دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

گلچهره

نه خیر !!!! کرم نوشتن مرا رها نمیکند ! دوباره رفتم به سراغ دفتر وقلم اوف  ،جای برای نگهداری آنها ندارم ،  نه بهتر است همین جا بنویسم دیگر کاری به ادبیات وشعر ادبیانه ! دوران گذشته ندارم با شما همراه میشوم با همان کلمات پیش پا افتاده وروزمره ، داشتم کتاب زندگی ( رنجهای وعظمت  ریچارد واگنر ) را میخواندم دیدم درآن زمان که واگنر مشغول تنظیم اپراها وموسیقی خود بود ما سرگرم معا لجه کچلی وتراخم وشمردن شپشها یمان بودیم ؟ ناگهان یاد " گلچهره " همکلاسی ام افتادم که کمی هم باهم دوست بودیم ! او کچل بود ته سرش بکلی خلوت خلوت بود اما پشت سرش را بلندکرده وآنهارا روی سرش به مدل آلاگارسن میاراست ، من نمیدانستم بچه ها میگفتند که گلی کچل است صورت پهن نان تافتونی داشت با یک سالک روی گونه اش گونه هایش همیشه قرمز بودند ووقتیکه میخندید خرخر صدا میداد از بیخ گلو میخندید او اهل شمال بود وبقول خودش ببر مازندران ، روزی با هم به حمام رفتیم حمام نمره تازه درست شده بود وما دوتا ذوق کنان با پانزده ریال توانستیم به حمام نمره برویم هنگامیکه موهایش را بازکرد انگار یک لامپ صد شمعی روی سرش درخشید من جا خوردم اما دیدم اشکهایش روی گونه اش جاری شده دلم سوخت مو های من بلند ومشکی وکمی تاب دار البته امروز از آنها خبری نیست که نیست ! بگذریم ، گلی برایم تعریف میکرد که سرش کچل شده ومیباییست کلاه بیاندازد  بعد برایم تعریف کرد که کلاه یک پاره متقال آب ندیده بود که روی آن قیر وزرنیخ ( من نمیدانم زرنیخ ) چیست ؟  خلاصه آنهارا روی پارچه میانداختند وداغ داغ روی سرش میبستند تا یکهفته بعد از یکهفته دوباره میرفت زن کلاه انداز اورا میان پاهایش میگرفت وبا شدت پارچه را از روی سراو میکشید میگفت من غش میکردم وننه ام مرتب آب قند وگلاب به حلقم میریخت ، بعد سرش را میشستند وروی زخمهارا تیغ میزدند وبعد با قرقروت وسرکه سرشرا مالش میدادن ودوباره آن کلاه کذایی را روی سرش میانداختند ، طفلک اشک میریخت ومیگفت چهارده بار این بلارا سرم آورندند تا اینکه فرار کردم ورفتم پیش خاله ام درآنجا هم با پشکل ماده الاغ که روی آتش داغ شده بود  سرم را میسوزاندند ......گفتم ، گلی ، چطوری زنده ماندی؟ گفت حالا صبر کن ، خونه خاله ام عاشق پسر خاله ام شدم خواهرم جلوتراز من رفت بغلش خوابید وآبستن شد وبعد هم زنش شد من دیگر هیچگاه با مردی دمخور نشدم به برادرم که خیاط بود با هم وارد حزب توده شدیم و من شدم رییس صنف زنان خیاط ، برادر بزرگم هم رفت کویت تا کار کند وبرای ما پول بفرستد .

بقیه دارد .......

ثریا /اسپانیا /

چه غم ؟

ما آزموده ایم دراین دیار بخت خویش / باید برون کشید از این ورطه رخت خویش .

با توپیوسنم واز غیر تو دل ببریدم /آ شنای تو ندارد سروبیگانه خویش/

پس از این منشین وغم بیهوده مخور/که زغم خوردن تو رزق نگردد کم وبیش/

بعنایت نظری کن که من دلشده را / نرود بی مددلطف تو کار ی از پیش/

خواجه محمد حافظ شیرازی

ثریا /اسپانیا / دوشنبه 4/11/2013 میلادی

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

چرا رفتم؟!

پرسیدی چرا رفتم ؟ وکجا رفتم ؟ دلیل آن خیلی واضح است ، من زبان مردم اتین زمانه را نمیدانم میل هم ندارم بدانم هنگامیکه میخوانم شاعر میفرماید :

دوستت دارم مگه بهت نگفتم ، چطوری بهت حالی کنم ؟ ویا ، بیا بمن حالی بده تا ترای راهی ککنم ؟! .....بمن حال تهوع دست میدهد ، زبانی تازه اختراع شده زبانی با ریشه های محلی ولاتی وآخوندی نه میل دارم از حزب کومله حمایت کنم ونه مایلم دستمال ابریشمی بردارم وبسراغ ملاهای آدمکش وخونخوار بروم من یک انسانم با اراذل اوباش ولاتهای حرفه ای هم سر وکاری ندارم نه کوکایین مصرف میکنم ونه شیشه وهرویین ونه بر ای بکار انداختن مغزم حشیش دود میکنم نه تریاک میکشم ونه مشروب مینوشم نماز هم نمیخوانم روزه هم نمیگیرم .از همه مهمتر لات هم نیستم ودرایران هم قوم وخویش لات ندارم ، من مانند همان قالی نفیس کرمان وهمان پرده های گل دوزی شده ( پته ) گرانبها وبقول شما امروزی ها فاخرم زبان وادبیات مردم امروز فرق کرده بیخود نبود که همه کتابهای واشعار نادر پور درقفسه خاک میخورد واراجیف وچرندیات احمد شاملو دست به دست میگشت او یکپا لات بود منکر موسیقی ایرانی ومنکر فردوسی هم شده بود تنها خودش را دربالای برج میدید که همراه پریان راه میرود وزنجیر پاره میکند کتابهای او مانند زر دست به دست میگشت چون فحش دادن را بلد بود چون از قبل مجاهدین ویا بقولی مزاحمین حلق طعمه میگرفت واگر لازم بود به حزب کومله هم میرفت واگر خیلی لازمتر میشد رو به قبله مینشست ونماز جمعه را هم با صدای بلند میخواند بلی انسان باید بلد باشد هرروز مانند بوقلمون خودش را به یک رنگ دربیاورد من رنگین نیستم اما رنگین کمانم روزی شاعری سرود :

از من حکایتی نو ، ازحال گل تو بشنو.....گل خوش رنگ وسپیدی / زهمان گلها که دیدی بخدا شهریار گلها بود / زده پیوندی فریبا به گلی سرخ وشکیبا کخ .....به رنگ وصفا چو فرح دیبا بود وغیره ......سپس سرود :

ای رهبر مسلیمن خمینی . یاد آور نهضت حسینی / اصلت نسب محمدی داشت / پیوند تو مهر احمدی داشت / ای دست خدا که بت شکستی / برمسند جد خود نشستی ؟!......وآب پاکی ریخت روی دست همه .این معلم ، این شاعر واین سخن سالار زمانه هرروز به رنگی بت عیار درآمد درحالیکه هیچگاه تسبیح ازدست مبارکش نیفتاد وسری هم به آخور مجاهدین زد .....بازهم بنویسم ؟ نه دیگر بس است . من نیستم ، به کنج خلوتم میروم وبا همان میل وکاموا وبافتنی که الفتی دیرینه دارم دلخوش میکنم.روز وروزگارهمه خوش .

ثریا ایرانمنش ( حریری سابق) اسپانیا . یکشنبه 2013 /11/3 میلادی /

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

آخرین ترانه

چهارده سال نشستم ونوشتم بی هیچ فایده ای ، دری را کوبیدم که بسته بود ، چه شبها تاصبح درباره موضوعی فکر کردم وچه سروده ها دردلم انباشته بود ، از امروز دیگر این تکه کاغذ بی حاصل بسته خواهد شد نه به گوگل پلاس !!!! میرود ونه به توییتر ونه به فیس بوک همینجا دفن میشود با همه خاطراه ها ونوشته ها سنگی بزرگ بر بالای آن میگذارم ومینویسم :

مرحوم مغفوره وبلاگ ثریا خانم چرا که نه با سایت از ما بهتران وصل بود نه به آنها لینکی میداد ازاین پس درهما ن وورد مینویسم پنهان وهرچه دل تنگم خواست میگویم به هیچکس هم مربوط نمیشود

چهار ده سال بجای آنکه لیوان مشروب را به دست بگیرم وسیگاری میان انگشتانم دود کنم وبه نظاره بنشینم ، مغزم را بکار واداشتم بیهوده .

برای همیشه خدا نگهدار.

ثریا ایرانمنش حریری سابق / اسپانیا / شنبه 2013/11/2

سنگ اعلا

قدیسین ومردان خدا ورهبران مذهبی مرگشان وجایگاه دفنشان نیز با بندگان معمولی فرق دارد ! کلیساها ، کاتدرالها ، ومساجد بزرگ وحرم ها وقپه بارگاهها جایگاه پیکر آنان میباشد ! بعضی ها هم مومیایی شده اند وپیکر عده ای درون مرمرهای شکیل جای دارد ، امروز روز مرگ بندگان حقیر وبدبخت است ! دیروز متعلق به قدیسین بود !؟ .

امروز صبح زیر دوش بیاد کسانی افتادم که همزاد وچند قلو بودند وچگونه عزیز دردانه خدایان ، یکی سفره وسجاده باز کرده بود شد حاجیه خانم  وخاج آقا ودیگری سفره نان وعرق سگی پهن کرد وشد جناب جلالت معاب ، امروز همه آنها درسینه خاک فرو رفته وچه بسا ارواحشان دوباره در پیکر دیگری حلول کرده ودوباره وارد دنیا زندگان شده باشند ، همه آنها طفیلی ، دروغگو ، دزد ، وازهمه مهمتر با دهانی کثیف وکلماتی رکیک به مردم عادی روبرو میشدند .

آنها بندگان برگزیده خدایان بودند وخدای من ؟ باندازه همان دستهای کوچکم  زیر مدال گردنم آویزان است ، از دست او هیچ کاری بر نمیاید پنهان است وخسته .

هردم ای دل ، سوی جانان میروی /وزنظرها سخت پنهان میروی/

جامه هارا چاک کردی همچو ماه / درپی حورشید رخشان میروی /

ای نشسته با حریفان درزمین / وزدورن با هفت کیوان میروی/

پیش میهمانان بصورت حاضری/ سوی صورتگر به مهمان میروی/

همچو آبی میروی درزیر کاه / آب حیوانی به بستان میروی/

ای دریغا خلق دیدی مر ترا / چون نهان از چشم خلقا ن میروی/

حال ما بنگر ببرپیغام ما / چون به پیش تخت سلطان میروی/

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه دوم نوامبر دوهزارو سیزده میلادی /

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

مردگان

امروز همه ارواح ومردگان آزادند ، چه آنهاییکه بیگناه بخاک رفتند وچه آنهاییکه گناهکار بودند ، امروز روز جشن گل فروشیهاست ! ومانند هرسنتی دیگر تنها یک روز به چیزی یا کسی اختصاص دارد  ؟! .

دوشمع یکی برای پدرم ودیگری را برای مادرم روشن کردم ودرکنارشان نشستم یکی را هنگامیکه هنوز خیلی کوچک بودم ازدست دادم ودیگری را زمانیکه هیچگاه نتوانستم بر بالینش بنشینم گور آنها وتربت پاکشان را نیز گم کرده ام حال تنها به همین دوشمع دلبسته وبرای روح آنها دعا میخوانم .

از دوران کودکیم که با پدر در دامنه طبیعت میرفتم وهر گل وسبزه ای را میبوییدم ومشام جانمرا زنده نگاه میداشتم سالها گذشته دیگر هیچگاه نتوانستم آن بوی خوش طبیعت را احساس کنم دیگر وجود خورشید وبوی سبزه ها برایم محسوس نبودند آنهارا میدیدم بی آنکه وجودشانرا احساس کنم شاید میبایست خیلی از طبیعت دور میشدم تا آنرا ببینم  اما من تا آن زمان خود طبیعت بودم امروز دیگر هیچ احساسی ندارم وهیچ لذتی از گردش درطبیعت بمن دست نمیدهد هرچه هست بوی ( داروی شیمیایی) وبوی گند زباله است .

میل ندارم دریک وضع غمزده بسر برم اما یک حالت بی تفاوتی بمن دست داده است که کمی غم افزا ست  خیلی کم غذا میخورم وکم میخوابم بعضی اوقات بی دلیل یا بادلیل گریه میکنم .

هنگامیکه یک انسان خوشبخت ناگهان شروع به دیدن جنبه های زشت ووحشتناک زندگی میکند کم کم چشم از دیدن چیزهای خوب دور میشود واحساس نیز به دنبال چشم گم میشود .

من تنها درتمام عمرم یکبار عاشق شدم وتنها برای همان عشق سالها گریستم وخودرا به آتش انداختم بقیه هرچه بود بازی بود .

امروز از دیدن آنچه که مرا آنچنان بیخود ساخته بود دچار تهوع میشوم .آیا هرگز قبل ازاین نمیدانستم که مردم دنیا چگونه اند ، آیا نمیدانستم که دروجود خیلی ها شرارت وجنون موج میزند وجزیی از خونشان است ؟ آیا نمیدانستم که درنیا مردمی گرسنه هم وجود دارند ؟  آیا نمیدانستم که آن خوی وحشی گری وخون آشامی وخصلت بد بشر در فراسوی طبیعتش جای دارد ؟ .

امروز برای همه رفتگان طلب آمرزش میکنم وامید آنرا دارم که گناهکارن نیز به لعنت ابدی گرفتار شوند ! .....آ.......مین ! .

ثریا ایرانمنش .اسپانیا . 2013/11/1 میلادی / ( اول نوامبر روزمردگان ! ) .