یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۱

ایران کاست

دیروز دخترکم اینجا بود ، خسته ، بیمار وپژمرده ، میگفت دیگر نمیکشم از ساعت هشت صبح تا شش بعداز ظهر درآفیس وسپس باید برگردم بچه هارا ازمدرسه بگیرم به آ نها شام بدهم آنهارا حمام کنم و......تمام شب خسته نمیتوانم بخوابم .

سپس گفت اینجا عده زیادی ایرانی آمده انده با خانه هایی گرانقیمت که میخرند یکی از آنها تنها پنجاه هزا یورو خرج آشپزخانه اش کرده ، خیلی مایلم ببینم چه نوع آشپزخانه ی است ؟ مادرجان این پولها از کجا میایند؟

گفتم نمیدانم عزیزم اگر منبع ومنشا ء رودخانه را پیدا میکردم شاید منهم شمارا به آنجا میفرستادم رودخانه ای که درآن آهن ، مس ؛ نفت ، گاز وسایر مواد مخدروسیا ستهای آبکی وسکت های مذهبی  پیدا میشود کم کم باید اینجارا نیز ایران کاست نامید تهرانجلس دیگر تمام شد .

سی سال پیش تنها چند ارمنی فلک زده که بکار بافندگی ویا فال گیری مشغول بودند باینجا آمدند  وامروز صاحب خانه های بزرگ ویلایی واتومبیلهای شخصی با مدل بالا میباشند ، طفلکی ها سخت کوشش کردند ونخ هارا خوب بهم تابیدند؟!

و....ما حتی نتوانستیم خانه کوچک خودرا هم نگاه داریم بانک آنرا از ما گرفت ،

عیزیزم چیزهایی هست وکارهایی هست که از عهده ماساخته نیست ما همه عمر کار کرده ایم وبا پول زحمتکشی نتوانستیم حتی یک قابلمه بخریم.

من سوختم ، وشمارا نیز به آتش خود کشیدم ،

نمیتوانستم باو بیشتر چیزی بگویم تنها سکوت کردم ، گاهی سکوت بهتراز کلمات خودرا نشان میدهد.

بلی کم کم باید خودرا درگوشه ای پنهان کنیم تا ازچشم اعیان زاده های امروزی دور بمانیم ، به پسرم گفتم بچه هایت را بردار وبرو بجایی که کسی نباشد به دخترم گفتم تو هم برو اینجا دیگر جای زندگی نیست یک تماشا خانه یک تاترکثیف ومتعفن شده وجایی برای انسانها نمانده حیوانات گرسنه ای باینجا حمله آورده  ودرکمین نشسته اند تا به یکدیگر حمله کرده وآنهارا پاره پاره کنند ، پادوهای کوره پز خانه وحلیم  وکله پاچه خور امروز صاحب کیا وبیا شده وخودرا از اعقاب مالک اشتر میخوانند و........ سکوت

اینجا جای نفس کشیدن نیست واربابان وصاحبان اصلی خانه اگر روزی وروزگاری به یک گردن بند بدلی یا یک بسته پسته راضی میشدند امروز با یکصدهرار یوروهم راضی نیستند تا کارهای مالیاتی ، اقامت وغیره را انجام دهندآنها هم مانند روباهان گرسنه بو کشیده ومیدانند صید کجاست ، بهتر است شما ها هرچه زودتر خودرا بجایی دیگری برسانید ، هرچند همه جا روباهان دزد لانه کرده ودرانتظار طعمه اند.

نه در این دنیا نمیتوان انسان ماند وبا روح انسانی زیست ، نمیتوان با کلمات وواژه ها خودرا سرگرم کرد دنیای بخور بخور وببر ببر وبکش وبکش است با ید زرنگ بود ومانند گرگ درکمین طعمه نشست . وما سیر تراز آنیم که به این لاشه ها احتیاج داشته باشیم.

ساعت سه وپنجاه ونه دقیقه صبح روز 14 اکتبر / ثریا/ ساکن شهرک نشین اسپانیا

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

گناه من

دوباره شب گذشته دچار کابوس شدم  پوری - ایرانا- پریدخت وفرشته وژنرال پنبه با همراه پسرش تهمتن که بشکل مردان سیفلیسی بود _ با حال تهوع بیدار شدم چه موقع این کابوسها مرا رها خواهند کرد واین آدمها  نقششان درویرانی سرنوشت من چه بود ؟

بیاد معشوق خیانتکار افتادم بطور قطع امروز زمینهای مرا با قیمت بالایی فروخته یا میفروشد وبساز وبفروشی راه انداخته برای ابد خود وخانواده اش را بیمه کرده به همانگونه که خانه بزرگ وتنها دارایی مرا فروخت وپولش را بالا کشید

امروز محکمتر به سیمهای سازش میکوبد بی نکه به پشت سر نگاهی بیافکند

بیاد خانقاه افتادم درآنجا به کار گل مشغول بودم ونوشتم که :

مصلحت نیست کز پرده برون افتاد راز / ورنه درمحفل رندان خبری نیست که نیست .

خرقه پوشان همگی مست گذشتند وگذشت / قصه ماست که بر سر هر بازار بماند

میبایست تحفه های بزرگی هدیه میدادم تا بکار گل مشغول نشوم ؟؟؟؟؟؟

بیاد دوستان مذهبی خود دراین شهر افتادم ..... بهتر است چیزی ننویسم .

بیاد وجیهه افتادم حال روحش درجهنم با فرشتگان جهنم محشور است . کتابهای  محمد مسعودر ا که میخوانم مبینم همیشه همان بوده  وهمان است و همان خواهد بود.

بیاد همسر مرحومم میافتم  وای چگونه میتوانست مردم را شتشوی مغزی بدهد وچگونه میتوانست مرا تا مرز مرگ ودیوانگی بکشاند ؟

بیاد تولد اولین نوه ام افتادم .....آه چه روز بزرگی بود

حال تنهای تنها هرشب دچار کابوس میشوم ونمیدانم به کدام یک از روزهای زندگیم بیاندیشم که درآن خوشی بود تا ازیاد آوری آن روزدر دلم شوری پدید آید.

سرنوشت بدجوری مرا ببازی گرفت امروز صبح زود بیدار شدم وگفتم

سر انجام تو پیروز شدی ومن تسلیم دیگر مرا رها کن خسته ام خسته .

شب همه شب دچار کابوسم وترس وخوف وصبح با سینه ای دردناک به آیینه نگاه میکنم .

آینه در انتظار بزم سحری

دم به دم از چهره ام می زود سیاهی را

تا که شود جلوه گاه صورت دلخواه

طرح صلیبی درون آیینه رقصید

داغ سه گل میخ بر صلیب هویدا

گاه از محراب مردی قصه ساز

گاه در پیکار گرم رنگها

گاه نقش چهره ای در گرد راه

تک سواری در کف تیخ آخته

زنی تنها درپیچ وخم زندگی

دور تر دردیده ی پندار من

در نبرد ناکسان جان باخته ......... ؟

هنوز باید صلیب را بردوش بکشم تا بتوانم از پل بگذرم ایکاش این کابوسها مرا رها میساختند ، رها میکردند ومیگذاشتند دمی بیاسایم .

گناه من چه بود؟ گناهم زن بودن - زنی تنها در صحرای جنون .

ثریا/ قصه روز شنبه / ساعت هشت صبح

 

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

12 اکتبر

هر سال در روز دوازدهم اکتبر جلوی تلویزیون می نشینم به تماشای رژه ارتش وسان دیدن شاه  اسپانیا به همراه خانواده اش وبالا رفتن پرچم اسپانیا و نهادن تاج گلی بپای برج سرباز گمنام بیاد کشته شدگان درجنگهای اجباری یا اختیاری  وبی اختیار اشکهایم جاری میشوند

روزی ما هم ارتشی داشتیم ، روز مقدسی بنام روز ارتش داشتیم وسر زمینی وپرچمی که همیشه دراهتزاز بود.

با دیدن رژه سربازان وگارد شاهی وسواره نظام آرزو مییکنم سردرگوش یکا یک سواران  بگذارم وبه آنها بگویم هیچگاه

 پشت به ملت خود  نکنید ، هیچگاه رهبر خودرا تنها مگذارید شاه بیمار وخسته دوساعت تمام با لبخندی بر لب ایستاد ، آیا او نیز از ملت خود راضی است ؟ البته که راضی است او برای ملت زنده است وهمه چیز خودرا از ملتش دارد ، دین از سیاست جدا شده آنها کار خودشان را میکنند واینها سر گرم کار خویشند .

امروز روز بانو پیلار نیز هست که برایش در ساراگوسا جش گرفته  درضمن ارتش را نیز حمایت میکند؟

حال امروز  تماشاچی مردمی هستم که با عشق به سر زمین خود آنرا ازهجوم همه اقوام حفظ کرده اند اگر چه از حکومت ناراضی باشند اما عاشق وطن خود بوده وهرکجا بروند آنرا با خود میبرند

آوای مردگان

به موسیقی ایرانی که گوش میدهم دست روی هرکدام که میگذارم میبینم از دنیا رفته اند ، درحال حاضر این مردگانند که برای ما مینوازند ومیخوانند ، این رفتگانند که برای ما گریه میکنند و به آروزها ی گم شده ما میخندند .

حلقه بر هر درزدم ، در وانشد

مشت برهر درکوفتم ، درباز نشد

هیچ آشنایی درچشم من  درآن خانه نبود

هیچ بانگ پایی برنخاست تا بگویم آشناست

این نقش پای رفتگان است اینجا

که نقش بسته بر روی خاک

پر پرزدم تابشکنم دیوار شب را

من بودم ودل بود وشوق پرواز

خانه ای دیگر نگاهم را بسوی خود کشید

آنجا که بگوش من نسیم ، افسانه میخواند

حلقه بر درکوفتم ، درباز نشد

هیچ بانگ پایی برنخاست

بار دیگر چشم بر جای پای رفتگان دوختم

که نقش نو بر خاک زدند

میخواستم این شب شوم را بشکفم

با پرده های رنگین گلها

سالها درچشم من خفته

رویای شیرین من غیر از یک فریب نیست

اینجا مزار جاودان رفتگان دیرین است

دل من مرد ودرمن مرد شوق زندگانی

نه ، هیچ آشنایی با چشم من همراه نیست

به دل گفتم سرودی تازه سر کن

گفت دیگر فریب تازه ی نیست

هرچه بود وهرکه بود مرده بود

یا رفته بود !

یاران عزیز ، گناه من چه بود؟

ثر یا/اسپانیا/

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

یک جواب

دوست نادیده وعزیز ، با آنکه من روزانه وگاهی یک روز درمیان وزمانی که حوصله داشته باشم چیزکی مینویسم تا تو بخوانی ، اما امروز دریغم آمد جواب ترا ندهم.

من ریزه خوار ونشخوار کننده دربار  گذشته نبودم ، همه عمرم درتلاش معاش میگذشت تا اینکه به یکی از ( شما ) ها برخورد کردم کسیکه  با خانواده اش از ناف استالین گراد برای جا سوسی وبردن جوانان ما به سوی آبهای یخ بسته  آمده بود ، فورا از او جدا شدم سپس دوباره به تلاش پرداختم  اما حقوق ناچیزم کفاف زندگی من  وخانواده را نمیداد  تا گلو درقر ض فرو رفته بودم به ناچار اولین شاخه ای که بسویم خم شد آنرا گرفتم به گمان آنکه  با مردی جسور  وپر شهامت بر خورد کرده اام با کمال تاسف  مردی را دیدم مقوایی وتو خالی ومانند باد باکهای بچه ها درهوا  پرواز میکرد بارها گفته ونوشته ام که من فرزند کویرم کویر هم مردمانی ساکت وسر به زیر وزحمت کش دارد من از نسل اولین ها هستم اگر چه باید گفت که این توصیف برای نشان دادن تضاد دو برخورد وهم انگیز میباشد مردی  ومردمانی که با آنها برخورد داشتم خودرا تافته جدا بافته میدانستند وکوشش رقت انگیزی بکار میبردند تا غرور ناچیز  خودرا ارضا کنند برای من همه چیز بیهوده ومسخره بود روزی که با او برخورد کردم دریک لحظه واپسین غروب زندگیم خورشید با مهربانی به زندگی ساده وبیروح من درخشید وچهره آنرا روشن کرد سپس وارد تاریکیها شدم روشنایی فرو نشست دیگر نور کافی برای دیدن ونفس کشیدن نداشتم هنوز کلمات پر معنا ونکته پرانیهای آنهارا درست درک نمیکردم  مانند یک شاخه بید لزران درکنار باد پر خاشاک آنها میلرزیدم .

هنوز شبها دچار کابوس آن روزها هستم وهنوز روح ملعون وپلید او وفامیلش  مرا رها نکرده است بنا براین هیچگاه نمیتوانستم جیره خوار دربار باشم اگر چه چند نفری از آن فامیل از قبیله قجر بودند اما برای من بی تفاوت بود من روحی بزرگ داشتم که درجسمم نمیگنجید.

بقیه دارد / ثریا/

محمد مسعود

  دوستی نازنین روز گذشته پنج جلد کتاب دستنوشته های " محمد مسعود " را برایم آورد که به همت دخترش " ژنیت مسعود " ودکتر شیفته تدوین شده است .

محمد مسعود روزنامه نگار پیشرو اعتراضات وروشنفکری را دوستان دغل کارش با تیر کشتند وقتل اورا به گردن خواهر شاه گذاشتند.

چند روز پیش عکسی از او |شاه | پیدا کردم ودرون یک قاب گذاشتم  ودرکنارش گلدانی پراز گل ویک شمع  گذاشته وآنرا روی میز اطاق خوابم جای دادم وهرصبح که بلند میشوم میگویم ، صبح بخیر اعلیحضرت ، من دانم وما که توکی بودی وچه  هاکردی  ، بوق آن کمدین جوان " شوهری را درحق همه تمام کردی " ؟!

امروز نوباوگان دست نشانده روسیه وبازیکنان پرده شعبده مائو مارا به دامن هر دوکشور انداختند وخود فراری شدند وجالب آنکه همه صاحب کیا وبیا درمرکز کشورهای کاپیتالیست به زندگی نکبتبار خود ودکا وتریاک وکوکایین ادامه میدهند وهنوز هم مرگ بر، مرگ بر، مرگ بر، سر میدهند وحالا دم بند شلوار آن پیر مردرا گرفته اند وخیال میکنند که او سراز قبر بیرون میاورد ودوباره به دام آنها گرفتار میشود  وبرایشان حلوای نذری پر روغنی را بار میگذارد، همان که قرار بود دولت امروزی جیم /الف/ را درآن سالها بر سر زمین ما حاکم کند ، وامروز اورا تبدیل به یک قدیس کرده وبلوا وشورش آن سالهارا کودتا مینامند !!!!.

این دزدان آفتابه لحیم شده وماهی تابه بر بعضی از آنها سر به خاک فروبردند عده ای به تماشای شتر دزدان نشسته اند که شتررا بابار میبرند وآب از آب تکان نمیخورد.

باید سر ازخاک برداری وببینی که گرسنه گان دیروزی با چه ولعی میزهارا با گل میارایند وپلو های زعفران زده را با دو دوست به دهان میبرند ومجالسی فراهم میکنند که آن مجلس خصوصی تو با خواننده بزرگ هیکل درمقابلش حقیر جلوه مینماید.

حال دارم اعراضات جناب محمد مسعود را میخوانم .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ پنجشنبه