چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱

نقش ناپیدا

هر جا که من باشم ، ایران همان جاست .

دنیا آنقدر دچار تحولات وزیر روشدن است که کمتر کسی حوصله میکند چیزی را  "بخواند"  همه نوع کتاب دردسترس عموم  میباشد باید خیلی خطر کرد وفکر نویی راببار آورد ووارد بازار کرد ، تا ناگهان مانند نویسنده : هاری پاتر » دنیا گیر شود  آنهم با خوابهای طلایی یکزن که قصه ها وافسانه هایش را ازکتب قدیمی شرق به گرو گرفته وهمه را بهم بافته چیزی ساخته که عالمی را سردرگم وبچه هارا سرگرم میکند.

من ادعایی ندارم تکه تکه خرد شده ام وحال میل دارم خرده هارا بهم بچسپانم وبه هیچ وجه مدعی نیستم که راهنمای درونی  من یا الهامات مرا دربر گرفته است .

دچار اشتباهات زیادی شدم اما تجرهایم پیش رفته اند خطا پذیری از هرسو مرا نشانه گرفت الهام تنها ممکن است برای کسالنی پیش بیاید که از تضادهای روحی آزاد باشند واین موضوع خیلی کم اتفاق میافتد که یک انسان بتواند حتی یک لحظه هم دستخوش تضاد نباشد.

ممکن ااست امرو به نظر همه گان حقیر وناچیز جلوه کنم اما هنگامیکه با روح حقیقت جفت میشوم شکست ناپذیرم .

اعتقاد من براین است که همه ما انسانها میتوانیم پیام آور خدایان باشیم بشرط آنکه ترس را ازخود دورسازیم وتنها درجستجوی حقیقت به کاووش بپردازیم .

من ادعای هیچ کشف وشهودی ندارم اما اعتقادم براین است که خداوند هرروز بر همه مردم ظاهر میشود اما ما انساانها آنچنان درگیر مسائل احمقانه خود هستیم که گوش وچشمان خودرا به روی آن صدایی که آرام والهام بخش است بسته وچشمان خودرا به روی آتش وفریادهای دروغین گشوده ایم .

ثریا/ ساکن اسپانیا/ چهارشنبه

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۱

زاد روز

امروز روزبزرگی برای من است ، شب پیش ساعت 12 چشم به دنیا گشودی .

در آن زمان دنیا در چشم ما خیلی بزرگ بود وآرزوهایمان بزرگتر ،

تو در سر زمینی به دنیا آمدی که دختران همچون یک کالا با بهای

سر سام آور اما خیالی خرید وفرو میشوند ورقم های نپرداخته یا

پرداخته پشتوانه های زندگی خانواده ها بشمار میرود ،

امروز این رقم ها نجومی است . من ابدا درهراس این نبودم که

تو صاحب یک کالای لوکس شوی درهراس آن بودم که از دیوار

سخت و صعب العبور زندگی چگونه بالای خواهی رفت بی هیچ

کمکی ، درآنساعت چشمانمرا بستم وترابعنوان یک هدیه خوشبختی

درمیان بازوانم گرفتم وگفتم " فردا روز دیگری است وفردا درباره

آن خواهم اندیشید.

امروز دیگر آن سر زمین وجود ندارد ماهم دیگر آنجا نیستیم وتو

درشهری فروخفته درسکوت خسته وبی رمق به اطاق کوچک خود

بر میگردی بی هیچ دغدغه ای .

ومن بی تو دراین شهر پر تشویش وپر صدا هم اوای سکوت شب

و روزم .

من مانند یک پرنده قفس را شکستم وبا توشه ای از رنج گران بسوی

شهرهایی روانه شدم که مرا بعنوان یک کالای لوکس نمیخواستند

اموز پنجاه ویکسال از آن شب رویایی میگذرد وما هرچند خسته اما

خوشبختیم چون یکدیگررا داریم .

بگذار فروغ چشمان بیگناه  وپاک تو مدد کارمن باشد.

تولدت مبارک پسرم

از بکار بردن کلمات تکراری روی کارتهای کاغذی یا الکترونیکی

بیزارم آنچه دردلم هست حکایتی وروایتی است برای این روز فرخنده

ترا درآغوش میفشارم وامید آنرا دارم که به نیمی از آرزوهایت هم

شده برسی ، هیچکس درهیچ کجا نتوانسته به همه آمال خود برسد.

دوستت دارم  .

مادرت / ثریا . دهم مهرماه 1391

دوم اکتبر 2012

 

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

مرضیه

تمام دیروز به آهنگهای قدیمی او گوش میدادم ، چه شاعرانی را پرتوان ساخت وچه نوازندگانی را باخود کشید وگلهای جاویدان را منحصر بخود ساخت وشد گلدان گلها . نمیدانم اورا سر زنش کنم ویا اورا ببخشم بپاس زحمات چندین ساله اش برای آواز وآن صدای لوندی که گویی از گلوی یک دختر بیست ساله بلند میشود ، آن تبسم شیرینی را بروی کسانی که دوست داشت پرتاپ میکرد ، خنده های او از آن نوع تبسم های نادری بود که کیفت اطمینان ابدی داشت وانسان ممکن است درزندگیش فقط چند بار نظیر آنرا ببیند ویا به آن بر بخورد بهر روی هر کسی  به سهم خود درزندگی صاحب یکی از صفات خوب است واو این صفت را داشت .

او میتوانست در کشورش بماند وبه مردم خود خدمت کند ، همه نوع کاری از دست او ساخته بود ، چه کسی اورا صدا کرد؟ جاه طلبیها ، شهرت ابدی ؟ ویافرار از خود .

در دل شبهای تابستان درآن هوای خنک دهکده " زاگون" همه مانند پروانه دوران شمع جمع بودند ، اکثر دوستان ومیهمانان او مرد بودند زن کمتر دیده میشد ، او خصلتی مردانه داشت .

او در کشورش نماند وبه حکم غریزه ای که شکوه وجلال آینده اش را در بر میگرفت خودرا به بیرون انداخت ، او دیگر بر پاروهایش تکیه کرده ومطمئن بود که جایش امن وامان است .

او اول شهرت خودرا دوست میداشت وسپس رل مادری را بازی میکرد .

الان ساعت دو ونیم پس از نیمه شب است وهنوز صدای او درگوشم زنگ میزند ، امشب شب مهتابه ، حبیبم رو میخوام .

وهنوز نمیدانم  درباره اش چپگونه قضاوات کنم بعنوان یک هنرمند که مردمی نبود ، بعنوان یک زن خواننده که درمیان مردمی که اورا بشهرت رساندند نماند بعنوان مادری فداکار که برای زندگی واستقلال فرزندانش جان فداکرد ، هم نبود ،

او مرضیه بود ومرضیه را دردنیا ازهمه کس بیشتر دوست میداشت.

ثریا/ ساکن اسپانیا/ دوشنبه اول اکتبر 2012

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

مرگ بیصدا

درهیچ یک از خبرها ودرهیچ یک از روزنامه ها ومجلات کوچکترین خبری درباره مرگ " اندی ویلیامز" منتشر نشده بود آنقدر گرفتاری ها ومرگها وخشونت ها روزانه رخ میدهد که کسی دیگر بفکر مرگ یک خواننده قدیمی آنهم متعلق به دوران گذشته نمیدهداز دید عده ای او قبلا مرده بود وخودش خبر نداشت.

به دخترم گفتم : اندی ویلیمزهم مرد ! گفت ؛ تازه ؟ من خیال میکردم خیلی سال است که مرده !!!

خیلی از آدمها هم به همین گونه آهسته به دنیا میایند خلاصه زندگی میکنند وبی صدا میمیرند درعوض فلان جانی وفلان دزد جاه طلب زندگی ومرگ او همیشه مانند یک چراغ نئون سر درفاحشه خانه ها برق میزند  وروشن وخاموش میشود .

ما فرزندان دیروز سالهاست که مرده ایم وخود بیخبریم گاهی قلبمان  طغیان میکند به هنگام شب در رختخواب خود دچار شگفت انگیزترین وغریب ترین تخیلات میشویم ودرهمان حال به صدای تیک تیک ساعت که عمر مارا میشمارد گوش میدهیم وبه جهانی میاندیشیم لبریز از زرق وبرق وشکوه وجلال بی پایه وبی اساس وبرای کسیکه روی بازوهایش تکیه داده وزندگی را جلو میبرد هیچگونه ارزشی قائل نیستیم .

ما فرزندان دیروز ، امروز باید بفکر یک مسجد ویا یک کلیسا باشیم تا تابوت مانرا آنجا بگذارند وآب توبه روی آن بریزند هرطور شده باید خودرا به کلیسا یا مسجد برسانیم حتی اگر شده یکبار تا مارا ببیندومرده مانرا مانند یک لاشه سگ درون یک چاهک نیاندازند.

واین است معنای زندگی

ثریا/ ساکن اسپانیا/ شنبه .

 

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

اندی ویلیامز

در ست نوزده ساعت پیش او مرد ، اندی ویلیامز خواننده دلها وآواز خوانی که هنوز صدای دلنوازش روی سنیه ام میلغزدد.

هنوز ناله های ترا میشنوم درخروج امواج

هنوز شکوه های ترا میشنوم در غریو باد

چشم دلم بمرگ تو خون گریست

ای بی تو هرچه سیه رویان سیاه باد

روزی نام پر غرور تو برگوش ما نشست

ای بس که دلم بیاد یار هر جا طپید

من نیز با تو الفتی دیرینه داشتم

هر چند چشمم زتو نقشی ندید

امروز خشم است وبانگ نفرت وبیگانه پروری

در شعر من که رنج آن نشانه است

تنها دیگر سخن بکار نیاید که تیغ برا

در کمان گداز زخم پلید این زمانه است

---------

روانت شاد وجایت درعرش کبریا  وفرشتگان راستین باد

ثریا/ ساکن اسپانیا / جمعه 28 سپتامنبر 2012

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

عنکبوت

صدای گوش خراش قطار از پایین کوچه بگوش میرسید ، سکوت اطاق را وزوز خر مگس بهم میزد وصداهای دوررا از بین میبرد  به خر مگس راضی شده بودم ، اطاق کوچکی باندازه حمام قدیمی خانه ام یک مکعب بدون زاویه جلوی مکعب دیگری نشسته بودم به تماشای فروشندگان سکس و سیتی!اطاق در یک راهروی بلند وبی انتها قرار داشت  با هرگامی که برمیداشتم چراغ نئون بالای سرم روشن میشد شبیه اطاقهای یک بیمارستان قدیمی .

صدای موزیک را بلند کردم شاید وزوزخرمکس تمام شود ، او راهش را نمیدانست ونیمتوانست از پنجره بیرون رود حقیقتا خر بود چندان میلی نداشتم به بالکن پر گل وگیاه بروم صدای قطار بگوش میرسید ودرگوشم سنگینی میکرد پای چپم می لنگید وپای راستم بی حس بود گاهی چند هوا پیما درآسمان دیده میشدند آنچنان نزدیک که گویی به زمین خواهند رسید

بی حسی پایم بیشتر میشد  نگاهم را به دیوار روبرو دوختم جایی که عنکبوتها دا شتند زنجیر میبافتند موجودات پرکار وتلاششان برای به دست آوردن طعمه دیدنی بود بسرعت تار میبافتند دلم میخواست همه را بکشم وخانه هایشانرا ویران سازم اما دلم سوخت آنها بمن کاری نداشتند به یکدیگر نیز کاری نداشتند حد وحدود تجاوز را نمیدانستند پشت کار این جانوران حیرت انگیز بود ایکاش من جای یکی از آنها بودم .

حال سر گرمییم همین بود که به تماشای گارگاه بافندگی عنکوبتها بنشینم وبیاد آن عنکبوت بزرگی بودم که تارهایش را با نخ زندگی من میبافت وآن عنکبوتهای دیگر که مرا احاطه کر ده وهرکدام با نیش های تیز خود نخی رااز رگهای من میکشید ند وخانه های خودرا میساختند.

بیاد کسانی بودم که بمن خیانت کردند روزی نام یکی یکی از آنهارا دردفتری نوشتم وروی هریک از آنها خط کشیدم ، یعنی بخشیدم .

دوستانم بکلی مرا فراموش کرده بودند سالها بود که دیگر دوستی به معنای واقعی نداشتم چند آشنای دیروزی وامروزی وفراموش نکرده بودم که دوستیها روی پایه های طلایی ومواج شکل میگیرد ومن سالها بود که همه چیزم را بخشیده بودم وستون طلایی زندگیم ویران شده بود.

با پاهای دردناک بلند شدم وبسوی آشپزخانه رفتم تا برای خود یک چای درست کنم صدای قطار بیشتر میشد  زندگی درقطار میگذشت روی ریلها میمردند ودردرون واگونها زنده میشدند عشقبازی میکردند میخوابیدند همه جا قطار بود روی زمین ، روی پل های معلق بر فراز رودخانه  وزیر زمین همه آنها بدون هیچ ترحمی به جلو میتاختند باید همیشه درحال دویدن بودی درغیر اینصورت قطاررا ازدست میدادی ومعلوم نبود قطار بعدی  بموقع برسد

میان درگاه آشپزخانه ایستادم نگاهم به سقف اطاق بود ، آه من کجایم ؟ این سقف کجاست ؟ من  کیستم ؟، من یک عنکبوتم که از سقف به زمین افتادم باید برخیزم تا دوباره به سقف برسم باید برخیزم ، وبه دیوار نزدیک شدم میل داشتم از دیوار بالا بروم تا خودرا به سقف برسانم ودرکنار آن جولاها بکار بافندگی بپردازم زندگیم دربیهودگی میگذشت  باید دوباره به سقف برسم  دستهایم رها شدند وبا سر بزمین افتادم چشمانم لبریزاز اشک بودند نگاهی به سقف انداختم عنکبوت بزرگی مشغول بافتن تارهای کلفت خود بود وچه بسا به زودی تارهای او به زمین میرسید ومن طعمه و شکار او میشدم ،....دیگر چیزی نفهمیدم .

ثریا/ از یادداشتهای روزانه / لندن / آگوست