چه بهتر که رفتند ، آن روزها برای من هیچ جذبه ای نداشتند .
------------
نشسته بودم ، دیدم دارم میروم ، بکجا ؟
نمیدانم ، آن روزها رفتند ، ، برایم مهم نیست ،
دیروز هم رفت ، فردا نیامده ؛
امروز را دارم ،
آن روزها رفتنتد ، آن روزها که درکنج مبل مینشستم و به چرت زدن مادر مینگریستم ،
یا به خوابیدن آن دیگری ، همیشه خواب بود !! یا چشمانش بسته بودند ، داشت سکه هارا میشمرد ،
مادر عاشق بازارا بود ، وعاشق پنیر ، وعاشق برنج ومغازه برنج فروش آقای شهلایی !
مرا با خود میکشید دربازار با بوهای ادویه وهل ودارچین غرق میشدم ،
در کافه نادری کنار قهوه ترک وبوی قهوه وکیک شکلاتی مست ، آن روزها رفتند ، تنها خامه روی توت فرنگی بیادم مانده از آنهمه عشق ودلدادپیها .
حال داشتم میرفتم ، بکجا؟
--------
تنها تر از یک برگ روی آب ،
با باد همراهم ،
در فصل بی تا ریخ
آرامم ، آرام ، نه ، آرام نیستم ،
دارم تا سر زمین مرگ سفر میکنم ،
به موعظه کشیش پیر گوش میدهم
ببازی مسخره آنها وچگونه خودرا رها ساخته ام
درسایه یک عشق بی اعتبار
در سایه یک ........
در پشت پرده دلدادگی ها رازیست ،
که به قله کوهها میرسد واز سنگهای سهمگین
ورودخانه ها میگذرد
در اضطراب پاهای لرزانم آرامش نشسته
کجا میروم؟
خاموشی بهترین است ، وسکوت بهترین فریاد
این را مردی در کتاب قصه هایش نوشت
در یک تابستان گرم وطولانی
ما ، من واو ، یکدیگرا کشتیم .
با نفس سرکشمان یکدیگر را کشتیم
او مرد ومن در سینه ام اورا دفن کردم
من مردم ، اما نمیدانم خاکسترم کجاست ؟
در زیر باران ، درکوچه بیکسی ، پرسه میزنم
ار بوی عطر گل یاس ، ولبهای سرخ بیزارم
حال از صدای باد وحشت دارم
دیگر بفکر ( آن روزها هم نیستم )
هیچ روزی دیگر نمانده ، نه نمانده
همان روز یکشنبه / ثریا /