شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۳

قصه .2

تازه هشت سالش تمام شده بود ، روزی از من پرسید :

مایا چرا رنگ موهای تو با رنگ موهای مامانم فرق دارد ؟ باو گفتم ، مگر پاپا برایت نقشه اطلس را نخریده ونگفته که ما از دوسر زمین مختلف آمده ایم ؟

گفت : چرا ، اما چرا رنگهایتان با هم فرق دارد ؟ چگونه میتوانستم برای او شرایط اقلیمی را توجیح کنم؟ تنها باو گفتم ،

در سر زمین اما آفتاب  زیاد است وخشکی خیلی زیادتر  وآ ب کم داریم  ، سپس سکوت کردم ، اما درسر زمین مادریت کوهها همیشه پر برف وکوهستانی ومعادن طلا ودرختان بلند صنوبر وکاج مردمش را بدانگونه ساخته ، اما سر زمین ما در  کنار مقداری آب سیاه بنام نفت ، چند معدن مس ، ومقداری ذغال سنگ وآفتاب داع مارا ، بدینگونه دمدمی مزاج بار آورده است ، اینهارا باخودم میگفتم  ، بلی ، پسر نازنینم ، خوشگلم . مادر تو مانند همان سنگهای سخت ومحکم کوهستان سر زمینش میباشد ودرمقابل تمام سختی ها ایستاد گی میکند واز هیچکس کمکی نمیگیرد یک تنه در نبود پدرتان شمارا نگاهداری میکند بی آنکه به برند لباسش اهمیتی بدهد ، اما برایش مهم است که شماها سر زمین اورا بشناسید ، با خرید کتابها وفیلمها وبازیهای ونقشه  شمارا بازبان خودش وسر زمینش اشنا ساخته اما من چگونه میتوانم بگویم که ما اول برایمان مهم است که لباسمان از چه برندی باشد واتومبیل زیر پایمان چه مدلی باشد ومهم نیست که زبان مادری گم میشود مهم این است که ما درحال حاضر خوشیم ، اما مادر تو با سختر ترین شرایط ودر زیر بار سخت ترین زندگی قد خم نگرد وپشت به پشت پدرت داد تا زندگی را ساخت وشمارا نیز بزرگ میکند بی هیچ شتابی .

نه اینهارا نمیتوانستم باو بگویم ، در سکوت غم انگیز همیشگیم فرو رفتم  وبا انگشتان دستم بازی میکردم  ونمیتوانستم باو بگویم که ، درتنهایی وبیکسی در این سر زمین غریب وچند ملیتی چه حالی دارم .وچرا نمیتوانم بتو بگویم اختلاف رنگ مو وپوست ما از چیست .

همچنانکه گذشت بهاران با خونسردی زمستان زندگی مرا مینگرند با همان خونسردی مادر تو با زندگی جدال میکند میوه های دلپذیر ی راکه به وجود آورده  در پاییز وزمستان مزه شیرین آنهارا میچشد .

من سعی دارم رنجهای خودمرا فراموش کنم  وسعی میکنم که نشان دهم منهم سنگی هستم که از یک صخره جدا شده ام ، اما چهره ام مرا رسو.ا میکند .

آری پسرک نازنینم شرایط اقلیمی روی روحیه اشخاص وتربیت خانوداگی ومحیط آن خیلی روی ساختمان بشر اثر دارد که متاسفانه ما فاقد آن هستیم .

ثریا ایانمنش / اسپانیا/ شنبه اول نوامبر 2014 میلادی .

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۳

محرم

آنان که قبله گاه  نیاز آفریدند

از روز نخست  محرم آفریدند

تا چهره حقیقت پنهان شود درخلق

صد گونه نقش های مجاز آفریدند

جمعی برای شادی وعشرت شدند خلق

جمعی برای سوز وگداز آفریدند

عارف برای نیستی  وعجز وانکار

زاهد برای زهد ونماز آفریدند

تا از نظر رود من وما در ره عشق

راهی پر از نشیب وفراز آفریدند

تا رو نهد به کعبه  مقصود سالکی

شور ونوا  وترک وحجاز آفریدند

دیدم خویش را که بود مهربان باخصم

مرا  ، اینگونه چه دوست نواز آفریدند

محرم وشبهای عاشورا در ایام سال برایم دشوارترین شبها وسخت ترین ماههاست  پدرم درست شب عاشورا از دنیا رفت درحالیکه بسیار جوان وزیبا وتندرست بود .من سیزده ساله بدون پدر درکنار یک مادر درخانه مردی دیگر .سر نوشت وتاریخ زندگی من از آن روز عوض شد . به همین دلیل تحمل این ماه برایم بسیار سنگین است . خوشا به حال آنانکه میتوانند خودرا بفریبند وبر سر وصورت خود بکوبند برای کس یا کسانیکه زایده اذهان مشتی فرصت طلب وافسانه سرا میباشد وحال این روزها دور مقبره کوروش جمع میشوند ودستهایشانرا بسوی مقبره خالی او درازمیکنند وشفا میطلبند ……وای از این بت پرستیها .وای ازاین  خود پرستیها .

ثریا ایرانمنش . پنجشنبه 30 اکتبر 2014 میلادی .اسپانیا

چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳

منم ، مادر بزرگ

نوه های من تنها میدانند که یک مادر بزرگ دارند درخانه اش هفته ای یکبار ویا دوهفته یکبار وگاهی سه هفته یکبار ؟ اگر پاپا سفر نباشد؟ میروند ، میدانند درخانه مادر بزرگ همیشه یک سبد پر از میوه ودر گنجه هایش شکلات ودر ظروف دردار همیشه شکلات وآبناب بیسکویتهای خوشمزه ودرون یخچالش آب میوه برای نوه هادارد ، اماآنها کمتر اجازه دارند از آنها بخوریند. مامان گفته چاق میشوید وکالری هارا برایشان شمرده است .

ماان بزرگ هیچگاه نمیتواند بخانه آنها برود چون اولااتومبیل ندارد . دوم اینکه به حیوانات آلرژی دارد سوم اینکه پاها وکمرش باو اجازه نمیدهند تا زیاد راه برود از پله ها ها کمتر بالا وپایین میشود ، نبا براین درخانه همه آنها یک سگ عزیزدردانه هست وجای مادر بزرگ را پر کرده دیگر نیازی نیست به اینسوی شهر بیایند.!

مادر بزگ کمتر توانسته با آنها بازی کند ویا لبخند آنهارا ببیند اسبا ب بازی های مدرن وتلفن های جدید وبازی ها دست هرکدام دیگر مجالی نمیدهد  تا آنها ببیند که مادر بزرگ چقدر عوض شده وچقدر موهایش سفید شده است .

مادر بزرگ تنهاست .تنها زندگی میکند ، بی هیچ  دوست وآشنایی چون هم پیر شده هم بی پول بنا براین دیگر جایی درمیان سوسایتها ندارد !!!! مادر بزرگ قصه های فراوانی دارد اما همه را روی کاغذ مینویسد وگاهی اشکهایش روی صفحات دفتر چه میریزند ، مادر بزرگ هنگامیکه با پاپا ویا پسرش حرف میزند ونوه اش میپرسد این چه زبانی است ؟ چینی ؟ مادر بزرگ میگوید نه ، زبان فارسی است همان زبانی که من پرچم آن سر زمین را بتو دادم ، تنها وجه اشتراک زبان مادر بزرگ با بچه ها همان زبان تجارت یعنی انگلیسی است ، مادر بزرگ آرزو داشت که تو یکی از خدمگذاران بزرگ مملکتش شوی . بتو میامد که کاپیتان یک کشتی جنگی شوی ودیگری یک موسیقدان وسوی یک تاجر خوب چهارمی یک هنرمند نقاش وطراح بزرگ /پنجمی هنوز کوچک است وعاشق انگور مانند مادر بزرگ که عاشق انگور وآب انگور است .مادر بزرگ میداند که چهار هزار سال پیش در کشورش شراب میساختند وانرا مقدس میخواندند . سپس یونان ، بعد رم ، ودست آخر بابلیان ویا لبنان امروز است .حال فرانسه به شراب خود مینازد!!! مادر بزرگ از این قصه ها فراوان دارد اما نمیتواند همه را برای شما تعریف کند چون وقت ملاقات شما با او کمتر از یکساعت است . مادر بزرگ آرزو داشت که میز ناهار خوریش را دوباره باز میکرد وبجای آنکه غریبه ها ومفتخورها دورآن مینشتند نوه هایش درکنارش بودند .هیچگاه .هیچگاه .تنها یکبار همه دورهم بودیم .یا پاپاسفر بود  ویا عمه میهمان داشت عمه دیگر شوهرش تا دیر وقت کار میکند وعمو در کشوری دیگر بسر میبرد . کامپیوتر هم از شرح حال مادر بزرگ حوصله اش سر رفته وادا درمیاورد بهتراست خدا حافظی کنیم

هر شب برای شما دعا میکنم .نمیدانم با کی حرف میزنم اماکسی درقلبم خانه دارد که من اورا نمیشناسم اما میدانم که با منست . مایای  شما .مادر بزرگ .

چهارشنب 29 اکتبر 2014 .اسپانیا /ثریا ایرانمنش (حریری) !

سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۳

غم وخستگی

خستگی همه وجودم را فرا گرفته است وتنهایی وبی همدمی وبی مونسی میان مشتی خارجی بچه ها بهم پیام میدهند من درآن میان بیگانه ام چون چیزهایی که مینویسند بمن مربوط نمیشود ، همه جا وروی همه چیز گرد غم پاشیده شده است ، حال از خود میپرسم زمانیکه روح به نومیدی میرسد رو به کجا کند ؟

هوس ها را درخود کشته ام هیچگاه دچار هوسی نبودم  اما عشق ، چرا  آنهم عشقی که تنها برای مدتی بوده نه برای همه عمر .

حا ل بسوی خاموشی  وتنهایی آمده ام خودرا از همه دور نگاه داشته ام  وهنگامیکه به درون دل سفر میکنم هیچ خاطره ای از آن روزها دردلم نیست ، چیزی نیست که دلمرا بلرزاند ،  آن روزها رفتند روزهای جوانی وزیبایی ، روزهای پر غرور وروزهایی که از هیچ چیز نمی ترسیدم ،  هیچگاه سوی هیجانهای آتشین روی نیاوردم  تنها رنجهای دلپذیری از زخم کوچک یک عشق  ویا خود فریبی بود که مرا چندی دچار خوشحالی میکرد ، نه هیچ چیز بجانمانده تنها یک چیز آنهم مدتش آنقدر کوتاه بود که باید مانند یک نگین درون یک شیشه نشکن نگاهدارم، آن ورود اولین فرزندم ، اولین پسرم بود ، از همسرم جدا شده بودم وبامردی دیگر که میتوانست جای پدرم باشد خیال پیوند داشتم ، آنرا هم زنی به آتش کشید وتمام شد .من ماندم تنهایی من ماندم بیکسی  من ماندم حسادتها زخم زبانها ودردهایی که تحملش برای سنگ نیز غیر ممکن بود چگونه خودمرا تااینجا رساندم ؟ نمیدانم .

حال برگشتم وبسوی زندگیم مینگرم بسوی آن شوخی زشتی که طبیعت با من کرد  ودروحشت فرو میروم کدام راهرا به غلط طی کردم که امروز به بن بست رسیدم ؟

امروز صبح خورشید چون گویی آتشین از افق طلوع میکرد چند روزی بود که روی بالکن نرفته بودم امروز صبح پر یک کبوتر را دید م وخورشید را سلام کردم درود گفتم ، گلهای آبی باغچه ام کم کم برای خفتن روزهای زمستانی سر به زیر برگهای نیمه زرد برده اند  برگها همه باهم در هوا میرقصیدند ، مدتی به آنها نگاه کردم ، حتی برگها نیز باهم میرقصند.

ثریا ایرانمنش / سه شنبه 21 اکتبر 2014 میلادی / اسپانیا

پنجشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۳

ه…….ی……چ

روز گذشته صفحات قدیمی ام را از درون ملافه ها وپرده ها وصندوق تختخواب بیرون کشیدم .آه چقدر دلم برایشان تنگ شده بود ، همه بودند وعده ای نبودند شاعران کانون پرورش فکری با اشعارشان !! وصورتهای جذابشان !  بتهوون . چایکوفسکی . ریمسکی کورساکوف . شوپن وردی وکالاس وووو همه ر ا جلوی رویم چیدم .

دلم سخت گرفته . خسته ام  از چاقی روز افزونم بیمار شده ام روزانه چاق میشوم هیچ دلیلی هم ندارد چه بخورم چه گرسنه باشم  .حوصله ندارم .خسته ام شب گذشته دوساعت خوابیدم وتاالان بیدارم .در د دارم وتنهایم .تنها .امروز پانزدهم ماه است هنوز حقوقو زهرا را به حسابش نریخته اند

چیز تازه ای نیست غیراز  اینکه عده ای پولدار آمده اند وعده ای بی پول فقرا دارند زیر دست وپا له میشوند وپولدار ان ثروتشا ن به ترلینون میرسد  . شب پیش با دیانا درامریکا حرف میزدم خسته بودم وبیخواب چه چیزهایی که از حریری ها نمیگفت هر چه باشد او زودتراز من آنهارا شناخته بود باو گفتم گذشته ها گذشته امروز من هستم وهمین فامیل کوچک خداوند تکه تکه مرا دارد فنا میکند اما مهم نیست بگذار آنها زنده باشند چشمم رفت کمرم رفت پاهایم رفتند دندانهایم ریختند نفس هم ندارم و مانند یک  مار پیتون خودمرا میکشم این کامپیوتر هم بازی درمیاورد  بابا گذ شتم .همان قلم وکاغذ بهتر است .

پنجشنبه

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۳

پاهای آهنی

زمانی فرا میرسد که دیگر هیچ میلی در بودن وزندگی  کردن در تو باقی نمیماند. بخود میگویی من این دنیارا دوست ندارم از دنیای دیگرهم بیخبری دلت میخواهد بیهوش شوی ودر بیهوشی ادامه دار فرو بروی ، در دنیایی که تو نه اختیار روح خودرا داری ، نه اختیار جان خود ونه اختیار فکری خود ونه اختیار اینکه در کدام رده بایستی . جنسیت پا درمیان میگذارد  وروح آن مردانی که ترا باین روز انداخته اند  اشتباه کردن وفریب خوردن را به اعتقاد داشتن ترجیح  داده و میدهند وتو در زیر پاهایشان ،باید جان بدهی

در زمانهای خیلی دور کتابی بنام ( پاشنه  آهنین ) از جک لندن خوانده بودم . چیز زیادی دستگیرم نشد اما امروز ضمیر ناخود آگاه من میگوید آن پاشنه آهنین همین سر ب های داغی هستند که هرروز شلیک میشوند پاشنه روی عواطف تو میگذارند  ، حال امروز میفهمم که او از چه سخن میگفت  ومنظورش کدام پاشنه ها بود  او اگر الان هم زنده بود باز شکست میخورد  ( پاشنه آهنین  ) بیرحم . خشن ومحکم واز فولادی سخت سا خته شده وگلها وعلف های سبز ونورسیده را زیر پا میکوبد میرود

آهای ، من یک انسانم  ودر پیکر من خون میجوشد خونی پاک واین خون اگر روزی تکان بخورد  نتیجه اش شدید تر وبیرحمانه تر از شما خواهد شد  .من هنوز انسانم وانسانیت در خونم جریان دارد ودرخشندگی روحم  از چهره ام پیداست  وشما خفاشان گوشتخوار هیچگاه نمیتوانید گوشت مرا زیر دندانهای کثیفتان بجوید ویا بوی من به مشام شما برسد  من با همان آهنگی زیبایی که به دنیا آمده ام با همان زیبایی مانند یک نوعروس درلباس عروسی خواهم رفت .

من هیچگاه به میلیونهای شما احتیاجی ندارم  واز هرچه که رنگ تعلق گرفته خودرا آزاد کرده ام هیچ چیز ندارم تا بشما تقدیم کنم تنها روحم بجای مانده که آنرا محکم نگاه داشته ام . این روح زیبا ، این روح دوست داشتنی تنها برای عشق وعشقبازی آفریده شده نه برای جنگ ونفرت وکثافت .

ایکاش میشد فرار کنم . از این زندان واز این دوزخ . شاید هم روزی رسید که فرار کردم . چیزی را به زور خواستم واین نتیجه اش شد . نفرت از این سر زمین . نفرت از مردم این سر زمین طاعونی.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 14 اکتبر 2014 میلادی .