جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۱

خرم

باید شمعی دیگر روشن کنم ، برای شمع فروزانی که خاموش شد ،  " مهندس همایون خرم " او نیز از میان ما پر کشید وبسوی ابد شتافت ، مردی که هرچه درباره او گفته ویا نوشته شود کم است .

یک شمع نمیتواند تابندگی روح وبزرگی وعظمت اورا نشان دهد

او به موسیقی احترام میگذاشت وهیچگاه خودرا آلوده نساخت نه درکافه ها ونه نایت کلاب ها ونه درکنار منقل ومحفل ، او به راستی یکی ار ارکان وستون محکم موسیقی سر زمین ما بود .

نگاه آتشین بردار از چشم گهر بارم /

که خود من شعله سوزان دراین قلب حزین دارم /

زپیش دیده ام بگذر ، به حال خویشم بگذار/

که دیگر تاب غم خوردن ندارد خاطر زارم/

من امشب بی خوداز خویشم  /

تنها یکبار من افتخار این را داشتم که باتفاق همسرش یکشب از ایشان پذیرایی کنم ، تازه آخریین ساخته خودرا به بازار فرستاده بود با صدای گرم الهه وآواز شهیدی  .

روانش شاد وعمر خانواده  اش دراز باد .این ضایعه را به همه هنرمندان شاگردان دوستان و به همسر وفرزندان او از صمیم قلب تسلیت میگویم .                              ثریا حریری / اسپانیا/ جمعه 17/1/2013

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

آداب دزدی

از پشت پنجره وشیشه های کدر به آفتاب بیرنگ زمستانی نگاه میکنم که آهسته میاید وسریع میرود تا درآنسوی شهر بر پیکر گوژ پشت ها وکج وکوله ها بتابد ، من از گرمای درونم استفاده میکنم .

دنیا همین است برد وباخت باید بازی را بلد بود وبا همه چیز بازی کرد با بیماری ، با پول ، با سیاست  هر روز یکنوع بیماری نورا بتو نشان میدهند وآنرا به رخ تو میکشند مانند پولهای باد آورده  آنرا بتو منتقل میکنند  تا  غصه بخوری بد بینی را مانند سم زیر پوست تو تزریق میکنند ، باید خیلی خون تو پاک باشد وجریانش تند تا این میکرب را از خود دورسازی .

حال آفتاب زمستان ، آفتابی که من دوست دارم از پشت پنجره اطاقم به درون بتابد از من گریخته باید به گرما های دیگری بیاندیشم به گنجینه های اطرافم پر به ادبیات نمی چسپم ، چرا که طبقه جامعه نوین این خریداران تازه ادب ، مردمی نادان وبی کاره وهرزه گردند میل دارند بخندند مرز زندگی آنها تاهمین حدود است  وراجی خاله زنکهای دور میزهای وسیع شو های تلویزونی وآواز های پیش وپا افتاده از قاره افریقا رقص های بومی صحرا نشینان ، دیگر کسی به والس نمی اندیشد زندگی میان آن موسیقی ووالس آداب سختی دارد زندگی را باید آسان گرفت قلابها روی دریاچه وطعمه ها فراوان راحت میشود طعمه گرفت .

هر روز یک خبر تازه یک شورش تازه ویک ( دزدی ناب) تازه که مبالغ هنگفتی به کوهای آلپ میروند تا اسکی بازی کنند ؟! جابجایهای ناگهانی سیاست ایجاب میکند ، دسته هایی که درآخور سرگرم علف خوردن میبانشد ، جای خودرا به دیگری به دسته وگروه دیگری بدهند ، کیفها ، ساکها ، چمدانها لبریزاز( کارنامه !!! )ولیاقت نامه ! وشمش طلا وجایزه ها بسوی کشور متمدن وبانک بزرگ در سرزمین کوهستانی آلپ روان میشود .

مادینه های بی شعوری که سینه هایشان زیادی پر  وباسن آنها خیلی بچشم میخورد  پیرهنشان تا روی ناف بازومیدانند که چگونه زیاد بگیرند وکم بنویسند به دنبال ارباب روانند.

شب گذشته با خدا مانند هرشب گفتگو داشتم ! ندایی بمن رسید که " ای بی ثمر من ترا آفریدم مانند همه ، با دوچشم ، دو دست ودوپا ، یک دهان ویک زبان گویا وویک حنجره باز ، یک پیکر زیبا وتو نتوانستی آنطور که باید آز آنها استفاده کنی تنها به " دامن من چسپیدی "، بنا براین یکی یکی را ازتو پس میگیرم وبه کسی میدهم که بتواند آنهارا بکار گیرد من بنده ی اینگونه مانند یک درخت صنوبر نمیخواهم درجنگل از این درختهان بلند که سر فرود نمیاورند زیاد است  ، امروز صبج چشم چپم اشک میریخت وسرخ شده بود ودیگر .......هیچ . اوراست میگفت بازی را بلد نبودم ، بد بازی کردم .

                                                                   ثریا. اسپانیا. پنجشنبه 17/1

 

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۱

تکمله

ناله کردم : آفتاب .... آی آفتاب / برگل خشکیده ای دیگر متاب

تشنه لب بودیم واو مارا فریفت /درکویر زندگانی چون سراب " فروغ فرخزاد"

-----------------------------------------------------------------

احتیاجی بتو نداریم ، نمیخواهیم دیگر بمانی ، میتوانیم با خودمان تنها باشیم ، توزیادی مانده ای ، پر زیادی ، باید جای را خالی کنی .

آخ......هنوز دستهایم وپاهایم قدرت دارند ، هنوز بازوانم میتوانند ترا  وشمارا حمل کنند ، تنها قلبم ، بلی ، قلبم زنگ خطر را به صد ا درآورده شبها مرا بیدار نگاه میدارد تا گوش به شکوه هایش بدهم .

شکوه هایش کم نیستند بد موقعی تنها شد . در روزگار بد اقتصادی در روزگار سیری ناپذیری آدمها  ، اقتصاد همیشه چهره انسانی ندارد مشتی غول بی شاخ ودم آنرا دردست گرفته اند وتو با این بازوان نحیف درکاوشی ؟

امروز همه به میکربهایی که درگردابها شناورند عادت کرده اند از روشنایی روز فراریند همه چیز ساختگی وبی ریشه است  فر آورده های ساختگی وشما هستید وغرورتان .

در من چیزی کم نشده وهیچ چیز فراموشم نمیشود چیزی را هم گم نکرده ام حسابم همیشه با همه درست وصاف بوده است .

اما.....صندوق پرشده ، دیگر جای ندارد . طوفان فرا میرسد .

                          ثریا ایرانمنش "حریری" / اسپانیا/ شانزدهم ژانویه 1913

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۱

بینوا

مدتها ست که دیگر اخباررا نمی بینم نه از تلویزیون ونه از رادیو به آنها توجهی ندارم تنها گاهی روی سایت های ین المللی آنهارا میخوانم ، درد کمتر است !

بینوابان موزیکال برنده جایزه های رنگا رنگ شد  ومن درفکر این هستم اگر " ویکتور هوگو" اثر فنا پذیر خودرا که آلودگیها وکثافات زندگی مردم فقر زده واربابان خدمت را به رشته تحریر درآورده میدید که به همراه ساز وآواز ودهل یک کمدی تراژدی مسخره  درآمده بطور قطع ویقین دوباره میمیرد ویا ازنوشتن پشیمان میشد .

خوب در دنیایی زندگی میکنیم که همه چیز درآن امکان دارد واتفاق میافتد بنا براین نباید بد فکر کرد همین فردا ست که پرنس آندره در " جنگ وصلح " تولستوی دایره به دست میگیرد ولرگی میرقصد وسپس صاحب جایزه میشوند کسی که نیست از آنها باز وخواست کند.

نصیب وبهره من از این دنیای بی معنی وبلبشو وسر  تا پا دروغ همان سکوت است .

زندگی ها همه درخطرقرار دارند دیگر کسی خودرا ملزم نمیبیند که به کار خطیری دست بزند دیگر کسی قدرت " گل  کشیدن وآجر بردن به بالاترین طبقه اهرام را ندارد خوشبختانه " تکنولوژی " کارهارا به بهترین شکلی انجام میدهد .

امروز همه در پناه " بیکسی " وتنهایی بسر میبرند چه بسا قبل از اینهم دیوارها سست وهرزمان ممکن بود که یک زمین لرزه همه چیز را بهم بریزد چه کسی باور داشت که پس از جنگ جهانی دوم دنیا ومردم آن باین صورت تغییر شکل وتغییر ماهیت بدهند ؟ نمیدانم شاید درآن زمان هم دنیا به همین گونه بوده وتاریخ مارا فریب داده است  چه بسا از اینهم بدتر بود امروز دوربین  هااجازه ورد به همه جارا دارند شاید دران زمان هم جهان بر  پایه یک قرار داد احمقانه وخیانت وجنایت شکل میگرفت همه چیز سست ولرزان وبی بنیاد وهیچ چیز درجای خود قرار نداشت درغیر این صورت جنگی درنمیگرفت .

امروز به کجا میتوان چنگ انداخت وچه چیزی را میتوان در مشت گرفت  آغوشها همه به روی هم بسته است همه بی شکل وسست عنصر رویهم می غلطند تنها دستهایت را کثیف میکنند واگر باین مردم وچرخش جدید آنها نزدیک شوی سنگ بسویت پرتاب کرده ویا انکه ترا درخودت میکشند ویا درلجن آنها فرو خواهی رفت .

زمانی فرا میرسد که تو ( خودت هستی)  با یک دنیای وسیعی که پشت سر گذاشته ای سر سختی میکنی میخواهی بیرون  بروی اما به درون کشیده میشوی درها همه بسته اند آنها درون خودشان مانند حشرات جان میسپارند وتو نظارگر متلاشی شدن آنها هستی ، نه همان زندگی محدود بهتر است

زندگی دو طرفه تنها یک نیاز است  تو باید بنوعی خودرا ارضا کنی ( تو دیگر بزرگ شدی بزرگتراز خودت ) امروز زمان احتیاج بتو وگذشته تو ندارد این روباهان این گرگها بد جوری بتو دندان نشان دادند اما هنوز نتوانستند گوشت ترا به دندان بکشند تنها دور تو میچرخند ترا بو میکشند حال باید آنچه را که  آموخته ای  وتجربه هایت را به دور بریزی برای کسی مهم نیست که تو "  کامل " شده ای این آپارتمان کهنه با دیوارهای کچی ارزان وگلهای پژمرده لباسهای بید خورده ( که خودت گمان میکنی بهترینها هستند ) ترا درمیان گرفته وزندانی کرده اند ازجاده اندیشه نوین دیگران به دوری وهنوز نمیدانی که "

هر احمقی بر اسب خودش سوار است وآنچه درگذشته بود ویران شده وتو باید تن باین نوآوری های احمقانه بسپاری ویا.............سکوت .

                                                                             ثریا/ اسپانیا/ 15/1

 

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۱

تجاوز

دنیا ی خر تو خری است ومتاسفانه ماهم دراین خر تو خر حضور داریم > حال مد جدیدی در مرکز هند دموکراسی زده ، شکل گرفته است تجاوز گروهی به یک زن بدبخت وبی پناه ، کجای شما درد دارد ؟ از چه چیز زن میترسید ؟ درحال حاضر که آنرا مانند یک برده با قفل وزنجیر در بغل خودتان بسته اید با آن قوانین احمقانه تان شما از نوع بهترین شیرهای این ماده گاو تغذیه کرده اید حال اورا به زیر میکشید وشلورتان را به روی ا وباز میکنید ونرینه کثافت خودرا به او حواله میدهید ، شما انسان نیستید حیوانات باغ وحش هم نیستید شما از جنگل فرار کرده به صورت انسان درمیان جمع زندگی میکنید .

چه چیزی در زن هست که شما نر هارا میترساند ؟ یک زن بی دفاع درمقابل مشتی وحشی ، حتی حیوانات از این تجاوز دسته جمعی رویگردانند آوف ، حال تهوع بمن دست میدهد  با آن پوزه های بوزینه وارتان با آنهمه ریش وموهای پر شپشتان با آن بوی گند مردانیگتان حالم را بهم میزنید .

ما زنها چه بهایی را باید بشما بپردازیم ، تنها برای همخوابه شدن با شما ؟! دیگر هیچ؟  برای این ساخته شده ایم که مارا به ارابه هایتان ببندید ؟  با اینهمه شما نرینه های مضحک چه خوب یکدیگررا درک کرده ومیشناسید وما هرکدام سر نوشتی شوم وجداگانه داریم .

چه خوب است که من دیگر میلی به شستن لباسهای چرک شما ندارم وچه خوب است که قرنها ازشما دورم ومیلی هم ندارم دستهایمرا با دستهای آلوده شما کثیف کنم ، افتخارات شما برای خودتان خوب است ، چه سیاستمدار باشید وچه هنر پیشه  وچه درلباس مردان خدا خودرا پنهان کنید میدانید که باهم کنار خواهید آمد بهم جایزه میدهید وبا هم میخوابید یک ملت تندر ست با روح سلامت باید بداند خشت اول بنارا یک زن یک مادر  نهاده است وشما جانوران از جنگل فرار کرده وبسوی تمدن پوشالی روی آورده این پیکر پاک ومقدس را آلوده میکیند  وخون پر مایه اورا میریزید بی هیچ ایمانی  قهرمانان پوشالی که میخواهید فراتر روید فراتر از کی ؟ فرا تراز چی ؟ این منم که از تو. میگیریزم  منی که تو نمیشناسی وهیچگاه هم نخواهی شناخت شما حتی هدف خودرا نمی شناسید حال جنایت بهتراست تا خیانت خیانت کمتر درد میاورد  باید تیز وتند عمل کرد آنهم نه تنها بلکه گروهی  با آن اهداف رذیلانه وآن افکار کوته ومغز پریشان وچرک خود وآن جوان 14 ساله در خلاء تهوع اورش با شما یکی میشود ، نه شما لیاقت تمدن ، صلح وآرامش وصفارا ندارید جنگ برای شما بهترین است . با پوزش ا ز تند نویسی .

                                                                  ثریا. اسپانیا. دوشنبه 14

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۱

سرور

شب گذشته با شکم خالی خوابیدم ، حوصله نداشتم با یک شیشه ماست درون تخت وکتابم ، نیمه شب  ، نه ! سر ساعت دوازده بود که بیدار شدم ، خواب ازچشمانم گریخته شکمم مالش میرفت ، بجهنم ، بگذار کمی بادش بخوابد ، بیا گناهانت را جلوی چشمانت بیاور ، آنهارا بشمار !! گناهانم ، نه دشمنانم ،  قلبم را شمشیرهای نه گانه وده گانه سوراخ میکردند شمشیر یادها، عشق ها، دوستیهای ، انکارها وشرمساری ها  وپشیممانی ها با آن طنز بیرحمانه که بر زندگی روا داشتم .

خودرا به دست اندیشه هایم سپردم ، میان آنهمه دیو ودد که دیدم تنها یک انسان بود که مرا دوست میداست ، " سرور " دوست خیاطم که جناب سرهنگ همسرش اورا قربانی یک موطلایی کرده واو با پسرش در به دربه دنبال یک پناهگاه میگشت ، من آنرا داشتم باهم خانه را تقسیم کردیم اوبه دوخت ودوز پرداخت ومن در پی نان ، آه تنها او بود که بمن بها میداد  تنها اوبود که باآن لبخند دائمیش مرا دلداری میداد وتنها او بود که مرا از ازدواج مجدد م برحذر داشت پسرش خودرا درپس پرده پنهان میکرد ، اندیشه هایم پرواز کردند بسوی " لیلا" خانم که مرتب میخواست بداند چه عطری مصرف میکنم وچشمانم را چگونه آرایش میدهم وچرا اینهمه مژگانم بلند است خود او ساعتها وقتش را صرف آرایش چشمانش میکرد با خط های آبی خاکستری طلایی وسفید وپالتو پوست ویزون وبنز کورسی اش وهمسرش ومادرش وپدرش >

در یک دم همه آن تلخکامیها بمن روی آوردند بیاد سرور اشک ریختم گرچه از هم جدا بودیم اما دلهایمان بهم نزدیک بود .

او درخیاطخانه اش مرتب کار میکرد ومیگفت : عیبی ندارد اگر پاهایمان دربند است  دستها وسینه هایمان  باز است مینتوانیم از آنها استفاده کنیم کار وظیفه زندگی است واین کار کردن جز با مرگ پایان نخواهد یافت ، تنها میتوانیم خودرا از چنگ زالوهای خونخوار رها کنیم .

امروز او نیست تا مرا دلداری بدهد ؛ او نیست تا مرا بستاید دیگر هیچکس نیست .شب وروزم درانتظار میگذرد .

لیلا خانم میپرسید از چه میترسی ؟ میگفتم از نا امنی ، من هیچگاه احساس امنیت نکرده ام ، برای آنکه مرتب جابجا میشدیم ، شهر  به شهر  دیار به دیار تو درکنار مادری مهر بان که همه خیانتهای پدرت را نادیده میگرفت بزرگ شدی من درکنار مادری که از خیانت روی گردان بود ومیخواست خودش باشد من همیشه درخوف ووحشت بسر  میبردم از نگاه زنهای پر واری که ازدادن خانه بما خوداری میکردند ؟ آه ...چه خوشگل است فردا یا پسر م یا شوهرم را از راه بدر میکند ،

شب گذشته به نبردهای طولانی زندگی می اندیشیدم وامروز صبح با یک دوش آب داغ همه اندیشه هارا بیرون راندم وتنها به او فکر میکنم " سرور "

                                                                         ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 13