چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴


تا نگاهم 

 هرچند شعارم این است که : از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدارد . از صبر وتحمل خود در عجبم 


اما باید تحمل داشته باشم  کما اینکه با این دستگاه فرسوده دارم کلنجار میروم تا نوشته هایمرا به دست باد بسپارم  من چند روزی دلخوش بودم واین دلخوشی را به حساب او میگذاشتم  او تقریبا مرا شاد میکرد آن مرد جوان  ، پسر امروز ومرد فردا ، با نوشته های پر بارش  اشعارش واینکه تا چه حد معلومات دارد برایم بسیار جالب بود  از خود میپرسیدم که آیا باید باو نزدیک شوم یا نه ؟ امکان دیدار ما بسیار کم است  شاید غیر ممکن  اما هر روز صفحه ایملیم راکه باز میکردم بین همه آن زباله ها  نوشته های او مانند چراغ میدرخشیدند ،  حال نمیپرسم که او مرا دوست میدارد یانه  ویا اینکه تنها علاقمند است به کسیکه چند خط مینوسد ویا شعری میگوید  آه کجا میروی ؟ این پطرس نیست که عیسی میپرسد کجا میروی ؟ برگرد نزد قوم خود ، این منم از خود میپرسم کجا میروی ؟  از حالیکه پیدا کرده ام ومیدانم او نیز کمتر از من نیست  خوشحالم آنهم درزمانیکه من از همه خوشیها دست کشیده ام وتنها سر به زیر پر خود برده ام  من بهیچوجه میل ندارم نقش یک فرشته خوش خوی ونازنین را برای او بازی کنم  ونمیدانم در زندگی او چی وکی هست ، صداقتی در گفته هایش موج میزند واصالتی که مرا بیاد اجدادم میاندازد  ف
در این دنیا هیچکس خوشبخت وخوشحال نیست ، آسمان وپیامبران الهی در این باره بسیار تنگدست وخسیس وناخن خشک میباشند هرکس ذره ای خوشبختی پیدا کند گویی یک ذندیقی است که مجازات او آتش است  من آینده پر ارزشی را درپیش ندارم اما گذشته پر قیمت وگرانبهایی را درپشت سر گذاشته ام ، یک تاریخ ، تاریخ یک سرزمین که امروز ویران شده وتبدیل به یک زباله دانی میل هم ندارم لوسگریهای زنانه را دربیاورم  او بارها شاهد بد اخلاقیها وخوش اقلاقیهای من بوده  شاید مرا ازخود من بهترت شناخته باشد  من هیچ چیز ی را از قبل آماده نکرده ام که تحویل او بدهم  . شب گذشته دچار بیخوابی وکمی ترس شدم تلفنم به صدا در آمد بی شماره وبی نمره   تنها صدای نفس بود وبس  او نبود میدانم او درآن ساعت خواب بود قبلا برایم ایمیل فرستاده وشب بخیرش را گفته بود  .اما ...آه پسرک نازنین ، نکند توهم از همان امنیتیها باشی . من چیزی ندارم که ببازم تنها اندیشه هایم هستند  آنهارابه   آسانی از دست نمیدهم  مگر آنکه سرم را ازتنم جدا کنند ودراین دوره زمانه اگر کسی کمی فکر کند گناه است  اوف  ، تنها خودمرا دارم واین خود پر برایم ارزش دارد میل ندارم به آسانی اورا از دست بدهم  من حماقتهای زیادی کرده ام اما چندان پشیمان نیستم هر انسانی گاهی احمق میشود من فرشته نیستم .
حال آیا باید به او نزدیکتر شوم ویا دورتر ما هیچگاه یکدیگررا نخواهیم دید اینهم از آن هدایای طبیعت است که موقعی بمن میرسد که دیگر دیر است من سیر شده ام ومیلی به غذای تازه ندارم  معجزه دیدارش را نباید در دل بپرورانم  چون از محالات است نه او میتواند باینجا بیاید ونه من قادر هستم بسوی او بروم  بهر حال پیداست که مسئله عشق هنوز برای من مطرح است واین از خوشبختیهای انسان میباشد  همینقدر کسی توانست وگذاشت که جانش تسخیر دیگری شود  واجازه داد با احساسات عاشقانه او بازی کنند  کوچکترین بیوفایی اورا از جا بدر میبرد  میل ندارم در باره او با هیچکس صحبت بکنم اورا مانند یکی از کتابهای پر ارزشم پنهان نگاه داشته ام ،د
ثریا ایرانمنش / چهارشنبه /27/6/2015 میلادی/

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۴

باغ

در باغ زندگی ، گلی را که باغ در آغوش کشید

بی آنکه خود بداند  ، مانند سمی جاگذاز

اورا مسموم ساخت

ودر انتظار معجزه نشست ، در زمهریر باد زمستانی

دیوار گرم سینه اش ، یخ بست

شب ، بی شتاب گذ شت  واو از خواب برخاست

در آفتاب نیمه مرده سرد زمستان

بهاررا دید که میمیرد

در صبح تاریک زمستان ماهی تشنه را دید

که درون  رودخانه یخ بسته

او گریست  بر ماهی یخ بسته  و.گل مسموم

گریست

اما حکایترا همچنان ، پنهان داشت

باغ ، بی صدا وآرام  میگریست

گلها بی آب ودرختان خاموش ، باغ تشنه ، هوا مسموم

سبزه ها خشکیدند  وخاک مرد

باغ درتنهای خود ، به دیوار ویرانش تکیه داشت

دریغا که دیوار نیز

ویران شد

از بوی بنگ وافیون وزنان خود فروش

مردان بی سر وکودکان حرامزاده

باغ پهن شد ، خاک شد ، ارابه ها از روی آن گذشتند

باید میدویدم

تا به پشت سنگی برسم

در پشت باغ دیگر کسی نبود ، سنگی نبود

هر چه بود سرما بود ، یخ. بود برف بود و

تنهایی گلها یی که مسموم بودند

ثریا ایرانمنش . 26/6/2015 میلادی / اسپانیا

 

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۴

عکسها

امروز صبح یک ایمیل بلند بالا از او داشتم عکسهایی را که برایم فرستاده بود از زندگی خصوصیش ، از رختخوابش با پتوی مخمل کاشان روی زمین یک میزکوچک  فورمیکایی که کامییوترش را روی گذاشته بود وبقول خودش دنیارا از همان دریچه کوچک میدید کمد کوچکی که پیراهنشهایش را درانجا چیده بود ویک جا لباسی روی دیوار که مملو از کاپوشن وکت ولباسهای دیگر بود ، یک گنجینه کتاب ، همه چیز روی زمین بود تنها یک میز توالت داشت که همه نوع برس وسه شوار وکرم بدن روی آن دیده میشد ، یک زندگی کاملا ایلاتی ، که از چادر نشینی به آپارتمان نشینی رسیده بود ،  اما همه چیز رنگ اصالت داشت ، خودش بود چیزی اضافه برآن نبود لباس مردانه نپوشیده بود که نقش یک دون ژوانرا بازی کند ، خودش بود با آداب وعادتهای معمولی مردم سر زمینش .

باین فکر افتادم که کدام یک از ما درست زندگی میکنیم ؟ او یا من ؟ من تعدادی آدمرا با زور بهم چسپانیده ونامش را گذاشته ام زندگی فامیلی ، سر سفره اسپانیای باید حتما دستمال سفره سفیدپارچه ای باشد وشراب ، سر سفره امریکایی میتوانی غذایت را ببری جلوی تلویزیون بخوری وسفره روس ایستاده وتلخ وسرد مانند همان کوه  وسنگهای سرد سیبریه  ، بچه هایی که دراین بین به دنیا آمده اند مجموعه ای از این ترکیب میباشند اما زبان همان زبان تجارت یعنی انگلیسی است ، نه بیشتر گاهی روسی هم در میا ن میاید .

رفتم به تماشای شهرشان یا دهکده شان سفری بود تماشایی ، زیر چادر های سیاه شیر بز نوشیدم وپنیر گوسفندی خوردم با نان دست پخت تازه از تنور درآمده  در عروسیهایشان شرکت کردم ؛ دختران زیبارا با لباسهای محلی رنگا رنگ دیدم ده متر پارچه رنگی به دورخودشان پیچیده بودند ، مردان برای نشان دان شجاعتشان درکوهای بلند به دنبال بزکوهی یک شاخ بنام ( کل) میروند یا ماهیگری میکنند ایکاش دولت دست از سرشان بکشد ومردان فکل کراواتی ویا معمم را بدانجا نفرستد تا آب روان آنهارا بدزدد ونان آنهارا ماشینی کند ، هنوز بوی اصالت از آن سرزمین بر میخاست . چند عکس برداشتم تا روی جناب جی پلاس بگذارم ره آورد سفرم بود در پسرک هیچگونه بوالهوسی نیست ، هیچ چیزی که نشان از عشقهای آنچنانی باشد نیست ، فقط عشق است او عاشق عشق شده ومن سمبل آن ، حال این مربوط بمن است یا باید از او دور شوم وبهیچوجه در پی آن نباشم که افکار اورا

بخود مشغول کنم وآرامش خاطر خودم را بهم بزنم ویا به او نزدیک شوم تا هردو بسوزیم ویا خودرا به مخاطره بیاندازیم  من هیچ چیز را از قبل آماده نکرده ام ادا ولوس گری های زنان دیگر را هم ندارم  من خیلی درمورد اشخاص دچار اشتباه شده ام اما این یکی هنوز خیلی جوان است ، نباید تجربه چندانی در مورد شناخت زنها داشته باشد محیطش محدود است پدرش مادرش وخواهرانش ودانشگاهش ودروسش تا بحال باو مجال هیچ بوالهوسی را نداده اند او فطرتا نجیب است  . من میل ندارم مبتذل جلوه کنم تا بحال خودمرا نگاه داشته ام  حال باید دید فردا چه خواهد شد . او میتواند تنها پسر مهربان من باشد نه بیشتر .

ثریا ایرانمنش /اسپانیا / 2015/5/25میلادی

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۴

نوازنده شاعر

اودارد میمیرد چند تن بار عمل جراحی انجام داده است روی چشم روی کمر  حال از صورت وشکم وباسن حرفی نمیزنم مانند یک زن طناز میخواست دلربایی کند ، سعی د اشت شیک بماند شیک لباس بپوشد ، او بمن گفت روزیکه من بمیرم تو هم خواهی مرد ! من هیچگاه در صدد فریب ا و بر نیامدم این او بود که  مرا تعقیب مینمودیا هزارا ن بار مرا فریب داد ، در عین حال هربار در هر کوچه وپس کوچه ها مرا تعقیقب مینمود ، من هیچگاه به محراب کسی دستبرد نیمزدم او هرشب از تختخوابی به تخواب دیگر میرفت ، آنقدر از خود بیخود بود که نمیدانست کجاست ، اما همه جا نام من بر زبانش جاری بود.

او میدانست که من اتزدواج کرده ام  اما ابایی نداشت که بمن تجاوز کند من خودرا از او دور نگاه میداشتم با آنکه در آرزوی او میسوختم  ما هر از گاهی باد موافی  که میوزید  برای چند لحظه  به عالم دیگری  میرفتیم  اما نا گریز برمگشتیم من زودتر برمیگشتم چرا که او نئشه مواد محدر بود ، من اجازه نمیداتدم که به حریم خصوصی من وارد شود تا رویکه خودش را باینجا رساند ومیل د اشت برای آخرین باز درکنارش باشم وگفتم نه ! نه ! او با شخصی ازدواج کرد که بتواند اورا تحمل کرده ونگاه دارد آن شخص از اینکه همسر مرد نامدار وهنر مندی بود بخود میبالید ا امابرای من یکسان بود ؛ امروز نمیدانم از مرگ او دلگیر باشم یا بی تفاووت مدتهاست که بی تفاوتم ؛ من میدانم که دوست داشتن هنگامی با عشقی عالی توام باشد خوشبختی بیشتری میاورد ومن هیچگاه این خوشبختی را نداشتم  همیشه با مرد انی ازدواج کردم که خوب باید مرد وهمسرم میبودند میل داشتم پاک وصادق با آنها باشم اما آنها عشق دیرین مرا درمیان  میکشیدند ومرا با آن سرزنش میکردند یکی روشنفکر بود دیگری تاجر هر دو با هنر وهنرمندان میانه ای نداشتند  . امروز فکر میکنم که گذشته های من چیزهای بی قدر وقیمتی نبودند ، چرا سعی در فراموشی آنها دارم ؟ تنها من از مردایکه زنان را میفریبند نفرت دارم ، حال این آخرین ترانه ، این یکی ، نه ، چندان سرگرم کننده نیست گاهی مرا بشدت ازار میدهد با آنکه میل ندارد او بچه است یک بچه ….. اما من دیگر حوصله مادر بودن راندارم آرامش میخواهم آرامش ……… نه ، امروز این کامپیوتر کهنه لعنتی هم

میل ندارد با من مدارا کند . نوشتن را رها میکنم. تا بعد

ثریا ایرانمنش . یکشنبه 24 /5/2015 میلادی . اسپانیا/

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۴

خود فریبی

بخود فریبی مشغولم ، در تصویر وخیال خود باز بتی ساخته ام ، یک قهرمان اسطوره ای وبه آن رنگ وبوی خودم را داده ام ، با او به نجوا میپردازم ، صبح که چشمانمرا از خواب باز میکنم ، نگاهم به سقف کچی سفید میافتد  ، به پنجره بسته که از ترس شبگردان ومرغان وپرندگان باید همیشه کرکره ها پایین باشد ، به دربها یسفید گویی دریک بیمارستان از یک بیهوشی بیرون آمده ام .

این خود فریبی ها تا دم صبح ادامه دارند وسپس در خواب گم میشوند ، روز را چگونه شروع کنم ، امروز چه روزی است ، آه فردا را باید دریابم امروز دارد میرود ومن در سکوت باین میاندیشم که :

گذشته ها گذ شته ، نفرت را باید درون سینه ام بکشم ، وبه فردای نیامده  بیاندیشم ، همه چیز را از مغزم بیرون ریخته ام خالی کرده ام وتنها به عشق میاندیشم .کدام عشق؟ ، عشقی ساخته وپرداخته خیال خویش با زمزمه ای از دوردستها در یک فضای مجازی ، بی هیچ لمسی وبی هیچ گرمای نفسی ، از خانه ام بیزارم ، از این پستوی دربسته مانند زندان انفرادی مانند یک آسایشگاه که برای سالمندان درست میکنند ، میل دارم درباغچه ام راه بروم میل دارم برگها وگلهارا لمس کنم میل دارم سگم را به گردش ببرم  ، میل دارم عصر با دوستانم در باغچه بنشینم وچای بنوشیم ، اما همه اینها خیال است ، زندگی با شتاب میگذرد با کار های سخت روزانه دیگر کسی فرصت ندارد درباغچه بنشیند وبا قوری چینی چای درون استکانهای چینی بریزد مقداری کف ، یک بسته کاغذی درون یک لیوان گلی ساخت چین مقداری نان بو گرفته از آردهای مصنوعی همه عصرانه وصبحانه ترا تشکیل میدهند .

اما در سوی دیگری از این سر زمینها دیگران واز ما بهتران درون باغچه با صندلیها ومبلهای شیک نشسته تند وعصرانه میل میکنند کیک خانه ای با تارت سیب وتوت ومربای آبالو ؛ نه اینجا ازاین خبرها نیست ، همان نان بوگندوی بسته بندی شده با خمیرهای مچاله شده درون پلاستیک بنام کیک وشیرینی که ماهها درون  کابینتها  وفروشگاهها خوابیده باید ترا سیر کنند دوستانی نیستند که باتو بنشیند عده ای بیمارند ، عده ای مرده اند وچندتایی کر شده اند ویا…..کور ، وتوتنهامانده ای

آنها چندان هم دوست نبودند ، منافع ایجاب میکرد که دوست خانم فلانی باشند ، امروز هم فلانی وهم همسرش مرده اند حال تنها تو مانده ای ، یک مادر بزرگ …..

ثریا ایرانمنش . شنبه 23/5/2015 میلادی . اسپانیا

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۴

من وزندگی

زمانی فرا میرسد که از فشار دردها به دنیای کودکیم پناه میبرم ، دنیای بدی نبود خوب هم نبود  دعواهای خانوادگی  اختلافات پدر ومادر فروش اثاثیه وآوارگی به پایتخت درپایتخت غریب  مانند روحی سرگردان گرد خود میچیرخیدم ، نه چندان زیبا ودلچسب نبود ، که یاد وخاطره آن را در دل حفظ کنم ، بیماری تب وحصبه وریختن موهایم و قیافه کنیر دختر خاله بنام شکوفه  ، وافاده های این طبقه از اجتماع تازه آزاد شده واز بند بردگی رهایی یافته ، خاله جانم  نیز چند تایی از همین ها داشت  آنچنان بما مینگریستند گویی به دشمن خونی پدرشان مینگرند اکثر آنها اهل بلوچستان وزاهدان بود ند . عندلیب ، آخ همیشه از عندلیب میترسیدم آز غلامعی مباشر خرید با آن گیوه های پر سر وصدای وآن کلاه شاپو که هیچوقت تا موقع خوابیدن از سرش بر نمیداشت همیشه هم کت وشلوار بی قواره ای برتنش بود وآـن روز گرم تابستان که او داشت استکانهای نقره لبریز از چایی را به اطاق مردانه میبرد ومن داشتم گرگم بهوا باز میکردم در پیچ یک دیوار بهم خوردیم چای  داغ همه سینه وپیکر مرا سوزاند واو بجای آنکه مرا دلداری بدهد ادعای غرامت هم میکرد که استکانها شکستند وچایی ریخت واو دوباره باید از پله ها  به ابدارخانه برود تا دوباره چایی بیاورد واستکان نو بردارد !! من سوخته با پیراهنی که برتنم چسپیده بود خودمرا به اطاق تنهاییم رساندم ، نه دوران خوبی نبودند ، وجیهه خانم با آن بینی عقابی وخال بالای لب وموها فر ششماه زده ولبریز از پارافین با آن هیکل نحیف مانند ماهی سوخته کباب شده هرروز باید برای سفیلس وسوزاکش به دکتر میرفت تا برق بگذارد .وهر شب یکی از اقاین به خدمتش بروند وعرض ادب کنند . پسران بزرگ خانواده !!!ورختخواب اورا تطهیر کنند . سپس به مکه رفت . توبه کرد شد حاجیه خانم ، شازده هم به دنبال زنان جوان وصیغه ها .

نه ، درغربت تنها بودم . همیشه تنها بودم ، چون تنها به دنیا آمدم . پس برگشت به دوران کودکی چندان جالب نیست تنها عشق آن باغ بزرگ بود که مانند یک پرنده بی با ل وپر دور آن میچرخیدم با صدای پاهایم  روی ماسه ها وسنگفرشها آواز میخواندم صدایمرا رها میکردم آوازهای محلی میخواندم ، از هر پنجره صدایی برمیخاست ، بچه ساکت ، دختر که صدایش را ول نمیکند ، ساکت ، دوباره به اطاق تنهاییم پناه میبردم کتابهایی را که هنوز نمیتوانستم بخوانم دوراطاق چیده بودم وبخیال خود داشتم میخواندم ، هنوز خیلی کوچک بودم ، خیلی کوچک ، وهنوز خیلی زود بود تا رنجها ودردها مرا احاطه کنند ، مرگ پدر برایم یک فاجعه بود دیگر بکلی تنها شدم درخانه یک مرد غریبه و یک نانخور اضافه در خانواده اشرافی قاجاریه !!!!!!

نه دوران بچگی را باید فراموش کنم ف امروز خوب است ، میدانم ، یخوبی میدانم که درگوشه از این دنیا کسی هست که مرا دوست میدارد و بمن میاندیشد همین امروز خوب است . فردا نمیدانم چه خواهد شد .

بیادت باده مینوشم ، که با عشقت هم آغوشم ، بیک جرعه به صد جرعه . مکن هرگز فراموشم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا/ 22.5.2015 میلادی