فردا سه شنبه چهاردهم ماه می دوهزارو سیزده میلادی و برابر با بیست وچهارم ماه اردیبهشت 93 میباشد.
بیست وپنج سال از مرگ او میگذرد ، از مرگ مردی که رفتنش به از زیستنش بود ، تاسف چندانی ندارم همانگونه که بودم هستم ، بی هیچ واهمه وژستهای خرکی ، یک کیلو خرما برای مسجد فر ستادم ونامش را گفتم تا برایش دعا بخوانند ، همین هم زیادی بود ، اما خوب من هنوز وجدانم زنده است .
برایم بگویید که آیا یک زن حق زندگی دارد ؟ نه ! کجا حق دارد واین مادر حقوق دارد ؟ ، نه ریزه خوار بچه هایش ودولت میزبانش هست .
سی سال درخانه اش زندانی بودم ، زندانی به معنای واقعی ، اتومبیلم در گوشه حیاط خاک میخورد ، نمیدانستم چند سوپر مارکت ویا مغازه ویا خیابان وبزرگراه ، درشهر گشایش یافته وچند ساختمان بالا رفته است ، با خود او یا به همراه راننده به دکتر ویا دندانساز میرفتم ، دراین زمان دیگر کمر میشکست میبایست خیلی پرتوان باشم او پر مدعی بود ومن با آنچه که دردست داشتم نمیتوانستم با او برابری کنم ، جوانیم وزیباییم ، همین ، فریب لاف وگزافهای اورا نمیخوردم ، مرداب زندگی او پر آشفته وکثیف بود تنها دمش را تکان میداد مانند یک مرغابی لنگ . نفس تنگی ناشی از ترس جانمرا به لب میرساند، ترس از او همه اطرافم را مانند یک حباب گرفته بود ، نفس نمی کشیدم ، هوا نبود ، بوی گند بود تنها بوی گند اسکناسهای رویهم انباشته شده بود ، بوی گند لباسهای مارک دار بوی گند عطرهای تازه به دوران رسیده ها ، بوی دود تریاک ، بوی گند کباب ودنبه های روی آبگوشت وگوسفندان بیگناه سر بریده ، بوی حلوا ، بوی وز وز خاله زنکها که مانند مگس دراطرافم میچرخیدند ،همه جا بو میداد وترس همیشه وهمه جا دنبالم بود/
تنها پناهگاهم اطاق خوابم بود که درآنجا احساس امنیت میکردم وموزیک بهترین مونسم بود، میدانستم شب بخانه بر نمیگردد، میدانستم موقع ناهار سرش دردامن دیگری است ،
در سالهای مهاجرت بیرحم ، او بی رحم تر شد پیچ وتابش از هم گسیخت ، باندازه کافی بیماری دراو دیده میشد وخودش میدانست ، من چندان بیخبر نبودم جایم در گوشه نیمکت با میل بافتنی ویا روی نیمکت پارک بود ، او میتوانست دردستهای من درمان شود اما ترجیح میداد بمیرد تا پیری اورا زشت نشان ندهد ، پر به زیبایی ورعناییش مینازید ،
بسیاری چیزهارا ازمن پنهان میداشت ، حتی مرگ مادرم را نیز پنهان کرد که هیچگاه نتوانستم اورا ببخشم ، با آن صورت حق بجانب به همه میگفت :
هرچه میل دارد دراختیارش میگذارم درهمه جای دنیا برایش پول اندوخته کرده ام ، او قدر پول را نمیداند !!؟دروغگوی ماهری بود .او حتی به بچه های خودش نیز رحم نکرد.
او حریفی بود که کمتر کسی میتوانست دست اورا بخواند ، اما او خوب دست همه را میخواند ، سالهای سال در بهشت نازیها خوب تربیت شده بود ، پیوندی با خدا نداشت وچندان پایبند ایمانی نبود ، همه ایمانش را چیز هایی تشکیل میدادند که هر نوکیسه ای به آنها مینازد ، درون بانکها ودرون شیشه ودکا وکنار آتش سرخ و کازینو ها وزنان خود فروش وخواننده های تازه از راه رسیده ، که باو هدیه میدادند! .
گذشت روزگار بمن یاد داد وآموخت که همه چیز را به دست فراموشی بسپارم روزگار بمن آموخت که هررنجی را تحمل کنم ودوام بیاورم آن قدرت معجزه آسای رستاخیز درمن شعله میکشید واین نعمت بزرگی است .
جانهایی وجود دارند که گویی گذشت عمر ومرگ درایشان کارگر نیست ، نه هیچ زحمتی وحقارتی ونه هیچ آلودگی ، آنهارا خم نمیکند ، هنگامیکه غم بسراغشان میاید آن پوست مچاله شده از هم میشکافد ومی افتد وپوست تازه ای جای آنرا میگیرد ، زندگی با او مانند یک فیلم بی سر وته از جلوی چشمانم میگذرد ، بی هیچ احساسی ویادردی ویا تاسفی.
از او حتی بنام یک انسان هم نمیتوانم یاد کنم ، هرچه بود درحد همان تجاوز بود، متجاوزی بیرحم وبی وجدان .
سه شنبه / 14/5/2013 میلادی / ثریا ایرانمنش ( حریری) !