پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

تاریخ ترانه ها وسروده اهای ایرانی ( 1)

برای تو که از وطن دوری ،  برای تو که از فرهنگ وملیت خود جدا شده ای ،  برای تو که فراموش  نکنی آن غروز پربار خویش را ، گویش ها ،  وباورهای آنرا ، برای تو  که آب این چشمه زلال وپاکرا بنوشی وبنوشانی  وبیاد بیاوری که چه کسانی  درراه  میهن پر شکوه  وبزرگ تو جان دادند واز خود مایه گذاشتند  وبیاد بیاوری که این قطره ای است از یک اقیانوس پهناور که مملو از در وگوهر است .  دیر بازی است که من این نوشته هارا دردفتری گرد آوری کرده ام که امروز روی این صفحه کوچک میگذارم  لعنوان یاد گار و بامید پذیرش .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

بخش اول 
سرودن یک شعر زیبا و یا یک غزل کار بسیار مشگلی است وشاعر باید از خود گذشته ودر نهایت شور ومستی عشق باشد تا بتواند اثری نیکو بجای گذارد  ودر قبال  تمام سروده ها واشعارش مسئولیت جامعه ای را که درآن زندگی میکند قبول کرده وبشناسد یک شاعر باید به فرهنگ کهن وغنی کشورش بخوبی آشنا باشد ، اجتماع را بشناسد  گوشه های روستا ها ودهکده ها را زیر پا گذاشته  از هر محلی گلی بچینید دسته گلی زیبا درست نماید وبا آن گلستانی ببار آورد  ، سروده های  امروزی ما  از دیر باز وقرون گذشته وقبل ازحمله ها وترکتازی ها درهمان ورود قوم اولیه شکل گرفته است  ودلیل برجای ماندن آن  نبشته ها وحجاریهای پیدا شده درگوشه وکنار این مرز وبوم است .

گذشته از آن  موسیقی در اصل از طبیعت به وجود آمد ه بعد ها اهل دل و موسیقدانان از آن بهره گرفتند وآنرا تکامل بخشیده  تا به امروز رساندند  ، زمزمه آبشارها ، وزش نسیم بر شاخسارها آواز پرندگان وسایش برگها همه دارای یک آهنک ویک ملودی هستند وهمه پیام دهنده  ، هنگامیکه بشر توانست  صداهارا بکار گیرد این ریتم درروحش نشست  وباو الهام بخشید کم کم بصورت آوازهای مذهبی ونیایش بکار برده شد ، هنوز معلوم نیست که این صوتها چگونه جان گرفتند  وباین شکل امروزی درآمده وبشر تحت چه شرایطی توانست  بسوی کمال گام بردارد آنچه مسلم است همیشه  یک هیجان ویا یک حرکت  سریع دراین کار دخیل بوده است  به درستی نمیدانیم  که آیا آوازها اول بودند وبعد سازها ویا سازها اول پیدا شده  بعد کلام وصدا  ، آچه مسلم است وزن در آنها مهمترین  عامل بوده است .
بقیه دارد ......

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

سپاس 
تقديم به دوستان وخوانندگانى كه با مهرشان مرا مينوازند واين صفحه ناقابل را با حضور برمهرشان  قابل ميسازند  من خيلى كم به سراغ كامنتها وبا اينكه چند نفر  رفته وخوانده اند ، ميروم حتى اگر يكنفر هم مرا تاييد بكند من اميدوارم كه نوشتارم قابل است ، 
بنا بر اين بدينوسيله  با كمال پوزش  از دير كرد ، سپاس خودرا تقديم ميدارم  واميدوارم كه با آمدن لپ تاب جديد ديگر مشگل تايپ هم نداشته باشم !!! ، گاهى هم چشم ديگر خطا ميكند ، باز هم صميمانه از يكا يك شما سپاسگذارم ،بى آنكه نامى ببرم ، خود ميدانيد ، همراه با بهترين وصميمانه ترين أرزوها براى همه ايرانيان در هركجاى دنيا كه هستند وخط من به آنها ميرسد.🙏🙏🙏🙏🙏🙏☺️☺️
 .ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ مهرماه ١٣٩٤ شمسى / ١٤ اكتبر ٢٠١٥ ميلادى .

آزادی

عشق وآزادی 

این هردورا میخواهم ، 
جانم را فدای عشقم میکنم  وعشقم را فدای آزادی .

من با شعر زندگی کرده ام ، با شعر زیسته ام ، با شعر نفس کشیده ام ، با زندگی اکثر ملل مختلف آشنایی دارم واکثر اشعار آنهارا خوانده ام ، هیچکدام به پای شعرای ما نمیرسند ، هیچکدام نمیتواندد آن :
» کلمه« را بیان کنند لطافتی درآنها نیست ، یا انقلابید ، ویا زیادی بی محتوی ،  باورم نمیشود که حتی در مجارستان دهکده است بنام ( کیش کوروش) وجود دارد وما کوروش خودرا مفت ومجانی تقدیم اسراییل کردیم ، روزی روزگاری چپی های ما تنها اشعار انقلابی میخواندند  ، دعای صبحانه آنها انقلاب فرانسه بود همه خودرا درنقش قهرمان روبسپیر ویا ناپلئون بونا پارته میدیدند ، آنها مردم سر زمین خودشان را بخوبی نمیشناختند  ونمیدانستند که نیمی از سر زمین ایران مستعمره انگلستان ونیم دیگرش مستعمره روسیه  میباشد ودراین وسط واتیکان کوچکی نیز هست مانند اژدهای خوابیده که کم کم سر از سوراخ بیرون میاورد کارش کشتن ونابودن کردن مغزها وانسانهای درستکار ووبستن شعور آنهاست ،ما در چنگال ترکهای وحشی ، مغولان ، یونانیان اسیر شدیم اما همه را از سر گذراندیم این یکی از راه شعور ما وارد شد حمله اعراب ، واین اژدها کم کم برایمان آوازهای دلپذیری را سرداد :
برویم ای فرزندان ، وطن ، بسوی آزادی ، دربرابر ما جباریت است وظلم وستم !!! کوششهای ملل  با کمک برده هایشان به ثمر رسید  وبخیال خود حکومت جبار سلطنتی را از کار انداختند وخود حکومتی بر پا ساختند که روی اسکندر وخان تموچین را سفید کرد .
اتحاد مقدس !!! این اتحاد هنوز بقوت خود باقیست در پشت درهای بسته در انتظار ، فقر وبیچارگی ودرماندگی وآوار گی واز همه مهمتر بستن دهان آزادیخواهان ، واهل قلم را بطور دست جمعی  یا با کشتار ویا شکنجه وزندان وشلاق ، ظلم یبداد میکند ، دنیا در ست واورنه شده گویی کاسه ای لبریز از جانوران را ناگهان از زمین برداشتند ودر زیر خاک مارها  ،عقربها وگزندنگان خطرناک هوای تازه ای را احساس کرده ناگهان جان گرفتند ، خوراکشان آماده بود ، پروار شدند .
حال باید سوگوار آینده باشیم ودسته جمعی بخوانیم :

ای آینده نا مفهوم ونا پیدا ،
 حجاب سیاه تو دنیارا پوشانید 
جادوی احساس من  پیشگوی من بوده وهست 
در ورای این پرده هیچ نیست جز نابودی 
شادیهای ما تمام شد ، امروز بس غمگینم 
نیاکان ما خوب زیستند اما همیشه بیقرار وناراضی بودند

بشریت دیگر نامی ندارد 
زمین تنها یک تیمارستان بزرگ است 
برده دارن بر خر مردا سوارند برده هائشان با کفشهای طلای 
که پااداش آنهاست !!

آیا آسمان نیز مارا از یاد برده است؟

ای شعر  مقدس چگونه ترا تحقیر میکنند ؟ وچگونه عظمت وبزرگی ترا از بین میبرند 
این احمقها ،  هیچگاه ترا بزرگ جلوه نخواهند داد مگر در راسته اهداف خودشان 
ای شعر مقدس ، ببین چگونه این ساکنین غار اصحاف کهف ،  فریاد میکشند وگلو پاره میکنند 
وتو همچنان والا در بالاترین نقطه شعور بشر یت نشسته ای. بگذار شغالان زوزه بکشند .ث

ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، چهارشنبه 14 اکتبر 2015 میلادی . 
شهرک CU.



سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

آن مرد  بوسه وتكرار 

پنجاه سال بر گشتم  ، در راه سخت وناهموار 
تا شايد ببينم باز ، اى مرد آخرين ديدا ر
از سالهاى دورادور باز آمدى به رستاخيز 
اى از ديار كوچبده   بى نام وبى نامه وآثار 
گفتم درست مي بينم  اين روح اوست يا خوداوست 
اما به عين او بودا. سيما وقامت ورفتار
بهت وسلام. وپرستش بود. بر سينه ات نهادم دست 
ديدم مى طپد. قلبت ازعشق زنده وسر شار
گفتى : بياد دارى  مهتاب جوانى را 
آن شب كه با تو بنشستم، سر مست وگيج ونا هشيار 
بوسيدمت به شيدايى. گفتى ، كه اى واى بد شد ،بد
گفتم كه بهتر از اين چيست  امضاى عشق را اقرار 
با گونه هاى سرخ از شرم  با چشم هاى اشك آلود 
گفتى، برو ، برو ، رفتم. خاموش خسته دل نا چار 

آن مرد آخرين ديدار  ميگفت وهمچنان ميگفت 
سخت است زندگى بى عشق  مرگ است زيستن بى يار 
گفتم كه راست ميگويى رفتى ، ولى وندانستى
من ماندم و پشيمانى جان بى قرار وتن بيمار 
اكنون. كه آمدى شادم   آنى كه پيش از اين بودى 
آن سالها كجا ؟..  ناگاه  در نا تمامى گفتار 
لب هاى تو به لبهايم . مهر سكوت زد ، يا مرگ
ماندم كه شخص موجودم يا نقش خفته بر ديوار

صبح است ميگشايم چشم  در آفتاب تكرارى 
وان مرد بوسه وتكرار چون سايه رفته ديگر بار

از بانو ي بانوان : شاعر بزرگ زنده نام سيمين بهبهانى با سپاس از هديه زيبايش  (تازه ترين ها)

فانوس ارباب .2

طاهره مانند یک مجسمه وسط باغ ایستاد خانم جان همچنان که چادر نمازش را به زیر گلویش سنجاق کرده بود ، فریاد کشید "
دیگه اینطرفا پیدات نشه فهمیدی ؟ 
با صدای خانم جان مونس هم از اطاقش بیرون آمد ،  با صورت درهمه رفته  وخشمگین  او هم دشمن تازه بود ،  مونس ناگهان بسوی اورفت وبا مشت محکم به سینه اش کوبید ، 
تو دیگه خواهر من نیستی ، تو مدرسه به همه میگم ، دیگه دوستم هم نیستی  ، 
صدای خانم جان از اطاق بلند  میشد ، الله اکبر ، الله اکبر ؛ دختر ، نمیگذاری ، من نمازم را شکستم ،  برو برو طاهره ، برو گمشو، ورفت سر سجاده ایستاد تکبیر دوباره بسته شد الله اکبر ، ......
اما مونس درد داشت ، درد از دست دادن بهترین دوست وهمراز واینکه چر ا با مشت به سینه او کوفت ؟ او که گناهی نداشت ، چشمان قهوه ای درشت طاهره که بیشتر به مادرش شبیه بود لبریز از اشک شد  وگریه کنان به آنسوی باغ وبطرف ساختمان خدمتکاران رفت  دایه سر راهش  ایستاده بود تا اورا بگیرد مشت محکمی هم به شکم مادرش کوبید  ور فت درون اطاق مونس با اینکه عزیز ترین دختر خانواده بود وهمه گوش بفرمانش بودند اما هیچگاه از این موقعیت خود استفاده نمیکرد ، اما امروز خودش را تنها بی یار ویاور میدید از همه  بیزار شده بود از دایه ، از طاهره از آقاجان واز همه مهمتر خانم جانش که همه امید او بود .
خانم جان از سجاده وجا نمازش لحظه ای دور نمیشد  همه زندگی او همین بود ، تنها موقع ناهار ویا شام سر سفره ای که بر زمین پهن شده بود مینشتند  بی صدا وبی آنکه سر ش را بالا بگیرد غذایش را میخورد وسپس به اطاق خودش میرفت کتاب دعا را برمیداشت ومشغول خواندن میشد ویا دوباره میرفت سر سجاده ، آقاجان جدا غذا میخورد همیشه ناهار ویا شام وصبحانه اش را غلام به اطاق او میبرد ، غلام یک مرد نخراشیده و نتراشیده  که از ده آمد ه بود وکارهای سخت خانه بعهده او بود ، هم ناظر خرید بود هم هیزم میشکست هم کارهای آقاجانرا انجام میدا د، علی هم آشپز بود که برادر زاده غلام واز ده آمده بود یک پسر بچه هم بتازگی باین جمع اضافه شده بود با صورت پر آبله و.چشمان چپ که تنها کارش تمیز کردن باغ وحیاط خانه وحوض بود ، باغبان  شبها بخانه اش میرفت وصبح زود میامد ، همسر باغبان هم هفته ای یک روز برای شستن لباسها بخانه بزرگ میامد  در برف وسر ما وگرما  این برنامه اجرا میشد ، بیچاره معصومه ، همه دستهایش از فرط شستن لباسهای مردان وخانم جان کج وکوله شده بود ،
اطاق مردان کارگر اما از زنها خیلی فاصله داشت . 
 مونس شب دوباره باز آهسته بطرف تراس رفت  باز نور فانوس را دید اما این بار   فانوس تند تر حرکت میکرد  به دنبال نور آن روان شد  این بار برادر بزرگش بود که بسوی مستراح خدمتکاران میرفت !!! اما امشب طعمه طاهره بود ،  دادش هم طاهره را جلوی مادرش مینواخت هم درخلوت وگاهی هم دایه را مینواخت جلوی دخترش ، خد متکار تازه تنها متعلق به میهمانان آقاجان بود که از ده به شهر میامدند ، مونس بعد ها این را کشف کرد  اوشب گذشته همه چیز را دیده بود  وفهمیده بود  ، چون  دوباره خودش را به جایگاه  شب گذشته رساند وچشمانش را به درون اطاق انداخت  برادرش را دید که چکونه  دارد طاهره بدبخترا لخت میکند ، حال دراین فکر بود که سنگ بزرگی را بردارد وبر فرق برادرش بکوبد با آن هیکل نخراشیده دخترک بدبخت زیر  دست وپای او مانند یک کبوتر بیگناه دست وپا میزد  وزیر رو میشد  دایه پشت به آن  آن دو کرده وآهسته گریه میکرد ، مردان این خانه هر شب آنسوی ساختمان  را ویا بگفته خانم چان توالت خدمتکارانرا بیشتر  دوست داشتند ، 
مونس هر شب شاهد این بازی کثیف بود اما کاری از دستش ساته نبود ، خانم جان داشت باز نماز میخواند واین بار نماز جعفر طیار بود برای اینکه نذر کرده بود به مکه برود .
مونس پس از چند روز قهر ولب ور چیدن  روزی به اطاق دایه رفت  ودر بغلش گرفت واورا بوسید وسپس گفت " 
دایه چرا از اینجا نمیروی؟ چرا طاهررا با خودت نمیبری ؟ 
دایه از این سئوال یکه خورد ، سپس به چشمان دختری که با جان او پیوسته بود نگاه کرد وگفت "
از تو نمیتوانم دل بکنم ، بعد کجا بروم ؟  تو وطاهره هردو هم شیر وخواهرید چطور دو خواهر  ودوست را از یکدیگر جدا کنم  چر ا میخواهی من از اینجا بروم ؟ 
مونس سرش را پایین انداخت ، اشکهایش سیل آسا روی دامنش میریخت  ، گفت برو دایه برو با طاهره برو خواهش دارم برو ، برو ، 
دایه فهمید ، ودانست که دخترک چیزهایی را فهمیده مونس آنقدرها بچه نبود ، سرش را پایین انداخت، گویی از دخترک خجالت میکشید ، 
فردا شب جنازه دایه را درون اطاقش مرده یافتند ، از تریاکهای آقاجان کش رفته  وآنهارا یکجا بلعیده وجان داده بود ، 
طاهره مات ومبهوت به جنازه کبود شده مادرش مینگریست ، نه گریه میکرد ونه شیون ، مونس به طرف او رفت تا اورا دربغل بگیرید ، اینبار طاهره بود که کشیده محکمی به گوش مونس زد ، وآب دهانش را به روی زمین ریخت ، مردانی با یک تابوت چوبی آمدند تا جنازه را ببرند به پزشک قانونی ، در  چشمان طاهره برقی تازه میدرخشید ، برق انتقام ،  بی هیچ حرکتی وسط اطاقی که مادرش درآنجا مرده بود ایستاد ، رختخوابها هنوز پهن بودند ولباسهای اونیفورم مادرش به میخ روی دیوار آویزان بود.  
خانم جان بینی اش را گرفت وگفت "
وای حالا امشب باید نماز میت هم بخوانم  سپس فریاد  کشید " 
ارسلان ، از فردا تو خانم کوچک را به مدرسه برسان  ارسلان .گفت اطاعت خانم بزرگ ،  اوف  ،قیافه ارسلان با موهای وزوزی با چشمان چپ ونیمه بسته وصورت پر آبله از همه بدتر آن لبخند تمسطر آلودی که گوشه لبانش جای داشت ، مونس را به وحشت میانداخت .
مونس دیگر طاقت نیاورد به اطاقش رفت وآنقدر گریست تا خوابش برد ، او بغل خوشبوی دایه اشرا هم گم کرده بود 

فردای آنروز طاهره گم شد ، از خانه بیرون رفت ، هیچکس خبر نداشت او به کجا رفته ، خانم جان میگفت "
خوب معلوم است کجاست لابد به شهر نو رفته ، جایی که نداشت برود !! 
مونس دلشکسته ، گریان ، احساس میکرد تمام گناهان به گردن اوست ، خودکشی دایه ، فرار طاهره بهترین دوستش وبی تفاووتی اهالی خانه ، خانم جان تلفن را برداشت تا به دوستانش وقوم خویشهایش خبر بدهد آیا میتوانند یک خدمتکارتازه وجوان برایش پیدا کنند ؟.
پابان 

یکشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۴

فانوس ارباب

درباره زندگی شوپن نوازنده  لهستانی نوشته بودند که » او شاعرانه دردمیکشید «  اما درباره او باید گفت که او درد را شاعرانه میکشید ،
 خطوط نامریی ونا هماهنگ  گذشته مانند امواج الکترونیکی از مغزش عبور میکردند ناگهان  دست خودرا بالا میبرد  وگویی میخواست مگس یا پشه مزاحمی را از خود براند دستش را بسوی سرش حرکت میداد تا آن حشرات مزاحم را از خود دور کند   دراین مواقع میشد درچشمانش  درد را دید  که موج میزند بین عشق ونفرت  ، بین دوست داشتن  ووظیفه وبین دشمنی  اودراین امواج دست وپا میزد  زیر وبالا میشد  زمانی مادررا  تا اوج یک فرشته مقدس بالا میبرد وبا سر جلوی او سجده میکرد  زمانی فرا میرسید که اورا از اوج تابناک وجایگاه عزت ومقام والای خود فرو میکشید اورا میشکست  ومانند یک بت شکسته ودرهم کوفته  باو مینگریست ، سپس گریه کنان میگفت :
این چه کاری بود کردم ؟  چه میکنم؟ وچه خواهم کرد ؟  بیاد پدرش افتاد آقاجان سالها پیش شکسته  ودر قلبش اوراکشته بود .

شب مهتابی زیبایی بود  ، همه اهل خانه پس از یک شب چرانی وگفتگو های مالی ودردهای زندگی وکارهای فردا یشان حال بخواب رفته بودند ( مونس) عادت داشت  شبها  روی تراس بزرگ  بیاید وروی تشکچه ها مخملی وفرشهای گرانبهای دستباف بنشیند وچشم به آسمان بدوزد تا بتواند یک یک سنارگان را بشمارد  :
خانوم جانم گفته  هرکسی یک ستاره دارد  وستاره ها هم تو آسمون  با هم جفت میشن  ) حال  داشت به دنبال ستاره خودش وآنکه قرار  بود بااو جفت شود در آسمان وسیع وصاف پرستاره زیر نور مهتاب   میگشت، یکی یکی آنهارا میشمرد وبه دنبال جفت خود بود  واین کار هرشب اوبود ، زمانیکه همه اهل خانه بخواب میرفتند او فورا به تراس میامد وچشم وبه آسمان میدوخت ، مونس عزیزدادانه وملکه خانه بود بین هفت برادر این یکی تنها بود وبیشتر با دایه اش اخت بود وبا دختر دایه اش که همشیر وهمسن او بود خانم جان به سجاده نمازش قفل شده بود وآقاجان در اطاق کارش بین کاغذها وکتابها وسازش وگیلاس مشروبش وگب زدن با دوستان وگاهی رفتن به کنار منقل آتش در اطاق دیگر سرگرم بود ، برادرانش همه بزرگتر از او بودند درگیر دختر بازی ها وهوسها  وکم کم قرار بود که راهی دانشگاه بشوند ،
يكشب  همان طور كه به آسمان چشم دوخته بود ، نور ضعيفًى از لابلاى درختان بچشم او خورد از جایش بلند شد وفورا به جلوی نرده ها آمد ، نه امکان ند اشت که ستاره جفت او الان به زمین بنشیند ، نور تکان تکان میخورد گاهی نور پاینتر وضعیف تر میشد ترس بر  او غلبه کرده بود  این نور فانوس بود که جلو میرفت وصدای نفسی نیز شنیده میشد ، مونس خودش را عقب کشید تا دیده نشود سپس به دنبال نوردر فاصله کمی راه افتاد ، سایه مردی را دید با پشت خمیده که فانوس را به دست گرفته وداشت بطرف ساختمان خدمتکاران میرفت  ، کمی جلوتر  رفت ، آوه آقاجان بود که داشت به اطاق آنها نزدیک میشد خواست بپرسد که آیا چیزی لازم دارد اما ازخشم آقاجان که باو میپرید ومیگفت چرا تا این وقت شب بیدار است و.چرا به دنبال او آمده  ترسید ، آقاجان به اطاق زنها نزدیک میشد اطاقی که دایه ودخترش وخدمتکار جدید خوابیده بودند ، مردان نوکران وباغبان درآنسوی ساحتمان بودند ، اقا جان خم شد وفتیله فانوس را کم کرد ، از پله ها بالا رفت ودرب اطاق که نیمه باز بود آنرا گشود ووارد شد ، خدمتکار  جدید سراسیمه وارد راهرو شد ورفت در پشت آشپزانه خودش را پنهان کرد ، درب اطاق بسته شد ، مونس خودش را بالا کشید تا بلکه درون اطاق را ببیند اما قد او به پنجره کوچک که حالا کمی نور از آن به بیر ون میتابید نمیرسید ،  رفت روی یک سکو  ونیمتنه اش را خم کرد ، آقاجانرا دید که شلوار پیزامه اش را درآورد ورفت زیر رختخواب دایه دختر دایه کنارش خوابیده بود سپس آقا جان مشغول کارهایی شد که تا آنروز مونس ندیده بود گاهی هم دست دراز میکرد بطرف سینه دختر دایه ، وبهترین دوستش !
خدمتکار جدید به طرف حیاط آمد  مونس ترسید وفرار کرد ،همیشه از این زن جوان نفرت داشت صورتش پر از آبله پیرهنش همیشه جلویش سیاه وچرک وبوی بدی میداد اما چون چادر نماز سرش میکرد کسی نمیدید آن زیر ها چه خبر است ،
مونس خودش را دوان دوان بسوی اطاق مادرش رساند ، واورا بیدارکرد:
خانم  جان ، حانم جان ،  مادر سراسیمه از خواب برخاست ، گفت چیه چی شده ؟ مونس نفس نفس میزد وبا دست به آنسوی حیاط اشاره میکرد ، خانم جان پرسید چی شده ؟
خانم جا ن جان جان ، آقا جان .... توی اطاق دایه بود ، من با چشمام دیدم ،
خانم سرش را به بالش های پر خود تکیه داد وگفت :
دختر مرا ترساندی ، آقاجان توالت آونطرف را بیشتر دوست دارد راحتر تراست الله واکبر از این دختر ، برو بگیر بخواب دختر پدرت رفته توالت ورویش را برگرداند تا دوباره بخوابد وزیر لب میگفت الله واکبر از این بچه های فضول ...
مونس گفت ؛ نه آقاجان به توالت نرفته او ...او... ، زن فریاد کشید بچه برو بخواب ،مونس دهاتن باز کرد  تا آنچهرا که دیده  بگویئ انم جان برگشت واورا زیر پستانهای بزرگ آویزانش گرفت وگفت :
نترس دترجان ،  آقاجان هرشب آنطرف توالت میرود  برای اینکه اینطرف ساختمان اربابی بو نگیرد  ، برو ، برو بخواب چیزی هم بکسی نگو ، الله اکبر .
فردا صبح دایه ، با همان لباس اونیفورم خود باینسو آمد تا مطابق معمول ناشتایی دخترخانم را بدهد موهایش را شانه کند لباسش را بپوشاند وبه همراه دختر خودش بمدرسه بروند ، انگار نه انگار شب گذشته اتفاقی افتاده بود خانم جان مطابق معمول سر جانماز قفل شده بود دختر دایه آنسوی حیاط پایین پله ها درانتظارش بود  ، نگاهی به دایه انداخت ، دایه اش هم بو گرفته بود دیگر آن بوی خوشی را که شبهای طولانی در بغلش میگرفت نداشت سرش را از زیر دست او بیرون آورد وگفت :
بمن دست نزن صبحانه هم نمیخوام  ، دایه متحیر ایستاده بود سالها اورا با شیرخود بزرگ کرده بود  مونس جانش بود  مونس احساس میکرد که دایه هم همان بوی خدمتکار تازه ر ا گرفته است دیگر بوی گلاب نمیدهد بوی عطر قمصر بوی پاکی همیشگی را  ،خودش لباس پوشید و ناشتا نخورده از پله ها پایین آمد دخترک منتظرش بود ، عروسک اورا بطر فش پرتاپ گرد وگفت :
دیگر  با من حرف نزن ، از چشمانش شعله آتش بر میخاست ، سپس ادامه داد به بچه های مدر سه هم میگم تو خواهر من نیستی نه تورا دوست دارم نه دایه را وگریه کنان دورشد دلش میخواست هرچه در آن خانه هست به آتش بکشد  بمدرسه رفت ، تمام روز گرفته بود وتمام روز اشک در چشمانش میغلطید چیزیکه شب گذشته دیده بود حالش را بهم میزد دلش میخواست بالا بیاورد  از همه بد تر هم دایه اش را از دست داده بود وهم بهترین دوستش را که مانند خواهر اورا در کنار داشت .
غر وب دایه به دنبالش به مدرسه رفت ، محلی نگذاشت جلو جلو راهش را گرفت ودوان دوان خودش را بخانه رساند ورفت به اطاق  ودر ب را بست .
طاهره دختر دایه آمد واورا صدا کرد ابدا محلی باو نگذاشت  نزدیک غروب دوباره طاهره پیش خانم بزرگ رفت تا باو بگوید چه اتفاقی افتاده اما خانم بزرگ با تشر باو گفت :
برو گمشو دختره کثافت اکبیر ی دیگه اینطرفها پیدات نشه .ها ،
طاهره با چشمان گریان ودل شکسته به ساختمان آنسوی حیاط رفت .
بقیه دارد