پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

عنکبوت

صدای گوش خراش قطار از پایین کوچه بگوش میرسید ، سکوت اطاق را وزوز خر مگس بهم میزد وصداهای دوررا از بین میبرد  به خر مگس راضی شده بودم ، اطاق کوچکی باندازه حمام قدیمی خانه ام یک مکعب بدون زاویه جلوی مکعب دیگری نشسته بودم به تماشای فروشندگان سکس و سیتی!اطاق در یک راهروی بلند وبی انتها قرار داشت  با هرگامی که برمیداشتم چراغ نئون بالای سرم روشن میشد شبیه اطاقهای یک بیمارستان قدیمی .

صدای موزیک را بلند کردم شاید وزوزخرمکس تمام شود ، او راهش را نمیدانست ونیمتوانست از پنجره بیرون رود حقیقتا خر بود چندان میلی نداشتم به بالکن پر گل وگیاه بروم صدای قطار بگوش میرسید ودرگوشم سنگینی میکرد پای چپم می لنگید وپای راستم بی حس بود گاهی چند هوا پیما درآسمان دیده میشدند آنچنان نزدیک که گویی به زمین خواهند رسید

بی حسی پایم بیشتر میشد  نگاهم را به دیوار روبرو دوختم جایی که عنکبوتها دا شتند زنجیر میبافتند موجودات پرکار وتلاششان برای به دست آوردن طعمه دیدنی بود بسرعت تار میبافتند دلم میخواست همه را بکشم وخانه هایشانرا ویران سازم اما دلم سوخت آنها بمن کاری نداشتند به یکدیگر نیز کاری نداشتند حد وحدود تجاوز را نمیدانستند پشت کار این جانوران حیرت انگیز بود ایکاش من جای یکی از آنها بودم .

حال سر گرمییم همین بود که به تماشای گارگاه بافندگی عنکوبتها بنشینم وبیاد آن عنکبوت بزرگی بودم که تارهایش را با نخ زندگی من میبافت وآن عنکبوتهای دیگر که مرا احاطه کر ده وهرکدام با نیش های تیز خود نخی رااز رگهای من میکشید ند وخانه های خودرا میساختند.

بیاد کسانی بودم که بمن خیانت کردند روزی نام یکی یکی از آنهارا دردفتری نوشتم وروی هریک از آنها خط کشیدم ، یعنی بخشیدم .

دوستانم بکلی مرا فراموش کرده بودند سالها بود که دیگر دوستی به معنای واقعی نداشتم چند آشنای دیروزی وامروزی وفراموش نکرده بودم که دوستیها روی پایه های طلایی ومواج شکل میگیرد ومن سالها بود که همه چیزم را بخشیده بودم وستون طلایی زندگیم ویران شده بود.

با پاهای دردناک بلند شدم وبسوی آشپزخانه رفتم تا برای خود یک چای درست کنم صدای قطار بیشتر میشد  زندگی درقطار میگذشت روی ریلها میمردند ودردرون واگونها زنده میشدند عشقبازی میکردند میخوابیدند همه جا قطار بود روی زمین ، روی پل های معلق بر فراز رودخانه  وزیر زمین همه آنها بدون هیچ ترحمی به جلو میتاختند باید همیشه درحال دویدن بودی درغیر اینصورت قطاررا ازدست میدادی ومعلوم نبود قطار بعدی  بموقع برسد

میان درگاه آشپزخانه ایستادم نگاهم به سقف اطاق بود ، آه من کجایم ؟ این سقف کجاست ؟ من  کیستم ؟، من یک عنکبوتم که از سقف به زمین افتادم باید برخیزم تا دوباره به سقف برسم باید برخیزم ، وبه دیوار نزدیک شدم میل داشتم از دیوار بالا بروم تا خودرا به سقف برسانم ودرکنار آن جولاها بکار بافندگی بپردازم زندگیم دربیهودگی میگذشت  باید دوباره به سقف برسم  دستهایم رها شدند وبا سر بزمین افتادم چشمانم لبریزاز اشک بودند نگاهی به سقف انداختم عنکبوت بزرگی مشغول بافتن تارهای کلفت خود بود وچه بسا به زودی تارهای او به زمین میرسید ومن طعمه و شکار او میشدم ،....دیگر چیزی نفهمیدم .

ثریا/ از یادداشتهای روزانه / لندن / آگوست

هیچ نظری موجود نیست: