دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳

دستمال یزدی

شخصی در گوگل برایم نوشته بود که چرا نوشته هایت رابه چاپ نمیرسانی وآنهارا باشتراک میگذاری ؟!  من حوصله ندارم ببینم چه ها نوشته ام  گاهی از سر هوس وزمانی از شدت درد مینشینم ومینویسم اگر بچاپ هم برسند کسی غیر از خود م خریدار آنها نیست  ، مدتهاست که دیگر میلی ندارم دست به نوشتن بزنم  اول عشق من این بود که بنویسم از گذشته ها ،؛ از پیر جان سپرده در زندان  مخوف اوین » سعیدی سیرجانی « از » میرزا آقاخان کرمانی « اما امروز سر وکار مردم با آن چارقد یزدی چهارخانه وامانده  یاسر عرفات  است کاری به شعر وشاعری ونویسندگی ندارند ، از این کلمات پولی درنمیاید آ ن چارقد چهار خانه متعفن بیشتر میارزد  .

روزگار جوانی سالهاست که گذشته . باستانی پاریزی با هزاران خاطره بسوی دنیای دیگری پر کشیده دیگر هم جانشینی ندارد  شاید اگر دروطن بودم میتوانستم بروم وتحقیاتی انجام دهم ودرباره اش بنویسم دراین گوشه ده وبین مردم بومی که حتی زبا ن عادی خودشانرا هم نمیفهمند ودربین ایرانیانی که گمشده نمیدانند روی بسوی کدام قبله کنند ونماز بگذارند نوشته های من تنها برای همین گوشه اطاق خوب است .

امروز در هر بقالی ومغازه ای که بروی روی پیشخوان آنها مقدار زیادی مجله با عکسهای رنگی ریخته که میتوانی برداری واز حال وماجرا ها باخبر شوی مردم دیوانه نییستند که پول خودرا خرج چند برگ ورق پاره که من دراین گوشه دنیا نشسته ونوشته ام صرف کنند .

بهتر است همین جا بمانند اگر کسی آنهارا خواند واگر کسی میل داشت رونویسی کند مهم نیست سالها مجانی آنهارا برای سایت ها فرستادم سایتها که طرفدار پیدا کردند خود شدند خودکفا واخبار نیوز ، خبر از همه چیزمهمتر است ، خبر کشتن ، چاقو زدن به زنان ، اسید پاشی حتی بمردان ، وآن چار قد کثیف پیچاز ی که برای پاک  کردن در توالت هم حال مرا بهم میزند. لیاقت همان  شانه هایی را دارد که به زیر سایه اش جان میگرند وجان میستانند .

اول دسامبر 2014 میلادی .اسپانیا .ثریا ایرانمنش .

یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۳

دنیای من

میل ندارم وارد دنیای بدبینی شوم خیلی کم نویسندگانی پیدا میشوند که دنباله یک موضوعی را میگیرند وسبک وفکر تازه ای را به میان میکشند ، امروز که همه چیز عیان شده  دیگر کسی به دنبال نویسندگان با سبک نمیرود همین که چند خط راجع به عشق ودین وسکس بنویسی کافی است زنجیر وار به دنبالت راه بیفتند .کتابها دیگر در کتابخانه های بزرگ خاک میخورند همه عجله دارند بخوانند وچند خط بنویسند ویا چند علامت بگذارند  وبروند ودوباره برگردند /

یگر کسی به افکار کافکا ویا تولستوی کاری ندارد آنها قدیمی شده اند فسیلند ، اما فلان خواننده ویا نویسنده با چند خط کج ومعوج وچند چرند کلی دنباله رو پیدا میکند ، ویا آنکه درس آشپزی بدهی !!!  امروز میل دارم از دنیایی سخن بگویم که نه پیچیده است  ونه آنقدر بن بست  تنها تاریکی بر آن سایه انداخته است  چنانکه درشروع آشنایی نمیتوانیم  با مقیاس های خود دیگرانرا بسنجی باید دست به عصا راه برویم  ببینم از چه میگویند ، از دنیای لاینتهای ؟ خدا ، جن ، پری ویا موضوع های بسیار پیش پا افتاده  چند عکس رنگی وفتو شاپ شده هم چاشنی آن میکنیم  ، امروز دیگر نمیتوانم با کارمندی روبرو شوم که برایم شرح کارهایش را بدهد  ویا از زندگی پیش پا افتاده خودش برایم داستانی ببافد همه چیز جریان وسیر طبیعی خودرا  تغییر داده است  اما ناگهان احساس میکنی که دلت دچار دلهره شده یخ کرده ای  همه آن چیزهایی که برایت مقدس بودند وپر ارزش ، جدی بودند ومنطقی  یکباره معنی خودرا گم کرده اند ، دیگر صدای عقربک ساعت را نمیشنوی جور دیگری کار میکند  مسافتها با همه طولانی بودن باز بتو نزدیکند ، میل داری افسارت را پاره کنی ، با این آدمهای معمولی سر بزیر مانند بره با هم ظاهرا همدردی دارند  تو هنوز دچار منطق هستی  درحالیکه دنیا افسار گسیخته  بی هیچ دلیل وبرهان مانند شب وروز میایند ومیروند بی آنکه اثری از خود بجای بگذارند  دیگر کسی با تو همدردی نمیکند  مانند تو فکر نمیکند  همه پوچ شده اند  ماشین های خود کار بدبختی  که هرچه جدی تر کار کنند  بدبخترند  با چیزهای مسخره ای خو کرده اند  برایشان طبیعی است  .ناگهان میبینی که :

انسان تا چه حد تنهاست  بی پشت وپناه هست  ودر سر زمین ناسازگار گمنامی زیست میکند که زاد وبوم او نیست با هیچکس نمیتواند پیوند ودلبستگی داشته باشد  خودش هم میداند  اما آنهارا مانند گربه زیر خاک پنهان میدارد .

ما مردمان گمنامی هستیم  که دردنیایی که دامهای بسیاری برایمان گسترده شده  راه میرویم  همه برخوردهایمان  پوچ است باید آهسته برویم وآهسته حرف بزنیم وکسی هم نیست بما بگوید سلام صبح شما بخیر . این تویی که به همه سلام میکنی .چون تنهایی . تنها .

ثریا ایرانمنش . آخرین نوشته در ماه نوامبر .3.11.2014 میلادی .

 

 

 

 

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

قصرها

دلخوشی

سی وشش بیلیون دلار ! با نه قصر بزرگ ، با سی وشش تایتل یا نام اشرافی ، امروز ایا تنهایی آن دختر جوان وآن مرد جوانی راکه در بیمارستان خوابیده تا غده ای را از درون روده های او بیرون بکشند وهنوزنمیدانند این غذه بدخیم است یا خوش خیم ، چه کاری میتواند برای دلهای دردمنداین دختر وپسر بازمانده آن پیر زن که هفته پیش جانسپرد انجام دهد ؟ تنها اطاقشان خصوصی وپرستارانشان مهربان وبیمارستانشان خصوصی است ، همین ، فرقی ندارد ، بیمار بیمار است چه بسا ترجیح میدهد درکنارش تختخواب دیگری هم باشد و یا کلام دلنشینی که باو دلداری بدهد .

روز گذشته دخترک  درخیابان تکیده وتنها داشت راه میرفت تولدش بود ، از دوستان خبری نبود او تنها بغض گلویش را گرفته  رو  به دوربین چی های که همه جا فضول زندگی  مردم هستند ایستاد وگفت به بیمارستان برای عیادت برادرم میروم .

روزی در اتومبیل نشسته بودم واز کمبریج عازم لندن بودیم بیرون برف فراوانی باریده بود اما درون اتومبیل گرم ومن داشتم به آواز شجریان گوش میدادم ، در عالم رویا زندگی میکردم ، همسرم نگاهی بمن انداخت وگفت اگر پولهایی که بایت این نوارها داده ای جمع میکردی امروز کلی پول داشتی !! گفتم اگر الان در بانک دویست میلیون پوند هم داشتم این لذتیرا که الان دراین اتومبیل ودرمیان جاده پربرف وبا صدای جادوی این مرد میبرم نمیبردم ، چون مرتب دلواپس بودم که آیا باید مالیات پول را بدهم ایا از آن چیزی کم نشده  الان از هفت دولت آزادم فردا این اتومبیل هم نخواهد بود اما این صدا درکنار  من باز هم میخواند .

بیرون باران شدیدی میبارد ، خیال داشتم برای خرید به سوپر بروم اما باید ظاهرا صبر کنم تا فردا بعداز ظهر که زهرا تعطیل است  !! بچه ها نمیدانم درخانه هستند یا درجاده  یکی در دفترش هست  دیگری هم باید به دنبال بچه ها برود  آن یکی هم باید به دنبال بچه ها برود جاده ها پر اب ولغزنده  سیل از آسمان به زمین میبارد من  دچار سر گیجه هستم واین پسر ک یا مر دیا زن یا هر پدر سوخته ای که هست مرا رها نمیکند تمام مدت ایمیل من پر است از داده های او ، دیگر نمیتوانم بکسی ایمیل بدهم . شاید هم از خود رفقا باشد چه میدانم حوصله ندارم  امروز حوصله هیچکاری را ندارم .تا بعد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 27 نوامبر 2014 چه خوب شد که دارد تمام میشود !!!!

چهارشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۳

روز زن

روز گذشته روز زن بود روز زنهای بی پناه وزنهایی که به دست مردانشان زجر میکشند ویا کشته میشوند همه روبان قرمز به سینه داشتند ودهها کیلو متر کفش زنانه قرمز ویا رنگ شده  ردیف چید ه شده بود . حتی زنانیکه در بستر زناشویی نیز امنیت ندارند وشب همسرشان اورا بیدار میکند تا خودش را خالی کند یکنوع تجاوز وگاهی این  تجاوز از پشت هم صورت میگیرد وای بحالت اگر تسلیم نشوی ، روزگارت سیاه است  خود من بارها مورد تجاوز همسرم قرار گرفتم گاهی از شدت خواب وخستگی بیهوش بود اما میدیدم او مشغول کار خود است . حالم بهم میخورد وروزها او خودش را به موش مردگی میزد  وبمن بر چشب دیکتاتوری . گذشت .هرچه بود گذشت نامش هم مرا دچار چندش میکند ،

در واقع میخواهم بگویم ما زنها هستیم که مردانرا شیر کرده وسوار سرخود میکنیم مثلا منصوره خانم میپرسی موهایترا رنگ نمیکنی  میگوید شوهرم دوست ندارد ، فلان لباس را شوهرم دوست ندارد ، زن  !خود تو مگر آدم نیستی ؟ اینجا راحت زنانرا میکشند اگر خیلی به  لجبازی با زن داشته باشندبچه هایشانرا میکشند سر زمین عجیی است مانند سر زمین ایران ما  ،خون با خاک اینها عجین شده است  بهر کیفتی که شده باید زنرا آزار دهند خیلی کم پیدا میشود مرد وزنی که باهم سازش وسازگاری داشته باشند ، جاری بنده داشت سیگار میکشید تخمه میخورد استکان چای جلویش بود ساعت سه بعد از ظهر همه نشسته بودند آقا اورا از درون اطاق صدا میکرد که بیا پاهایمرا بمال دردمیکنند  وهمه نگاهی بهم میانداختند  خانم باطاق میرفتند ودرب را ادرون قفل میکردند  ، پس از ساعتی که کارشان تمام میشد خانم گویی هیچ اتفاقی نیفتاده با موهای بهم خورده دوباره میامد ومیگفت ای    ، چایی من یخ کرد !!! یا گلویش را جراحی کرده بود تا غده ای که روی غبغب ایشان نشسته بود بیرون بیاورند آنهم با پول برادر شوهر در یک بیمارستان خصوصی  بسیار گران در لندن . بمجرد آنکه بخانه برمیگشتند ، ایشان با همان گلوی پانسمان شده زیر شوهرشان میخزیدند فردا هم با آب وتا ب آنرا برای بقیه تعریف میکردند !!!   اوف این زن حال مرا بهم میزد همیشه بوی سکس میداد . بوی بغل خوابیهای بیحساب . پس ما خودما کرم داریم وبه مردان رو میدهیم یک مرد فهمیده وبا شعور باید بفهمد هر کاری موقعی دارد زن که توالت نیست تا ایشان ادرارشان گرفت فورا زن پاهایش را باز کند ، بیشتر اختلاف من وهمسرم سر همین موضوع بود . اطاق خواب جای جدال بود وسپس جداگانه خوابیدیم وایشان پی زنهای دیگری رفتند که هرساعت تنبنشان پایین بود  تا حدی توانستم خودم را از یوغ مرد نجات دهم امروز حالم از هرچه مرد است بهم میخورد از هرچه عشق است بهم میخورد حال تهوع بمن دست میدهد .

بلی خود ما نیز تقصیر کاریم آنهم بخاطر همان غریزه مادری وترس ازتنها ماندن زن بیوه ، زن بدون شوهر دراین دنیا خیلی بی ارزش است اگر چه علامه دهر باشد باید یک تیرک همیشه دنبالش باشد ویا یک ثروت قابل توجه وهزاران تیتر از شوهران قبلی؟؟؟ مانند دوشس آلبا که درسن 85 سالگی هنوز سرخاب وسفیدابش برقرار بود ودنبال مرد میگشت  حال هم خاکستر شد ورفت وتمام شد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 26 نوامبر 2014 میلادی . 5 آذر 1393 شمسی خانم!!!!

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

من ، وایرانیان !

آذرخانم !

امروز نمیدانم چرا بیاد روزهایی افتادم که درکمبریج بودیم ، من آنجارا انتخاب کرده بودم برای آنکه بچه هایم در مدارس خوب درس بخوانند وهمانجا به دانشگاه بروند !! چه رویایی ؟ در خانه حاجی این خبرها نیست باید خورد وخوابید وسپس دوباره چاپید !

هرچه فامیل ته تغاری  ودوردست بود ناگهان دلشان برای ما تنگ شد وبه دیدار ما میامدند آنهمه نه یک روز ودوروز بلکه هفته ها ، ناهار مفت ، شام مفت ، حمام مفت، عرق وتریاک که به وفور یافت میشد ! بچه های بدبخت دراطاقهایشان زندانی بودند ،  فریادم به آسمان میرفت ، لعنتی ها من سر زمینم را بخاطر همین کثافت ها ترک گفتم وباین گوشه پناه آوردم ، اینجا هم شما دنباله بوگندو راه افتاده اید ؟ اما تنها این فریاد دردرونم میشکست  کسی نبود که آنرا بشنود  ،آنها میرفتند دوستان قدیمی ناگهان یادشان میامد که مادرکنج کمبریج ودر غربت  تنها افتاده ایم، ناگهان یک بنز آخرین سیستم درخانه ما میایستاد وجناب گاراژ دار معروف با کپه ودب دبه پباده میشد بچه ها از پشت شیشه نگران که این یکی ، آهان عمو خوبه که برامون از امریکا ملافه وحو له میاورد !!! در واقع بچه ها خیری که از عمو وعمه ها  غیر از اخم وتخم وافاده فروشی  نمیدیدند ،بناچار باین مرد غریبه عموجان میگفتند ، خوب خوش آمدید عموجان  ، با آن هیکل یکصد وبیست کیلویی خود خودش را به روی کاناپه میانداخت ، فورا چای وشیرینی را بخدمتشان میبردیم ، به به صفا آوردید ، با لحنی پر از باد وکمی مکث میگفت :

من درهتل شرایتون لندن اطا  ق دارم اما دیدم دلم برای شماها !!! تنگ شده !!! گفتم سری بشما بزنم ، فورا بساط مشروب با همکار ی همسر عزیز که دراین کار خبره بود آماده میشد وسپس شام مفصل ، بچه ها رادریک اطاق میخواباندیم واطاق یکیرا به عموجان میداد م ، » عیبی نداردهمین یک شب است ! « خیر پانزده روزتمام ،

صبح که میشد چند تخم مرغ آب پز ، نان مفصل تست شده چای وکره ومربای خانگی ، نزدیک ظهر که میشد ، میگفت :

خانم ، میشه کمی تره حلوا برای من درست کنید ؟ اگر بلد نیستید من کمکتون میکنم من بلدم ، آی بچشم . فردا صبح :

خانم امروز یک خورش بادمجان درست کنید ، توی دلم فریاد میکشیدم ، آقای عزیز بچه های من این عذاهارا نخورده ودوست ندارند آنها بچه هستند ، در خانه پدری هم چندان میلی باین غذاهای چرب وروغنی نداشتند . سکوت

خانم ، اینجا گوشت گوسفندی خوب پیدا نمیشه یک آبگوشت درست کنیم وبریم پیک نیک !! پیک نیک توی این هوای بارانی ؟ تلفن میکردم به لندن به جناب همسر میگفتم که ایشان هوس آبگوشت کرده اند ، او خوب فرار میکرد میرفت لند ن خانه دوستانش به مشروبخوری وتریاکشی وزن بازی ومن مجبور بودم از این آقایان که درعمرم رنگ خانه آنهارا ندیده بودم پذیرایی کنم .

در همین بین با زنی آشنا شدم که یک شوهر انگلیسی داشت دریک بنگاه تبلیغاتی کار میکرد اوخیاط بود ومن ذوق کردم که خوب حال مثل سابق میتوانم لباسهای دست دوز را بپوشم دخترش هم همکلاس یکی ازدختران من بود واوهر بعد از ظهر شوهر مرا میدید که با اتومبیل بی ام دبلیو جلوی درمدرسه ایستاده ومنتظر بچه هاست ، خوبی چیزی است به به ما که حریفش هستیم ! از این طریق با ما آشنا شد موهای بورکرده ناخنهای بلند مانیکور شده وخوب ویسکی مینوشید ، خوب تریاک میکشید ، خوب تخته نرد بازی میکرد وخوب خوبهم ! هر روز درخانه ما بود گویا قبلا زنگ میزد وبه شوهرم اعلام میکرد که دارد میایدمنهم سرم درون سینگ ظرفشویی ویا دیگ غذا ویا تمیزی بود ویا به بچه ها میرسیدم ، ناگهان میدیدم وسط اطاق پاهایش را دراز کرده بدون لباس زیر ودارد با همسرم تخته بازی میکند ، سکوت ! وسپس برای کشیدن تریاک ……….به گاراژ خانه میرفتند .

یکشب همسرش را بخانه ما آورد ، ما برایش تاس کباب درست کرده بودیم باضافه عدس پلو خوب خورد وخوب غذاهارا برای شوهرش تشریح کرد وسپس آمد به دروزن آشپزخانه وگفت به به ، عجب تاس کبابی در عمرم اینهمه تاس کباب خوشمزه نخورده بودم ، به ، از کجا گیر آوردی ؟ گفتم به ؟ اینجا درکمبریج به پیدا میشود  ؟، کمی لب ولوچه اش را کج وکوله کرد وگفت :

دیدم مزه اش فرق میکند هر چیزی باید اصالت داشته باشد ، نگاهی باو کردم ودرخانه را باو نشان دادم

از این قبیل داستانها زیا ددارم  اما حوصله کم دارم .

تنها باین اکتفا میکنم که یکی از خانمها ی دوستان، بعداز انقلاب به لندن آمد با نه عدد پالتو پوست ویکصندوق جواهر  در فرود گاه لندن جلوی اورا گرفتند وگفتند اینهارا برای فروش آوردید؟ خانم فرمودند خیز متعلق بخودم هست > مامور گمرک گفت :

ملکه ما تنها یک پالتو پوست دارد وشما ؟  یک زن معمولی  ،بسیار خوب اینها اینجا میمانند تا مالیات آنهارا بپردازید وسپس آنهارا ببرید ، دو روز بعد نود هزار پوند مالیات آنهارا دادند ولباسها وجواهراترا تحویل گرفتند ، همسر ایشان برادر زاده یک افسر انقلابی بود که اورا بعد از انقلاب کشتند !!! ودر اطاق پذیراییشان عکس بزرگ حضرت امام خمینی  دیده میشد ؟!!!!!!! وما به اسپانیا فرار کردیم از دست این جماعت عرقخور قمار باز تریاکی ودزد .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 25 نوامبر 2014 میلادی . 4 آذر 1393

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳

سالمرگ

اولین سالگرد .

پسرم ،

امروز احساس میکنم که من وتو تنها دراین دنیا یتیم هستیم ، امروز سالگر مرگ پدرت میباشد با آنکه سالها از یکدیگر دور بودیم اما من گاهگاهی اورا درپنهانی ملاقات میکردم ، دیگر برای هردوی ما دیر شده بود ، آنروز که میتوانستیم زندگیمانرا نجات بدهیم هر طرف ما دو دست نامریی مارا بسو ی دیگر میکشاند پس از مدتی هر دو دانستیم که اشتنباه کرده ایم وبرای جبران این اشتباه خیلی دیر بود . از آنروز دیگرمن خودم نبودم ، انسانی بودم وظیفه شناس !! شوهری داشتم که ابدا اورا نمیشناختم درمیان گروهی مردم ناشناس گم شده بودم توبه آرامی بزرگ میشدی ومن مانند یک زن ویک مادر ماشین وار به زندگیم ادامه میدادم ، گاهی بخود میگفتم که :

خیال کن درزند ان بسر میبری ، یک زندان عمومی ویا گاهی ترا به انفرادی پرتا ب میکنند ، مگر نه اینکه او هم همین راهرا طی کرده بود ؟! وبا این تذکر پنهانی خودرا محکم واستوار نشان میدادم درحالیکه از درون تراشیده میشدم .

امروز احساس میکنم من زنی بیوه هستم که تنها یک پسر دارم او هم بتازگی پدرش را ازدست داده است ومنهم بیوه شده ام .

روز سختی را باید پشت سر بگذارم وپنهانی بگریم کسی نمید اند چرا گریه میکنم .

تو هم نخواهی دانست / پسرم /