شب گذشته در رویا ، همه دوستانم بدیدارم آمده بودند همه د رتاریکی شب درکنار بسترم نشسته ومرا مینگریستند ، تعدا دآنها بسیار زیاد بود ، با خودفکر میکردم اینهمه دوست از کجا داشته ام که خود بیخبر بودم ؟امروز نمیدانم کدام یک از آنها زنداه است وکدام یک مرده ، از شوق گریه میکردم شب خاموش وتاریک آنها همه در کنار بستر من بودند میان آنها همه نوع چهره ای دیده میشد آنهاییکه موهایشان طلایی ورنگ چهره شان صورتی بود وآنهاییکه همرنگ خودم بودند ، به رنگ ساقه های گندم تاریکی بین من وآنها پرده انداخته بود چهره های دیگری را نیز میدیدم که درچشمان آنها اسراری پنهان بود ، چشمان همه برق میزد چشمانی به رنگ آبی ، خاکستری ، قهوه ای سبز همه بمن نگاه میکردند درچهره شان ترحم دیده میشد با اینهمه مجذوب یکدیگر شده بودیم دستان همه را گرفتم عده ای انگشتر های بزرگی بر انگشت داشتند چند نفری برای نوازش پاهایم در پایین بسترم بودند درچشمانشان رنگ عشق ومهربانی بود .
عده ای از آنها گویی خنجری همراه داشتند تا تار وپود مرا از هم جدا کنند ، همه گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، ناگهان صدای زنی بلند شد که با التماس میگفت مرا ببخش ، مرا ببخش ، نگاهی به او انداختم . از شدت خنده از خواب بیدار شدم . آن زن خانم دوشس معروف » آلبا» صاحب قصرهای بسیار دراین سر زمین بود ، چهرها ش مانند اسکلت ونیمی از موهایش ریخته بود با پیراهن ابریشمی آبی میگریست ، در میان خواب ویداری نشستم وقصه شاهزادگانرا نوشتم ، برای روی پلاس!!!
شبها درون مغزم گویی کلمات فوران میکنند نیمه شب بیدار میشوم ومینویسم برای کی ؟ نمیدانم برای فرزندان راستین ایران امروز؟! که تنها سعد رقاص وعمر ویزید حسین را میشناسند !!!!!!.
نوشته شده ، جمعه هفتم نوامبر 2014 . اسپانیا / ثریا ایرانمنش /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر