پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

اسطوره

بت پرستی واسطوره سازی درکشورهای نظیر سر زمین ما یک امر عادی است ،  از میان حقایق بلند پایه آنچه را که باید گم میکنیم  وآنچه را که به خیر وصلاح مملکت است فراموش مینماییم ویا نباید به زبان بیاوریم حقایق را باید دردرون خود نگاه داریم همچو پرتو ملایم آفتابی که زیر ابر پنهان است واین حقایق نور خودرا کم کم گم میکند.

من منکر زشتی کشتن وشکنجنه کردن آدمهایی که میل داشتند حرف بزنند ، نیستم ، اما باید تاحدی آنهارا بزرگ نمود وسپس در کتاب تاریخ جای داد .

همه کمانی را به دست گرفته اند وهرسال وهرماه وهر روز  پیکانی دردرونش جای دادهد بسوی هدف خود پرتاب میکنند.

بارها میل داشتم بنویسم که بااین کوشش های انفرادی باید مبارزه کرد اما کسی گمان نکنم توجهی بمن واین نوشته ها داشته باشد با یک روش انفرادی نمیتوان به مبارزه برخاست وبرضد جهل ونادانی وتقلید جنگید باید گروه هایی تشکیل شود واین گروهها فورا انشعاب پیدا کرده مشغول پرچانگی های خود میشوندبهترینشان یکدیگرار نابود میسازند ویا میکشند درآن میان شاید چند تنی مردان شایسته  وسر شار از نیرو وایمان  بوده باشند ویا ساخته شده اند برای رهبری  بی آنکه گله ای داشته باشند.

امروز همه فضیلتهای اخلاقی درمیان لجن های احساسات پرشور گم شده اند وهیچ از خود گذشتگی وجود ندارد هیچکس نمیخواهد پیش سایرین سر فرود آورد ودرعوض برای جلب مردم نادان وهوادارانی که نمیدانند چرا وبرای چه جلب این اسطوره شده اند باهم ستیز میکنند آنهم نه زیر ضربات دشنه دشمن  بلکه زیر ضربات خودشان واین از همه اسفناکتر است .

استادان ، شاعران ونویسندگان وادیبان ونمایشنامه نویسان آموزگاران صنف های کوچکی تشکیل میدهند که خود باز به صف انفردای بر میگردند وهرکدام درخانه اش را به روی دیگری میندد.

در سر زمین ماهیچ اتحاد واتفاقی شکل نمیگیرد مگر با زور اسلحه وفشار زندان وشکنجه ودست آخر مرگ ومتلاشی شدن زندگی ها.

روز ی دراین گمان بودم که مردم سر زمین من برای کینه ساخته نشده اند امروز میبینم که کینه ها شدیدوعقده ها باز شده ودیگر آن نیستند که بودند نبوغشان بر باد رفت وبجایش یکنوع آنارشیزم زهر آلود نشست.

آن بر گزیدگان خاموش ماندندوخاموش شدند وبه زمین فرو رفتند امروز یکنوع بردباری فیلسوفانه آنهم برای کسانیکه که دیگر دندانی برا جویدن گوشت یکدیگر ندارند وتنها به هوای آزاد وآفتاب خزان ودرآغوش گرفتن یکدیگرپشت به دشمن کرده اند.

                                                ثریا/ پنجشنبه

 

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

طاعون

هر روز صبح کار من  این است که به اخبار  روزانه گوش کنم وسپس دردکشیده وخسته از جای بلند میشوم وتمام روز را به تلخی میگذرانم دنیای ویرانه ها ، دنیای زباله ها ودنیای هرج ومرج وخود فریبی مردانی که بر بالای سکو ها درهوا دست تکان میدهند وبخیال خود حاکم وفرمانراویند .

دنیای دزدان دربند واز قید با وثیقه آزاد شده وبا افتخار راه میروند دنیای حبس وکشتار بیگناهان که گناهشان هیچ است وتنها اسرار هویدا کرده اند .

امروز دیگر از آنهمه شکوه وجلال وحتی درختان کهن چیزی برجای نمانده است  دیگر از فراز ونشیب شهرها ودهکده ها که دست طبیعت آنهارا آراسته بود غیر از علفزار های نیمه سوخته چیزی  نیست .

تابستانها بجای فرش گسترده چمنزار آفتابی سوزان جنگلهارا به آتش میکشد وهرچه را که سر راه است ویران میسازد. آن کاخهای باشکوه که به دست مرمانی ساخته شده بود که مانند امروز ما  با غم وشادی  جهان آشنا بودند امروز از این کاخ های با عظمت جز برجی حقیر وناچیز که گذشت ایام بر آنها خاک مرگ آورده ودست روزگار از شکاف آنها گیاهان خود روی را بیرون کشیده چیزی برجای نمانده است .

اکنون روز شسروع میشود افق به رنگ ارغوان درآمده وبه زودی آفتاب بالا خواهد آمد ودرکنارش ابرهای سنگین وسیاه ، هردو به مبارزه برخاسته اند دیگر روح خورشید هم کمرنگ شده است .

زندگی ، ترک تدریجی آن چیزهایی است که از مجموعه خود زندگی پدید آمد ولا جرم امروز نیروهای تازه رسیده با دیوانه گری همه چیزرا ویران میسازند.

سر هر گذر زنی یا مردی دست بسوی تو میاورد وچیزی طلب میکند وباید زیر لب گفت :

ببخش مادرجان یا پدر جان دیگر چیزی ندارم که تقدیم تو کنم خودم هم دارم از دنیا گدایی میکنم از دولت سر تازه به دوران رسیده ها ونو پاها ونو کیسه ها وآدمهای گرسنه ای که همه عمر درآرزوی یک لقمه نان بودند وامروز سفره های رنگین آنها به پهنای یک شهر است .

اینها همه از دولتی سر ویرانگری ها وکشتارهاست .

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه اول آذرماه 91 . 21 نوامبر 12

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۱

راز شب

یک فیلسوف آلمانی عقیده داشت که : زندگی تنها دو نیمه است ، نیم اول بامید آینده ونیم دیگر تاسف بر گذشته وآنچه از دست دادیم .

در زمانه ما ، معنی همه چیز دگر گون است ، همیشه درحال ترس ، یا نومیدی ویا امیداوار بودن ، تمام اوقات یاد خاطرات گذشته وسپس نالیدن ، پشیمانی ، همیشه یک هوس تازه داشتن وهرگز از زندگی راضی نبودن مرتب در پی لذات دروغین وآه کشیدن وهیچگاه به دنبال حقیقت نرفتن ، حقیقتی که دردل هرکسی نهفته است . خودرا به بیخبری وبی خردی زدن تنها درساعات غم ورنج وغم بیاد کسی افتاد ن ،  ماهیت زندگی برباد رفته و این است معنای وجود انسان .

چرا اینهمه تنها ماندم ؟ برای آنکه هیچگاه به دنبال شهرت وپول نرفتم این یک افتخارو حقیقت زندگی من است نه شهرت دروغین را خواستم ونه پولهای باد آورده را وهیچگاه سر تسلیم  درمقابل کسی یا چیزی جز بر آستانه عشق فرود نیاوردم.

درتمام عمرم عشق ، عشق حقیقی مرا از خود دورساخت وعطش آن دردلم زنده ماند ، امروز تنها جز سایه ی از همه آنها که دوست میداشتم ودوست میدارم بیش بجای نمانده است.

امروز دیگر از هیچ کس وهیچ چیز باک ندارم نه از سردی وجود دیگران ونه از گرمی آتش سوزان ونه از تاریکی شب ونه از مرگ .

آنچه مرا به هراس میاندازد روشنایی روز وغوغای بیهوده زندگی است.

تنها به هنگام شب جرئت خودرا باز میابم ودریای پهناور  زندگی را به مبارزه میطلبم .

امروز اگر اثری قابل ماندن از خود بیادگار بگذارم این اثر زاده همان تاریکی شب است ووای به وقتی که شب نیز دست از حمایت من بردارد ومرا باخودم تنها بگذارد، آنگاه دیگر زنده نیستم.

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه  20 نوامبر " از دفتر یادداشتها "

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۱

بپذیر!

سر کوچک وزیبایش مانند یک دسته گل روی گردن بلورین وسپیدش جای داشت . با دوچشم درشت خود که همچنان دوعقیق درخشان درگودی میچرخید بمن نگاه میکرد ، لبخندی مزورانه بر لبانش نشسته بود .

با چشمانش  بمن میگفت " میدانم آرزو داری همین الان مرا درآغوش بکشی ، ببوسی وببویی وبوی خوش زندگی را دربناگوش من احساس کنی ، اما من بتو اجازه این کاررا نمیدهم ، هر گاه بسوی من آ مدی فورا صدایم را بلند کردم ورویم را برگرداندم ،

منهم با چشمانم باو گفتم : میدانم که میدانی ومیدانم که تو از تبار ما نیستی تو از تبار همان سنگهای مرمر سپیدی که در بالا ترین نقطه زمین ونزدیک به آسمان بوجود آمده اند . منهم اصراری ندارم ترا درآغوش بگیرم گذشت آنزمان که بچه ها بازوهای بی قدرتشانرا بسوی ما بلند میکردند وما آنهارا درپناه خود قرار میدادیم با بوسه ها ونوازشها ، نه منهم اصراری ندارم ترا درآغوش بکشم وببوسم وببویم وبوی خوش زندگی را از بنا گوش تو احساس کرده مانند یک رایحه عطر دلپذیر به درون ریه های بیمارم بفرستم ، نه ! منهم اصراری ندارم . ، درعوض بوسه ها وآغوش پر مهرم را بسوی فرزندان سر زمینم میفرستم که فریاد برمیدارند ، بندهارا از پای ما باز کنید ، مارا آزاد کنید  کودکانی درانجا زیر خروارها خاک وشن وماسه وبرف وبوران جان میسپارند ودرانتظار یک آغوش گرم هستند .نه عزیزم من ترا با آن چشمان زیبایت تنها از دور آنهم بوسیله عروسکهای نقاشی شده روی  موبایل روی اسکایپ روی آی فونها روی آی پاد وآی پد ها !!!!! ها  در بغل میفشارم ، مانند بقیه.

ثریا. ساکن اسپانیا . یکشنبه  18 نوامبر

 

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

جنگ ، جنگ

دیروز ، همسایه من با صورتی چنان وحشت زده پیش من آمد که باهیچ زبانی شرح آنرا نمیتوانم بیان کنم .

تنها یک لحظه میان درد وتب چشمانمرا باز میکنم تا صورت اورا درست ببینم  امااز دیدن چهره اش چنان دروحشت فرو میروم وسرمرا زیر لحاف میکنم تا چهره اورا نبینم ، نه همسایه من صورت نداشت چهره نداشت همه ترس بود ترس بود ووحشت.

همه دهان او میلرزید گویی پوست وگوشت صورت او از روی استخوانهای فکش کنار رفته بود با زهر خندی که از زهر تریاک نیز تلخ تر بود گفت "

این خود جنگ است ، میفهمی خود جنگ واینکه میبینی دوباره روی کار آمده  جنگ است بصورت آدمی.

باران باشدت میبارید دستها وصورت من همچنان  داغ بودند وسرم گیج میرفت نمیدانستم از کی حرف میزند .

او ادامه داد جنگ ، جنگ شروع شده است ، من آخرین نیروی خودرا از دست داده بودم با تمام قدرتم از جا برخاستم پرده هارا بالا کشیدم ، باران  آسمانرا سیاه کرده بود و میبارید .

برای زن همسایه بیت المقدس یعنی همه دنیا ، دنیای او درهمان شهر است حال مورد حمله قرار گرفته موشکها بسوی شهر ودیار او حمله کرده اند ،

همچنان آرام ونگران اندک انک آرامش خودرا به دست آوردم وگفتم ، نه ! جنگ نبود یک آتش بازی  ویک فشفشه به هوا پرتاب کردند ، جنگ نیست

دلم هوای یک سوپ داغ را داشت باید بلند میشدم وخودمرا به آشپزخانه میرساندم وچیزکی بنام سوپ داغ درست میکردم ودرهمین حال بفکر گرسنگان وبیچارگان وبدبختهایی بودم که هرروز بخاطر هوی وهوسهای مردان بالدار! تعدادشان رو به افزایش است . وجنگ برای عده ای یک نعمت بزرگ .

وهمسایه همچنان زیر لب نجوا میکرد : این جنگ واقعی است که شروع شده جنگ است خود جنگ باید بفکر آذوقه باشم وجایی که پنهان شوم .

ثریا / شنبه

جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱

تب عشق

از عمر بسی رفت وما هیچ ندیدیم /افسوس که دراین راه بیهوده پریدیم

از شست کماندار ، بیهوده پریدیم / چون تیر خطا سرکش ومستانه رمیدیم

یک سینه سخن بر لب خاموش نشاندیم/ یک ناله بکام دل غمگین نکشیدیم

داد یم جوانی وگرفتیم غم ودرد/ این بود متاعی که چنین نقد خریدیم

----------------

هر گز باورم نبود این صبح آرزو/ آرام بر سیاهی شامم قدم نهی

برداری ام سبک زدل خسته درد را /آهسته بجام شبمم صبحدم دهی

آرام یافت نقش خیال تو نرم نرم /بربیکران بستراندیشه ام

------------ شاعر ! ناشناس ؟

چکنم با دل خویش ؟

که غمین میشود اندر غم هر غمگینی

هم غم گرگ دهد رنجم  وهم غضه میش

چکنم با دل خویش ؟

دردلم هست هوس که رسد درهمه احوال به درد همه کس

چه امیری متمول چه فقیری درویش

چکنم بادل خویش ------------------ابوالقاسم حالت

-------------

ثریا. اسپانیا/ پنجشبه / با تب وسر درد وبیماری !!!!!