با هم درکنار دریا راه می رفتیم ، جلوی یک دکه مردی که روی آلومینیوم نقاشی میکرد ایستادیم ، باو گفتم یکی از اینهارا برای من بخر ، ارزشی نداشتند نمیدانم چرا این تقاضا را کردم ؟ شاید میخواستم به او به آن زن جوان بگویم هنوز همسرم متعلق بمن است ، درحالیکه دیگر نبود ، سالها بود از دستم خارج شده وسر بردامان زنان دیگر نهاده بود ، این یکی دیگر غیر قابل تحمل بود اورا باخود بخانه من آورده ودرکنار بچه ها جای داده بود ، برایش شامپاین میخرید هر آرزویی که داشت فورا بر آورده میساخت وما درسکوت به آندو مینگریستیم .
پرسیدم خیلی اورا دوست میداری ؟ گفته که را ؟ گفتم همن که الان درخانه چشم انتظار ونگران توست ؟ سکوت کرد ، باو گفتم :
طبیعی است ، جوان است منهم روزی جوان بودم وزیبا مردان زیادی گردا گرد مرا فرا گرفته بودند ، اما ترا انتخاب کردم ، نه بخاطر پول تو آنروزها به غیر از حقوق ماهیانه ات چیزی نداشتی حتی خانه هم نداشتی ودرخانه پدرت زندگی میکردی ، بر افروخته شد مثل کسیکه وحشت کرده باشد باو گفتم عشق ما شدیدترا آن بود که دیگران گمان میبردند ، اولین خیانت را که از تودیدم رهایت کردم برا ی طبعی مانند طبع من عشق مقام والایی دارد در این عشق هیچ به جنبه های جسمی آن نمی اندیشم بمن بر میخورد درعشق صمیمی و راستگو هستم از تو هم همین انتظار را داشتم که اشتباه بود حال امروز با آوردن این زن شوهر دار وجوان بخانه ما مرا تحقیر کردی ، چرا؟ او به غیر از یک تکه گوشت تازه چیزی نیست چند بار که اورا بخوری دلت را به آشوب میاندازد برا ی کسانیکه معنای دوست داشتن را میدانند هیچگاه نه کلمه ونه کاری تحقیر آمیز انجام نمیدهند حال میفهمم چندان هم به بیراهه نرفتم ، امروز مانند دودوست درکنار هم زندگی میکنیم چرا که هیچکدام راهی به جایی نداریم تو همه پل هارا پشت سرت خراب کردی دیگر قدرت سازنگی نداری تو تنها به ویرانی میاندیشی ، به زودی پولهایت تمام خواهند شد آنگاه باز این منم که باید ترا جمع کنم ، دیگر عشقی درکار نیست هرچه هست دلسوزی است تو این مهربانی ودلسوزی را به مرزد شمنی رسانده ای واین دیگر غیر قابل تحمل است .
بخانه رسیده بودیم دخترک مطابق معمول بچه اش را درون کالسکه نشانده ودرکوچه ها میگشت ، بدون آنکه باو اعتنایی بکنم تابلوی آلومینیومی را درهوا تکان دادم ودست بر پشت همسرم گذاردم واورا به درون خانه بردم ، دیگر میلی به گفته ها ونوازش های او نداشتم هرچه بود تمام شد .او مرا فریب داد با کلمات زیبایی که از بخار الکل نشئه میگرفت من عاشق قامت بلند ودستهای لطیف او که هنوز حلقه طلایی برانگشت او نشسته بود ، شدم دستهایی که هنوز آلوده نشده بودند او با بخار مستی هایش وافسامه های تخلیلی مرا سرگرم میکرد وهنوز زنی درآنسوی سر زمینهای یخ بسته چشم انتظارش بود بی آنکه بدانم خودرا وسرنوشتم را دربست به روی این پل شکسته آوردم یک پرتگاه وحشتناک وخشک وخالی به همراه طوفانی از خار مغیلان که بسویم هجوم آوردند ، خبری از چشمه مهربانیها نبود نوکیسه های شهرستانی با پیوند خوردن با بقایای فسیلهای گذشته خودرا بالا کشیده یکنوع مافیای تازه تشیکل داده بودند واین گرگ بچه آخری رند تراز آن بود که فریب بخورد و.... همه چیز دروغ بود هم عشق وهم ملاطفت همه چیز دروغ بود دروغ .
ثریا ایرانمنش / دوم مهرماه 1392 / اسپانیا / برگی از ورقهای افتاده !