شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۱

مرگ بیصدا

درهیچ یک از خبرها ودرهیچ یک از روزنامه ها ومجلات کوچکترین خبری درباره مرگ " اندی ویلیامز" منتشر نشده بود آنقدر گرفتاری ها ومرگها وخشونت ها روزانه رخ میدهد که کسی دیگر بفکر مرگ یک خواننده قدیمی آنهم متعلق به دوران گذشته نمیدهداز دید عده ای او قبلا مرده بود وخودش خبر نداشت.

به دخترم گفتم : اندی ویلیمزهم مرد ! گفت ؛ تازه ؟ من خیال میکردم خیلی سال است که مرده !!!

خیلی از آدمها هم به همین گونه آهسته به دنیا میایند خلاصه زندگی میکنند وبی صدا میمیرند درعوض فلان جانی وفلان دزد جاه طلب زندگی ومرگ او همیشه مانند یک چراغ نئون سر درفاحشه خانه ها برق میزند  وروشن وخاموش میشود .

ما فرزندان دیروز سالهاست که مرده ایم وخود بیخبریم گاهی قلبمان  طغیان میکند به هنگام شب در رختخواب خود دچار شگفت انگیزترین وغریب ترین تخیلات میشویم ودرهمان حال به صدای تیک تیک ساعت که عمر مارا میشمارد گوش میدهیم وبه جهانی میاندیشیم لبریز از زرق وبرق وشکوه وجلال بی پایه وبی اساس وبرای کسیکه روی بازوهایش تکیه داده وزندگی را جلو میبرد هیچگونه ارزشی قائل نیستیم .

ما فرزندان دیروز ، امروز باید بفکر یک مسجد ویا یک کلیسا باشیم تا تابوت مانرا آنجا بگذارند وآب توبه روی آن بریزند هرطور شده باید خودرا به کلیسا یا مسجد برسانیم حتی اگر شده یکبار تا مارا ببیندومرده مانرا مانند یک لاشه سگ درون یک چاهک نیاندازند.

واین است معنای زندگی

ثریا/ ساکن اسپانیا/ شنبه .

 

جمعه، مهر ۰۷، ۱۳۹۱

اندی ویلیامز

در ست نوزده ساعت پیش او مرد ، اندی ویلیامز خواننده دلها وآواز خوانی که هنوز صدای دلنوازش روی سنیه ام میلغزدد.

هنوز ناله های ترا میشنوم درخروج امواج

هنوز شکوه های ترا میشنوم در غریو باد

چشم دلم بمرگ تو خون گریست

ای بی تو هرچه سیه رویان سیاه باد

روزی نام پر غرور تو برگوش ما نشست

ای بس که دلم بیاد یار هر جا طپید

من نیز با تو الفتی دیرینه داشتم

هر چند چشمم زتو نقشی ندید

امروز خشم است وبانگ نفرت وبیگانه پروری

در شعر من که رنج آن نشانه است

تنها دیگر سخن بکار نیاید که تیغ برا

در کمان گداز زخم پلید این زمانه است

---------

روانت شاد وجایت درعرش کبریا  وفرشتگان راستین باد

ثریا/ ساکن اسپانیا / جمعه 28 سپتامنبر 2012

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱

عنکبوت

صدای گوش خراش قطار از پایین کوچه بگوش میرسید ، سکوت اطاق را وزوز خر مگس بهم میزد وصداهای دوررا از بین میبرد  به خر مگس راضی شده بودم ، اطاق کوچکی باندازه حمام قدیمی خانه ام یک مکعب بدون زاویه جلوی مکعب دیگری نشسته بودم به تماشای فروشندگان سکس و سیتی!اطاق در یک راهروی بلند وبی انتها قرار داشت  با هرگامی که برمیداشتم چراغ نئون بالای سرم روشن میشد شبیه اطاقهای یک بیمارستان قدیمی .

صدای موزیک را بلند کردم شاید وزوزخرمکس تمام شود ، او راهش را نمیدانست ونیمتوانست از پنجره بیرون رود حقیقتا خر بود چندان میلی نداشتم به بالکن پر گل وگیاه بروم صدای قطار بگوش میرسید ودرگوشم سنگینی میکرد پای چپم می لنگید وپای راستم بی حس بود گاهی چند هوا پیما درآسمان دیده میشدند آنچنان نزدیک که گویی به زمین خواهند رسید

بی حسی پایم بیشتر میشد  نگاهم را به دیوار روبرو دوختم جایی که عنکبوتها دا شتند زنجیر میبافتند موجودات پرکار وتلاششان برای به دست آوردن طعمه دیدنی بود بسرعت تار میبافتند دلم میخواست همه را بکشم وخانه هایشانرا ویران سازم اما دلم سوخت آنها بمن کاری نداشتند به یکدیگر نیز کاری نداشتند حد وحدود تجاوز را نمیدانستند پشت کار این جانوران حیرت انگیز بود ایکاش من جای یکی از آنها بودم .

حال سر گرمییم همین بود که به تماشای گارگاه بافندگی عنکوبتها بنشینم وبیاد آن عنکبوت بزرگی بودم که تارهایش را با نخ زندگی من میبافت وآن عنکبوتهای دیگر که مرا احاطه کر ده وهرکدام با نیش های تیز خود نخی رااز رگهای من میکشید ند وخانه های خودرا میساختند.

بیاد کسانی بودم که بمن خیانت کردند روزی نام یکی یکی از آنهارا دردفتری نوشتم وروی هریک از آنها خط کشیدم ، یعنی بخشیدم .

دوستانم بکلی مرا فراموش کرده بودند سالها بود که دیگر دوستی به معنای واقعی نداشتم چند آشنای دیروزی وامروزی وفراموش نکرده بودم که دوستیها روی پایه های طلایی ومواج شکل میگیرد ومن سالها بود که همه چیزم را بخشیده بودم وستون طلایی زندگیم ویران شده بود.

با پاهای دردناک بلند شدم وبسوی آشپزخانه رفتم تا برای خود یک چای درست کنم صدای قطار بیشتر میشد  زندگی درقطار میگذشت روی ریلها میمردند ودردرون واگونها زنده میشدند عشقبازی میکردند میخوابیدند همه جا قطار بود روی زمین ، روی پل های معلق بر فراز رودخانه  وزیر زمین همه آنها بدون هیچ ترحمی به جلو میتاختند باید همیشه درحال دویدن بودی درغیر اینصورت قطاررا ازدست میدادی ومعلوم نبود قطار بعدی  بموقع برسد

میان درگاه آشپزخانه ایستادم نگاهم به سقف اطاق بود ، آه من کجایم ؟ این سقف کجاست ؟ من  کیستم ؟، من یک عنکبوتم که از سقف به زمین افتادم باید برخیزم تا دوباره به سقف برسم باید برخیزم ، وبه دیوار نزدیک شدم میل داشتم از دیوار بالا بروم تا خودرا به سقف برسانم ودرکنار آن جولاها بکار بافندگی بپردازم زندگیم دربیهودگی میگذشت  باید دوباره به سقف برسم  دستهایم رها شدند وبا سر بزمین افتادم چشمانم لبریزاز اشک بودند نگاهی به سقف انداختم عنکبوت بزرگی مشغول بافتن تارهای کلفت خود بود وچه بسا به زودی تارهای او به زمین میرسید ومن طعمه و شکار او میشدم ،....دیگر چیزی نفهمیدم .

ثریا/ از یادداشتهای روزانه / لندن / آگوست

فرار

زهد وسجاده وسجده و ورد سحری

من وپیمانه ومیخانه وپیمانه گری

تازدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست دراین بی هنری

سرو، آزاد از آن شد که ثمر هیچ نداشت

بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تازه از صبحانه خوردن برگشته بود ساعت میرفت تا به یازده ونیم نزدیک شود روی پاهایم دیگر بند نبودم کمر دردو پادرد و یک صف طولانی ، با یکدنیا منت پشت میله ها ایستاد عینکش را جابجا کرد  چند کاغذ بیهوده را زیر روومعلوم بود که به دنبال هیچ میگردد. سپس بی آنکه بمن نگاهی بکند پرسید چه میخواهی ؟

گفتم ! هیچ ، از ساعت هشت ونیم اینجا ایستاده ام تا بتو بگویم که کشورتان بدترازینها خواهد شد  کشورتان چند تکه خواهد شد، میدانی چرا ما بمب اتم داریم ؟ برای آنکه همه سر ساعت هشت باید پشت میز ها ویا سر کار خود باشیم  مردم سر زمین من همه سخت کوش  وزحمت کشند آنها هنر هارا از روی هوا میقابند زنان ما درگوشه خانه وکنج مطبح هم درحال شکل دادن به زند گی وخلق هنری میباشند  ، زنان شما درپشت میز ها ومیکروفونها صورتهایشان از فرط تزربق سیلیکون بشکل میمونهای باغ وحش درآمده بیسواد بی شعور بی آنکه به دنبال نو آوری ها بروند همان دانشگاه ومدرک برایشان کافی است ،هنوز نتوانسته اید یک زبان دیگری را فرا بگیرید .

با پیشرفت تکنولوژی  هنوز روی میز های شما کاغذ بازی است کاغذی را از آن میز به آن میز ببر سپس هفته ها بانتظار امضا بنشین دزدیهای شما علنی شده هر روز هزینه زندگی را بالاتر میبرید تا مثلا یک باغ وحش کنار باغچه  داشته باشید ،

ما صبحانه را درخانه هایمان میخوریم وبسرعت برق  سر کارمان حاضریم شما تنها دراین گوشه آفتاب میفروشید وویرجین ، یک هفته این شهر  تعطیل است ، هفته دیگر شهر دیگری ومحله دیگری وهرروز هم بهانه ی دارید برا ی حمل ویرجین روی شانه هایتان.

سپس قرضها وبدهکاریهای شمارا ما مردم بدبخت باید بپردازیم که نیمی از حقوقمان نیز سگ خور میشود ویا همه آن شما کشور های اطراف مدیترانه همه عمرتان با تن پروری وتنبلی ومفتخوری  ودزدی عادت کرده اید  قبلا دردریاها کشتی هارا میزدید حال درخشکی ،مینشینید تا دیگران دهان وشکم شمارا سیر کنند به راحتی آدم میکشید ، به راحتی کارهای خلاف را انجام میدهید هیچ خلاقیتی ولیاقتی درشماها دیده نمیشود شکمهایتان از فشار پرخوری نان والکل دارد میترکد ، تنها باد دردماغاتان میاندازید که هاها ما وارد کمون اروپا شدیم درحالیکه هزار سال از تمدن اروپا عقب ترید.

من ساعتها اینجا ایستاده ام تا حقوقم را بگیرم اما نمیخواهم تنها دلم را خالی میکنم ، وتفی روی زمین پاک وآب ژاول خورده زمین موزاییکی انداختم واز در بیرون رفتم. حقوق بی حقوق ، میخواهم بروم میخواهم بجایی بروم تا تلاش باشد ، زندگی باشد حرکت باشد اینهمه تن پروی وتن آسایی وبیکاری وبیهودگی حالم را بهم میزند ، اینهمه فر یادها وسر وصداها بمن حال تهوع میدهد این ملت هیچگاه نمیتواند سکوت کند همیشه باید فریاد بکشد ، آری میخواهم فرار کنم مهم نیست بکجا اما خواهم رفت .

سی سال تحمل آنهمه رنج کافی است ، اگر مرتکب گناه ویا عمل خلافی هم شده بودم باید دوران محکومیت من سر آمده باشد ، من فرار خواهم کرد ، بکجا نمیدانم ، اما خواهم رفت تا قبل از آنکه سروکارم به بیمارستاهای روانی بکشد.

ثریا/پنجشنبه

چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۱

سام

روز گذشته توانستم عکس زیبای ترا ببینم واشعاری که پدر داغدارت دررثای تو سروده بشنوم .

سالهاست که از تو وخانواده ات بیخبرم به هنگام پریدن تو بسوی آسمان هفته ها گریستم بی آنکه کسی بداند ، هنوز بیاد آن دستهاتی کوچکت هستم که "

میگفتی ( خوب شیرینی  خوردم ) آن صورت شیرین وآن موهای طلایی که هرکدام مانند یک زنگی از طلا دور صورت زیبای ترا احاطه کرده بود.

دیروز دوباره گریستم ، تو پنجساله بودی که  ترا دیدم وآنروز که بال پرواز تو بسوی آسمانها گشوده شد شاید چهارده سال داشتی ؛

ای صبح نورسیده هنوز ندمیده غر وب کردی وگره بر زلف آفتاب زدی وشام سیه را برای همهگان آوردی .

روز گذشته ساعتها به چهره بیگناه ومعصوم تو که بیشتر معصومیت چهره مادر زیبایت درآن موج میزد نگریستم وبه آواز حزینی گوش دادم که از گلوی نوجوانی بلند میشد وفریاد پدرت را که میپر سید جان جانانم کو ؟ برگ تاکستانم کجاست؟

او دست به دامن " رحیم " وتقدیر میزد .

نمیخواهم وارد جزییات داستان شور انگیز عشق پدر ومادرت شوم که لیلی ومجنون زمانه بودند وتو وبرادرت سالار ثمره و میوه این عشق بودید من شاهد وگواه آن شیفتگیها وشوریدگیها بودم بنا براین پدرت حق دارد که فریاد بردارد وگل جانش را بخواهد.

شبی تاریک که میرفت نوید خورشید را بما بدهد نسیم ترا از چنگ همه ربودودرگوش دختران جوان گفت

آن تک ستاره مانده به پهنای آسمان وحال اشکی شده ازچشم همگان فرو میریزد .

سالها نگاهم فریب میاندوخت وسخن هارا درغلاف دل پنهان میکرد سالها از تو ودیگران خبری نبود ومن بر صلیب تنهایی خویش دلبسته وتماشاگر خیانتها بودم

سفر درازت درازتر باد  ، به که بر این پهنه پر فریب ننشتی واین جهان هرزه را بچشم ندیدی.

تو یادگار درخت کهن ویادگار خشم های فرو خورده ای ، هیچگاه  از یاد من بیرون نخواهی شد.

یادت همیشه گرامی وصبر زیادی برای خانواده ات بخصوص حسین وفیروزه دارم.

با دلی دردمند . ثریا/ ساکن اسپانیا / چهارشنبه سپتامبر 2012

سه‌شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۱

مارمولک 2

تا آن روزها این مرد نامی چندان به زیور واتواع واقسام پیرایه ها  رغبتی نشان نمیداد ویا کیسه اش خالی بود؟ سپس خورشید اقبال به او روی آورد وطعمه هاررا سر راهش قرار داد وآن عزیز دوران که تا آن زمان میل داشت با حقیقت هنر آشنا شود ناگهان زیر رو شد ورموز معرفت را از یاد برد ودماغ جان به خلوت نشینان سپرد تا از بوی تریاق وریاحین آن بوستان روحش معطر شود دل وجان به کمر خدمت بست وتا آن سوی دریاها سفر همی کرد تا پیام مولای خودرا برساند وکیسه چرمین را انباشته کند.

لباسهایش را تغییر داد وپیراهن های یقه بسته با شولای سیاه پوشید با طلا های درخشانی که به سرو گردن ودست  خود داشت در مجالس ( تذکیر) حضور میافت .

آبگوشتی نوبتی  طباخ زمانه در کاسه او ریخت وپر ترید وچر بش کرد او دیگر به نان وپنیرو خربزه که همه آن آب بود قناعت نمیکرد سپس به خدمت حضرت خلوت نشین مولای بزرگ دست چوبین پای نهاد وکاسه را دردست گرفته زیر لوای معامله ایشان از سکه ها پر همی میکرد.

او به تمام اصول کافی واصول دین وفروع آن آشنا بود ودل بر دوست جدید بست  معبر ومنظر وپری رویان ومی ومیکده و  دوستان وهواخواهان دیرین را  ازیاد برد وبکلی پریشان حال بپای این بیگانه از ره رسیده نشست وکون ونشان وهرچه از علم وهنر آموخته بود همه را یکجا در قدم وحرم آن مولا ریخت.

----------------------------

عقل میگفت ، که دل منزل وماوای من است

عشق خندید که یا جای تو یا جای من است

ساغر از دست نهادن نه زترک طرب است

روزگاری است که دل خون شده صهبای من است

آنکه از باغ تمتع گل مقصود بچید وبرفت

کی خبر دارد از این خار که درپای من است

شکوه از کس وشکوه از درد ندارم طبیبان گفتند

رنج امروز ی نقش آسایش فردای من است

واین بود قصه مارمولک ما ، بالا رفتیم ماست بود قصه ما راست بود

پنجشنبه 25 آگوست لندن ( از دفتر یادداشتها)