یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۵

آن روزها رفتند!

چه بهتر که رفتند ، آن روزها برای من هیچ جذبه ای نداشتند .
------------
نشسته بودم ، دیدم دارم میروم ، بکجا ؟ 
نمیدانم ، آن روزها رفتند ، ، برایم مهم نیست ،
دیروز هم رفت ، فردا نیامده ؛ 
امروز را دارم ، 

آن روزها رفتنتد ، آن روزها که درکنج مبل مینشستم و به چرت زدن مادر مینگریستم ، 
یا به خوابیدن آن دیگری ، همیشه خواب بود !! یا چشمانش بسته بودند ، داشت سکه هارا میشمرد ،
مادر عاشق بازارا بود ، وعاشق پنیر ، وعاشق برنج  ومغازه برنج فروش آقای شهلایی !
مرا با خود میکشید دربازار با  بوهای ادویه وهل ودارچین  غرق میشدم ، 
در کافه نادری کنار قهوه ترک وبوی قهوه وکیک شکلاتی مست ، آن روزها رفتند ، تنها خامه روی توت فرنگی بیادم مانده از آنهمه عشق ودلدادپیها .
حال داشتم میرفتم ، بکجا؟
--------
تنها تر از یک برگ روی آب ، 
با باد همراهم ، 
در فصل بی تا ریخ  
آرامم ، آرام ، نه ، آرام نیستم ، 
دارم تا سر زمین مرگ سفر میکنم ، 

به موعظه کشیش پیر گوش میدهم 
ببازی مسخره آنها وچگونه خودرا  رها ساخته ام 
 درسایه یک عشق بی اعتبار  
در سایه یک ........

در پشت پرده دلدادگی  ها رازیست ، 
که به قله کوهها  میرسد  واز سنگهای سهمگین
ورودخانه ها میگذرد 
در اضطراب پاهای لرزانم  آرامش نشسته
کجا میروم؟ 
خاموشی بهترین است ، وسکوت بهترین  فریاد 
این را مردی در کتاب قصه هایش نوشت 
در یک تابستان گرم وطولانی 
ما ، من واو ، یکدیگرا کشتیم .
با نفس سرکشمان یکدیگر را کشتیم 
او مرد ومن در سینه ام اورا دفن کردم
من مردم ، اما نمیدانم  خاکسترم کجاست ؟

در زیر باران ، درکوچه بیکسی ، پرسه میزنم
ار بوی عطر گل یاس ، ولبهای سرخ بیزارم 
حال از صدای باد وحشت دارم  
دیگر بفکر ( آن روزها هم نیستم ) 
هیچ روزی دیگر نمانده ، نه نمانده 

همان روز یکشنبه / ثریا /