زمانیکه یک گیلاس شراب مینوشم ، غم های من بخواب میروند ، به هنگامیکه باکسی مینشینم اگر صحبتهای او برایم ملال آور باشد ، شراب مینوشم تا صورتم گلگون شود واو زردی غم هارا روی چهره ام نبیند.
خواب دیدم او مرا صدا میکند بسوی او دویدم ودرآغوش گرم او فرو رفتم بر چشمهایش بوسه زدم از دهان او نیز بوی شراب بیرون میزد ، او نیز مانند من غم سنگینی دردل داشت ، عشق اورا بسوی من کشانده بود به هنگامیکه مرا دید گلی از باغچه پرگل چید وآنرا به میان موهای سپیدم فرو کرد من گل را برداشتم وبر آن بوسه زدم ازخواب پریدم ، دستهایم خالی وکسی درکنارم نبود .
سالهاست که دیگر یک آسمان پر ستاره را نمیبینم تنها پرندگان آهنی در رفت وآمد میباشند ، سالهاست که رایحه یک گل به مشامم نرسیده اگر گلها میدانستند که دل من چه زخمهایی خورده بطور یقین از بوی خود مرهمی برایم فراهم میساختند تا آنرا به روی زخمهای عمیقم بگذارم.
سالهاست که صدای چهچه بلبلی را نشیده ام نمیشود تنها به آوای انکر الصوات کلاغها ومرغان شب که فریاد میکشند دل سپرد.
اگر بلبلان میدانستند که من چقدر تنهایم برای تسکین دل من بهترین ونشاط انگیز ترین آوازهایشان را سر میدادند.
او که دیگر نیست وگور اورا نیز گم کرده ام وبوی اورا، حال امروز نمیدانم چرا قلم بسوی او شتافت ؟ چرا از او نوشتم ؟!
ثریا /اسپانیا/ پنجشنبه