چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۵

آیینه دق

باز شب از نیمه گذشته ، صدای باران وعطسه های من  خواب مرغانرا پریشان کرده است ، باز همان استکان قهوه داغ وباز همان  خواندن چرندیات ونوشته های روی  صفحات  عریان امروزی که نامش هرچه میخواهد باشذ  ، برگ برگ کتابهایمرا به چسپ بهم چسپانده ام ، بعضی از صفحات گم شده اند  ، بوی گند پارافین همه شب درون سینه ام بود بوی گند نفت که امروز دنیارا به آتش کشیده  ، انسانها هرروز از هم دورتر میشوند با عقاید پوسیده وگندیده خود بی آنکه به انسان بودن خود بیاندیشند ،  ادیان سلاحی بود برای متمایز کردن بشر از حیوان ، اما گویا این سلاح بر ضد خود بشر برخاسته وجای حیوان را گرفته است ،  من با کوله باری از اشکهای خود  ، تنها دراطاقم  شبهای بهاری و پیش از تابستانرا میشمارم ، زندگیم هر روز رو به سردی زمستان میرود  میل ندارم تجسم سیمای در آلود خویش را به نمایش بگذارم ، آیننه های  آویزان بر در ودیوار  سیمایمرا بخودم نشان میدهند ، چهره آن زن غریب وتنهارا که دارد دیوانه وار با نامردمیها میجگد ،  با کول باری  از روزهای مرده خویش  ودر زیر این کوله بار اندام کوچک خودرا میبینم که چگونه پای تا سر خون است .
روزیکه پای بر لبه پله نردبان شصتم زندگیم گذاشتم ، بخود گفتم تازه بزرگ شده ام حال تا پیرئ راهیست  طولانی ، این را من میگفتم اما دیگران مرا جوان نمیپنداشتند هر چند اندیشه وقلبم جوان بود ، امروز دیگر کسی اندیشه را به پشیزی نمیخرد ، همه میل دارند با پولها وجواهرات بجایی فرار کنند جاییکه نمیدانند کجاست!  سلاح درددست زنگی دیوانه در هر ایستگاه منتظر توست تا ترا بجرم آنکه عقیبده اورا نداری بکشد ، 
به دنبال کدام رویا وکدام روح وکدام پنجره میروم؟  با دستهای خالی  وخشک شده از نعمتهای عالی !!  اینجا هم که من نشسته ام همان کویر گمشده بی نشانهاست  وخاک  خالی از هر جوانه ایست ، حتی سر مویی مهربانی دراین سوی سر زمین از یاران ودوستان هم خاکم نیست ،  حتی یک قطره اشک از چشمانشان بر زمین نمیریزد ، همه چنان به نوعی جنون ادواری گرفتار شده اند که شناخت آنها غیر ممکن است ،  حمله کردن به ادیان ، فحاشی به همه ایمان وعقاید ، یک نوع آنارشیزم خطرناک دنیارا فرا گرفته وسیستم نظامی وامنیت کم کم  دارد رشد میکند ، هیچ کجا دیگر آزاد نخواهی بود حتی درون تختخوابت  ، امروز عکسی روی اتوبوسهای قرمز رنگ شهر لندن دیدم که حالمرا بهم زد ، آیا این همان سر زمین شکسپیر است که امروز اینهم خوار وذلیل دردست مشتی بیخرد دارد جان میکند؟  وسرپیر و خورد شده خودرا به راحتی در پیش پای مشتی آدمکش انداخته است ؟  دیگر درآسمان پاک ودرختان سر بفلک کشیده وباغهای پر گل وسبزه هایش اثری از نوای پرندگان نیست ، هرچه هست بانگ بلند ...... است ، دریکی از کتابهای انگلیسی زبان قدیم خواندم که "
روزی دختر بچه ای از مادرش پرسید ، مادرجان بهشت کجاست ؟
ومادر درجواب گفت : بنظرم گوشه ای از خاک انگلستان باشد !! حال بهشت موعود سر برآورده وجهنمیان باید بمیرند>
دراینسوی  هر ما  زیر سیلاب وباران عده ای سوار بر کالسکه ها بسوی بتخانه میروند تا بت خودرا روی دستهایشان بلند کرده اورا ستایش گنند ، با لبان سرخ پیراهن های سرخ و شالهای ابریشمی ،  حال من از فرار کوهی باین همه بی نظمی جهان مینگرم  نه ،! هراسی ندارم ، همیشه ادیان وسیاستهاباعث بروز جنگها بوده اند وعده ای بدبخت وناتوان قربانی این خودخواهیها .شده اند  حال بکجا میتوان سفر کرد؟ که فریاد بگوش نرسد ، تیر ، تیر ، تیر وخون .
شعری از » والتر  دولامیر « بیادم آمد :
مسافر ، دری را که بنور ماه  ، روشن بود  کوبید وپرسید: 
آیا کسی درخانه  هست ؟
اما هیچکس پایین نیامد ، وهیچکس از کنار دریچه  پر برگ ، گذر نکرد .....پایان
ثریا ایرانمنش /  اسپانیا/11. 5/ 2016 میلادی و تولد نوه ام .........