سه‌شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۳

دیر متروک

ساعت نزدیک چهار صبح بود که اورا بیدار کردم تا برود ، آنچنان آرام وبیگناه روی سینه ام خوابیده بود که میترسیدم حتی پرواز پشه ای آرامش اورا بهم بزند ، اما میبایست میرفت .

پر خسته بود ، روزها وشبهای متوالی با اتومبیل وترن خودرا از مرزسوییس واتریش باینجا رسانده بود تا بیست وچهار ساعت درکنار همسرش باشد ، همسری که کسی نباید اورا میدید ، دریک دیر متروک در کنار دو کشیش مفلوک ، اورا بعقد خود درآورد وحال هر بار که برمیگردد باید این همسر گناه کار زانوبزند واعتراف کند که تا بحال حتی بکسی هم فکر نکرده است !!!

مانند یک پرنده رنگین با بالهای شنل خوشرنگ وپاهای بلندش پرواز کرد واز خانه بیرون رفت ، هنوز زندگی درخواب بود ، حتی مستان نیمه شب نیز بخانه برگشته بودند ،

آه چه شوخی مضحکی ،  این شوخی نیست که بیست سال از عمرت را تنها درانتظار یکشب بگذرانی باو که کم کم داشت پیر میشد وموهای شقیقه اش به سپیدی میزد گفتم ،

آیا خدای تو وارواح نامریی از این کار تو راضیند ؟ دست بر روی لبانم گذاشت وسپس دستش را بوسیید خنده سردادم وگفتم  شما در این کتب ونسخه های خطی چه چیزی را یافته اید که عشق را حرام وزناشوییرا غیر ممکن ساخته اید ؟ درحالیکه همه شما پنهان معشوقه یا معشوق دارید ؟ آیا حکم قضا وآسمان وخدای نادیده شما این است که من از هم آغوشی با شما احساس شرم وگناه بکنم؟  ومرا ازتمام لذات باز دارد؟ در اوج لذت نباید کلامی برزبان جاری کنم که دارم لذت میبرم تنها بگویم وظیفه خداوندی را اجرا میکنم ؟ نمیدانم آیا درآن دنیا نیز باید از تمام لذات محروم باشم؟

اشک درچشمانم نشسته بود ، قبلا میبایست زانو میزدم ، دعا میکردم وسپس اعتراف که به هیچکس فکر نکرده ام تنها باو وخدای اودر حالیکه داشتم دروغ میگفتم ،

با وگفتم ، درتمام زمستان  یک بی میلی تحمل ناپذیری به زندگی مرا در برگرفته بود ، بیمار بودم ، اما تو کجا بودی؟ برایت نوشتم من زیادی برای تو کوچک هستم وتو زیادی برای من درازی ، بزرگی ، درجوابم نوشتی ، پروردگار بندگان کوچک را بیشتر دوست دارد !! ها !  نفس عمیقی کشیدم ، نمیبایست گریه میکردم ، در جلوی این درخت بلند وتناور وپر زور  که صاحب یک هواپیمای شخصی است ، صاحب یک اتومبیل آخرین مدل وزیباترین لباسها وخوشبوترین ادوکلن های دنیا ،  باو گفتم :

آرزو دارم این خانه خودرا درهمین جا داشته باشم با آسایش فکری تو مرا شیطان مینامی اما مایلهای راهرا در کمر کش برفها . طوفان . باد و.باران با ترن واتومبیل طی کرده ای تا باین شیطان بپیوندی واورا ستایش کنی ، نه از لباده بلند ونه از کتاب مقدس ونه از تسبیح مروارید تو خبری درانیجا نیست ، اینجاست گه تو خودت هستی . درکنار من عریانی . خودتی. بیست سال از عمر جوانی مرا دراختیار گرفته ای برای سالی بیست وچهار ساعت آنهم با شکنجه روحی ، این میرساند که من چقدر کورم وچقدر نابینا  من برای تو بیشتر میگریم تا برای خودم  تو درزنجیر اسارت وسیاه چال گرفتاری پیری وشکستگی درانتظارت نشسته وهیچیک از این اسباب بازیها ی تو قادر نیستند جلوی مرگ ونیستی ترا بگیرند  ، آن خدایی که تو به آن اعتقاد داری برای من وجود ندارد او مرا در بدبختی وناتوانی از کرم شب تاب هم کمتر آفریده اما تو خوشبختی ، برای آنکه خدایان روی زمین زیباییهای ترا کشف کردند وترا بر تخت نشاندند ، بگذار  در این پیشگوییها  شک نداشته باشم  از کجا ودرکدام کتاب نوشته شده  که باید مورد زجر ومشقت قرار بگیرم  وچرا باید از دیگران شکایت کنم ؟ هرچه برمن میرسد از خود منست  ، قدرت وتوانایی بدون داشتن عقل وتسلیم شدن به یک قدرت ناشناخته  ومغرور از اینکه همه چیز را میدانم  برای من هیچ نداشت .

با سکوت نگاهم میکرد ، سپس پرسید چند سال است که به اعتراف نرفته ای؟ دیگر نزدیک بود فریاد بکشم گفتم شب گذشته جلوی حضرت عالی زانو زدم وبه گناهان ناکرده اعتراف نمودم .

پرسید شام ، شام چی داری ؟ اوف ، فکر شام را نکرده بودم ، ماهی ، بلی ماهی همان چیزیکه باید دراین شبها بخوری ، ماهی . خودت نیز مانند ماهی شدی .این را دردلم گفتم .

با همه این حرفها دیدم عاشق اویم بیست سال انتظار ارزش دارد . البته او میگوید تو عاشق خدایی نه عاشق من از هما ن گفته های کهنه وتکراری .

امشب روی فرش چمن برایت خواهم رقصید  شراب سرخ را درپیمانه خواهم ریخت  وبا هم خواهیم نوشید  برای تو همچنان همان زمین باقی خواهم ماند  وگنجی پنهان  وخودرا بتو عرضه میکنم  خودرا مانند زمین دراختیارت خواهم گذاشت  آنقدر برایت خواهم رقصید تا همه چیز را بغیر از من فراموش کنی آنقدر مستت خواهم کرد  تا صبح که ستاره زهر ه درآسمان پدیدارگردد وتو شب را از صبح نشناسی وخدای خودرا فراموش کنی.

ثریا  ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه هفدهم مارس 2015 میلادی .

از یادداشتهای گذشته .( من وکاردینال)

دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۳

فراموش شده

مدتهاست که باین صفحه نرسیدم وننتوشتم ، آن پلاس بیشتر وقت مرا گرفته پلاسی که همیشه زیر کنترل ونظرهاست منهم نظراتم ر ا مینویسم !!

نمیدانم اگر کسی کتابهایی را که دراین سوراخ انبار کرده ونوشته ام بخواند چه خواهد گفت ؟ مرا آدمی عاشق پبشه ، یا صبور ویا یک دیوانه خواهد نامید چرا که درمیان وحوش واین دنیای بیگانه من دم از چیزی میزنم که قرنهاست فراموش شده است  ، دم از انسانیت  ، دم از حقوقو واقعی انسانها ودم از عشق .

باید این حقیقت را گفت  من از زمانیکه پای باین سرزمین وبهشت جنایتکاران گذاشته ام  در زیر این آسمان آبی ودر این سر زمین د لپذیر هرچند کهنه وبوگرفته است اما هنوز میتوان بوی جوانی ر ا  دربعضی از کوچه ها یافت  ، روزها ، هفته ها بلکه سالها ی دراز یرا به تفکر فرو رفته ام درنهایت خودرا یافتم واین کار بزرگی است ، هنگامیکه باینجا آمدم صدها جلد کتاب باخود آوردم وصدها جلد کتاب نیز از دوردستها خریدم که امروز هیچکدام به درد من نمیحورند ، میل داشتم خط وزبان وتاریخ مشرق زمین وآنجاییکه به دنیا آمده ام را حفظ کنم  ، زمانه امان نمیدهد آنچنان مارا بجلو میرانند گویی باید هر چه زودتر مانند زباله های درون سطل آشغال به گودالی فرو ر فته وسپس ریسایکل شویم !!! خدارا شکر که چندان دراین راه درنماندم وآنچنان پیش رفتم که توانستم پاسخ دندان شکنی به کتب قدیمی ومقدس بدهم با تالیفات وگفته های یکسان وگمراه کننده ، بلی درانجیل مقدس وسایر کتب پدید آمدن نوع بشر را به نحوی دیگر گفته اند وبر حقانیت وثبوت آن نیز خداوندرا گواه گرفته اند اما علم چیز دیگری میگوید واین دو با هم سازگار نیستند ، هر روز از قوطی های کنسرو شده ادیان یا کشیش ویا ملا بیرون میزند همه هم یک شکل گویی رباط هایی هستند که به دست خود بشر ساخته شده همه یک نوع حرف میزنند ، من  کمتر با زمین شناسی سر وکار داشتم درهمان حدی که درمدرسه فرا گرفتم اما درخارج از محد وه ها مرتب خواندم وتاریخ پدید آمدن بشر را فرا گرفتم ما ، این فسیلهای باقیمانده از قرون تنها توانستیم با کمک ریه وکمی مغز خود راه را بیابیم واز حیوانات فاصله بگیریم اما این رشد واین پیشرفت چندان به مذاق عده ای خوش نیامد ، آنها به حیوانات بیشعور بیشتر احتیاج دارند تا آدمی مانند من که بخواهد چیزی را به اثبات برساند .بهر روی این مقوله را همینجا ختم میکنم ومیروم به سراغ گتفته دیگری.

خوشبختانه من فاقد سایت لایت یا ماهواره هستم گاهی بعضی از برنامه هارا روی یوتیوپ میبینم گویا تلویزیون خصوصی جیم الف که به دست عده ای از رفقا در لندن پایگذاری شده بنام ایران فردا بعضی از برنامه هایش بد نیست ، برنامه ای دارد بنام ( چهارسو) که دخترکی یا زنی شیرین بیان شیرین زبان آنرا اداره میکند روز گذشته داشت درباره بهار میگفت » سلامی گرم مانند گلهای بهاری وعیره که ما بخانه شما آمدیم با پنجره های عریانی که پردهایش را برای شسشو باز کرده اندوخانه تکانی <غیره ……. اولا این خانه تکانیها متعلق به قرون گذشت بوده که صاحبان خانه ماهی یکبار میتوانستند به حمام بروند بنا براین تمیزی خانه از کارهای ماهیانه وسالیانه بود نه امروز که همه اثاثیه یکبار مصرف وساخت آکیای سوئد ودانمارک وهند وچین وپاکستان همه جارا پرکرده وباید هروروز این اشغالهارا به دورریخت وبجایش چیز تازه ای گذاشت قابل تکتن دادن وشستن نیستند .

دوم اینکه ، من از روزیکه پردهای اطاقمرا خریدم آنهارا نشستم !!! چرا که دستم نمیرسد آنهارا باز کنم واگر آنهارا بشویم رنگ آنها خواهد رفت واز شکل وقیافه خواهند افتا د ومن نمیتوانم از نو این دکوراسیون قلابی را آویزان کنم ، سوم آنکه درخانه ما عید ونوروز کمتر پای میگذارد ، الان عزاداریهای نیامده مرگ عیسی مسیح واشگ مریم وماری مگدولنا ست بعد همه بیشتر اهالی مسیحی هستند دامادها وعروس ونوه ها آنها چیزی از بهار وفروردین نمیدانند برایشان نه سبزی پلبو ماهی ونه کوکوی سبزی مزه خوراکهای متلون کریسمس را میدهد ونه آش رشته از شیرینی هم خبری نیست ، نه گز نه نقل نه سماق نه سنجد ونه نان برنجی حدا کثر میتوان چند بیسکویت مانده ته قوط سوپر مارکتهارا روی میز گذاشت با میوه های هورمونی ساخت چین .

عزیزم کدام عید ؟ کدام بهار ؟ همان بهتر  که به خود فریبی مشغول باشم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه شانزدهم ماه مارس 2015 میلادی وبیست وششم ماه اسفند 1393

شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۳

خاطره

از کوچه پس کوچه های خیابان بهار میگذری ، خانه سر نبش قرار دارد یک آپارتمان چند طبقه است ظاهرش با همه فرق دارد معلوم میشود که آدمهایی دیگر از سر زمین دیگر درآنجا زندگی میکنند ، چند پله جلوی در راطی میکنی ، زنگرا فشار میدهی ، در باز میشود سه طبقعه را باید بالا بروی ، مهم نیست چکمه ها پرا زگل ولای وبرف بینی سرخ وهوا خیلی سرد است ، زنگ درب را فشار میدهی ، مارگریت با روی خوش دربرا باز میکند ، گویی وارد سر زمین دیگری شده ای نه از زنان چادر سیاه خبری هست ونه از رساله ونماز وروزه وقرائت .

بیا ، بیا تو ، چکمه هایت را دربیاور میدهم آن زن کار گر تمیز کند بیا دمپاییهای مرا بپوش  آه ، انگارکه پاهایت را درون یک کرسی گرم ونرم گذاشته ای ، اطاق کوچک اما گرم با شومینه که دارد میسوزد کاناپه های خوشرنگ وگلدار پرده های شاد ، تابلو های زیبا عکس های خانوادگی ، میز ناهار با سفره سفیده  پوشیده ،چیده وآماده است  آه که چقدر زندگیشان شیرین است ، مینشینی ، گیلاسی شری بتو تعارف میکند ، شری؟ تا بحال نخورده ام ، بخور ، بخور گرم میشی تا ناهار ، لیلا خدمتکار اهل مشهد است وکته مشهدی با زرشک درست کرده بوی زرشک وزعفران وبرنج همه خانه را پر کرده است شری کمی تلخ ، نه شیرین هرچه هست به آن احتیاج دارم لیلا چکمه هارا تمیز کرده ، شری را بالا میاندازی چه مطبوع چه حال خوشی چه گرمای مطلوبی ، چه خانه گرمی آه مارگریت خوشا بسعادت تو ایکاش جای تو بودم ، جای من بودی ؟ ماهها باید بامید چاپ ویا فروش یک کتاب بنشینی ویا سر کلاس با بچه های نا اهل وشیطان سر وکله بزنی تا بتوانی یکماه زندگی کنی ، تو ، تو همه چیز داری خانه بزرگ ، خدمتکار باغبان ، بچه های خوب  واز همه مهمتر پول ، پول !!!! آه لعنت براین پول ،

ناهار میخورم چرتم گرفته ، تازه از بیمارستان برگشته ام مارگریت پرسید حالش چطوره ؟ گفتم هنوز دکترها امیدی ندارند شش  عدد ازدندها یش شکسته وریه اش پاره شده وسر ش نیز شکسته من نتوانستم اورا ببینم حال تهوع بمن دست داد او هم گفت فورا اورا از اینجا بیرون کنید ، حال خواهر بزرگش وپسر خواهرش ذرکنارش هستند ظاهرا بمن احتیاجی نداردا کارمندانش نیز دربیرون درانتظارند ، ساعت سه بعد ازظهر مانند دیوانگان از جای برخاست گفت باید بروم با لای سر کارگرانی که درخیابانها از طرف شهرداری  ماسه میریزند ومن نپرسیدم بتو چه مربوط است تو که مامور شهرداری نیستی درحالیکه بازنی قرار داشت وسط خیابان تصادف کرد ماشین خورد شد راننده ایکه با او تصادف گرده بود  فورا بخشید ومرخص کرد چرا که هم مشروب خورده بود هم سرعت داشت وتقصیر از او بود ، شب برادرش بمن خبرداد ،

مارگریت پرسید اگر بمیرد  چی ؟ گفتم فکرش را نکرده ام اما میدانم بچه هارا خواهند گرفت خانهرا خواهند گرفت ومن تنها باید بیرون بروم قانون رسمی این سرزمین است ، برای همین میگویم خوشا بسعاد ت تو ، صدای دکمه های ماشین تحریر از آن اطاق دیگر میامد ظاهرا همسرش مشغول کار بود ومن روز کاناپه داشتم خواب دشتهای سر سبز باغ مادرم را میدیدم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . شنبه  هفتم مارس 2015 میلادی .

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۳

آن روزها

روزگار گذشته من با همه ناسازگاریها وزد وخوردها ومبارزات  روزگار خوشی بود  دنیا معنای دیگری داشت  وهوای زندگیمان مساعد بود ، عمر وجوانی من میگذشت بی آنکه به آن بیاندیشم  ، آن روزها سپری شده اند  امروز هر چیزی درنظرم حزن اآور وغم انگیز است  وهر عملی خستگی آور  امروز میدانم با کمی سرمایه میتوانی شرکتی علم کنی ودر زیر لوای خدمات اجتماعی هرکاری انجام دهی از فروش اسلحه که رایجترین  است تا فروش مواد مخدر وقاچا ق انسانها!!  متاسفانه این کار از من ساخته نیست ، نبوده ونخواهد بود  ،خوب دیگران مرواریها والماس وطلا دارند چیزهایی که محرک هوسهای زنانه است من قلم دارم  چیزیکه به درد این دنیا وآخرت آن دنیا نمیخورد  دراینجا هم با ید یک کانال فراغ را پیداکنی که درآنسوی آن سازمانی ترا بپروراند  .

من هنوز بیاد گلبرگهای گلهای سرخ خانه ام هستم  وبیاد آهنگهاییکه از رادیو بگوشم میرسید  ودر خیابانها چشمانم بدنبال کسی میگشت که اورا گم کرده بودم .

من هفتم  تو هشتی  من هشتم تو نهی  همه دردنبال هم میدویم . دیگر بفکر سرود ای دلیران کسی گوش فرا نمیدهد این صدای سکه هاست که گوش را نوازش میدهند قلب همه جنگاوران از کار ایستاده است  ودهان شعر وموسیقی بسته شده وامروز دردست عده ای ای نا باب پست وناچیز میگردد .

نه بر خوشبختی روزگاران پیش گریستن واز دردهای امروز شرمسار بودن  کافی نیست پدران ما خون خودرا با خاک آمیختند تا زمین را آباد ساختند  ، اگر زمین سینه خودرا بشکافد چه فریاد ها گوش دنیاراکر خواهد کرد ، امروز این مرده ها هستند که برایمان قصه وافسانه میگویند ، برایمان آواز میخوانند وبرایمان نقش بازی میکنند یک زنده نیست که برخیزد ، یک مرد نیست که از جای برخیزد ، کسی آمادگی ندارد که بگوید : ماهستیم ، آماده ایم ، همه روحا وجسما فلج شده اند  . خوب یونان اسیر شد ، نابود شد ، مصر با آنهمه عظمت وبزرگیش نابود شد حتی جنازه مردانش را به یغما بردند ومن توقع ندارم که دیگر سر زمینی بنام پارس یا ایران پای برجا بماند . هرچه  بود تمام شد .من سر زمینم را درونم قلبم جای داده وبا خود آوردم نه بعنوان پناهنده ونه مهاجر آمدم تا برگردم برای ساختن آن سرزمین ، حال  همانند مرغی کرچ روی پرندگان سر از تخم در آورده بی هیچ هیجانی به گذر زمان مینگرم . پایان

ثریا ایرانمنش . جمعه ششم مارس 2015 میلادی . اسپانیا .

امیدوارم این نوشته ها برجا بمانند ، آ……مین !

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۳

بهاران !!

خداوند یا طبیعت یا هرچه بخواهیم که نامش را بگذاریم  بیهوده وقت خودرا در راه پدید آوردن گلها وگیاهان  وستارگان تلف میکند .

قرنهای متمادی است یعنی صد ها هزا سال است که بشر مشغو ل آدمکشی وجنگ است ، آ بزرگترین عشق مردم روز زمین آدمخواری وآدمکشی است ، آسمان پهناور وزمین هر سال پیامبرانی بصوت گلهای زنبق ونرگس ولاله   وپرندگان خوش صدارابرای مردم جهان میفرستد  تا آنانرا به صلح ودوستی ومهربانی وعشق بخواند  اما این پیام مهر هرگز جنون را از دلهای هراسناک بیرون نمیبرد .

دیری است که افتخار بصورت کابوسی وحشتناک درآمده است که بر ارابه سهمگین خود نشسته بی هیچ رحم وهراسی میراند وبچه ها ، مادران پدران بیگناه زیر چرخها ی او له میشوند .

امروز دیگر به خوشبختی فکر کردن خیلی مشگل است  همه زمانی خوشحالند که بگویند : خوب برویم تا بمیریم !!! واینهمه جنگ وجدال تنها بخاطر جاه طلبی  بزرگان قوم صورت میگیرد ، آنها هنوز درست مارا درخاک نکرده اند بر سر گورمان تجدید عهد میکنند  ودرآن هنگام که کالبدهای ما در گور تیره خاک میشود  یا درمیدانهای جنگ شغالها  بطرف گوشت وپوست یک انسان حمله میبرند  این آقایان باحترام یکدیگر از سر کلاه برمیدارند .

آه این یگ آلمانی است کافر است اورا بکش ، آه این یک روسی دشمن است اورا بکش ، آه این یکی لا مذهب است اورا بکش  وما آدمهارا به دست خود میکشیم وبا دل آسوده بخانه برمیگیردیم  چرا که آنهاییرا که کشته ایم جنایتکارند وگناهشان این است که در قاره دیگری ویا با رنگ دیگری یا سنت دیگری  یا مذهب دیگری ،به دنیا آمده است  .

همه جا آدمها تبر به دست گرفته به ریشه دیگری میکوبند .

بهاران . خیر مقدم . فرا رسیدنت برای ماکه دراین خلوت به چند گل بنفشه دلخوش کرده ایم وطوفان آنهارا میبرد ، مقدمت گرامیست .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه پنجم مارس 2015 میلادی .

و……..امیدوارم آنرا دیگر پاک نکنند !!!!!!!!

یکشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۳

بانوی روپورتر

ترا که بسته اند ، کسی ترا نمیخواند مگر روی گوگل بروی !

بهر روی روز گذشته کانال دوی تلویزوین با رنگهای پریده داشت برنا مه ای را نشان میداد که خانم خبرنگار گوینده وهنر پیشه که نامش را هم همیشه فرا موش میکنم تنها مرا بیاد ژالبه کاظمی مرحوم میاندازد . سفری طولانی داشت به مصر سودان تا اتیوپیا ! با چشمان شهلای کشیده شده ومیک آپ وپلکهای طلای با موها بورجالب آنکه دربازار شهر با چوبی دندانشرا خلال میکرد مردی عرب بر تنش لباس پوشاند ، درهتل محمد نامی برایش شامپآورد درقطاری که بطرف اسکنریه میرفت مردی دیگری برایش قهوه آورد همه با روی خوش از او پذیرایی میکردند نه خبر از داعش بود ونه از اینکه کسی  باو دست ندهد سوار شتر شد نام شتر چارلی بود وخانم عاشق چارلی عزیز شد وبطرف مقبره فرعون راه افتاد همه مردان دورش بودند از زن خبری نبود مگر درهتل یک یک زن چاق وچله داشت جین وتونیک مینوشید درکشتی با کشتی ران که مردی عرب وفوق العاده بد عنق بود با زبان انکلیسی سئوالاتی میکدر ومرد عرب به عربی جواب میداد !!! وما نفهمیدیم خانم زیان عربی را میدانند ویا مترجمی نا مریی برایش ترجمه میکند .

مصریان هم مسلمانند او همه جار ا گشت غیر از مسجد رفاعیه جایگاه مدفن شاه ایران !

چیزی ندارم بنویسم . اتومبیل سفید رنگی که به دنبالش بود معلوم بود که تیم پزشکی و پاسداران مسلح اورا حمایت میکنند والا یک زن تنها با اینهمه عشوه گری نمیتواند بین چند مرد عرب دلبری کند .حرفی ندارم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل . سر تاسر خاور میانه ومسلمانان همه در خدمت ارباب وبازماندگان ملکه ویکتوریا هستند شیر پیر هنوز میغرد میطلبد ومیخواهد .

نه چیزی ندارم بنویسم بخصوص امروز که هم چشمانم خطوط را دوبار میبینند هم آسمان میگرید وهم من درد دارم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . هشتم فوریه دوهزارو پانزده میلادی . ساعت نه ونه دقیقه صبح روز یکشنبه