جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۹۲

برگ سبز

پیش ما سوختگان مسجد ومیخانه یکی است

حرم ودیر یکی است سبحه وپیمانه یکی است

اینهمه جنگ وجدل حاصل کوته نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه وبتخانه یکی است

هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید

چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکی است

اینهمه قصه ز غوغای گرفتاران است

ورزنه از روز ازل دام یکی ودانه یکی است

ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ، ورنه

گریه نیمه شب وخنده مستانه یکی است

عشق آتش بود وخانه خرابی دارد

پیش آتش دل شمع ودل پروانه یکی است

شعر : عماد خراسانی

خواندده : اکبر گلپایگانی ( گلهای رنگارنگ)

ثریا ایرانمنش .اسپانیا . جمعه  2013/11/8 میلادی

 

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

بخش دوم گلچهره

گلی روزهای جمعه پیک نیک حزبی راه انداخته بود وهمه زنان ودخترانی را که جزو گروه او بودند با سایر پسران ومردان جوان ، سوار اتوبوس میکرد وراهی دشت ودمن میشدند چند عدد لچک سه گوش سفید هم دوخته بود که بین زنان ودختران پخش میکرد تا آنها بسرشان ببندند بهانه اش این بود که باد موهای آنهارا افشان نکند که البته بیشتر از موهای الاگارسون خودش میترسید

گلی حالا حرفهای بزرگی میزد ماتریالیسم ، دیالکیتیک وسرمایه داری که نه من ونه آن زنان بیچاره خیاط چیزی از حرفهای او می فهمیدند تنها مانند بز اخوش سرشانرا تکان میدادند.

زنها یک طرف اوتوبس را اشغل میکردند ومردها طرف دیگر ، مردانی که خیلی تلخ بودند! با سبیلهای کلقت وسیاه پرپشت هرکدام سیگاری دردست داشتند ویا کتابی وابدا نگاه بسوی زنها نمی  انداختند ، هرکسی هم یک قابلمه غذا درخانه درست میکرد وبرای ناهار باخودش میبرد باضافه شکلات وشیرینی وکیک ونان قندی وغیره .... ، گلی دروسط اتوبوس راه میرفت ویا می ایستاد مانند قراولان و نگهبانان تنها یک شلاق کم داشت ، همه از او حساب میبردند ویا ظاهرا اینطور نشان میدادند.

روزی یکی از این زنان برا ی ناهار پیک نیک آلبالوپلو درست کرده بود با زعفران وبویش همه اتوبوس را فرا گرفته بود گلی خانم بقچه را باز کرد ونگاهی به قابلمه پلو انداخت وسپس یک آب دهان پر زور روی پلو های زعفران زده پرتاب کرد وبا خنده گفت ، دیگر هیچکس نمیتواند از این پلو بخورد غیراز خودم .

گلی یک جعبه پر اتز سنجاق سینه که دوکبوتر با یک شاخه زیتون به دهان وبه رنگ کرم از پلاستیک در ست شده بود زیر بغلش داشت و.به هرکدام یکی را دانه ای یک تومان میفروخت وهمه مجبور بودند آن سنجاق کذایی را به سینه هایشان نصب کنند بمن هم یکی رسید که آنرا به زیر گلویم وروی بلوزم نصب کردم وبا دوست دیگرم که دختر عمویش همسر برادر شاه بود به عکاسی رفتیم وعکس گرفتیم هنگامیکه دوستم چشمش باین سنجاق کذایی افتاد عکسهارا پاره کرد وبا من هم قهر شد ورفت چه دختر نازی بود وچقدر زیبا اهل شیراز وازآن خانواده دارها ، بگذریم ، گلی مرا باخودش نمیبرد وکم کم رابطه اش را بامن برید وبمن گفت :

تو نه زن دداش ممدم شدی ونه وارد حزب مرتب رفتی دنبال شاعران وموسیقدانان و رومان های عشقی وغیره بنا براین دیگر من وتو باهم کاری نداریم ، او هم رفت.

بقیه دارد !

ثریا ایرانمنش .اسپانیا.2013/11/6 میلادی.

 

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

مرحبا

صد بار بیشتر تجربه کرده ام که این جهان

همیشه بکام مردم موقع شناس بود

آری جهان بکام کسی بود کز نخست

نه شرمش از خدا ونه از کس هراس بود

هر کار کند در طلب سیم بود  وزر

هرجا رود درصدد اختلاس بود

با دشمنان فلک وفادار بود ودوست

نسبت به خاک وطن نا سپاس بود

از بهر باز کردن گنجینه دلار

دائم بجستجوی چکش  وداس بود

اگر نثر دارد ترجمه فکر دیگران است

اگر شعر گوید از دگران اقتباس بود

زند بوسه پشت دست عجوزی ز روی عجز

اگر آن عجوز محتشم ویا سرشناس بود

جز عشق من که سخت قوی بود وبا اساس

باقی تمام کار جهان بی اساس  بود

زان عشق نیز نزد بتان ارزشی ندارد

زیرا که کلید وصل یاران اسکناس بود

؟................

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

 

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

دلگشا

هر نفس آواز عشق ،  میرسد از چپ واز راست

ما بفلک میرویم  ، عزم تماشا کرا ست

ما بفلک بوده ایم ، یار ملک بوده ایم

باز همانجا رویم  خواجه که آن شهر ما ست

عالم خاک از کجا ، گوهر پاک از کجا

برچه فرود آمدیم بار کنیم این چه جاست ؟

جمله به دریا رویم بلکه بدو حاضریم

ورنه زدریای جان موج پیاپی چرا ست

ای بس که سرهای پاک ریخته درپای خاک

تا تو بدانی که مهر زان سر دیگر بپا ست

از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش

نور توهم متصل باهمه وهم جداست

------------------------مولانا جلالدین شمس تبریزی

ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

گلچهره

نه خیر !!!! کرم نوشتن مرا رها نمیکند ! دوباره رفتم به سراغ دفتر وقلم اوف  ،جای برای نگهداری آنها ندارم ،  نه بهتر است همین جا بنویسم دیگر کاری به ادبیات وشعر ادبیانه ! دوران گذشته ندارم با شما همراه میشوم با همان کلمات پیش پا افتاده وروزمره ، داشتم کتاب زندگی ( رنجهای وعظمت  ریچارد واگنر ) را میخواندم دیدم درآن زمان که واگنر مشغول تنظیم اپراها وموسیقی خود بود ما سرگرم معا لجه کچلی وتراخم وشمردن شپشها یمان بودیم ؟ ناگهان یاد " گلچهره " همکلاسی ام افتادم که کمی هم باهم دوست بودیم ! او کچل بود ته سرش بکلی خلوت خلوت بود اما پشت سرش را بلندکرده وآنهارا روی سرش به مدل آلاگارسن میاراست ، من نمیدانستم بچه ها میگفتند که گلی کچل است صورت پهن نان تافتونی داشت با یک سالک روی گونه اش گونه هایش همیشه قرمز بودند ووقتیکه میخندید خرخر صدا میداد از بیخ گلو میخندید او اهل شمال بود وبقول خودش ببر مازندران ، روزی با هم به حمام رفتیم حمام نمره تازه درست شده بود وما دوتا ذوق کنان با پانزده ریال توانستیم به حمام نمره برویم هنگامیکه موهایش را بازکرد انگار یک لامپ صد شمعی روی سرش درخشید من جا خوردم اما دیدم اشکهایش روی گونه اش جاری شده دلم سوخت مو های من بلند ومشکی وکمی تاب دار البته امروز از آنها خبری نیست که نیست ! بگذریم ، گلی برایم تعریف میکرد که سرش کچل شده ومیباییست کلاه بیاندازد  بعد برایم تعریف کرد که کلاه یک پاره متقال آب ندیده بود که روی آن قیر وزرنیخ ( من نمیدانم زرنیخ ) چیست ؟  خلاصه آنهارا روی پارچه میانداختند وداغ داغ روی سرش میبستند تا یکهفته بعد از یکهفته دوباره میرفت زن کلاه انداز اورا میان پاهایش میگرفت وبا شدت پارچه را از روی سراو میکشید میگفت من غش میکردم وننه ام مرتب آب قند وگلاب به حلقم میریخت ، بعد سرش را میشستند وروی زخمهارا تیغ میزدند وبعد با قرقروت وسرکه سرشرا مالش میدادن ودوباره آن کلاه کذایی را روی سرش میانداختند ، طفلک اشک میریخت ومیگفت چهارده بار این بلارا سرم آورندند تا اینکه فرار کردم ورفتم پیش خاله ام درآنجا هم با پشکل ماده الاغ که روی آتش داغ شده بود  سرم را میسوزاندند ......گفتم ، گلی ، چطوری زنده ماندی؟ گفت حالا صبر کن ، خونه خاله ام عاشق پسر خاله ام شدم خواهرم جلوتراز من رفت بغلش خوابید وآبستن شد وبعد هم زنش شد من دیگر هیچگاه با مردی دمخور نشدم به برادرم که خیاط بود با هم وارد حزب توده شدیم و من شدم رییس صنف زنان خیاط ، برادر بزرگم هم رفت کویت تا کار کند وبرای ما پول بفرستد .

بقیه دارد .......

ثریا /اسپانیا /

چه غم ؟

ما آزموده ایم دراین دیار بخت خویش / باید برون کشید از این ورطه رخت خویش .

با توپیوسنم واز غیر تو دل ببریدم /آ شنای تو ندارد سروبیگانه خویش/

پس از این منشین وغم بیهوده مخور/که زغم خوردن تو رزق نگردد کم وبیش/

بعنایت نظری کن که من دلشده را / نرود بی مددلطف تو کار ی از پیش/

خواجه محمد حافظ شیرازی

ثریا /اسپانیا / دوشنبه 4/11/2013 میلادی