچه نشست نگاهی به اطراف ااطق محقرمن که به سبک روستایی درست شده بود اندخت ، پرسید دکوراسیون از چه کسی است ؟ گفتم  کدام دکوراسیون ، آن پرده  از جنس کرباس است که من با خرمهره های آبی آنرا تزیین کرده ام ، دیوارهارا با پارچه نقش دار اصفهان پوشانده ام ، پشتی ها هم همه از جنس زیلوی دستباف زادگاهم  میباشند ورومیزیم کار دست زنان همشهریم میباشد ، سماور کوچک برنجی با چند استکان کمر باریک ، گفت چقدر با صفاست اینجا ، دلم میخواهد هفته ها اینجا بخوابم ، صدای شر شر آب که از فواره کوچک بیرون اطاق درحوض کوچکی میریخت آرامشی باو داد خوابش برد ومن درکنارش نشستم تا بیدار شد .گفت درعمرم اینهمه صفا ومهربانی ندیده بودم ، این اولین وآخرین دیدار من با مرحوم هایده بود ، نادر نادر پور آن زیر زمین را باحضور خود ودوستان ادیبش افتتاح کرد ، اما متاسفانه آن جایگاه هنر وادب تبدیل شد به یک اطاف منفور با میز قمار وتریاک وخوانندگان رو حوضی . درب آنرا بستم وراهی اروپا شدم تنها یک تابلو باخودم آوردم که به خط خطاط معروفی نوشته شده بود :
این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف / وین نه مسجد که درآن بیهوده آیی بخروش .
این خرابات مغان است درآن مستانند/ از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش / واین تنها وآخرین یادگار من است از آن روزها وشبها. امروز بیشتر آنها درسینه خاک خفته اند وتفاله ها برای خود اعتبار میخرند وما همانیم که بودیم . ثریا / اسپانیا / یکشنبه