دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

مترس

با هم درکنار دریا راه می رفتیم ، جلوی یک دکه مردی که روی آلومینیوم نقاشی میکرد ایستادیم ، باو گفتم یکی از اینهارا برای من بخر ، ارزشی نداشتند نمیدانم چرا این تقاضا را کردم ؟ شاید میخواستم به او  به آن زن جوان بگویم هنوز همسرم متعلق بمن است ، درحالیکه دیگر نبود ، سالها بود از دستم خارج شده وسر بردامان زنان دیگر نهاده بود ، این یکی دیگر غیر قابل تحمل بود اورا باخود بخانه من آورده ودرکنار بچه ها جای داده بود ، برایش شامپاین میخرید هر آرزویی که داشت فورا بر آورده میساخت وما درسکوت به آندو مینگریستیم .

پرسیدم خیلی اورا دوست میداری ؟ گفته که را ؟ گفتم همن که الان درخانه چشم انتظار ونگران توست ؟ سکوت کرد ، باو گفتم :

طبیعی است ، جوان است منهم روزی جوان بودم وزیبا مردان زیادی گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، اما ترا انتخاب کردم ، نه بخاطر  پول تو آنروزها به غیر از حقوق ماهیانه ات چیزی نداشتی حتی خانه هم نداشتی ودرخانه پدرت زندگی میکردی ،  بر افروخته شد  مثل کسیکه وحشت کرده باشد باو گفتم عشق ما شدیدترا آن بود که دیگران گمان میبردند ، اولین خیانت را که از تودیدم رهایت کردم برا ی طبعی مانند طبع من عشق مقام والایی دارد در این عشق هیچ به جنبه های جسمی آن نمی اندیشم  بمن بر میخورد درعشق صمیمی و راستگو هستم از تو هم همین انتظار را داشتم که اشتباه بود حال امروز با آوردن این زن شوهر دار وجوان بخانه ما مرا تحقیر کردی ، چرا؟ او به غیر از یک تکه گوشت تازه چیزی نیست چند بار که اورا بخوری دلت را به آشوب میاندازد برا ی کسانیکه معنای دوست داشتن را میدانند هیچگاه نه کلمه ونه کاری تحقیر آمیز انجام نمیدهند حال میفهمم چندان هم به بیراهه نرفتم ، امروز مانند دودوست درکنار هم زندگی میکنیم چرا که هیچکدام راهی به جایی نداریم تو همه پل هارا پشت سرت خراب کردی دیگر قدرت سازنگی نداری تو تنها به ویرانی میاندیشی ، به زودی پولهایت تمام خواهند شد آنگاه باز این منم که باید ترا جمع کنم ، دیگر عشقی درکار نیست هرچه هست دلسوزی است تو این مهربانی ودلسوزی را به مرزد شمنی رسانده ای واین دیگر غیر قابل تحمل است .

بخانه رسیده بودیم دخترک مطابق معمول بچه اش را درون کالسکه نشانده ودرکوچه ها میگشت ، بدون آنکه باو اعتنایی بکنم تابلوی آلومینیومی را درهوا تکان دادم ودست بر پشت همسرم گذاردم واورا به درون خانه بردم ، دیگر میلی به گفته ها ونوازش های او نداشتم هرچه بود تمام شد .او مرا فریب داد با کلمات زیبایی که از بخار الکل نشئه میگرفت من عاشق قامت بلند ودستهای لطیف او که هنوز حلقه طلایی برانگشت او نشسته بود ، شدم دستهایی که هنوز آلوده نشده بودند او با بخار مستی هایش وافسامه های تخلیلی مرا سرگرم میکرد وهنوز زنی درآنسوی سر زمینهای یخ بسته چشم انتظارش بود بی آنکه بدانم خودرا وسرنوشتم را دربست به روی این پل شکسته آوردم یک پرتگاه وحشتناک وخشک وخالی به همراه طوفانی از خار مغیلان که بسویم هجوم آوردند ، خبری از چشمه مهربانیها نبود نوکیسه های شهرستانی با پیوند خوردن با بقایای فسیلهای گذشته خودرا بالا کشیده یکنوع مافیای تازه تشیکل داده بودند واین گرگ بچه آخری رند تراز آن بود که فریب بخورد و.... همه چیز دروغ بود هم عشق وهم ملاطفت همه چیز دروغ بود دروغ .

ثریا ایرانمنش / دوم مهرماه 1392 / اسپانیا / برگی از ورقهای افتاده !

پرستو

از خواب که بیدار شدم تنها کلامی که بر زبانم جاری شد این بود :

ایکاش پرستویی میشدم وروی شاخه های درختان  مینشستم به تماشای فرزندانم  چرا این کلمات بر زبانم جاری شدند؟ کابوسهای شبانه وافکار گذشته مرا رها نمیکنند به مدیتشن پناه میبرم  ، ظاهرا هیچکدام فایده ای ندارد دنیای کثیفی داریم دنیایی که نمیتوان دیگر برآن نامی غیر از کثافت گذاشت ، هرروز بنوعی خون ریزی های بی دلیل یا با دلیل وهرورز رشد عده ای اسلامکرا پدیده ای نوظهور که این روزها با پولهای باد آورده کشورهای نفتی درهمه جای دنیا رشد میکند ، کشتار مردمی بیگناه در مراکز خرید و.......هنوز در جاهایی نامریی مانکن ها رژه میروند برای فصول آینده طراحی میکنند جوایز خریدنی رد وبدل میشود شامپاین خاویار به وفور روی کشتی های مجلل نوشیده وخورده میشود  بی دردان ودزدان دریایی بکار خودد ادامه میدهندو......شهر ها بصورت زشت وبیقواره ای با بنای های رنگارگ شکل میگیرند .

کنگره ها وستونهای زیبای یونانی درکنار یک مناره گوتیک ،طراحی های زیبای ایتالیالی با سنگرتراشی های ساده ورویایی درکنار مناره ها وساختمانهای رنگا رنگ وپر زرق وبرق سر زمینهای نفتی  ، قیمت سر سام آور زمین وساختمان که از ذهن من به دور است جایی برای نفس کشیدن نمانده همه جا را کثافت پوشانده است شاید همین ها باعث شد که آرزو کنم یک پرستو باشم روی شاخه های درختان چه بسا تیر یک خطاکار مرا نیز نشانه گرفت .

نه میلی به زیستن دراین دنیا ندارم حالم را بهم میزند شوقی هم ندارم چیزی هم ندارم تا به نمایش بگذارم آنهایی را که دوست داشتم دیگر دراین دنیا وجود ندارند وآنهایی را که دوست میدارم به همین دنیا دلخوشند...گرسنگی ، جنگ ، مرگ ، بیکاری ، بی رحمی ، دیگر هیچ، خوشا به سعادت بی دردان.......

ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 23//2013 میلادی / اسپانیا /

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۲

نوازنده

این فیس بوک ودنیای مجازیش خوب سر همه را گرم کرده بعلاوه همه هرچه دارند روی دایره خودنمایی پهن میکنند ، دردوران بلوغ ، درسن شانزده سالگی عاشق هنر مندی ! شدم که میپنداشتم مانند او دردنیا نیست ؟! این عشق را سالها باخود حمل کرده بودم بی آنکه با کسی از آن حرفی بزنم کارما تاپای نامزدی هم کشید اما خوب هنرمندان معمولا با هنرشان ازدواج میکنند ؟.

سالها گذشت ، شاید پنجاه سال گذشت تا اورا دوباره در اسپانیا دیدم پیر شده بود اما میل نداشت با سن خود راه برود هنوز در مزر چل چلی میخزید من صاحب بچه وچند نوه بودئم واو ؟    هنوز؟ نمیدانم ، زمانی که باینجا آمد مدتها بود که میدیدم دختر کوچکم را بسوی خود میکشد دختری زیبا ، بسیار طناز ونجیب وازآن دلرباییهای دخترانه دیگران دراو اثری نبود سرانجام شوهر کرد واو برایش کادو فرستاد؟  من با سکوت تماشا میکردم معمولا همیشه عاشق دختر معشوق را ازآن جهت انتخاب میکند تا چیزی را که نصیبش نشده شاید دوباره به دست بیاورد دختر من ساده بود وبه او بچشم یک دوست نگاه میکرداما او دست از دلرباییهایش نمیکشید درآن سن بالای هفتاد سال هنوز گمان میبرد که میتواند کالایی باشد ، من میخندیدم دخترم باهوش بود سرانجام شبی سر میز شام داماد من باو پرخاش کرد واورا برای همیشه سرجایش نشانداو رفت دیگر خبری از او نشد چند بار تلفن کرد وخودرا دعوت نمود که من جواب رد دادم مدتها از او بیخبر بودم با آنکه خانه ام وزمینهایم دردست او بودند باز اعتنایی نداشتم دنبالش هم نرفتم ترجیح دادم درهمین بیغوله بمانم اما دنبال یک آدم دروغگووازهمه جا بیخبر نروم ، حال این روزها مرتب عکس اورا درسایتهای مختلف میبینم که با دهان بسته میخندد ، آنچنان خودرا سفت وسخت درون لباسهای گرانبهایش پیچیده که اثری از وجودش دیده نمیشود آنروزهای دیوانگی وجوانی اشعاری برایش میسرودم نامه ها مینوشتم بی آنکه آنها را برای او بفرستم بی خبر ازآنکه او یک چوب خشک است وهمه هنرش نیز ظاهری است آنروزها میل داشتم قالب دست اورا از طلا بسازم وامروز باین همه حماقت خود میخندم نه جای گریه دارد ، درحال حاضر او همه جا هست وبقول کرمانیها : هرجا آشه قنبری به پاشه ، این روزها گمان نکنم کسی اورا جدی بگیرد تنها پیرمردی از قدیمی هاست که به دیوار تاریخ  موسیقی سر زمین ما مانند یک تکه سنگ چسپیده است.

ثریا / اسپانیا/ اول مهرماه 1392 شمسی

نکتورنها

این روزها بخصوص شبها سر گرمی من گشت وگذار به شهرمجازی "یوتیوب" هاست دربین آنها به خوانندگان ونوازندگان قدیمی برمیخورم وساعتی به ساز یا آواز آنها گوش فرا میدهم عده ای مرا شاد میسازند وچند نفری مرا به گذشته برمیگردانند ، شب گذشته آثاری از شوپن را پیدا کردم وساعتها به آن گوش دادم آن موزیسین درد کشیده وبیمار وتنهاکه سر زمینش را رها کرده بود ودرکشورهای مختلف به دنبال " مادر" میگشت خوشبختانه | ژرژ ساند| این کار خسته کننده را به عهده گرفت وضمن کامیابی اورا نیز مانند بچه هایش عزیز داشته ومواظبت میکرد.

چند " نکتورن " بود که در| پالما دو مایورکا| آنهارا ساخته بود آنهم زمانیکه دراوج درد وبیماری بسر میبرد مردم دهکده به آنها بی اعتنا واز آنها فراری بودند ژزساند مجبور بود که به دهکده برود وخرید روزانه را انجام دهد ۀ، فردریک شوپن درآن دیر وحشتناک بالای تپه ونزدیک گورستانی که چند کشیش درآن بخواب ابدی فرو رفته بودند از ترس میلرزید وتب همه جان اورا فرا گرفته بود به پیانویش پناه برد وبهترین شاهکارهایش را درهمان شب طوفانی بوجود آورد یکی ازهمین ها نکتورن شماره 9 و6 در دی ماژور میباشد که صدای ریزش باران وغرش آسمان درآن بگوش میرسد ودرآخرین تکه آنچنان با انگشت کوچک خودبا دکمه های ساز میکوبد گویی میل دارد ارواح وحشنتناک را از خود دور کند ژرژ وبچه ها درپایین دهکده زیر باران درانتظار یک گاری  یا درشکه بودند تا آنهارا به بالای تپه برساند سرانجام هم مجبور شدند با پای پیاده آن راه پر پیچ وخم را درتاریکی شب طی کنند وهنگامیکه رسیدند شوپن درحال تب وهزیان بود ، این مردم بیرحم این دهاتیانی که تنها میدانستند نان خمیر با کالباس خوک چه مزه ای میدهد وشراب را باکوزه سر بکشند وبرقصند گیتار بزنند وشب را دربغل زنی به صبح آورند از کمک به آنها خودداری میکردند و از هیچ جای دنیا خبری نداشتند حتی نمیدانستند درآنسوی جزیره چندین جزایر کوچک وبزرگ هست ومردمی درآنجا زندگی میکنند .

امروز این جزیره بهترین وزیباترین نقطه گردشگری دنیا شده است وآن خانه متروک یا دیر ویران تبدیل به چند اطاق زیباشد شده ویک پیانوی قلابی درگوشه ای گذاشته اند ویک ویترین شیشه ای که قالبی گچی ساخته شده ازدست شوپن درانجا خود نمایی میکند با چوب چهره اورا میتراشند وبرای فروش عرضه میدارند عکسهایی از چهره شوپن وژرژ ساند برای فروش در ویترنیها چیده شده بی آنکه آنهارا بشناسند ، بی آنکه حتی یک تم از آنهمه ساخته های اورا بدانند ویا بفهمند تنها میدانند یک مرد موزیسن خارجی وبیمار !! دراینجا چند ماهی سکونت کرده گویا | طاعون| داشته است ! زهی تاسف  ، من خیال میکردم تنها درسرزمین ما نوکیسه گی وبی شعوری رشد میکرد گویا این برادر خوانده نیز دست کمی از برادر کوچکتر ازخود ندارد ، دهاتیانی که به مد روز لباس میپوشند آرایش میکنند وخانه هایشانرا به بهترین ویا بدترین شکلی تزیین مینمایند اما......درون کله ها خالی است وتنها به شمارش ارقام میپردازند ویا در قمارخانه وفاحشه خانه ها که هرروز بر تعداداشان افزوده میشود روزگار خودرا بسر میاورند

روزی که شوپن به مایورکا رسید برای دوستش نوشت وارد بهشت شده ام وپس از چند هفته گفت ایکاش کسی مرا ازاین جهنم  نجات میداد ، منهم روزی یک چنین لحظه هایی را داشتم که خوب از قدیم گفته اند : خلایق هرچه لایق

ثر یا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه  22 سپتامبر 2013 میلادی واول ماه مهر 1392 شمسی

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

بردگی

من طفلم و ومشغولیم این است که ، می را از خم به سبو ریخته با جام برآرم !

امروز این بیت شعر زیر زبانم راه یافت هنگامیکه داشتم آب را از آب صاف کن درون کتری میریختم تا بجوشانم وسپس با یک استکان آب گل آلود بنام قهوه برآرم !!  کم کم میترسم همین چکه چکه ها هم دیگر از سبوی جاری نشوند حال " می" پیشکش ، درعوض همه چیز | فشن | شده است هر صفحه ای را که باز میکنی میبینی بتو درس میدهند چگونه چشمانترا آرایش کن لبهایت را چگونه در شتر وقلوه ای کن وچگونه لاغر باش موهایت را به رنگی که ما میگوییم رنگ گن ، زنهای عروسکی  بی اراده وبی هویت همه  چیز ها دستوری اما یک دستور آمرانه است خانه ات را باین طریق دکور کن ناگهان عده ای میریزند درون خانه ات وآنر ا برایت تعویض ودکور میکنند ، حس تو ، ذائقه تو ، بوی تو ودست آخر هویت تو زیر فشار دردناک " مارکها" گم میشوند  تبدیل میشوی به یک روبات هرروز سبد خرید را به دست گرفته به سوپر میروی هرجا بروی ساختمانها یک شکل وخوراکیها یک شکل ویک اندازه درون پاکتهای واکیوم شده خوشبختانه هنوز ذرت تولید میشود تا از پوست آن بتوانند نانی خمیر به دست آورده یخ بزنند وآن نان یخزده فورا دورن یک تنور داغ برایت آماده است خانمها وآقایا جلوی دوریبین راه میروند وبشما دستور  میدهند چه رنگی به اطاقتان بزنید اما نمیگوییند اگر زمینی متروک را پیدا کردید آنجارا اباد سازید ویا اگر خانه متروک و ویرانه ای در گوشه وکناری یافتید با کمک یکدیگر یک بیمارستان یا یک مدرسه ویا یک کتابخانه بسازید !؟ ها ها کتابخانه ؟ زن مگر دیوانه شدی دیگر این روزها کسی کتاب نمیخواند ، حتی ایمیلها هم دیگر قدیمی شده اند اگر پاکتی پستی را که تمبری روی آن چسپیده شده دردست کسی بیابی گویی بزرگترین وبا ارزشترین تابلوی قرن را یافته ای امروز هر کسی یک گوشی باندازه کف دست درمیان انگشتانش درگردش است سرها همه درجبین وهوش وحواسها همه درهمان گوشی پنهان است سرت پایین مبادا ببالانگاه کنی نباید بدانی آن بالا چه خبراست خدا درآن ساختمانهای شیشه ای نشسته ودستور میدهد ملکه زیبایی مسلمانان نیز انتخاب میشود دختری در دریایی از پارچه های رنگا رنگ وصورت سرخابی  ولبان قلوه ای برای بردگی مدرن آماده میشود مهم نیست کیش وایمان تو چه میباشد مهم سرمایه است که بکار افتاده باید با سود فراوانش برگردد ، دراین دنیا اولین قربانی همیشه زن است واین زن بازیچه ای است که خداوند برای پسرش خلق کرده حال باید این زن خوب ساخته وپرداخته شود تا مورد قبول ولذت پسرش قرار بگیرد .

روز گذشته از تلویزیون شهر های بزرگ موسیقی وزادگاه موسیقدانانرا نشان میداد آهی از سر  حسرت کشیدم که چرا در جوانی نتوانستم این شهرهارا ببینم وای به روزی که آنها هم زیر  آب بروند وبجای آنها میدان فوتبال وبرجهای شیشه ای ساخته شود بردگان گران قیمت برای سرگرمی اربابان از این دیار به آن دیار میروند خرید وفروش میشوند آنهم باقمیتی سرسام آور ، خداوند درآن برج بلند شیشه ای ایستاده وترا نظار ت میکند تو تنها اجازه داری به شهر بردگهان بروی چون اگر پای به دیار خداوندی بگذاری درهارا به رویت بسته خواهی دید ، تو نه عضو گروه فشن ها هستی نه درخانواده ات برده ای را خرید وفروش کرده اند و........خوشا به سعادت آنها که آلزایمر گرفتند وسقوط ومرگ انسانیت وتاریخ  وفروریختن جهان را احساس نمیکنند.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ شنبه 21/9/2013 میلادی.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۲

گریه

دیروز نمیدانم چر ا بیاد روز ازدواجمان با همسرعزیزم افتادم ؟! پس از عقد سرمیز ناهاری که دوستانش برایمان ترتیب داده بودند از او پرسیدم :

چه احساسی داری ؟ گفتی ، عالی ، عالی ، !! ودروغ میگفت سپس از من پرسید تو چگونه ای ؟ گفتم : هیچ . این کلمه هیچ ( تاریخی ) است !

نه گلی نه شیرینی ونه از فامیل او کسی بود ونه از فامیل من مادر درون اطاقش درب را اتو قفل کرده بود تا صدای مارا نشنود من با یک پیراهن سفید که به یک گل مصنوعی سیاه تزیین شده بود با دوشاهد درمحضر حاضر شدیم درآن روزها گمان میبردم خوشبختی خانوادگی هرگاه با یک عشق پاک توام باشد دیگر کامل است یک عشق پاک میتواند خوشنبختی خانواده را تضمین کند اما متاسفانه عشق ما دو طرف کمی لکه داشت او با نقشه جلو آمده بود ومن به دنبال یک تکیه گاه میگشتم کسی به غیراز مادرم درآن روزگار بمن نگفت که این کار اشتباه است وزندگی با او با طبیعت من سازگاری ندارد .وزمانیکه که باین موضوع پی بردم دیدم دیگر هردو برای هم موجودات وحشتناکی شده ایم

او خودرا مالک من میدانست ملکی را  به تصرف خود درآورده باید بذرباشی کند ومن به دنبال رویاهایم میگشتم همان صفحه هایی را که برایم خریده بود زیرپاهایش شکست ورادیو گرام را که برایم بسیار عزیز بود بخشید دیگر من چیزی نداشتم تا با آن دلخوش باشم درعوض خاله زنکها هر روز به دیدن اا میامدند ناهار میخواستند یا شام ویا رختخواب برای خوابیدن سماور باید از صبح ر وشن میبود وچای هارا باید با مقیاس بو وطعمی که آنها میل داشتن اندازه میگرفتم ودرون فنجانها میریختم ، نه ! دم نکشیده است ، نه ، رنگش کمی روشن است ! نه  ....ونه برنج قدش کوتاه است ، مرغ چرا ازهم دریده خورش چرا کم سرخ شده زن باید بلد باشد چگونه درخانه آشپزی کند وچگونه خدمتکار اقوام شوهر باشد ، موسیقی قدغن ، رادیو خاموش ، تلویزیون خاموش  اینها همه از وسایل گناه ولهو لعب هستند اما .... خوب قمار  عیبی ندارد !!! ومن بازی را بلد نبودم ، هیچ یک از بازی های آنهارا نمیدانستم وجادوگر پیر  در راس فامیل نشسته ودستوراتی صادر میکرد ودستیارش که جاری دیگر بود مانند گوسفند دیگرانرا هدایت مینمود ، من زیر بار نمیرفتم ، خوب موسیقی نیست کتاب که هست ، روزنامه وجدول کلمات متقاطع که هست  درحال حاضر باید گذاشت تا زندگی کمی روی غلطک بیفتد تازه اول کار است سرانجام روزی آنهارا سر جایشان خواهم نشاند ، با دختران شوهر نکرده وتازه بالغ شده آنها به سینما میرفتم با آنها بیشتر بمن خوش میگذشت برای خوردن قهوه به کافه تریا میرفتیم بزرگتران لب ورمیچیدند ودختران مرا محرم دانسته از دوست پسرهایشان که بعد ها شوهر آنها میشدند حرف میزدند ، این کار هم قدغن شد با آمدن اولین فرزندم که دختر بود دیگر پاک خانه نشین شدم ....آه اینهم که دختر زاست نه ، عزیزانم  من پسرم را دارم عیب ازجای دیگری است وای که فرهنگ منحطی داشتیم ودار یم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ بیستم ماه سپتامبر دوهزارو سیزده میلادی /