پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

بقیه 42

درتصرف شوهر

اوریانا فالانچی ، روزنامه نگار ایتالیایی ، گفته بود :

هیچگاه انسانها به موقع بهم نمیرسند ، یا خیلی زود ویا خیلی دیر ، زندگی هم نسبت بما تعهدی دراین پیوندها ندارد.

امروز  حسابی جای خالی اورا احساس میکنم ، هیچگاه نشد حتی برایش  یک تخم مرغ بپزم ، همیشه مانند یک بانو در بهترین رستورانها شام میخوردیم ، او اکثرا شامش سبک بود ، سالاد وسبزی ومیوه مهمترین غذاهای اورا تشکیل میداد .

یک روز عصر که از سلمانی برمیگشتم ، خوشحال وسر زنده وقرار شامی دیگر داشتیم ، یکی از کارمندان حسابداری که چندان هم میانه خوشی بامن نداشت ، سر کوچه درانتظارم ایستاده بود، برایم جای تعجب بود ، گفت اول باید دستخوش بدهی تا بگذارم لز پله ها بالا رفته وارد دفتر شوی ، چه دستخوشی ؟ برای چی ؟ مگر حقوقم دوبرابر شده است ؟ هان ، جواب بده؟ گفت : نه ، ازحقوق بهتر در دفتر کسی بانتظارت نشسته است ! قلبم فروریخت

از پله ها بسرعت بالا رفتم ، همسرم را دیدم که تر وتازه وتمیز  با کت وشلوار وکراوات به همراه دوستی که میشناختم خندان وخوشحال روی مبل نشسته بود سقف ساختمان روی سرم ویران شد ، جناب رییس و "او" درون دفتر خودشان بودند ،  پس زنده باد آزادی  ، باید بلیط قطار گرفت وراهی آن بیغوله شد جان من آنجا خوب خواهد سوخت ، جلو آمد مرا بوسید کمی خودمرا کنار کشیدم ودوستش را که خوب میشناختم بوسیدم ، وسپس بی آنکه به کسی بگویم به همراه او از دفتر بیرون آمدیم ، هوا داشت رو به خنکی میرفت ومن بارها وبارها در نامه هایم به زندان برای جناب همسرم نوشتم اگر ممکن است به خانواده ات بگو حد اقل بخاری هایم را پس بدهند زمستان نزدیک میشود ، او هیچگاه دراین زمینه جوابی بمن نداده بود ، حال چه موقع آزاد شده بود؟ کجا خودرا بدینگونه ساخته بود؟ حتما درخانه مادرجان ، سری هم به معشوقه زده بود ، پر خوشحال بود ، نپرسیدم کی آزاد شدی ، برایم ابدا مهم نبود ، حال باید بفکر آزادی خودم باشد ، باید از تله او بیرون بروم  بگذار او آزادانه درجنگل  خوش بگذراند دیگر باو وابسته نیستم نه روحا ونه جسما ونه میل دارم او همسرم باشد ، او برایم یک مرد غریبه وناشناس است مانند همه مردان کوچه وبازار ، همه آدمها داری ارزش برابری نیستند صفحه شطرنجی که اووبرادرش رخ وسرباز بودند ، روی همه اثر گذاشته وتقریبا دیگر موجودیتی نداشتند .

سرمای بیرون وسرمای درونم لرزش خفیفی بر پیکرم انداخت ، سوار تاکسی شدیم ومن او ودوست نازنینش را بخانه ایکه درآن حدود هفت ماه زندگی کرده بودم ، بردم .

هنگامیکه وارد خانه شدیم واز پله های چوبی شکسته بالا رفتیم ، به صاحبخانه اطلاع دادم که همسرم از سفر برگشته ، سپس کلید انداختم وآنهارا به اطاقیکه شبیه یک آشغال دانی بود ، بردم ، دوستش جلوی درب ایستاده بود وبه درون نمی آمد، تنها نگاهش را به اطراف دوخته بود ، او با کمال پررویی داخل شد وگفت :

اطاق خوبی است ، بزرگ وجادار است !! بیرون کشیدن آدمها از درون جنگل افکارشان کار آسانی نیست .

دوستش رفت جلو ورو کرد باو گفت :

خاک بر سرت کنند "ع"  سپس بمن گفت بیایید بامن برویم خانه ما حتما مادرم شام خوبی پخته است ، پدر ومادر وبرادران اورا خوب میشناختم خانواده بسیار محترم ومهربانی بودند ، چه وجه اشتراکی با او داشتند ؟ نمیدانم .

حال تازه فهمیدم که من روحم درتصرف خودم نیست آنرا درآن بالاخانه جای گذاشته ام ، چقدر آن مرد را آن یکی را دوست دارم ، دلم مالش میرفت حال امشب بدون من با چه کسی شام خواهد خورد ؟ وکجا خواهد رفت ؟ همه حواسم پیش او بود ، مانند یک  مرده بی اراده به دنبال آنها از خانه وکوچه های تنگ خاکی بیرون آمدیم ، درحالیکه حتی نمیتوانستم جلوی چشمانم را ببینم  اشک درون آنها میغلطید . ......بقیه دارد .

ثریا ایرانمنش / ؤوئن 2013 میلادی /

 

 

هیچ نظری موجود نیست: