یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۲

وادی ناشناس

امروز صبح میبایست هر طور شده خودم را به آنجا میرساندم ، دوهفته پیش نامه اش به دستم رسید ، دعوت نامه ای برای مراسم دهمین سالگرد تاجگذاری معبودش ، میبایست میفرفتم ، پر به دعوت هایش بی اعتنا شده بودم .

من این وادی را تنها به آبشار کوچکی که از دامنه کوه سرازیر بود میشناختم وبرای آب نوشیدنی میبایست هر چند  روزی آن سر بالایی را طی کنیم وکوزه ها وسطلها وشیشه های پلاستیکی را از آبی که از کوه سرازیر میشد پر میکردیم ، امروز دیگر آن آبشار نیست وآن کوه وآن ریزش آب وجود ندارد از این رو دنیا برایم عوض شد ، به انتهای دنیا رسیده بودم ، سر انجام دوباره با دستهای او به دنیا آمدم ، دستهایی که برای غسل تعمید میلرزیدندواشکهایی که درگوشه چشمانش حلقه زده وا و با لجبازی آنهارا پس میفرستاد . از آن روز بیشه ها وجنگل وآن کوه وآبشارش با من همراه بودند در زیر پوستم جای داشتند ، هرهفته بدیدارش میشتافتم  رودخانه شادی درمن جریان پیدا کرده بود ، کوچه ها ودرختان همه با من حرف میزدند اعضای خانواده از این وجد وشعف من خوشحال بودند ، کم کم دوباره خالی شدم وبگوشه عزلت خزیدم دیگر به دیدارش نمیرفتم ، با او فاصله داشتم خیلی زیاد او درباره عشق زیاد حرف میزد ، عشقی که به معبود بیجانش داشت وبرایش آواز میخواند ، من صدایش را دوست داشتم ، صدای او برایم همان آوای فرشته های آسمان بود .

امروز مانند یک قمری  بی صدا شده بود ، دیگر آواز نمیخواند ، صدایش کم شده بود قلبش بیمار ونفسش به سختی بالا میامد ، هنگامیکه در صف آنهمه جمعیت باو نزدیک شدم لبخندی زد وصورتش بر افروخته شد نانرا به دهانم گذاشت : کورپوس کریستو.

اگر آنچه را که این مرد غریب وهوشیار وآوازه خوان وشاعر با صدای بم خویش میخواند کسی درست میفهمید میدانست که اکثر گفته هایش آگاهانه واز سر حقیقت از دلش برمیخاست ، او از اعماق قلبش با خدای خود جفت میشد بی آنکه توجهی به جمعیت بکند هر کلامی را با طنین آوازش  رها میکرد ومیدانست که چقدر صدای اورا دوست میدارم ، حال امروز تاریک بود ، بی امید بود وصورتش غم انگیز وصدای خش خش سینه اش بگوش میرسید لبخندی بر لب داشت نه از سرخوشی بلکه از سر اندوه وغم وجانشینش را که از هفته آینده بجای او درپشت محراب جای میگرفت معرفی کرد ، یک مرد جوان بیست وپنج ساله وتربیت شده دست خود او . دوباره خالی شدم ، خالی بدون صدای او من وجود ندارم تهی مانند همان مجسمه ایکه بر بالای رف جای گرفته است.

باید به سفر ادامه داد به سایه های دیروز برگردم به روزهای خیلی دور شاید به زودی او هم از دنیا برود ، درختان دوباره با برگهای زردشان وکوچه های بد بو ومردم بد لباس وزنان چاق وباد کرده ومردانی که زیر شکم متورمشان گم شده اند ، دیگر این وادی را نمیشناسم.

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه 2013/6/23 میلادی

بانگ موذن

نگاهی به یک کنده کاری روی کاشیهای قدیمی در یکی از دهات ایران مرا متوجه شیر وخورشیدی کرد که قرنها از آن میگذرد ، شیر با شمشیر تیز بلند با ابهتی بی نظیر به چهره  دنیا مینگریست وخورشید بشکل یک زن زیبا با نیزه های نورانی درپشت سر ش دیده میشد .

سر زمین من ایران همیشه پهنه دشتها وخور شید بیدریغ وآفتاب تابان بوده است ، سر زمین ایران مهد آزادگان و، جایگاه مردان دلیر وزنان شجاع بوده است .

سر زمین من ایران امروز فرسوده ، بیمار ودرحال جان دادن است ، حکیمی ، بی دارو وبی تجربه بسوی آن میاید وجیبش را پر میکند ومیرود بی آنکه به بیمار توجهی نشان بدهد .

یونان ، مهد تمدن عالم بود از آنجا ارسطو ، وافلاطون برخاستند ، مظهر عشق بود ، مظهر شجاعت بود ، ودرکنار پارس که یک سر  زمین پهناور بود زندگی ، وسپس جنگهاررا آغاز کردند ، یونان ویران شد ، پارس تکه تکه شد ، یونان در قرن بیستم به دست یک روحانی بنام اسقف ماکاریوس آخرین رمق خودرا ازدست داد وبجایی رسید که امروز دیگر کسی یونان را بعنوان یک کشور متمدن نمیشناسد.

امروز پرنده آزادی از همه جای دنیا پرواز کرده وبه دوردستها رفته دیگر کسی آزاد نیست ، نه آزادی سیاسی دارد ونه آزادی سخن ونه آزادی برای انتخاب راه زندگی وکم کم آزادی روح را نیز از دست خواهیم داد باید تسلیم شد ویا مرد راه سومی وجود ندارد !.

حال باید زندگی را میان اوراق چرک کتابهای گذشته جست .

امروز درمیان عکسهای یک عکاس ارمنی عکسی از یک زن زرتشت را دیدم که مرا بیاد مادر وسر زمینم انداخت ، مادری که هیچگاه فراموش نکرد از یک خاندان زرتشتی برخاسته  هرچند درمیان اشراف ومسلمین جایی نداشت !! اما آن غرور وسر بلندی را همیشه میشد درچهره تابناکش دید .

جز سکوت چه میشود کرد ؟

ثریا / اسپانیا / یکشنبه / دوم تیرماه 1392 و برابر با 23 ژوئن 2013 میلادی /

ساعت 5/19 دقیقه صبح

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

ملت بدبخت

قرار تعطیلات داشتم ، امان نشد ودوهفته ای  عقب افتاد . دراین فاصله اتفاقات زیادی افتاد ، بهترین موزیسن های ما جان به جان آفرین تسلیم نمودند ، تالار رودکی که روزی جایگاه بزرگترین خوانندگان دنیا وموسیقدانان بزرگ بود امروز تنها محل بر گذاری جنازه ها قبل از بخاک سپردن است قطعه هنرمندان ویا بقول آن اراذل واوباش گناهکاران وکفار جدا شد ، هیچ حقی برای زندگی نمانده بهترین آواز خوان ما تنها باید بر سر جنازه ها  عقده دل  را خالی کند واشک بریزد و.....امروز ایمیلی را دریافت کردم که دریغم آمد آنرا ننویسم .

----------------

روزیکه خمینی با کلمه ( هیچ ) وارد سر زمین ما شد ، میدانست که برباد سوار است .

  هر گز فکر نمیکر دم که ملتی با چنین تاریخی تحمل کند که مشتی آخوند که کارشان گریه انداختن ملت درقبال در یافت " پنج " ریال بود ، برآنها حکومت کند اولین رییس جمهور  از دست همان آخوند قبض را گرفت ودستبوس عقب عقب رفت تا دوباره به تبعیدگاهش برگردد وشعار صدتا یک قاز بدهد خارج از میدان بنشیند وبگوید : لنگش کن !.

وزمانیکه با قتل ودزدی ودروغ وارد صحنه شدند یقین داشتم که این ملت بزرگ زیر بار چنین خفتی نخواهد رفت وهرچه زودتر خود ومیهنش را از این خیانت نجات خواهد داد.

پس از گذشت سی و چهار سال ننگین ، نه تنها این ملت خودش را نجات نداد بلکه تا جایی سقوط کرد که امروز در مورد همان آخوند پنج ریالی درسطح یک رییس جمهور سخن میگوید وبحث های نجات میهنی را درگرو عملکرد آخوندکهای پنج ریالی دیگری میبیند.

ملتی که امروز آزادی وبزرگی وسر بلندی خودرا در صدقه ومرحمت ولطف حکومت دورغگویان دزدان وجنایتکاران جستجو میکند ورسیدن به دموکراسی وحقوق بشر واستقلال ر ا ازراه " آخوندیسم " طلب مینماید  چنینی ملتی نه بیدار است ، نه فهمیده ونه امروزی .

هیچگاه فکر نمیکردم که روزی این جمله را بر زبان بیاورم که ( از ایرانی بودن نسل امروز  حالم بهم میخورد ) . زیرا ظلمی که به ایران من شد این نبود که کشورم به تسخیر یک مشت آخوندونوکران دست به سینه دراید ، ظلمی که به من ایرانی شد این بود که ملت من بی غیرتی را به بالاترین درجه رسانید. وسر زمینم را دودستی تقدیم برادران هفتگانه نمود .

خاک بر سر ملتی که بنشیند وبگذارد یک مشت ملای بیسواد این میهن عزیز را به چنین روزی بیندازند چنین ملتی نه تنها لیاقت آزادی واستقلال ودموکراسی را ندارد بلکه لیاقت آن خاک مقدس را که به اسارت درآمده است ندارد.

نه ، این نسل نه فرهیخته میماند ونه با شعور بلکه باعث ننگ تاریخ چند هزارساله است و......... نوشته طولانی است که گنجایش نوشتن بقیه را ندارد.

--------------وجوابش این است :

آن ملت ایران وآن ایران قدیم مرد ویک سر زمین عرب جایش را گرفت از همین روزها خودرا برای چپیه یقال وچادرهای عبایی آماده بفرمایید  سینماهارا یکی یکی به آتش میکشند زنانرا که نیم بیشتر جامعه را تشکیل میدهند از هر حقی وحقوقی محروم ساخته اند ، تنها باید برای شهدا گریست ودستمال ابریشمی یزدی را درهوا تکان داد سید خندان رفت ودیگری بجایش امد با همان فهم وهمان شعور سطح آخوندی این ملت با ید شرمنده باشد وخجالت زده نه اینکه خوشحالی کند از اینکه یک " ملای " مکش مرگ ما سوار بر گرده مردم شده است . که گفته اند " خلایق هرچه لایق.

ایمیل از یک ناشناس رسیده که بازنویسی شده است ومقداری از آن حذف گردید بخاطر کمبود صفحه .

ثریا /ا اسپانیا/ اول تیرماه 1392 شمسی و23/6/2013 میلادی /

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۲

شهناز هم رفت

ساعتی پیش  اطلاع پیدا کردم که " استاد بی بدیل ویگانه موسیقی ما وآخرین بازمانده از  نسل موسیقی اصیل ایرانی ، زندگی را بدورد گفت .جلیل شهناز، هفته گذشته با ازدست دادن یک از این غولها فریدون حافظی بسوگ نشسته بودم واین پایان موسیقی اصیل ایرانی است .

هر چند موسیقی ما سی سال است که مرده واگر استاد شجریان وسایر خوانندگان همتی بخرج نمیدادند الان تنها قاریان منادی سر داده ومطربان بارگاه حلیفه برایشان مینواختند ،

به هر روی روان ا یشان شاد وروحشان قرین رحمت باد ، بسوگ ایشان نشسته ام واین حادثه را به جامعه واقعی هنر ایران تسلیت میگویم بخصوص به استاد بزرگ آواز ایران ، جناب محمد رضا شجریان وسایر خوانندگانی که از محضر این استاد بزرگ بهره برده بودند .

با آرزوی پیروزی وآزادی ایران / ثریا ایرانمنش/ اسپانیا / دوشنبه 2013/6/17 میلادی .برابر با 27 خرداد ماه 1392 شمسی .

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

صفحه 43

آن شب بخانه همان دوست که نامش " حسین .آ " بود رفتیم ، همه اهالی خانه گرد هم جمع شده بودند ، مادر او داشت لباسهای شسته را از درون سبد مرتب کرده روی دسته صندلی میگذاشت ، پدرش داشت پیپ میکشید ودوبرادرش درگوشه ای به تماشای تلویزیون سیاه وسفید مشغول بودند .

ظاهرا همه از دیدن او ومن با هم خوشحال شدند ، شام مفصلی را روی میز چیده بودند وبرای آزادی او سر چند بطری مشروب را نیز باز کردند ، من بی اختیار دست بردم ولیوان را از مشروب پر کرده لاجرعه سر کشیدم ! چشمها همه به رویم خیره ماند ، لبخند تمسخر آمیز همسرم که زیر لب گفت :

مانند هرشب باید مشروب بخورد ؟! آه ، ای مرد نادان ، برای آن این لیوانرا سرکشیدم که بتوانم شب ترا تحمل کنم ، تو مانند یک خاله زنک حرف میزنی من حق دارم به اندازه یک دایره دراین دنیا برای خودم جا باز کنم جنگل همه جارا پوشانده وهمه را درچنگال خود گرفته است  ، خوب چه اهمیتی دارد ؟ بگذار او دلش خوش باشد که راست میگوید !! مانند همه حرفهایش ومانند همیشه ؟ .

نگاهی به مادر حسین ولباسهای شسته انداختم ، چقدر این زن خوشبخت بود هچیگاه دردهایی را که من تحمل کرده بودم او احساس نکرده است ، برای او خانه وهمسر وپسرانش زندگی بودند ، ایکاش منهم مردی به معنای واقعی داشتم ومیتوانستم لباسهای اورا مانند تو رویهم انباشته کنم ، چقدر زندگی درمیان خانواده میتواند لذتبخش باشد .

سرم گیج میرفت  من درمیان این جنگل امشب خوب خواهم سوخت سرخ وبرشته میشوم ، خوب محصول چی ؟ من دیگر آن زمینی نیستم که او بتواند روی آن بذر بپاشد ، این زمین بایر است وخشک باید قبلا ابیاری شود روحم باید درکنارم باشد ، حال نیست درکنار دیگری است ، او در حال حاضر کجاست ؟ ایکاش میتوانستم از جای بلند شوم ودیوانه وار درون کوچه ها وخیابانها وهمه رستورانها ونایت کلابها وکلوپها را بگردم تا اورا بیابم وسرم را به زیر بازوان پر قدرت او فروببرم واشگ بریزم وبگویم : تنها متعلق بتوهستم ، شکمم خالی بود بد جوری حال تهوع داشتم بوی ادوکلن " کارون" او بیشتر حال مرا بهم میزد ، حال درچنگش بودم ، باید تحملش میکردم ...همانجا برایمان رختخوابی پهن شد وما خوابیدیم ، من  بی هیچ احساسی مانند یک لاشه افتادم ،  میگذاشتم او هرکاری که میل دارد انجام دهد ، نه ماه درزندان تنها مردان را دیده است !!! حال بگذار از این  نعمت برخودار شود یک کاسه آش نذری......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / ژوئن 2013 میلادی /

یادداشت : تا 15 جولای 2013  این صفحه آپ دیت نخواهد شد مرخصی وتعطیلات !!! ثریا

بقیه 42

درتصرف شوهر

اوریانا فالانچی ، روزنامه نگار ایتالیایی ، گفته بود :

هیچگاه انسانها به موقع بهم نمیرسند ، یا خیلی زود ویا خیلی دیر ، زندگی هم نسبت بما تعهدی دراین پیوندها ندارد.

امروز  حسابی جای خالی اورا احساس میکنم ، هیچگاه نشد حتی برایش  یک تخم مرغ بپزم ، همیشه مانند یک بانو در بهترین رستورانها شام میخوردیم ، او اکثرا شامش سبک بود ، سالاد وسبزی ومیوه مهمترین غذاهای اورا تشکیل میداد .

یک روز عصر که از سلمانی برمیگشتم ، خوشحال وسر زنده وقرار شامی دیگر داشتیم ، یکی از کارمندان حسابداری که چندان هم میانه خوشی بامن نداشت ، سر کوچه درانتظارم ایستاده بود، برایم جای تعجب بود ، گفت اول باید دستخوش بدهی تا بگذارم لز پله ها بالا رفته وارد دفتر شوی ، چه دستخوشی ؟ برای چی ؟ مگر حقوقم دوبرابر شده است ؟ هان ، جواب بده؟ گفت : نه ، ازحقوق بهتر در دفتر کسی بانتظارت نشسته است ! قلبم فروریخت

از پله ها بسرعت بالا رفتم ، همسرم را دیدم که تر وتازه وتمیز  با کت وشلوار وکراوات به همراه دوستی که میشناختم خندان وخوشحال روی مبل نشسته بود سقف ساختمان روی سرم ویران شد ، جناب رییس و "او" درون دفتر خودشان بودند ،  پس زنده باد آزادی  ، باید بلیط قطار گرفت وراهی آن بیغوله شد جان من آنجا خوب خواهد سوخت ، جلو آمد مرا بوسید کمی خودمرا کنار کشیدم ودوستش را که خوب میشناختم بوسیدم ، وسپس بی آنکه به کسی بگویم به همراه او از دفتر بیرون آمدیم ، هوا داشت رو به خنکی میرفت ومن بارها وبارها در نامه هایم به زندان برای جناب همسرم نوشتم اگر ممکن است به خانواده ات بگو حد اقل بخاری هایم را پس بدهند زمستان نزدیک میشود ، او هیچگاه دراین زمینه جوابی بمن نداده بود ، حال چه موقع آزاد شده بود؟ کجا خودرا بدینگونه ساخته بود؟ حتما درخانه مادرجان ، سری هم به معشوقه زده بود ، پر خوشحال بود ، نپرسیدم کی آزاد شدی ، برایم ابدا مهم نبود ، حال باید بفکر آزادی خودم باشد ، باید از تله او بیرون بروم  بگذار او آزادانه درجنگل  خوش بگذراند دیگر باو وابسته نیستم نه روحا ونه جسما ونه میل دارم او همسرم باشد ، او برایم یک مرد غریبه وناشناس است مانند همه مردان کوچه وبازار ، همه آدمها داری ارزش برابری نیستند صفحه شطرنجی که اووبرادرش رخ وسرباز بودند ، روی همه اثر گذاشته وتقریبا دیگر موجودیتی نداشتند .

سرمای بیرون وسرمای درونم لرزش خفیفی بر پیکرم انداخت ، سوار تاکسی شدیم ومن او ودوست نازنینش را بخانه ایکه درآن حدود هفت ماه زندگی کرده بودم ، بردم .

هنگامیکه وارد خانه شدیم واز پله های چوبی شکسته بالا رفتیم ، به صاحبخانه اطلاع دادم که همسرم از سفر برگشته ، سپس کلید انداختم وآنهارا به اطاقیکه شبیه یک آشغال دانی بود ، بردم ، دوستش جلوی درب ایستاده بود وبه درون نمی آمد، تنها نگاهش را به اطراف دوخته بود ، او با کمال پررویی داخل شد وگفت :

اطاق خوبی است ، بزرگ وجادار است !! بیرون کشیدن آدمها از درون جنگل افکارشان کار آسانی نیست .

دوستش رفت جلو ورو کرد باو گفت :

خاک بر سرت کنند "ع"  سپس بمن گفت بیایید بامن برویم خانه ما حتما مادرم شام خوبی پخته است ، پدر ومادر وبرادران اورا خوب میشناختم خانواده بسیار محترم ومهربانی بودند ، چه وجه اشتراکی با او داشتند ؟ نمیدانم .

حال تازه فهمیدم که من روحم درتصرف خودم نیست آنرا درآن بالاخانه جای گذاشته ام ، چقدر آن مرد را آن یکی را دوست دارم ، دلم مالش میرفت حال امشب بدون من با چه کسی شام خواهد خورد ؟ وکجا خواهد رفت ؟ همه حواسم پیش او بود ، مانند یک  مرده بی اراده به دنبال آنها از خانه وکوچه های تنگ خاکی بیرون آمدیم ، درحالیکه حتی نمیتوانستم جلوی چشمانم را ببینم  اشک درون آنها میغلطید . ......بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / ؤوئن 2013 میلادی /