پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۱

شراب

زمانیکه یک گیلاس شراب مینوشم  ، غم های من بخواب میروند ، به هنگامیکه باکسی مینشینم اگر صحبتهای او  برایم ملال آور باشد ، شراب مینوشم تا صورتم گلگون شود واو زردی غم هارا روی چهره ام نبیند.

خواب دیدم او مرا صدا میکند بسوی او دویدم ودرآغوش گرم او فرو رفتم بر چشمهایش بوسه زدم از دهان او نیز بوی شراب بیرون میزد ، او نیز مانند من غم سنگینی دردل داشت ، عشق اورا بسوی من کشانده بود به هنگامیکه مرا دید گلی از باغچه پرگل چید وآنرا به میان موهای سپیدم فرو کرد من گل را برداشتم وبر آن بوسه زدم ازخواب پریدم ، دستهایم خالی وکسی درکنارم نبود .

سالهاست که دیگر یک آسمان پر ستاره را نمیبینم تنها پرندگان آهنی در رفت وآمد میباشند ، سالهاست که رایحه یک گل به مشامم نرسیده اگر گلها میدانستند که دل من چه زخمهایی خورده بطور یقین از بوی خود مرهمی برایم فراهم میساختند تا آنرا به روی زخمهای عمیقم بگذارم.

سالهاست که صدای چهچه بلبلی را نشیده ام نمیشود تنها به آوای انکر الصوات کلاغها ومرغان شب که فریاد میکشند دل سپرد.

اگر بلبلان میدانستند که من چقدر تنهایم برای تسکین دل من بهترین ونشاط انگیز ترین آوازهایشان را سر میدادند.

او که دیگر  نیست وگور اورا نیز گم کرده ام وبوی اورا، حال امروز نمیدانم چرا قلم بسوی او شتافت ؟ چرا از او نوشتم ؟!

                                      ثریا /اسپانیا/ پنجشنبه

 

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۱

بازهم فرار

در کناره دیوارهای بدون مرز وزندانهای تبعید خود خواسته ، نشستم ونوشتم ، نوشتم ومینویسم تا روزیکه چشمانم اجازه دهند ودستهایم بتوانند قلم را درمیان انگشتان جای دهند ویا بقول معروف ماووس را روی فرش بگردش درآورم مینویسم ، یکی عیان ودیگری پنهان ،

به میان سالی پای گذاشته ام ، میان گین سن انسان چقدر است که من بین آنرا گرفته ام ، قبض یکصد وبیست ساله را به دستم دادند یا کمتر؟!

هیچ تاج افتخاری را مردم زمانه برسرم نگذاشتند بغیر خود که تاج بزرگی را دارم وبه تاج اضافه هیچ احتیاج ندارم افتخارم تربیت  فرزندانم به روش صحیح ودرست ، انسانهایی که به آنها افتخار میکنم ونوه هایم که باعث روشنایی زندگیم شده اند ، این روزها کمتر به سفر میروم وتنها کارم نوشتن است ، بی آنکه هیچ انتظاری از کسی داشته باشم ، خوانند گانی درسراسر دنیا دارم که سالهاست بمن وفادار مانده اند بی آنکه آنهارا ببینم یا بشناسم ، به دنبال هیچ گروه ودسته ای نیستم یک رهرو تنها  نه « آن ایفی ژنی معروف میباشم که همیشه خاک یونان را  می جست نه آن شاعر شیرازم که تا ابد درجایم بنشینم ، همه جای جهان سر ای من است ، روزی روزگاری سخت برای مردم هموطنم وخط وادبیات وزبان وموسیقی آن میگریستم ودنبالشان میکردم وگمان میبردم که تنها مایه مباهات ما همان ادبیات وزیبانمان میباشد سپس کسانی را دیدم که سر رشته این کاررا دردست گرفته اند ونان را به نرخ روز میخورند!

امروز حتی زبان عامیانه وروزانه هم تغییر کرده است وگاهی من بسختی میتوانم معنای بعضی از گفته ها وکلمات را بفهمم بخصوص اگر طرف رند باشد!

درطول عمرم با همه گونه اشخاصی طرف بوده ام از شاعر ونویسنده تا وزیر وکیل وشاهزاده وارتشبد !!! ودیدم همه یکسانند تنها لباسهایشان عوض میشود درونشان همان آدمهای پست وفرومایه که برای یک لقمه کباب تن بهر حقارتی میدهند ، روزنامه نگارانی که بمزد قلم میزدند وپزوهشگرانی که میتوانستند به آسانی خودرا بفروشند ، خودفروشان طبقه بالا ! میکده خانقاه ها ! جایی که باید همه یکی باشیم ودویی درمیان نباشد همه حالم را بهم میزدند کسانیکه میتوانستم ومیخواستم با آنها رفاقت کنم خیلی کم بودند ، درحال حاضر امروز همه از هم گر یزانند اتحاد واشتراکی درمیان نیست " عقاید"  همه را ازهم جدا کرده است وهیچکس درعقیده دیگری شریک نمیباشد همه " من" هستند ونیم من وجود ندارد ، همه ریاست طلبند وار باب وحاکم .

بیهوده به دنبال یک اتحاد میگردیم شاید کلمه جالب ودهان پرکنی باشد اما درعمل هیچ است ، هیچ .

                                  ثر یا/ اسپانیا/ از دفتر خاطرات "لندن "

 

سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

فرار بزرگ

پرتاب شدن ، یعنی سر نگونی ، یعنی کسی ترا بسوی یک گرداب انداخته است .

قدرت نداری خودت را نجات دهی ، درگردابی مخوف دور خودت میچرخی ، گاهی فرو میروی باز بالا میایی برا ی یک دم نفس کشیدن .

پاهایت محکم به زمین چسپیده ، پیکرت آلوده به لجن وخزه های سمی وزالوهای خونخوار است ، چشم به اطرافت میدوزی شاید دستی بسویت دراز شود ، دستها همه بی حس ویا بدون انگشت میباشند

تنها برق طلا و الماسها ست که از آنها ساطح میشود ، لجن چشمانت را کور کرده پاهایت بی حر کت وخودت مانند همان عروسکهای درون قوطی اسباب بازی میچرخی .

گاهی آوازی سر میدهی صدایت تنها ودرگوش خودت  می پیچد ،  درختان با برگهای لخت سر بسویت میاورند آرزو داری یک شاخه را بگیری وخودت را بالا بکشی درختان سر میکشند بسوی آسمان ، ترا تنها گذاشته اند.

پیر زن درون اطاق تنهایش گریه میکند با کتاب ذادالمعاد وقران  قدیمش او سرگرم است اشکهایش مانند آبشار بر روی کلمات وصفحات کتاب میریزد ، تو هرروز فروتر میروی زیر پایت یک تخته سنگ سفت که پاهایت را زخمی کرده اما از همان دشمن کمک میگری وبا کمک آن تخته سنگ خودت را بالا میکشی وروی علفهای هرزه اطراف مرداب رها میشوی خیلی طول میکشد تا این لجن هارا از پیکرت پاک کنی به دنبال یک آب صاف وزلال هستی  دنبال یک رودخانه تا ترا بشوید وبا خود بسوی دریا ببرد اما ، همه جا ظلمت است ، تاریکی است وتنها نیش مارهای غاشیه وعقرب های زهر دار بسویت دراز است .

بچه  عقرب ها ، بچه سوسکها ، وبچه مارهای تازه سراز تخم درآورده بسویت هجوم میاورند باید فرار کنی ، فرار  هر طور شده باید فرار کنی وخودترا به یک آب تازه برسانی ، ممکن است پیکر  لطیف وپاکت بو گرفته باشد ، باید فرار کنی ، فرار بهترین کار است . فرار بزرگ بسوی رودخانه جاری تا شاید به دریا برسی  !   پاهایت را بد جایی گذاشتی رودخانه ترا به یک جویبار گل آلود وبو گرفته هدایت کرد و......یک صحرا که تنها علفهای هرزه درآن میرویند ، دیگر مجال فرار نداری در زندان بی دیوار باز مانند همان عروسک درون قوطی اسباب بازی دور خودت میچرخی ، میچرخی و میچرخی .

ثریا. اسپانیا. از دفتر چه خاطر ات " لندن"  /  سه شنبه

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

گناه مادر

شب بود ،  وقصه رسوایی من

باد شمال وزیدن گرفت

سکوت شب شکسته شد ، از دویدنها خسته

دیوانه ای رمیده بودم

اورا دیدم ، دویدم وبه آغوشش کشیدم

آن یار سپید پوش مقدس را که نامش را نمیدانستم

ماه به دور ما میچرخید

کجا رفته بودم؟ به آنجا که زندگی هست اما

رسوایی نیست ، ستم نیست، جور وبیماری نیست

شکنجه نیست  وعذاب نیست

او بود ومن بودم ، درمیان یک دشت خرم

آهسته راز نیاز میکردیم ، او زنده بود ، درخیال من

نه ! کجا هستم ؟ در یک فراخی ، دریک رویای ژرف

در یک خلوت خاموش وآرام

آب از آ ب نمی جنبید

او سیب سرخی دردست داشت ومن ساقه ی از گندم

او سیبب را چرخاند وبه هوا فرستاد

من ساقه گندم را مکیدم ، مکیدم ،

از آن روز دامن سپید من لکه دار شد

موج طراوت از صورتم رخت بربست

با وزش حریر باد که به آرامی میوزید

من گنه کار بسوی قلعه دیوان روان شدم

او درفضای باغی میگشت

گاه با شوق ، گه با لبخند پیروزی

وبدین سان " ماد رگنه کار " زاده شد

                               ثریا/ اسپانیا/ دوم ژولی

جام پیروزی!!!!!

VIVA EPAÑA

سر انجام اسپانیا به پیروزی دست یافت وجام اروپارا از آن خود کرد ودرهفته آینده تیم سرخ پوشان جام را به همراه ماراینو راخوی به خانه خواهند آورد ! واین افتخار درتاریخ صدارت او نقش خواهد بست اگر چه سایر چیزها مهم نیست .

پانزده هکتار زمین از جمعه تا همین الان درشهر  والنسیا  آنهم ریه نفس کش مردم بدبخت دارد میسوزد  وعده زیادی بی خانمان وآواره ونفس ها درسینه ها حبس شده اکثر افراد مسن به حال غش به بیمارستانها رفته است  ، مهم نیست ، مهم این است که ماریانو راخوی درصف اول نشسته بود وچشم به بردگان سرخپوش خود دوخته بود .

مهم نیست که داروهارا کم بکنند وکم کم همان نخ باریک بیمارستانها ودرمانگاههای دولتی را نیز پاره کرده ومردم را به حال خود رها کنند.

مهم نیست حقوق عقب افتاده کارمندان سالها ! بلی سالها پرداخت نشده است ، ریاضت اقتصادی را باید از بطن جامعه وآنهایی که دستشان به هیچ ریسمانی آویزان نیست ، شروع کنند ، والا بانکداران وصاحبان صنایع وکارخانه داران و و و و همه  وهمه درفوتبال شریکند .

مهم نیست مهم این است که اسپانیا پیروز شد > وایتالیای کهن را شکست داد تا روی خرابه های شهر رم بنشیند .

وفردا سلسله کازینوها ، هتلها ، وفاحشه خانه های مدرن درهمان جاهای سوخته شده مانند میخ درزمین فرو ر فته سر به آسمان میکشند

ویوا اسپانیا ، ویوا فوتبال .ویوا..........آنکه دانست وتوانست

ثریا. دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

بیا ، وبخوان ،

خدایا سرای محبت کجاست ؟----------------------

هیچ کجا ، سرایی نیست

در سر زمین ناشناسان سرایی از مهر والفت نیست

دلهای پرکین وچهر های عبوس ناشناس

چه خوش است پیرانه سر که میاندیشم

به جوانی خویش

آن صورت شاداب وجوان ، زیبا ومهربان

هیچگاه سر  برنخواهد تافت از سرای امروزمن

آن چهره نقاشی شده ، نشسته دریک قاب زیبا

بر بالای دیوار ، آن چهره پرغرور

آن نگاه شرمگین وغم زده ، بالخندی تلخ

اشکی که درچشمانم حلقه زد ، خشکید

جوانی خویش را دیدم که دل درگرو عشق دارد

جوانیم را دیدم که از بام بلندقصه های دیروزم

بسرای امروز پای گذاشت

او درگوشه ای نشست ، رو به ساحل دریا

مرغ شب درسکوت ماه ودرختان سپیدار

آواز میخواند

کبوتری جفت خودرا میخواست

جوانیم درکنارم بود

بر بام اندیشه های پر توانم

با هم نشستیم ، من وجوانیم

وهر دو میدانستیم که همیشه درهمه حال

در زندانی بی دیوار ، نباید درانتظار هیچ

گلبانگی باشیم وهیچ آوایی

جوانیم روبرویم نشست درباغ خاطره ها گشتیم

از شگفتن یک گل سرخ درباغ کودکی

تا کویر بیکران وچاه عمیق جایگاه اژدها

از مارهای گزنده وموشهای گوشتخوار

از شب بلوغ تا آبستنی روز روشن

وآن خواب هول آنگیز .........

سرنوشت مهر تاریکی را برپیشانی ما کوبیده بود

                            ثریا. اسپانیا / یکشنبه اول جولای