چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

خبر مهم

آخ.... خبر خیلی خیلی مهم ، مهمتر ازهمه جنگها ونیروی اتم مهم تر از همه آنچه که تاکنون شنیده اید ؟!..............

آنجلینا جولی دوپستان کشیده وافتاده اش را باد وپستان مامانی عوض کرد ، واین خبر همه خبرهای دنیا را تحت الشعاع قرارداد ، بدرک که در گوشه ای از جهان یک قایق با چند صد نفر مردم بدبخت وفراری غرق شد ، بدرک که بجای گوشت باید حشره هارا خورد  خبری مهم تراز جنگ اتمی ، به دست کدام پزشک خوشبخت ودرکدام بیمارستان ودرچه تاریخی این اتفاق بزرگ رویداد ؟! یک دکان دیگر ویک بازاریابی . ، حال فردا قوطی ها وگلهای آفتاب گردان به دست این وآن میچرخند برای جمع آوری اعانه وفونداسیون سرطان سینه ، این یک همه دکانهارا تخته خواهد کرد ، قول میدهم .

آه ....در باغ بی درختی ما ، این تبر را بجای گل که نشاند؟

چه تبر  اژدهایی از دوزخ که بهر سو ریشه دوید وریشه دواند

بشنو از من که این سترون شوم تا ابد بی بهار خواهد ماند

هیچ گل ار برش نخواهد رویید هیچ بلبل براو نخواهد خواند.

شعر از هوشنگ ابتهاج " سایه"

ثریا .پنجشبه 15

ص.19

هیچ مایل نیستم مانند زنان شوریده وبدبخت بنشینم وبرای خودم دلسوزی کنم ، آنچه را مینویسم تنها نماد یک فرهنگ ! غنی وپر بار دریک کشور به ظاهر متمدن ودر میان مردمان تحصیل کرده اتفاق افتاده است ، سر زمینی که بسیار بخود میبالد اما فقط باید به دشتهای پهناور ودرختان سرو وکویر بی آب وآبهای زیر زمینی ومعادن آن بنازد نه به مردمانش .

آه .....فردوسی ، خیام ، عطار ، مولانا ، حافظ ، اینها همه شاعر بودند نه سازنده ، همه مارا بخود مشغول میداشتند تا شبهای دراز را با عبادت بگذرانیم شاید دراین میان بتوان " رازی "را بعنوان یک مخترع شناخت ویا ابوعلی سینارا که آنها هم درخدمت خلفای دین بسر میبردند .

کمی در پیچ وخم زندگیم گشتی میزنم آ نهم گاهی برای " خالی کردن خودم" شب را راحت میخوابم وبه رغم آنچه را که طبیعت سر راهم گذا شته بود جانم را نجات دادم .

این کار بزرگی است ، در بیست وچند سالگی نمیتوان وارد این دام هایی که طبیعت سر راه قرار میدهد وبیشتر آنها زهر آگین ومسمومند ، نشد همه کم وبیش روزی طعمه این دام ها بوده اند بعضی ها خلاص میشوند وبعضی ها میل دارند خوراک وطعمه همان دام شوند.

در آن زمان برای اینکه خودرا نجات دهم خیلی جوان بودم وناتوان ، پیکری ظریف وبازوانی مانند دو نی ، اما گویا آن دومرد این توان وقدرت را درچشمان من دیدند ووتوررا پهن کردند وامروز که همه چیز ویران شده بادی بردشت این ویرانه ها میوزد وبوی عفونت را ازدرون گودالهایی که من نشناخته بودم  بیرون میزند .

من امروز نه میتوانم خداوندرا  ونه سرنوشت را به مبارزه بطلبم میدانم که شکست خواهم خورد ، امروز مانند یک مرغی درون یک قفس بی بال وشکسته پر بر صخره های سنگین زندگی چنگ انداخته ام وآن فشار خورد کننده از یاد آوری ایام گذشته مرا رها نمیکند ، میل دارم زندگی کنم زندگی را ازنو بسازم اما بیرحمی این جهان ، دردها، جنگها ، خونریزی ها وآن نیروی فنا ناپذیر طبیعت ، مردمان اسیر واهانت دیده  همه وهمه مرا دچار نا امیدی میسازد ، ظاهرا دنیا در صلح وآرامش بسر میبرد اما ، ما درجنگی بزرگ بزرگتراز همه جنگهای گذشته زندگی میکنیم وبه ناچار درمقابل زور باید تسلیم شویم ، این تسلیم شدن نه از ترس جان است بلکه باید تسلیم بود تا زندگی ادامه یابد باید پایداری کرد با غریزه های قلبی برای آنهاییکه زنده اند باید زیست وهمه چیزهارا اهم ازبوهای بد وگندیدگی وآدمهای مضحک وبی عدالتی را باید پذیرفت وقبول کرد که عدالت واقعی ابدا وجود ندارد نه در روزگار ما ونه درگذشته ها ونه درآینده درهیچ یک از ایام زندگی عدالت به معنای واقعی وجود نداشته ونخواهد داشت شاید طبیعت گاهی سری بجنباند اما خیلی کم این اتفاق میافتد ، همه چیز زیر چتر فشار وویرانی وقربانی شدن عمل میکند دیگر کسی مسئول دیگری نیست ودیگر قصه ( بانوی چراغ به د ست ) به زباله دانی نویسندگان فرو. رفت ، یک قصه بود برای قربانیان دیگری به پشت جبهه جنگها .........بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . چهارشنبه 15/5/2013 میلادی / اسپانیا .

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

25 سال

فردا سه شنبه چهاردهم ماه می دوهزارو سیزده  میلادی و برابر با بیست وچهارم ماه اردیبهشت 93 میباشد.

بیست وپنج سال از مرگ او میگذرد ، از مرگ مردی که رفتنش به از زیستنش بود ، تاسف چندانی ندارم همانگونه که بودم هستم ، بی هیچ واهمه   وژستهای خرکی ، یک کیلو خرما برای مسجد فر ستادم ونامش را گفتم تا برایش دعا بخوانند ، همین هم زیادی بود ، اما خوب من هنوز وجدانم زنده است .

برایم بگویید که آیا یک زن حق زندگی دارد ؟ نه ! کجا حق دارد واین مادر حقوق دارد ؟ ، نه ریزه خوار بچه هایش ودولت میزبانش هست .

سی سال درخانه اش زندانی بودم ، زندانی به معنای واقعی ، اتومبیلم در گوشه حیاط خاک میخورد ،  نمیدانستم چند سوپر مارکت ویا مغازه ویا خیابان وبزرگراه ، درشهر گشایش یافته وچند ساختمان بالا رفته است ، با خود او یا به همراه راننده  به دکتر ویا دندانساز میرفتم ، دراین زمان دیگر کمر میشکست  میبایست خیلی پرتوان باشم  او پر مدعی بود ومن با آنچه که دردست داشتم  نمیتوانستم با او برابری کنم ، جوانیم وزیباییم ، همین ، فریب لاف وگزافهای اورا نمیخوردم ، مرداب زندگی او پر آشفته وکثیف بود تنها دمش را تکان میداد مانند یک مرغابی لنگ . نفس تنگی ناشی از ترس جانمرا به لب میرساند، ترس از او همه اطرافم را مانند یک حباب گرفته بود ، نفس نمی کشیدم ، هوا نبود ، بوی گند بود تنها بوی گند اسکناسهای رویهم انباشته شده بود ، بوی گند لباسهای مارک دار بوی گند عطرهای تازه به دوران رسیده ها ،  بوی دود تریاک  ، بوی گند کباب ودنبه های روی آبگوشت وگوسفندان بیگناه سر بریده  ، بوی حلوا ، بوی وز وز خاله زنکها که مانند مگس  دراطرافم میچرخیدند ،همه جا بو میداد وترس همیشه وهمه جا دنبالم بود/

تنها پناهگاهم اطاق خوابم بود که درآنجا احساس امنیت میکردم وموزیک بهترین مونسم بود، میدانستم شب بخانه بر نمیگردد، میدانستم موقع ناهار سرش دردامن دیگری است ،

در سالهای مهاجرت بیرحم ، او بی رحم تر شد پیچ وتابش از هم گسیخت ، باندازه کافی بیماری دراو دیده میشد وخودش میدانست ، من چندان بیخبر نبودم  جایم در گوشه نیمکت با میل بافتنی ویا روی نیمکت پارک بود ، او میتوانست دردستهای من درمان شود اما ترجیح میداد بمیرد تا پیری اورا زشت نشان ندهد ، پر به زیبایی ورعناییش  مینازید ،

بسیاری چیزهارا ازمن پنهان میداشت ، حتی مرگ مادرم را نیز پنهان کرد که هیچگاه نتوانستم اورا ببخشم ، با آن صورت حق بجانب به همه میگفت :

هرچه میل دارد دراختیارش میگذارم درهمه جای دنیا برایش پول اندوخته کرده ام ، او قدر پول را نمیداند !!؟دروغگوی ماهری بود .او حتی به بچه های خودش نیز رحم نکرد.

او حریفی بود که کمتر کسی میتوانست دست اورا بخواند ، اما او خوب دست همه را میخواند ، سالهای سال در بهشت نازیها خوب تربیت شده بود ، پیوندی با خدا نداشت وچندان پایبند ایمانی نبود ، همه ایمانش را چیز هایی تشکیل میدادند که هر نوکیسه ای به آنها مینازد ،  درون بانکها ودرون شیشه ودکا وکنار آتش سرخ و کازینو ها وزنان خود فروش وخواننده های تازه از راه رسیده ، که باو هدیه میدادند! .

گذشت روزگار بمن یاد داد وآموخت که همه چیز را به دست فراموشی بسپارم روزگار بمن آموخت که هررنجی را تحمل کنم ودوام بیاورم آن قدرت معجزه آسای رستاخیز درمن شعله میکشید واین نعمت بزرگی است .

جانهایی وجود دارند  که گویی گذشت عمر ومرگ درایشان کارگر نیست ، نه هیچ زحمتی  وحقارتی ونه هیچ آلودگی ، آنهارا خم نمیکند ، هنگامیکه غم بسراغشان میاید آن پوست مچاله شده از هم میشکافد ومی افتد وپوست تازه ای جای آنرا میگیرد ، زندگی با او مانند یک فیلم بی سر وته از جلوی چشمانم میگذرد ، بی هیچ احساسی ویادردی ویا تاسفی.

از او حتی بنام یک انسان هم نمیتوانم یاد کنم ، هرچه بود درحد همان تجاوز بود، متجاوزی بیرحم وبی وجدان .

سه شنبه / 14/5/2013 میلادی / ثریا ایرانمنش ( حریری) !

بانگ زمین

ای برکه پر آب ، که درخود نشسته ای

ای بر فروغ تابش خورشید ، چون یک تیغه

آراسته ای

ای مرغ بی پر که بی آواز ، درکنج قفس غنودی ای

ای همسایه شبهای بی فروغ میخواران

با من مگو سر گذ شت ، دیو سپید پای دربند را

که خود همان سپید پای دربندی درعمق زمین

مرغان خوش خوان ، گلو بریده ، درکنج قفس

وتو بی صدا ، با آوازی حزین دراین قفس

هنوز میخوانی ، آوای عشق را ؟

" ای صبح شب نشینان ، جانم بطاقت آمد "

" از بس که دیر ماندی ، چون شام روزه داران" ...سعدی

ثریا. دوشنبه

 

 

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

بهانه

کشتی مرا چه بیم دریا ؟  طوفان زتو وکرانه از توست /

اگر باده دهی وگرنه غم نیست ، مست از تو وشرابخانه ازتوست "ه.الف.سایه"

به هرصفحه ای که سر میزنم انتخابات است ، حالم بهم میخورد ، انتخابات فرمایشی ونمایشی وکشتن حریفان ، این روزها همه جا به یک صحنه نبرد میماند هرکسی شمشیری به دست گرفته تا رقیب را براند ، همه در انتخابات شر کت کرده اند ، غیر از مردم واقعی ، نوسانات  درهم سیاسی آنچنان مردم را گیر داده که کمتر کسی به چیزهای لازمتری میاندیشد ، با هرکسی حرف میزنی از انتخابا میگوید ، همه سر گرم جویدن علف وخوردن گوشت یکدیگرند کسی به هوشی وکیاست وافکار برنده کاری ندارد  ، چه کسی منافع را حفظ میکند وراه را برای پیشبرد مقاصد هموار میسازد ، برای داشتن مسائلی که سیاست مطرح میکند باید بی نهایت احمق بود ویا بی نهایت نادان ، امروز همه سر فراز وباین نادانیها مفتخرند!

سر انجام دراین سوی شهر با هوای شرجی ومه بسیار وگرما وگاهی سر ما وباد عده ای تن آسوده بخواب رفته اند روش عاقلانه ایست ، بیخالی ، جوانان به نوشیدن وکشیدن ورقس مشغولند ومسن تران درخانه ها چشم به بالا پایین رفتن ارقام بلیطهایی لاتاری دوخته اند وبقیه سر گرم بازی خود میباشند.

دراین اطاق روشن ،  من حتی خود را از آفتاب نیز محروم داشته ام وباین فکرم دردنیایی که عقل وعدالت  به غارت رفته است از طبیعت چه چیزی را باید انتظار داشته باشم به همه فضلیتها باید تف انداخت ، ایمان ، امیدواری ، واحسان .

هر نسلی درهر عصری وزمانی به همه چیز شک کر ده است هر نسل تازه ای جفنگهای بزرگتر ان ر ا به دور ریخته اند وببازی خود ادامه میدهند ، یا برنده یا بازنده یا باسپر ویا بر سپر   در میان اینمهمه ویرانگریها همه جا نگهبابان به نظم وبه صف ایستاده اند وآنکس را که بیگناهتر است به ارسارت میبرند وکلای نظم واخلاق ، قاضیان محترم جزایی رایی را که میدهند واقعا درست وکامل است .

اندیشه فراماسونری ریشه ای قوی دارد وهمه در درونشان یک کلمه اسرار آمیز دارند که درانتظار التماس دیگرانند.!!!!

آه به کجا میتوان رفت ؟  البته توضیح دادنی نیست ، زندگی همین است وبه هرکجا بروی آسمان یکرنگ وابروباران وبرف یکسان میبارد........

بامن صحرایی از صحرا بگو ، قصه دلتنگیم ، تنها بگو ، با من اما خالی ازهر کینه باش ، یک آسمان آیینه باش .خسته امروزم ، از فردا بگو .

ثریا ایرانمنش . شنبه 11/5/2013/ وروز تولد نوه عزیزم .RYAN

استاد

نامش یعقوب بود ، اما یک نام شیرین وکوچکتری برای خود انتخاب کرده تا بیشتر به مذاق مردم خوش بیاید ، اصل او از یهودیان مهاجر بود ، همه فامیل او تو درتو وبا یکدیگر ازدواج کرده بودند ، این یکی از ازدواج گریخته وگرد کارهای خود بود .

از جوانی راه نیرنگ وفریب را یاد گرفته وهمه زندگیش از راست ودروغ انباشته شده بود، یک زندگی دیگر هم داشت که ازچشم همه پنهان بود واتفاقات زمان بطور عجیبی دست به هم داده در پنهانی ادامه میافت .

درسالهای جوانی ، زنی را کشته بود چون آن زن بدبخت دیگر میل نداشت تا ابد  معشوق وخدمتگذار او باشد وداستان را فورا پنهان ساخته دیگری را بجای او به زندان بردند ، دختر جوانی را فریفت با او نامزد شد وبکارت اورا ربود وسپس اورا رها کرد ، هنگامیکه دخترک بینوا توانست نامزد دیگری بیابد وبخانه بخت برود ، شبی اورا از راه محل کارش ربود وکتک مفصلی باو زد وسپس اورا درمیان یک بیابان تاریک رها ساخته وخودش رفت ، معلوم نشد آن دختر بینوا چگونه توانست خودش را به جاده اصلی برساند وجلوی یک اتومبیل را بگیرد وبخانه اش برگردد آنهم با بینی شکسته ودهان خون آلودش  با زن شوهر داری که شوهرش از مردان دست اندر کار رژیم بودن روی هم ریخت واز طریق او توانست خودش را دراداره امنیت آن زمان جا بیاندازد ، شغل او از بین بردن کسانی بود که میبایست بیصدا سکته کنند !

عاشق نوازندگی بود ویک تنبور همیشه به دست داشت وعکسهای قلندر واری میگرفت با دو چشمی که مانند مار میگزیدند ، چشماهایش ر ا نیز با لنز پوشانده بود .

گمان نکنم هیچگاه احساس ندامت  میکرد ساعتها میتوانست وراجی کند وبا کلماتی آرام طرف مقابل را مجاب نماید وبا یک تصویری از بیگناهی وبی پناهی  خودارائه دهد .

کمتر کسی از زندگی خصوصی او خبر داشت یک فورمول را در یک قالب ریخته وبه همه روزنامه ومجلات ورسانه های خبری میداد ، پدرش فلان بود ودر فلان شهر به دنیا آمده بود واز چهار سالگی نبوغ در چشمان او دیده میشد !!! وغیره .... این فورمول ونوشته درهمه جا یکسان دیده میشد /.

اطرافیانش را مشتی چاقوکش وآدم کش وقاچاقچی گرفته بودند اورا روی شانه های خود حمل میکردند وبه زور بخورد مردم میدادند ، لقب برایش میگذاشتند هرروز چهره اش کریهه تر میشد آنرا به دست جراحان زیبایی داد وسر انجام پیری بر او غلبه یافت وچهره ای از اوساخت نفرت انگیز نگاه کردن به آن چهره وآن تصویر به انسان حال تهوع دست میدهد نه ترحم > در بازی قمار یکه تاز بود وخوب میتوانست ورق هارا درگوشه آستینش پنهان کند وطرف را خلع صلاح کرده وبخاک سیاه بنشاند ، زندگی او از راه پا اندازی وقمار وخوردن اموال دیگران میگذشت ، به زور خودش را درتالارهای بزرگ جا میداد تا مثلا > کنسرتی< را به اجرا دربیاورد وهمیشه هم ناکام بر میگشت ،

حال که درستکاران جایشان در مذلت وبدبختی است  او بر اوج اقبال نشسته است وحقوق حقه همه را پایمال میکند درحال حاضر از نردبانهای ظلم وستم بالا میرود آنهم با آن چهره کریهه وغیر قابل دیدن.

وای بر ملتی که او > استاد> یگانه باشد بیچاره استادان واقعی به زیر خاک رفتند واین جانور که حال درکسوت یک پیر مرد شرور همه جا جولان میدهد هنوز به کارخویش مشغول است، اینها تنها شمه ای از کارهای او بودند  درزیر پرده چیزهای دیگری نیز پنهان است درحا ل حاضر به همان کار سابق خود دراداره امنیت ادامه میدهد وکسانیرا که باید درخارج دچار سکته قلبی شوند او سکته میدهد! درداخل هم کارش چندان بد نیست با  لباسهای مارکدار گرانبها وکفشهای دست دوخت با صبحانه خامه وعسل ونان برشته که هرصبح به درخانه اش میفرستند ، وهنوز آن تنبورک را دردست دارد وبه آن تکیه میدهد مانند یتیمی که به یک ستون بند آویز  است . حال آن چهره مرا بیاد تصویر دوریان گری نوشته " اسکار وایلد " انداخت همه جنایتهای او درروی چهرهاش نقش بسته است آنهم بطرز وحشتناکی ، هر خط نشان یک جنایت است .

این نوشته را از روی یادداتشهای ( شمیم) گرد آوری کرده ام . ثریا.