دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۵

یک نامه

این نامه را برای تو مینوایسم ، همسر عزیزم ،
امسال درست بیست وهشت سال است که از این دنیا رفته ای ، اگر خیلی ایمان  داشتم میگفتم خداوند ترا ویا مارا دوست داشت که نگذاشت مانند بقیه  آدمها ( جایگیر )  شده ودر بیمارستانها درد بکشی ، آنهم درغربت  .
برایت زیاد نامه نوشتم که محفوظند ، زیادنوار پرکرده ام وروی سی دی  گذاشته ام ، اما تو نمیتوانی به آنها گوش دهی  ویا آنهارا بخوانی ، مدتهاست که ترا بخشیده ام ، وامشب اگهان از جای برخاستم واز تو طلب بخشش کردم ، شاید منهم بنوبه خود گنه کار بوده ام ، گناه من تنها ازیک عشق بی خاصیت وپنهانی تجاوز نمیکرد ، اما تو همه راههارا طی کردی فرق بین من وتو زیا دبود  بلند تز ار یک جاده  طولانی ، تو از یک خانواده تاجر برخاستی ومن از یک خانواده شاعر ، این دو باهم هیچ تجانسی نداشتند اگر سرشت  هرکسی سرنوشت او باشد ، بنابراین (شعر ونوشتن)  سرنوشت من بوده  درراهش بجان کوشیده ام  هیچکس نمیداند که چه ها بر سر من آمد ، خوشبختانه بتو وفادار ماندم ، ودرکنار کودکانت نشستم تا به ثمر رسیدند وخوشبختانه تعداد پسر ها بیشتر است تا نام ترانگاهدارند ، بعضی از انسانها احتیاج دارند تا نامشان ابدی باشد آنهم دردنیایی که دارد ویران میشود .
دلم ز نرگس ساقی  امان نخواست  به جان 
چرا که شیوه آن ترکد دل سیه دانست .
هرگز برای آتکه نوشته باشم چیزی ننوشتم ،  هر نوشته من نیاز من بوده است  وبه جان خریدمش ، برای تو خواندن کتاب ونوشتن امری بیهوده وزائد بود از آنجاییکه مرا دوست داشتی همه هوسهایمرا برآورده  ساختی ، من از هر درختی وسایه ای وجویباری ایده میگرفتم ومینوشتم وهنوز این کار احمقانه من ادامه دارد ، خودت خوب میدانستی که چشمی بمال توو دنیا نداشتم آنقدر بی نیاز بودم که حتی همه جواهرات دنیا بنظرم سنگ واره میامدند ،  هیچ شاعری ونویسنده ای خود بخود بزرگ نشد تا اورا بزرگ نساختند ویا سروده ونوشته هایش آنقدر سنگین وپر وزن بودن که اورا ابدی ساختند ، ازاین نوع انسانها خیلی کم دردنیا یافت میشود باید قرنها بگذرد تا ذره ای دردل خاک لعل شود ،  من با نسل خودم بزرگ شدم وتو با نسل خودت من با سنتهای تو بیگانه بودم  وترا تنها برای خودت میخواستم درحالیکه تو میل چندانی به تشکیل خانواده وسایر مسائل نداشتی  یکبار این تجربه تلخ را پشت سر گذاشته بودی حال معشوق را دربطری وکارتهای بازی وزنان زیبا یافته بودی ومن بیتابانه عشق به خانوده  وجمع جور آن وحمایت از آن وحرمت آن وتربیت بچه ها داشتم ،  من هیچگاه به آرامشی که آرزویش را داشتم نرسیدم حتی امروز که همه چیز برایم مهیاست باز چیزهایی مرا آزار میدهند ، من فساد را دوست نداشتم وحتی المقدور سعی میکردم درآن نغلطم  ومیل داشتم از آلودیگها به دور باشم تا حد وسواس خود وبچه هارا ازهمه آلودیگها کنار بردم امروز چه آنها مایه فخر ومباهات من باشند ویا تو فرقی ندارد ما هرد و در بوجود آوردن آنها سهیم بوده ایم ، برخلاف تصور همه روحم به نارکی برگهای گل اطلسی اما اراده ام فولادین وبا همین تضادها توانسته ام تا امروز خودرا باینجا بکشانم .من اگر خوبم یا بد ، همین هستم نه بیشتر ، امشب زود به رختخواب رفتم ، ناگهان سراسیمه بلند شدم وگفتم "
ترا بخشیدم عزیزم ، تو هم مرا ببخش . میدانم تا چه حد مرا دوست داشتی تا حد مرگ اما نمیتوانستی جلوی من بایستی من زن حرم نبودم ، زنی بودم خود ساخته ، که روی پاهای خود ایستاده وتحمل هیچ دستوری را نداشتم ، ترا عقاب پنداشتم وبه دنبالت روان شدم ، درحالیکه پرنده کوچکی بودی که به دامن من آویختی ومن آنروز چقدر احساس تنهایی وبیکسی کردم .همان روز که گریه ترا دیدم /
هنوز پشت درهای بسته ایستاده ام هیچ دری برویم باز نشد اصراری هم نداشتم پای به درون خانه های ناشناس بگذارم ،  بهار فرا رسیده تو دربهار به دنیا آمدی ودربهار هم از دنیا رفتی ، هنوز غولهای عظیم کاجها  چتر سبز خودرا بر سر ما سایه کرده اند ما ، من وفرزندانت  زیر چتر آنها از ریزش باران درامانیم  وهمچنان من به زمزمه های دل گوش میدهم  اما دیگر به هیچ دری نمیکوبم  واندیشه بازگشت را هم ندارم ، اگر روزی درآن خانه ویران باز شد بازهم من برنخواهم گشت ، خاطرات تلخی دارم که باهیچ شهدی شیرین نخواهند شد ..
من سوختم  چو هیزم تر درخویش / دودم به چشم بی هنرم میرفت /
چو آتش غروب فرو میمیرد /  تنها ، سرم به زیر پرم میرفت /
ترا بخشیدم ای ناتوان مرد /  روانت شاد وقرین رحمت باد / همسرت . ثریا /اسپانیا /
  

 ثریا / 


نیمه شبهای من

نیمه شبها تنها!!، ونیمه  بیداریها وخوابهای شکسته ، ونوشیدن یک فنجان قهوه داغ ، این کار هر نیمه شب منست .اخباررا میخوانم ، بهتر از دیدن است ، خوب! معلوم است که خبرهای بولیویا بمن مربوط نمیشود ، ویا بانوی ریاست جمهوری برزیل درحال حاضر روی پله  شکسته نردبان قدرتش ایستاده ، آنهم بمن مربوط نیست ،  باید بفکر تامین معاش بود ، تا بیشتر آقایانرا تغذیه کرد وآقایان بهتر بتوانند با کمک جنگهایشان قدرترا درمنطقه به دست بگیرند ، کشته شدن  مردن صدها نفر در فلان ولایت یک امر عادی شده است .غرق شدن کشتیهای حامل فراریان ویا مهاجرین دیگر کسی را متوحش ویا غمگین نمیسازد راحت از کنارش میگذرند .
در ایران امروز ،  گویا نمایشگاه کتاب برپا بوده  وسپس پانزده غرفه را تعطیل کرده اند !!!، مقداری از کتابهارا برداشته اند!! خوب ، چرا نامش را نمایشگاه میگذارند؟ بهتر نیست نامش چیز دیگری باشد ؟ ایرانیان کتاب لازم ندارند یک کتاب برایشان کافی است وزیر بهداشت اعلام داشته اند که سی وشش درصد مردم ایران دچار اختلال روانی میباشند ، واقعا اعجاز است ، من درانتظار یکصد در صد بودم !! آنهایی هم که دچار این اختلال روحی نیستند حتما آدمها بیدردی میباشنده که صبح زود به زورخانه وسپس به کله پاچه فروشی میروند وشغلشان لایروبی وتمیز کردن زندانهاست ! بمن چه مربوط است خیلی قدرت داشته باشم خودمرا نگاه دارم تا بقول بعضی ها دچار روان پریشی نباشم ، بستگی دارد ! .
کتابهایی که بالای سرم روی میز گذتشته ام تا بخوانم اکثرشا ن دیگر از حیظ انتفاع افتاده اند برگ برگ شده اند ، سالها پیش در یک کتابفروشی در کمبریج کتابی از فروغ فرخزا دخریدم نه نام ناشر را داشت ونه نام چاپخانه را با خط انگلیسی روی آن نوشته بود " اشعار فروغ فرخزاد"  روز گذشته متوجه شدم که دریکی از اشعار او دست برده اند وشخصی که این کتاب را زیراکس کرده است  اشعار خودرا نیز داخل  کتاب به چاپ رسانده ، در شعر ( ایمان بیاوریم به آغار فصل سرد) ایشان چیزهایی راضافه فرموده اند ! من تقریبا تمام کتب اشعار فروغ را دارم وخودم  پیرو او هستم وراه اورا میروم اما این یکی را دیگر ندیده بودم ، معلوم بود شخصی که این اشعارارا به درون این کتاب فرستاده از طرفداران شاه مرحوم بوده است که بعد از رفتن او بی چراغ راه افتادند!! تازه آقایان متوجه شده اند که چه آش شلم شوروایی پخته وحال پشیمان وگریان : که ما فریب حوردیم !!! .

بهترین کتابی که مرا از این دنیای کثیف وشر وشورهایش جدا میکند اشعار ونوشته های » گوته« ورومن رولان وتوماس مان است من هنوز هم به موسیقی وادبیات آلمان ایمان بیشتری دارم تا مثلا ویکتور هوگوی فرانسوی .  شاهکار گوته  همان » فاووست بود« که امروز نمونه اش را بسیار داریم ، مردیکه روح خودرا در ازای جانش به شیطان فروخت ، از این داستان نمایشنامه ها واپراها ساخته شد ، امروز اکثر مردم این زمانه روحشانرا به شیطان فروخته اند وعده ای علنا شیطان پرست شده ویا گاو میپرستند !! گوته در همین نمایسنامه  از قول فاووست به  روح زمین میگوید :
تو موجودات زنده را  از کنار من میگذرانی ،  وبمن میاموزی  که همزیستان خودرا  در جنگلهای آرام  ، درهوا ،  ودر آب بشناسم « .
ودراین گفته  گوته میخواست همزیستی انسانهارا با حیوان  کاملا جدی نقل نماید ، وهمین موضوع باعث اشتغال فکر واندیشه او شد  و دانست که بشر وفرزند طبیعت  باتمام  بستگی هایش به عالم مادی  چسپیده است  ، میل ندارم وارد قفلسفه شوم اگر کسی اهل فکر واندیشه باشد حتما کتابهایی دراین زمینه خوانده وبشناخت این موجود دوپا پی برده است .  بلی انقلاب فرمودند تا از زیر تیغ سانسور : بقول خودشان:  خلاص شوند وبهار آزادی را لمس کنند بی آنکه بدانند  بشر هیچگاه آزاد نخواهد بود ، تنها آزادی روح است که انسان به آن دست میابد، آزادی سیاسی نامش آزادی نیست بلکه یک آش درهم میباشد ، سر زمینی که آن روزها هفتاد درصد آن بیسواد بودند ناگهان میلشان کشید که درراه آزادی گام بردارند هرکدام بفکر شکم وزیر شکم بودند ، دراین میان گروهی هم خودرا با اتصال به قدرتهای خارجی ، مشغول وتغذیه شده ودر عیش ونوش ومثلا  میل دارند که آزادی را بسر زمین ایران زمین بازگردانند آنم با لچک قرمز !!!.
برای من همه چیز تمام شده است وختم  را برگذار کرده ام ، تنها عشق به نوشتن است که مرا ودار میکند هر نیمه شب برخیزم وافکارم را روی این دکمه ها خالی کنم ، گاهی مورد لطف ونوازش قرار میگیرم وگاهی تحقیر وتوهین ، برایم همه یکسان است نه آن لطف بیکران مرا شاد میکند ونه آن تحقیرها وتوهین مرا عصبی ویا ازجا میراند ، هنوز پاهایم تا زانو د ر زمین ریشه دارد وهنوز مغزم بخوبی یک انسان کامل کار میکند واعصابم هنوز بهم نریخته  ، نه حرص جاه ومال دارم ونه حسرت شهرت وثروت ، خودمرا با تمام عوارضم دوست میدارم ومیل ندارم خودمرا از دست بدهم ، تلاش دیگران برای درهم شکستن من بیهوده است . تا بتوانم مینویسم ، تا جاییکه قدرت داشته باشم پرده هارا بالا میزنم ونا گفتنی هارا میگویم ، وپرده از روی چهره های بی آزرم بر میدارم ، آنچه بخود من مربوط است درجایی دیگر محفوط میباشد ، تنها شمه ای را باز گو میکنم ، روزیکه پدر بزرگ مرحوم من رفت تا نام فامیلی برایمان بگیرد تازه شناسنامه وسجل احوال با کمک دولت رضا شاهی شکل گرفته بود ، وپدر بزرک من با افتخار نام ( ایران منش ) یعنی زاده ونژاد ایرانرا برگزید ، امروز سر تاسر زادگاه من همین نام فامیل را  دارند وکسی نمیداند کی با کی فامیل است ! دراین سر زمین هم نام فامیل یکسان  زیاد است اما نام فامیل مادری حتما باید دنبال نام فامیل پدر باشد تا مثلا گومز یا فرناندز یا گارسیا ، از هم جدا ومعلو م باشند ، در سر زمین گل وبلبل  مادر نقشی ندارد  تا فامیلش را به فرزندش منتقل کند . پایان. 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه 9/5/2016 میلادی / 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۵

آن روزها رفتند!

چه بهتر که رفتند ، آن روزها برای من هیچ جذبه ای نداشتند .
------------
نشسته بودم ، دیدم دارم میروم ، بکجا ؟ 
نمیدانم ، آن روزها رفتند ، ، برایم مهم نیست ،
دیروز هم رفت ، فردا نیامده ؛ 
امروز را دارم ، 

آن روزها رفتنتد ، آن روزها که درکنج مبل مینشستم و به چرت زدن مادر مینگریستم ، 
یا به خوابیدن آن دیگری ، همیشه خواب بود !! یا چشمانش بسته بودند ، داشت سکه هارا میشمرد ،
مادر عاشق بازارا بود ، وعاشق پنیر ، وعاشق برنج  ومغازه برنج فروش آقای شهلایی !
مرا با خود میکشید دربازار با  بوهای ادویه وهل ودارچین  غرق میشدم ، 
در کافه نادری کنار قهوه ترک وبوی قهوه وکیک شکلاتی مست ، آن روزها رفتند ، تنها خامه روی توت فرنگی بیادم مانده از آنهمه عشق ودلدادپیها .
حال داشتم میرفتم ، بکجا؟
--------
تنها تر از یک برگ روی آب ، 
با باد همراهم ، 
در فصل بی تا ریخ  
آرامم ، آرام ، نه ، آرام نیستم ، 
دارم تا سر زمین مرگ سفر میکنم ، 

به موعظه کشیش پیر گوش میدهم 
ببازی مسخره آنها وچگونه خودرا  رها ساخته ام 
 درسایه یک عشق بی اعتبار  
در سایه یک ........

در پشت پرده دلدادگی  ها رازیست ، 
که به قله کوهها  میرسد  واز سنگهای سهمگین
ورودخانه ها میگذرد 
در اضطراب پاهای لرزانم  آرامش نشسته
کجا میروم؟ 
خاموشی بهترین است ، وسکوت بهترین  فریاد 
این را مردی در کتاب قصه هایش نوشت 
در یک تابستان گرم وطولانی 
ما ، من واو ، یکدیگرا کشتیم .
با نفس سرکشمان یکدیگر را کشتیم 
او مرد ومن در سینه ام اورا دفن کردم
من مردم ، اما نمیدانم  خاکسترم کجاست ؟

در زیر باران ، درکوچه بیکسی ، پرسه میزنم
ار بوی عطر گل یاس ، ولبهای سرخ بیزارم 
حال از صدای باد وحشت دارم  
دیگر بفکر ( آن روزها هم نیستم ) 
هیچ روزی دیگر نمانده ، نه نمانده 

همان روز یکشنبه / ثریا /

دربار وخوانندگان

 توضیح »  این نوشته خصوصی است وارتباطی به نوشته های من ندارد « .
اخیرا دریوتیوپ میبینم که هرچه خواننده دست سوم وچهارم کاباره ای است هست با مونتاژ چهره ها وعکسها مینویسند که فلان خواننده دریپشگاه مبارک شاهانه ومیهماناشانشان  آواز خواند !!! 
1/ خوانندگان دربار مشخص بودند ، بانو مرضیه ، خانم خاطره پروانه ،  وگاهی هم خانم گوگوش  برای گرم کردن مجلس ؛ بیشتر هنرمندان وخوانندگان دربار از فرهنگ وهنر میرفتند  تنها خانم مرضیه بودند که این اواخر ایشان به دلائلی از رفتن خودداری کردند ( بعدها دلائل روشن شد !!)  خانم خاطره پروانه وبانو پریوش خانم سیمین که قانون میزدند آقای هوشنگ ظریف پای ثابت میهمانان  دربار بودند وخانم هایده که همیشگی ومورد علاقه شاه وشهبانو بودند .
روزهای آخر یکی دوبار هم مرحومه سوسن را بردند در محفل خصوصی ، اما درمحافل رسمی ومیهمانان شاهنشاه تنها از خوانندگان برگزیده اداره فرهنگ وهنرو بانو الهه بودند ، نه خانم نسرین به دربار پای گذاشتند ونه خانم نوش آفرین ونه بقیه اینهارا امروز برای تبلیغات واینکه کاسه به ته دیگ خورده میل دارند برای خود سابقه روشنی بسازند . اینها خوانندگان کابارها ها وعروسی ها و میهمانیهای خصوصی بودند  بعلاوه سابقه روشنی هم نداشتند ، وشاهنشاه وشهبانو دراین باره بسیار سخت گیر ونکته سنج بودند .
من تاریخ زنده  ایران هستم ، بنا به دلائل فامیلی از رفت وآمد دردربار اطلاع داشتم واز میهمانیها ورفت وآمدها ومیهمانان خارجی  حتی لباسهایی که میپوشیدند ، حتی یک روز بانویی از بستگان برای میهمانی تاج گذاری لبای مرا قرض کرد وپوشید . اینهرا برای پز دادن ویا نشان فخر نمینویسم برای آنهایی مینویسم که همه زندگیشان روی پایه دروع وریا بنا شده است وهنوز هم دست نمیکشند ؛ همسر من مرد دست ودلبازی بود واز خانمها بسیار لذت میبرد خانم نسرین اول سکرتر همسر من بودند، به کمک مرحوم ولیان وزیر کشاورزی ، سپس به سکرتری دفتر مدیر عامل واز آنجا پایشان به خوانندگی باز شد ، هنوز سکه ده پهلوی اهدای همسر من برگردن ایشان خودنمایی میکند ، مرحوم مهستی یکی دیگر از دوستان عزیز همسرم بودند  (که تو به میخانه مرو عزیز من ، من برات قصه مستان را میگم )برای ایشان خوانده شد .خوانندگان زیادی در منزل ما جمع میشدند از بانو دلکش تا خانم بیتا وجناب توکل وجناب گلپایگانی اماامروز بمدد د گردش چرخ روزگار مرا هم نمیشناسند نه مرا  ، نه نان تست  وخاویاررا ونه لیوانهای لبریز از ویسکی را ونه تریاکهای سناتوری را ، امروز همه به مسجد میروند ، شبی مرحوم هایده دیر وقت از یک میهمانی بمنزل ما آمدند ، خسته . پژمرده میدانستم عاشق است سخت هم عاشق است معشوق اورا رها کرده بود ، روی تشکچه نشست نگاهی به اطراف ااطق محقرمن که به سبک روستایی درست شده بود اندخت ، پرسید دکوراسیون از چه کسی است ؟ گفتم  کدام دکوراسیون ، آن پرده  از جنس کرباس است که من با خرمهره های آبی آنرا تزیین کرده ام ، دیوارهارا با پارچه نقش دار اصفهان پوشانده ام ، پشتی ها هم همه از جنس زیلوی دستباف زادگاهم  میباشند ورومیزیم کار دست زنان همشهریم میباشد ، سماور کوچک برنجی با چند استکان کمر باریک ، گفت چقدر با صفاست اینجا ، دلم میخواهد هفته ها اینجا بخوابم ، صدای شر شر آب که از فواره کوچک بیرون اطاق درحوض کوچکی میریخت آرامشی باو داد خوابش برد ومن درکنارش نشستم تا بیدار شد .گفت درعمرم اینهمه صفا ومهربانی ندیده بودم ، این اولین وآخرین دیدار من با مرحوم هایده بود ، نادر نادر پور آن زیر زمین را باحضور خود ودوستان ادیبش افتتاح کرد ، اما متاسفانه آن جایگاه هنر وادب تبدیل شد به یک اطاف منفور با میز قمار وتریاک وخوانندگان رو حوضی . درب آنرا بستم وراهی اروپا شدم تنها یک تابلو باخودم آوردم که به خط خطاط معروفی نوشته شده بود :
این نه کعبه است که بی پا وسر آیی به طواف / وین نه مسجد که درآن بیهوده آیی بخروش .
این خرابات مغان است درآن مستانند/ از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش / واین تنها وآخرین یادگار من است از آن روزها وشبها. امروز بیشتر آنها درسینه خاک خفته اند وتفاله ها برای خود اعتبار میخرند وما همانیم که بودیم . ثریا / اسپانیا / یکشنبه

روح صبحگاهی

هنوز صبح نشده ، هنوز هوا تاریک است ، پرنده هر روزی با آن نوک قرمز و جثه سیاهش  روی بالکن برایم افسانه دیگری میخواند ،  از صدای او باید بدانم  امروز خبرها خوبند ، یا بد ، خبر یعنی بد ، تنها انسانهای احمق بامید خبر خوب مینشینند ،  هنوز صبح نشده  وهنوز کسی راه به صبح نیافته ،  نمیداتم چرا پس ستارگان همه خاموشند ،  وچرا دیگر به هیچ باغی میل رفتن را ندارم ، امروز چه کسی چراغ و یا فانوسی به دست  راهرا بما نشان میدهد ؟  چرا دیگر هیچکس خودش نیست ؟ چرا همه درجلد دیگری فرو رفته اند؟ میل دارم همه چیز را فراموش کنم ،  دیگر میلی به بازگشت  ندارم ، کوچه های شب تاریکند ،  باد گویی دریک کوچه خالی  میوزد ،  میل دارم برگردم به همان  بیشه  انبوه میان درختان ، بدون حضور همه این زباله ها ،  آنجا شبهای جنگل بوی دیگری داشتند ،  تک چراغها از دوردست سخن از » آدمی« میگفتند ، من تهی بودم ، تهی از خویش واز دیگران ،  اندوهی نبود ، خیالی نبود ، ودر لابلای سطور این دست نوشته ها خبری از کوچه های میعاد نبود ،  وکسی راز شبهای مرا نمیدانست ، 
هنوز صبح نرسیده ، وهنوز هوا تاریک ، مرغ روی بالکن هنوز میخواند ،  بوی باران میاید ،  پلکهایم سنگین ،  وآسمان  بدون مهتاب ..
شبی ، ، تیشه  ای تیز شب را شکافت  ، برقی دمید ،  وطاق بلند آسمان شکست واز شکاف آن نوری درخشید ، پنداشتم نور خورشید است ویا ماه به بخانه ام پای گذاشته ، نه ، یک نور مصنوعی بود ، شمعی نیمه سوز بود که من خورشید پنداشتمش .
به چهره ام در آیینه نگریستم ، نه اثری از ترکها نبود ،  هنوز چهره آشنایی درآیینه بمن میگفت ، » که خواهی درخشید « .عشق معجزه میکند .
ابری بر آسمان چرخید  وتصویرها را پاک کرد وتصویر وتصور ها همه گم شدند ،  واشگ گرم من به دامنم ریخت ، این چه بازی شومی بود ؟  دل من به سودایی بیحاصل  سرگردان بود ، امروز همانند یک گل که اورا پر پر کرده اند  درپنجه موج حادثه ها  سرگردانم،.
هنوز صبح ندمیده است ، وهنوز پرنده میخواند ومن درانتظار کدام خبر دیگر باید بنشیم ؟  افسانه ها تمام شدند ، کسی  بفکر مردن هیچ پرنده ای نیست  ، گاهی صدایم درسینه ام میلرزد  چون میخواهم نامی را برزبان بیاورم ، من روزیکه قلم برداشتم و به سخن پردازی نشستم نمیدانستم  از اینهمه افسانه چه میخواهم ، به دنبال خودم بودم  که گم شده وحال میخواستم خودرا بیابم ، ویا میخواستم دوباره ستاره خیال  را در سینه بنشانم ؟!  هر صبح " رسید "این نوشته ها بمن میرسد وهر صبح باید چیزی را ارائه بدهم ، حال دراین صبح تاریک  در زیر بار ااندوه  دیگر نه آن هستم که بودم  ووجودم خالی از آن آتش دیرین است  و آتش خاموش شده ودود آن سراسر خانه را گرفت ومن خفته درخاکستر زمان ، میسرایم ، مینویسم ، فریاد میزنم ، کجایم من ؟ ( من) کو؟ کجا شد؟  افسوس که دیگر من آن نیستم که بودم ، تنها درون آیینه های متعد دکه بر در ودیوار آویزانند نقشی را میبینم که نمیشناسم ، عشق درون شیشه پنهان شده وشیشه در دست دیو است .
 به لحظه های جهالت میاندیشم  ، آن لحظه های بیخبری وبیخودی  ، لحظه هایی لبریز از جنون  و، بیخردئ حال پنجره هارا بسته وراه رابطه هارا بریده ام ، میان من ودنیا، میان من ونسیم ، میان من وباد ، راهها بسته وشکسته است ، تنها  به آواز پرنده سیاهی دلخوشم .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 8/5/2016 میلادی / 

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۵

با ل برفی فرشته

امروز فهمیدم در نبودمن ، یکی از سگهارا سر انجام خواباندند ، بیمار شده و کلیه اش از کار افتاده بود وهفته ها دربیمارستان بود ، خانواده همه با آخرین روز وآخرین لحظات  با او عکس گرفته بودند ، نوه چهارساله ام میگفت :
او پیش فامیلی اش رفته تا بچه بیاورد ، فاملی او بجای من وپاپا هرروز با وغذا میدهند واورا به گردش میبرند ، اشک چمشانمرا فرا گرفته بود ،این دومین سگی است که از دست میدهیم ؛ تمام روز حوابیدم  طبیعت این اختیار واین شانس را بمن داده که  درمواقع سخت بخوابم وخوابیدم ،  
طفلک معصوم ، شاید ندانی که در سر زمین پدر واجداییت سگهارا بنحو وحشتناکی میکشندودر شهر های دیگر آنهارا میخورند وتو با قلب کوچکت درانتظار نوزادسگ خود هستی ، عکسهای اورا با عروسم وپسرم دیدم که با چه شدتی میگریستند پانزده سال همدم آنها بود ، واولین آنها سر زاییدن رفت نامش فیرا بود ، خیلی کوچک بود ،  حال شاید کسانی به ساده لوحی من بخندند ویا مرا بباد تمسخر بگیرند ، آرزو داشتم زبان باز میکردم واز جنایتهای بشر برای این بچه کوچکم حرف میزدم ، از خشونتها از بیدردیها واز توهین ها وتحقیر ها ، عینکم را روی چشمانم گذاشتم تا او اشکهایم را نبیند ، 
اینها همه از ساده  لوحی نیست ،  ما انسانیم بمعنای واقعی  خون پاک انسانی درعروق ما جاریست ،  خانه خالی ، خانه دلگیر ، هوا دلگیر ودل من لبریز از غم ، من سگهایمانرا بعنوان فرزندانم ونوه هایم دوست دارم  ، حال بیمار شدم ،  بیاد اولین روزی بودم که بههمراه عروسم آمد ، چه آرام وپرغرور  گام برمیداشت ،  وزندگی آنروز من چون جویباری غریب روان بود  چه زود گذشت ، درخت کوچک نارس من به ثمر رسید بزرگ شد مرد شد وهمه جا مارا سر فراز ساخت ، 
حال تازه از خواب بیدار شده ام . تازه زخم سر باز کرده وتازه دارم میگریم ،  وبیاد دهانه هشتی های کوچه پس کوچه های سر زمینم هستم که دهان باز کرده وسگهارا میبلعد ، با تیر غیب ، بوی نمناک گور ها همه جارا پر کرده است ،  بهار با همه زیباییهایش بنظرم زشت وپیر آمد ، خانه رنگ دیگری گرفت ، ومن غمگیم برای او که پانزده سال مونس ما بود وحافظ بچه هایم .حالا کجاست ؟ چرا صبر نکردند تا من برگردم ، تا برای آخرین بار اورا ببینم ؟ میدانستم حالش خیلی بد است .شاید مرا به تعطیلات فرستادند تا نباشم ، هرچه بود گذشت . زندگی من در میان کشاورزان دیروز گذشته که همه انسان بودند ، شرف داشتند ،وبا یک دست دادن  زمینهارا معامله میکردند ، زندگی من میان اسبان ، سگها وگربه ها وباغهای ی لبریز از میوه وکرت ها ووداربست های اتگور گذشت ، وبا پای استوار کشاورزان گام برمیداشتم . با روحیه همه حیوانات آشنا بودم غیر از حیوانی بنان بشر . آوای پرندگانرا مینشاختم ، دیگر مرثیه کافی است . بفکر آن دل کوچک هستم که درانتظار سگش نشسته تا از میان فامیلش با بچه اش برگردد !!!  نمیدانم با این دل دراین دنیا چه خواهد کرد ؟ دل مادر بزرگش هزار تکه شده که آنهار بهم چسپانده است او نمیداند ، هیچکس نمیداند ، نه هیچکس خبر ندارد . پایان . ثریا /  شنبه غمگین /