جمعه، آبان ۱۶، ۱۳۹۳

دو شینه شب

شب گذشته در رویا ، همه دوستانم بدیدارم آمده بودند همه د رتاریکی شب درکنار بسترم نشسته ومرا مینگریستند ، تعدا دآنها بسیار زیاد بود ، با خودفکر میکردم اینهمه دوست از کجا داشته ام که خود بیخبر بودم ؟امروز نمیدانم کدام یک از آنها زنداه است وکدام یک مرده  ، از شوق گریه میکردم  شب خاموش وتاریک آنها همه در کنار بستر من بودند میان آنها همه نوع چهره ای دیده میشد آنهاییکه موهایشان طلایی ورنگ چهره شان صورتی بود  وآنهاییکه همرنگ خودم بودند ، به رنگ ساقه های گندم  تاریکی بین من وآنها پرده انداخته بود  چهره های دیگری را نیز میدیدم  که درچشمان آنها اسراری پنهان بود  ، چشمان همه برق میزد  چشمانی به رنگ آبی ، خاکستری ، قهوه ای سبز همه بمن نگاه میکردند درچهره شان ترحم دیده میشد با اینهمه مجذوب یکدیگر شده بودیم  دستان همه را گرفتم  عده ای انگشتر های بزرگی  بر انگشت داشتند  چند نفری برای نوازش پاهایم در پایین بسترم بودند درچشمانشان رنگ عشق ومهربانی بود .

عده ای از آنها گویی خنجری همراه داشتند تا تار وپود مرا از هم جدا کنند  ، همه گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، ناگهان صدای زنی بلند شد که با التماس میگفت مرا ببخش ، مرا ببخش  ، نگاهی به او انداختم . از شدت خنده از خواب بیدار شدم . آن زن خانم دوشس معروف » آلبا» صاحب قصرهای بسیار دراین سر زمین بود ، چهرها ش مانند اسکلت ونیمی از موهایش ریخته بود با پیراهن ابریشمی آبی میگریست ، در میان خواب ویداری نشستم وقصه شاهزادگانرا نوشتم ، برای روی پلاس!!!

شبها درون مغزم گویی کلمات فوران میکنند نیمه شب بیدار میشوم ومینویسم برای کی ؟ نمیدانم برای فرزندان راستین ایران امروز؟! که تنها سعد رقاص وعمر ویزید حسین را میشناسند !!!!!!.

نوشته شده ، جمعه هفتم نوامبر 2014 . اسپانیا / ثریا ایرانمنش /

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۳

بنام پدر

پدر

حسن ترا بجز تو خریدار کس نبود / بودی تو مشتری وبه بازار کس نبود

امشب تو به آسمان پرواز میکنی  درست ساعت 12 شب . آن شب من سر ساعت دوازده از خواب پریدم ، چهره تو پشت پنجره به شیشه های غبار آلود اطاقم چسپیده بود ، میان تخت نشستم ، بلند شدم تا مادررا صدا کنم . او نبود ! میدانستم که دربیمارستانی ومادر به روضه امام حسینش رفته بود ، آنچنان دلبسته این حسین نادیده وناشناس بود که همه عمر وزندگیش باو بسته بود حتی زمانی که آب مینوشید دستش را روی سرش میگذاشت وپس از نوشیدن آب ، آنرا به لب تشنه حسین میر ساند ، نه به لبهای داغ بسته از تب تو ، چشمانت به د رخیره شده بودند ، منتظر  بودی  پرستار جلو آمد از تو پرسید چند فرزند داری وتو گفتی  دوتا ، او دوعدد قند روی سینه تو گذاشت وگفت بخواب ، وتو خوابیدی خوابی که دیگر بیداری نداشت » اینهارا بعد ها برایم تعیف کردند« .

حال هرشب دراین شب پر آشوب  ووحشتناک عاشورا دلم پرپر مییزند احساس گناه میکنم که چرا زودتر به دیدارت نیامدم چرا هنگامیکه جلوی درب مدرسه میایستادی تا مرا ببینی  من با دوستم بی اعتنا به تو میرفتم ، با خودم میگفتم: تا حالا کجا بودی ؟ تو بیمار بودی ومیدانستی که داری از دنیا می روی ومیخواستی برای آخرین بار این تحفه ایرا که پس انداخته بودی ببینی . چند روز بعد به عکاسخانه رفتیم وبا هم عکس گرفتیم ،! بستنی خوردیم .تو سرفه میکردی زیاد هم سرفه میکردی گفتی بمادرت بگو کمی آش آلو برای من بپزد ، درخانه دوستی مقیم بودی ، دوستی بدون زن  ومادر گفت من حوصله ندارم اگر میخوداهد شیر برایش میبرم !.

امروز میخواستم برایت کمی حلوا درست کنم آرد  که مصنوعی بود سالهاست که آرد گندم وبوی گندم حتی بوی جو هم به مشام ما نرسیده است ؛ آرد از پوسته ذرت درست شده ورویش نوشته آرد صد درصد گندم ، زعفران از طلا گرانتر است گردی زعفران را درون یک قوطی بزرگ خودشان کوبیده با قیمت گرد طلا بما میفروشند شکر هم چندان شیرین نیست شکر ها همه مخلوط با آرد میباشند ،بهر روی برایت وبنامت وبنام مادر وشخص دیگری بنام امیر آرد درون تابه ریختم . بدون گلاب ، بدون زعفران با کمی شکر بشکل حلوای بسیار خوشرنگی درآمد به رنگ همان انگشتر عقیق تو که برروی حلقه طلا نصب شده بود ودرانگشتان لاغرت  میگشت .رویش را چیزی نوشته بودی . ویک مهرداشتی که گاهی بجای امضا از آن استفاده میکردی  یک مهر بیضی شکل  برنجی .

شب پیش داشتم روی صندلی همیشگیم چیزی میخواندم ، ناگهان صندلی تکان خورد ، فکر کردم شاید یک زلزله خفیف باشد اما امروز اخبار چیزی نگفت ،  شاید تو بودی  ،!من تنها دوکانال تلویزیونی دارم که اخبار را تماشا میکنم ودنیای گیاهان وحیوانات را بقیه رفته اند ، برایم مهم نیست .

بهر روی پدر ، سالروز مرگ تو بر تو مبارک باد ، دراین دنیا خبری نیست هیچ خبری نیست هرچه بود تمام شد ، همه رفتند .روانت شاد حتما روح تو آزاد شده که من اینهمه شب وروز بفکر توهستم .

دخترت . ثریای تو . نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من !! چقدر این شعررا دوست داشتی تازه چاپ شده بود .

نوشته شده : روز دوشنبه 3 نوامر 2014 میلادی / اسپانیا / ثریا ایرانمنش /

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

دل تنگی

دلم تنگ است ، آنقدر که مرا بمرز خفگی رسانده است  همه جا وهمه چیز غرق غم وخستگی است  ، حال کسی نیست تا بمن بگوید : در آندم که روح  غرق نومیدی میشود ومینالد  رو بسوی چه کسی باید کرد ویا روی بسوی کدام قبله ؟نه هوسبازم که به دنبال هوسی بروم  چرا که بهترین سالهای عمرم که بهار زندگیم بدودنیز درغم وغصه گذشت  ،

بسوی عشق ؟!  اما کدام عشق ؟ رنگ عشق ها عوض شده اند عشق بلا عوض میدهی اما نمیگری  بسوی خاموشی وتنهایی ونگریستن به درون خالی خویش  که هیچ نشانی از گذشته ها  درآن وجود ندارد  ؛ همه شادیها وغمها بهمراه همسفران خود به دیار عدم رفته اند .

هیچ هیجانی مرا تکان نمیدهد  راهی را پیموده ای  سخت وناهموار  با رنجهای دلپذیر  ، تپشهای قلب  وسر  گردانیها  ، تلخی ها با کمی شهد عقل ومنطق /

. زمانیکه در پایان راه  به پشت سر مینگری  میبینی که طبیعت چه شوخی زشت ومبتذلی را باتو کرده وتو وحشت خواهی کرد . فریاد  میکشی ، اما صدایت بگوش کسی نمیرسد.

امروز روز دلتنگی من است پس فردا سالگرد شصتمین سال مرگ پدر است اگر زنده بود الان از مرز نود عبور کرده بود ، اما هنوز من پدر داشتم ومیتوانستم گریه کنان سرم را درآغوشش بگذارم واو موهایم را ببوسد وبگوید که : فردا بهتر خواهد شد ، امروز میگذرد ، اما آن فردای بهتر هیچگاه نرسید

همیشه امید داشتن  ، همیشه امیدوار بودن  همیشه یاد آنچه که گذشته  وامروز که میتوانستم از تجربه ها وتوشه هایی که گرده آورده بودم دیگران را نیز سهیم کنم ، آنها دنبال زندگی مدرن خویشند .

تنها افتخار زندگی من این است که هیچگاه گرد پو.ل نرفته ام ، حال یا نامش افتخار است ویا حماقت .

ثریا ایرانمنش  2 نوامبر 2014 میلادی  .اسپانیا /

شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۳

قصه .2

تازه هشت سالش تمام شده بود ، روزی از من پرسید :

مایا چرا رنگ موهای تو با رنگ موهای مامانم فرق دارد ؟ باو گفتم ، مگر پاپا برایت نقشه اطلس را نخریده ونگفته که ما از دوسر زمین مختلف آمده ایم ؟

گفت : چرا ، اما چرا رنگهایتان با هم فرق دارد ؟ چگونه میتوانستم برای او شرایط اقلیمی را توجیح کنم؟ تنها باو گفتم ،

در سر زمین اما آفتاب  زیاد است وخشکی خیلی زیادتر  وآ ب کم داریم  ، سپس سکوت کردم ، اما درسر زمین مادریت کوهها همیشه پر برف وکوهستانی ومعادن طلا ودرختان بلند صنوبر وکاج مردمش را بدانگونه ساخته ، اما سر زمین ما در  کنار مقداری آب سیاه بنام نفت ، چند معدن مس ، ومقداری ذغال سنگ وآفتاب داع مارا ، بدینگونه دمدمی مزاج بار آورده است ، اینهارا باخودم میگفتم  ، بلی ، پسر نازنینم ، خوشگلم . مادر تو مانند همان سنگهای سخت ومحکم کوهستان سر زمینش میباشد ودرمقابل تمام سختی ها ایستاد گی میکند واز هیچکس کمکی نمیگیرد یک تنه در نبود پدرتان شمارا نگاهداری میکند بی آنکه به برند لباسش اهمیتی بدهد ، اما برایش مهم است که شماها سر زمین اورا بشناسید ، با خرید کتابها وفیلمها وبازیهای ونقشه  شمارا بازبان خودش وسر زمینش اشنا ساخته اما من چگونه میتوانم بگویم که ما اول برایمان مهم است که لباسمان از چه برندی باشد واتومبیل زیر پایمان چه مدلی باشد ومهم نیست که زبان مادری گم میشود مهم این است که ما درحال حاضر خوشیم ، اما مادر تو با سختر ترین شرایط ودر زیر بار سخت ترین زندگی قد خم نگرد وپشت به پشت پدرت داد تا زندگی را ساخت وشمارا نیز بزرگ میکند بی هیچ شتابی .

نه اینهارا نمیتوانستم باو بگویم ، در سکوت غم انگیز همیشگیم فرو رفتم  وبا انگشتان دستم بازی میکردم  ونمیتوانستم باو بگویم که ، درتنهایی وبیکسی در این سر زمین غریب وچند ملیتی چه حالی دارم .وچرا نمیتوانم بتو بگویم اختلاف رنگ مو وپوست ما از چیست .

همچنانکه گذشت بهاران با خونسردی زمستان زندگی مرا مینگرند با همان خونسردی مادر تو با زندگی جدال میکند میوه های دلپذیر ی راکه به وجود آورده  در پاییز وزمستان مزه شیرین آنهارا میچشد .

من سعی دارم رنجهای خودمرا فراموش کنم  وسعی میکنم که نشان دهم منهم سنگی هستم که از یک صخره جدا شده ام ، اما چهره ام مرا رسو.ا میکند .

آری پسرک نازنینم شرایط اقلیمی روی روحیه اشخاص وتربیت خانوداگی ومحیط آن خیلی روی ساختمان بشر اثر دارد که متاسفانه ما فاقد آن هستیم .

ثریا ایانمنش / اسپانیا/ شنبه اول نوامبر 2014 میلادی .

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۳

محرم

آنان که قبله گاه  نیاز آفریدند

از روز نخست  محرم آفریدند

تا چهره حقیقت پنهان شود درخلق

صد گونه نقش های مجاز آفریدند

جمعی برای شادی وعشرت شدند خلق

جمعی برای سوز وگداز آفریدند

عارف برای نیستی  وعجز وانکار

زاهد برای زهد ونماز آفریدند

تا از نظر رود من وما در ره عشق

راهی پر از نشیب وفراز آفریدند

تا رو نهد به کعبه  مقصود سالکی

شور ونوا  وترک وحجاز آفریدند

دیدم خویش را که بود مهربان باخصم

مرا  ، اینگونه چه دوست نواز آفریدند

محرم وشبهای عاشورا در ایام سال برایم دشوارترین شبها وسخت ترین ماههاست  پدرم درست شب عاشورا از دنیا رفت درحالیکه بسیار جوان وزیبا وتندرست بود .من سیزده ساله بدون پدر درکنار یک مادر درخانه مردی دیگر .سر نوشت وتاریخ زندگی من از آن روز عوض شد . به همین دلیل تحمل این ماه برایم بسیار سنگین است . خوشا به حال آنانکه میتوانند خودرا بفریبند وبر سر وصورت خود بکوبند برای کس یا کسانیکه زایده اذهان مشتی فرصت طلب وافسانه سرا میباشد وحال این روزها دور مقبره کوروش جمع میشوند ودستهایشانرا بسوی مقبره خالی او درازمیکنند وشفا میطلبند ……وای از این بت پرستیها .وای ازاین  خود پرستیها .

ثریا ایرانمنش . پنجشنبه 30 اکتبر 2014 میلادی .اسپانیا

چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳

منم ، مادر بزرگ

نوه های من تنها میدانند که یک مادر بزرگ دارند درخانه اش هفته ای یکبار ویا دوهفته یکبار وگاهی سه هفته یکبار ؟ اگر پاپا سفر نباشد؟ میروند ، میدانند درخانه مادر بزرگ همیشه یک سبد پر از میوه ودر گنجه هایش شکلات ودر ظروف دردار همیشه شکلات وآبناب بیسکویتهای خوشمزه ودرون یخچالش آب میوه برای نوه هادارد ، اماآنها کمتر اجازه دارند از آنها بخوریند. مامان گفته چاق میشوید وکالری هارا برایشان شمرده است .

ماان بزرگ هیچگاه نمیتواند بخانه آنها برود چون اولااتومبیل ندارد . دوم اینکه به حیوانات آلرژی دارد سوم اینکه پاها وکمرش باو اجازه نمیدهند تا زیاد راه برود از پله ها ها کمتر بالا وپایین میشود ، نبا براین درخانه همه آنها یک سگ عزیزدردانه هست وجای مادر بزرگ را پر کرده دیگر نیازی نیست به اینسوی شهر بیایند.!

مادر بزگ کمتر توانسته با آنها بازی کند ویا لبخند آنهارا ببیند اسبا ب بازی های مدرن وتلفن های جدید وبازی ها دست هرکدام دیگر مجالی نمیدهد  تا آنها ببیند که مادر بزرگ چقدر عوض شده وچقدر موهایش سفید شده است .

مادر بزرگ تنهاست .تنها زندگی میکند ، بی هیچ  دوست وآشنایی چون هم پیر شده هم بی پول بنا براین دیگر جایی درمیان سوسایتها ندارد !!!! مادر بزرگ قصه های فراوانی دارد اما همه را روی کاغذ مینویسد وگاهی اشکهایش روی صفحات دفتر چه میریزند ، مادر بزرگ هنگامیکه با پاپا ویا پسرش حرف میزند ونوه اش میپرسد این چه زبانی است ؟ چینی ؟ مادر بزرگ میگوید نه ، زبان فارسی است همان زبانی که من پرچم آن سر زمین را بتو دادم ، تنها وجه اشتراک زبان مادر بزرگ با بچه ها همان زبان تجارت یعنی انگلیسی است ، مادر بزرگ آرزو داشت که تو یکی از خدمگذاران بزرگ مملکتش شوی . بتو میامد که کاپیتان یک کشتی جنگی شوی ودیگری یک موسیقدان وسوی یک تاجر خوب چهارمی یک هنرمند نقاش وطراح بزرگ /پنجمی هنوز کوچک است وعاشق انگور مانند مادر بزرگ که عاشق انگور وآب انگور است .مادر بزرگ میداند که چهار هزار سال پیش در کشورش شراب میساختند وانرا مقدس میخواندند . سپس یونان ، بعد رم ، ودست آخر بابلیان ویا لبنان امروز است .حال فرانسه به شراب خود مینازد!!! مادر بزرگ از این قصه ها فراوان دارد اما نمیتواند همه را برای شما تعریف کند چون وقت ملاقات شما با او کمتر از یکساعت است . مادر بزرگ آرزو داشت که میز ناهار خوریش را دوباره باز میکرد وبجای آنکه غریبه ها ومفتخورها دورآن مینشتند نوه هایش درکنارش بودند .هیچگاه .هیچگاه .تنها یکبار همه دورهم بودیم .یا پاپاسفر بود  ویا عمه میهمان داشت عمه دیگر شوهرش تا دیر وقت کار میکند وعمو در کشوری دیگر بسر میبرد . کامپیوتر هم از شرح حال مادر بزرگ حوصله اش سر رفته وادا درمیاورد بهتراست خدا حافظی کنیم

هر شب برای شما دعا میکنم .نمیدانم با کی حرف میزنم اماکسی درقلبم خانه دارد که من اورا نمیشناسم اما میدانم که با منست . مایای  شما .مادر بزرگ .

چهارشنب 29 اکتبر 2014 .اسپانیا /ثریا ایرانمنش (حریری) !