جمعه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۳

قصه های خوب

مرا نمیفریبی ، پنداشتم درست است

پنداشتم در آتش کینه ، کینه بتو

شعله میکشد

آن حس قدیمی درمن بیدار است

وترا در نبض خاکستر وپیمانه ها

درمیان مگسان گرد شیرینی

که کودکانه به اطرافت میگردند

بخوبی میشنا سم

" آن قصه های خوب " دیگر دلهارا

شادی نمیبخشد ومرا فریب

نمیدهند

هر خوشه ای که بر میچینی از جنس همان سنگستان است

تو خاک مارا زیر ورو کردی

حق روییدن را از همه گرفتی

برای نهال سبز آواز خواندی

برای پروانه گم شده ترانه سرودی

با هر افقی همراه شدی

پندار من ، تصویر وتصور دلنشینی

از تو ندارد .

تو همان خبر چینی که درآتش خود خواهی سوخت

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 25 آپریل 2014 . تقدیم به ...خسروان هدایت

خانه ام کجاست ؟

حانه ام کجاست؟

در زیر شاخه های گل اقاقیا،

افرا وسپیدار

در فضای سرخ ونارنجی غروب تابستان

که بوی عطرآنها میخزد زیر پوستم

پرستو ها میخوانند ، گلهای باغچه ام جوانه زده اند

در این روزهای بی رنگ ودراین ایام گمشده

سالهای تنهایی وسالهای بی همزبانی

همه سالها دلم برای کوچه باغها ودرختان

تنگ میشد

گلهای سپید وآبی اقاقیا ، در یک سنفونی شادی آفرین

هم آهنگ بودند

ومن دراوج جوانی که درپرده خیال

سالهای دوررا نقاشی میکردم

آوازهای دلنشینی درون سینه ام ، غوغا میکرد

امروز ؛ در صحرای سرگردانیها

دراین گرداب وطوفان ، باز به آواز پرستوها

گوش میسپارم

اینبار گویی نوحه سرایی میکنند

برگها ، رشد شان متوقف شد ، گل اقاقیا گم شد

صحرا ودشت ودمن خالی

من بابر گهای پریشان این دفتر سپید که

پر میشود وخالی میشود خودرا فراموش کرده ام

ثریا ایرانمنش  / اسپانیا / 25/4/2014 میلادی /

افسانه سرا

روز گذشته یک بانوی هشتاد وچند ساله مکزیکی بنام النا .... هرچی ! جایزه سروانتس را از دست شاه اسپانیا گرفت ، نویسنده مکزیکی قصه نویس بود،.

من کار ندارم که نوشته هایش جنبه خوب یا بد  داشت مهم آنست که باید افسانه سرا بود ومردم را بخواب  کرد مانند نویسنده هری پاتر  افسانه برای بچه ها وکمی بزرگترها وافسانه برای جوانان  در غیر اینصورت آنهاییکه روی مبلهای بزرگ خود نشسته وباد کرده اند حرفهای باد دار میزند  حرفهای بو داررا دوست ندارند درغیر اینصورت به سگهایشان دستور میدهند که پاک کنید پاک کنید واز سر راه بردارید

کامیوتر هم امروز ادا درآورده بهتر است  تمام کنم

پس ای چند روز بیماری سرفه وتنگی نفس وآبریزش بینی  وبیماری همه گیر شده در همه اروپا که صدایش را درنمیاورند  آمدم بنویسم . نشد

پنجشنبه 2404/2014 میلادی

همه چیز باید افسانه باشد 

ثریا

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۳

افسانه سرا

روز گذشته یک بانوی هشتاد وچند ساله مکزیکی بنام النا .... هرچی ! جایزه سروانتس را از دست شاه اسپانیا گرفت ، نویسنده مکزیکی قصه نویس بود،.

من کار ندارم که نوشته هایش جنبه خوب یا بد  داشت مهم آنست که باید افسانه سرا بود ومردم را بخواب  کرد مانند نویسنده هری پاتر  افسانه برای بچه ها وکمی بزرگترها وافسانه برای جوانان  در غیر اینصورت آنهاییکه روی مبلهای بزرگ خود نشسته وباد کرده اند حرفهای باد دار میزند  حرفهای بو داررا دوست ندارند درغیر اینصورت به سگهایشان دستور میدهند که پاک کنید پاک کنید واز سر راه بردارید

کامیوتر هم امروز ادا درآورده بهتر است  تمام کنم

پس ای چند روز بیماری سرفه وتنگی نفس وآبریزش بینی  وبیماری همه گیر شده در همه اروپا که صدایش را درنمیاورند  آمدم بنویسم . نشد

پنجشنبه 2404/2014 میلادی

همه چیز باید افسانه باشد 

ثریا

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳

کوزت ها

میگفت :

چرا اینهارا به دست چاپ نمیسپاری؟ اینهارا اینجا جمع کرده که چی ؟ .......

گفتم درست مانند این است که تو بپرسی چرا نمیروی سر گذر خیابان لخت شوی برای چه خودت را درون اینهمه پارچه پوشانده ای!  اینها تنها دردهای درونی منند ، میل ندارم کسی آنهارا بخواند ودست به دست گردد ، بعلاوه برای کسی مهم نیست ، هرچه هست زیر یک کنترل شدید ؛ پنهانی ویا عریان همه چیز بر ملا میشود ، در گذشته برای کوزت وگاوروش اسک میریختیم وبه بازرس قحش میدادیم امروز همه بازرسند ومیلیونها گاوروش وکوزت یتیم وبدیخت وعریان درگوشه وکنار شهر اتاده اند درعوض ملکه زیبایی همه جا جا دارذ وبازرسان نیز اورا همراهی میکنند ! این روزها سخنان وگفته های تو نیز باید از پنجره بخصوصی سر بیرون کند ودر لفافه های محکم بسته بندی شوند ، ناشرین محترم با تو کاری ندارند ، آنها به دنبال آدمهای مشهوری هستند تا گند کاریهایشانرا چاپ کنند ومردم را به دنبال خود بکشند .

امروز بجان نسل جوان افتاده اند . درسر زمین گل وبلبل آنهارا راهی شهر نور میکنند ودروسط جاده أآنهارا به قعر دره میاندازند درکره شمالی که برادر دوقلوی سر زمین گل وبلبل است بچه ها ونوجوانان را بنام تفریح درون دریا غرق میکنند ، نسل پیر کم کم از بین میرود ونسل جوان نباید رشد کند بجایش آدمهای آزمایشگاهی ورباط ها هستند که همین الان هم میتوان در گوشه وکنار آنهارا دید ، نگهبانان زندانها ، کافه ها بارها ودیسکوتها وقمارخانه ها ، فاحشه خانه ها ، حیوانات غول پیکری که روی گوریلهای جنگلهای افریقایی را سفید کرده اند نه ، نسلی از انسانها نباید باقی بماند ، رودخانه ها ناگهان طغیان میکنند ، دریا ها واقیانوسها همه بالا میایند( از دولتی سر بمبهایی انفجاری زیر آب ) ؟! وکوهها ریزش میکنند ، کوههای آتش فشان دیگر خاموشند در عوض بارانهای سمی وسیل اسا ناگهان وسط تابستان زمین وزمانرا درهم میریزند وبادهای موسمس که معلوم نیز از کجا سر درآورده اند ناگهان همه چیز را نابود میکند  ، جنگهای منطقه ای وداخلی وخارجی بر اثر حکومت حاکمین دیوانه وخونخوار...وکسی نیست . خداهم بخانه اش برگشته وبخواب رفته  ، پسرش نیز هنوز کودکی نوزاد است . خوب آیا بهتر نیست اینها همین جا دفن شوند ؟

ودوباره دنیا از نو شروع میشود ، ملتی متمدن نسلی را به بردگی میکشند وناگهان پیامبری با عصا از گوشه آسمان میان رعد وبرق ظهور میکند وداستان همچنان ادامه دار میشود ، غیر از داستان بشرو تیره روزیهایش.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 21 آپریل 2014 میلادی. ساعت؟! هفت وچهل وهفت دقیقه صبح ابری وبارانی وسرد .

 

یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۳

داستان نویسی من

مدتها روز دداستانهایم کار کردم ، اشعار بی مصرف را سوزاندم دلیلت کردم ! اما نمیدانم چرا به رغم نیروی درونیم میلی ندارم که آنهارا به دست چاپ بسپارم ، نوشتن داستان کار مشکلی است ، باید کسی روی تو اثری گذاشته باشد تا بتوانی آنرا شکل بدهی ، داستان زندگی پر ماجرای خودم ، توهین ها تحقیر ها بدبختیها وآورارگیها هرکدام یک مثنوی هفتاد منی میشود اما نمیتوانم آنرا بقول معروف ورز بدهم ویا بنویسم ، دچار خود سانسوری میشوم اما داستان دیگرانرا خوب نوشته ام ، شیدا ، سبزینه ، وغیره را که پنهانند .

میل ندارم بروم به نزد ناشر که این روزها درکشورهای خارج از کیمیا کمترند وکتابم را به آنها نشان بدهم وآنها بگویند :

برو از اول بنویس ، با نام مستعار بنویس  ، با خرج خودت چاپ میکنیم . باید هزار یورو قبلا پیش پرداخت کنی !!!! نه با نام خودم مینویسم از کسی هم ترسی ندارم ، من انسانهارا در داستایهم متولد میکنم داستان من وکاردینال یک داستان سر تا سر تخیلی است اما آنچان روحی داشت  که پس از آنکه داستان تمام شد برای قهرمان آن جناب کاردینال دلم تنگ شده بود ونشستم های های گریستم ! .

داستانهای امروز باید کوتاه باشند مردم حوصله ورق زدن برگهای کتاب را ندارند ، کتابی نیست اینترنت همه چیز را به زیر چتر خود برده است اول او آنهارا میخواند واگر دلش خواست روی هوا میفرستد ، اگر عده ای توانستند آنرا از هوا میگیرند درغیر اینصورت درجایی پنهان است .

من شانس این را ندارم که مانند بقیه ناگهان با نوشتن لولیتا خوانی معروف شوم چون به زبان فارسی مینویسم زبانی که با آن رشد کرده ام دردهایش ر ا ذره ذره مزه مزه میکنم وزیر زبان ودرمغزم هیاهو بر پا میشود کلماتی که محال است در زبانهای دیگر آنرا بیابی با آنهمه احساس ، چه احساس درد باشد وچه خوشی .

بنا براین نویسندگی را یکسر کنار گذاشته ام چند سالی است که دیگر داستان نمینوسم به حوادث روز میپردازم گویی یخی درون کاسه آب میشود .

اگر چه گرد آوری حقایق ومشاهدات زندگیم را بانام وشخصیتها نوشته ونگاه داشته ام ، من دوست میداشتم ، رنج بردم ، کار میکردم ، امید داشتم ورویاها درسر . همه بر باد شدند .

امروز در میان مردمی غریبه  تنها مانده ام ، سلامی وکلامی وخداحافظ برای ابد.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 20 آپریل 2014 میلادی و.....روز عید پاک .