ساعت نزدیک چهار صبح بود که اورا بیدار کردم تا برود ، آنچنان آرام وبیگناه روی سینه ام خوابیده بود که میترسیدم حتی پرواز پشه ای آرامش اورا بهم بزند ، اما میبایست میرفت .
پر خسته بود ، روزها وشبهای متوالی با اتومبیل وترن خودرا از مرزسوییس واتریش باینجا رسانده بود تا بیست وچهار ساعت درکنار همسرش باشد ، همسری که کسی نباید اورا میدید ، دریک دیر متروک در کنار دو کشیش مفلوک ، اورا بعقد خود درآورد وحال هر بار که برمیگردد باید این همسر گناه کار زانوبزند واعتراف کند که تا بحال حتی بکسی هم فکر نکرده است !!!
مانند یک پرنده رنگین با بالهای شنل خوشرنگ وپاهای بلندش پرواز کرد واز خانه بیرون رفت ، هنوز زندگی درخواب بود ، حتی مستان نیمه شب نیز بخانه برگشته بودند ،
آه چه شوخی مضحکی ، این شوخی نیست که بیست سال از عمرت را تنها درانتظار یکشب بگذرانی باو که کم کم داشت پیر میشد وموهای شقیقه اش به سپیدی میزد گفتم ،
آیا خدای تو وارواح نامریی از این کار تو راضیند ؟ دست بر روی لبانم گذاشت وسپس دستش را بوسیید خنده سردادم وگفتم شما در این کتب ونسخه های خطی چه چیزی را یافته اید که عشق را حرام وزناشوییرا غیر ممکن ساخته اید ؟ درحالیکه همه شما پنهان معشوقه یا معشوق دارید ؟ آیا حکم قضا وآسمان وخدای نادیده شما این است که من از هم آغوشی با شما احساس شرم وگناه بکنم؟ ومرا ازتمام لذات باز دارد؟ در اوج لذت نباید کلامی برزبان جاری کنم که دارم لذت میبرم تنها بگویم وظیفه خداوندی را اجرا میکنم ؟ نمیدانم آیا درآن دنیا نیز باید از تمام لذات محروم باشم؟
اشک درچشمانم نشسته بود ، قبلا میبایست زانو میزدم ، دعا میکردم وسپس اعتراف که به هیچکس فکر نکرده ام تنها باو وخدای اودر حالیکه داشتم دروغ میگفتم ،
با وگفتم ، درتمام زمستان یک بی میلی تحمل ناپذیری به زندگی مرا در برگرفته بود ، بیمار بودم ، اما تو کجا بودی؟ برایت نوشتم من زیادی برای تو کوچک هستم وتو زیادی برای من درازی ، بزرگی ، درجوابم نوشتی ، پروردگار بندگان کوچک را بیشتر دوست دارد !! ها ! نفس عمیقی کشیدم ، نمیبایست گریه میکردم ، در جلوی این درخت بلند وتناور وپر زور که صاحب یک هواپیمای شخصی است ، صاحب یک اتومبیل آخرین مدل وزیباترین لباسها وخوشبوترین ادوکلن های دنیا ، باو گفتم :
آرزو دارم این خانه خودرا درهمین جا داشته باشم با آسایش فکری تو مرا شیطان مینامی اما مایلهای راهرا در کمر کش برفها . طوفان . باد و.باران با ترن واتومبیل طی کرده ای تا باین شیطان بپیوندی واورا ستایش کنی ، نه از لباده بلند ونه از کتاب مقدس ونه از تسبیح مروارید تو خبری درانیجا نیست ، اینجاست گه تو خودت هستی . درکنار من عریانی . خودتی. بیست سال از عمر جوانی مرا دراختیار گرفته ای برای سالی بیست وچهار ساعت آنهم با شکنجه روحی ، این میرساند که من چقدر کورم وچقدر نابینا من برای تو بیشتر میگریم تا برای خودم تو درزنجیر اسارت وسیاه چال گرفتاری پیری وشکستگی درانتظارت نشسته وهیچیک از این اسباب بازیها ی تو قادر نیستند جلوی مرگ ونیستی ترا بگیرند ، آن خدایی که تو به آن اعتقاد داری برای من وجود ندارد او مرا در بدبختی وناتوانی از کرم شب تاب هم کمتر آفریده اما تو خوشبختی ، برای آنکه خدایان روی زمین زیباییهای ترا کشف کردند وترا بر تخت نشاندند ، بگذار در این پیشگوییها شک نداشته باشم از کجا ودرکدام کتاب نوشته شده که باید مورد زجر ومشقت قرار بگیرم وچرا باید از دیگران شکایت کنم ؟ هرچه برمن میرسد از خود منست ، قدرت وتوانایی بدون داشتن عقل وتسلیم شدن به یک قدرت ناشناخته ومغرور از اینکه همه چیز را میدانم برای من هیچ نداشت .
با سکوت نگاهم میکرد ، سپس پرسید چند سال است که به اعتراف نرفته ای؟ دیگر نزدیک بود فریاد بکشم گفتم شب گذشته جلوی حضرت عالی زانو زدم وبه گناهان ناکرده اعتراف نمودم .
پرسید شام ، شام چی داری ؟ اوف ، فکر شام را نکرده بودم ، ماهی ، بلی ماهی همان چیزیکه باید دراین شبها بخوری ، ماهی . خودت نیز مانند ماهی شدی .این را دردلم گفتم .
با همه این حرفها دیدم عاشق اویم بیست سال انتظار ارزش دارد . البته او میگوید تو عاشق خدایی نه عاشق من از هما ن گفته های کهنه وتکراری .
امشب روی فرش چمن برایت خواهم رقصید شراب سرخ را درپیمانه خواهم ریخت وبا هم خواهیم نوشید برای تو همچنان همان زمین باقی خواهم ماند وگنجی پنهان وخودرا بتو عرضه میکنم خودرا مانند زمین دراختیارت خواهم گذاشت آنقدر برایت خواهم رقصید تا همه چیز را بغیر از من فراموش کنی آنقدر مستت خواهم کرد تا صبح که ستاره زهر ه درآسمان پدیدارگردد وتو شب را از صبح نشناسی وخدای خودرا فراموش کنی.
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه هفدهم مارس 2015 میلادی .
از یادداشتهای گذشته .( من وکاردینال)