سه‌شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۱

فرار بزرگ

پرتاب شدن ، یعنی سر نگونی ، یعنی کسی ترا بسوی یک گرداب انداخته است .

قدرت نداری خودت را نجات دهی ، درگردابی مخوف دور خودت میچرخی ، گاهی فرو میروی باز بالا میایی برا ی یک دم نفس کشیدن .

پاهایت محکم به زمین چسپیده ، پیکرت آلوده به لجن وخزه های سمی وزالوهای خونخوار است ، چشم به اطرافت میدوزی شاید دستی بسویت دراز شود ، دستها همه بی حس ویا بدون انگشت میباشند

تنها برق طلا و الماسها ست که از آنها ساطح میشود ، لجن چشمانت را کور کرده پاهایت بی حر کت وخودت مانند همان عروسکهای درون قوطی اسباب بازی میچرخی .

گاهی آوازی سر میدهی صدایت تنها ودرگوش خودت  می پیچد ،  درختان با برگهای لخت سر بسویت میاورند آرزو داری یک شاخه را بگیری وخودت را بالا بکشی درختان سر میکشند بسوی آسمان ، ترا تنها گذاشته اند.

پیر زن درون اطاق تنهایش گریه میکند با کتاب ذادالمعاد وقران  قدیمش او سرگرم است اشکهایش مانند آبشار بر روی کلمات وصفحات کتاب میریزد ، تو هرروز فروتر میروی زیر پایت یک تخته سنگ سفت که پاهایت را زخمی کرده اما از همان دشمن کمک میگری وبا کمک آن تخته سنگ خودت را بالا میکشی وروی علفهای هرزه اطراف مرداب رها میشوی خیلی طول میکشد تا این لجن هارا از پیکرت پاک کنی به دنبال یک آب صاف وزلال هستی  دنبال یک رودخانه تا ترا بشوید وبا خود بسوی دریا ببرد اما ، همه جا ظلمت است ، تاریکی است وتنها نیش مارهای غاشیه وعقرب های زهر دار بسویت دراز است .

بچه  عقرب ها ، بچه سوسکها ، وبچه مارهای تازه سراز تخم درآورده بسویت هجوم میاورند باید فرار کنی ، فرار  هر طور شده باید فرار کنی وخودترا به یک آب تازه برسانی ، ممکن است پیکر  لطیف وپاکت بو گرفته باشد ، باید فرار کنی ، فرار بهترین کار است . فرار بزرگ بسوی رودخانه جاری تا شاید به دریا برسی  !   پاهایت را بد جایی گذاشتی رودخانه ترا به یک جویبار گل آلود وبو گرفته هدایت کرد و......یک صحرا که تنها علفهای هرزه درآن میرویند ، دیگر مجال فرار نداری در زندان بی دیوار باز مانند همان عروسک درون قوطی اسباب بازی دور خودت میچرخی ، میچرخی و میچرخی .

ثریا. اسپانیا. از دفتر چه خاطر ات " لندن"  /  سه شنبه

دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

گناه مادر

شب بود ،  وقصه رسوایی من

باد شمال وزیدن گرفت

سکوت شب شکسته شد ، از دویدنها خسته

دیوانه ای رمیده بودم

اورا دیدم ، دویدم وبه آغوشش کشیدم

آن یار سپید پوش مقدس را که نامش را نمیدانستم

ماه به دور ما میچرخید

کجا رفته بودم؟ به آنجا که زندگی هست اما

رسوایی نیست ، ستم نیست، جور وبیماری نیست

شکنجه نیست  وعذاب نیست

او بود ومن بودم ، درمیان یک دشت خرم

آهسته راز نیاز میکردیم ، او زنده بود ، درخیال من

نه ! کجا هستم ؟ در یک فراخی ، دریک رویای ژرف

در یک خلوت خاموش وآرام

آب از آ ب نمی جنبید

او سیب سرخی دردست داشت ومن ساقه ی از گندم

او سیبب را چرخاند وبه هوا فرستاد

من ساقه گندم را مکیدم ، مکیدم ،

از آن روز دامن سپید من لکه دار شد

موج طراوت از صورتم رخت بربست

با وزش حریر باد که به آرامی میوزید

من گنه کار بسوی قلعه دیوان روان شدم

او درفضای باغی میگشت

گاه با شوق ، گه با لبخند پیروزی

وبدین سان " ماد رگنه کار " زاده شد

                               ثریا/ اسپانیا/ دوم ژولی

جام پیروزی!!!!!

VIVA EPAÑA

سر انجام اسپانیا به پیروزی دست یافت وجام اروپارا از آن خود کرد ودرهفته آینده تیم سرخ پوشان جام را به همراه ماراینو راخوی به خانه خواهند آورد ! واین افتخار درتاریخ صدارت او نقش خواهد بست اگر چه سایر چیزها مهم نیست .

پانزده هکتار زمین از جمعه تا همین الان درشهر  والنسیا  آنهم ریه نفس کش مردم بدبخت دارد میسوزد  وعده زیادی بی خانمان وآواره ونفس ها درسینه ها حبس شده اکثر افراد مسن به حال غش به بیمارستانها رفته است  ، مهم نیست ، مهم این است که ماریانو راخوی درصف اول نشسته بود وچشم به بردگان سرخپوش خود دوخته بود .

مهم نیست که داروهارا کم بکنند وکم کم همان نخ باریک بیمارستانها ودرمانگاههای دولتی را نیز پاره کرده ومردم را به حال خود رها کنند.

مهم نیست حقوق عقب افتاده کارمندان سالها ! بلی سالها پرداخت نشده است ، ریاضت اقتصادی را باید از بطن جامعه وآنهایی که دستشان به هیچ ریسمانی آویزان نیست ، شروع کنند ، والا بانکداران وصاحبان صنایع وکارخانه داران و و و و همه  وهمه درفوتبال شریکند .

مهم نیست مهم این است که اسپانیا پیروز شد > وایتالیای کهن را شکست داد تا روی خرابه های شهر رم بنشیند .

وفردا سلسله کازینوها ، هتلها ، وفاحشه خانه های مدرن درهمان جاهای سوخته شده مانند میخ درزمین فرو ر فته سر به آسمان میکشند

ویوا اسپانیا ، ویوا فوتبال .ویوا..........آنکه دانست وتوانست

ثریا. دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

بیا ، وبخوان ،

خدایا سرای محبت کجاست ؟----------------------

هیچ کجا ، سرایی نیست

در سر زمین ناشناسان سرایی از مهر والفت نیست

دلهای پرکین وچهر های عبوس ناشناس

چه خوش است پیرانه سر که میاندیشم

به جوانی خویش

آن صورت شاداب وجوان ، زیبا ومهربان

هیچگاه سر  برنخواهد تافت از سرای امروزمن

آن چهره نقاشی شده ، نشسته دریک قاب زیبا

بر بالای دیوار ، آن چهره پرغرور

آن نگاه شرمگین وغم زده ، بالخندی تلخ

اشکی که درچشمانم حلقه زد ، خشکید

جوانی خویش را دیدم که دل درگرو عشق دارد

جوانیم را دیدم که از بام بلندقصه های دیروزم

بسرای امروز پای گذاشت

او درگوشه ای نشست ، رو به ساحل دریا

مرغ شب درسکوت ماه ودرختان سپیدار

آواز میخواند

کبوتری جفت خودرا میخواست

جوانیم درکنارم بود

بر بام اندیشه های پر توانم

با هم نشستیم ، من وجوانیم

وهر دو میدانستیم که همیشه درهمه حال

در زندانی بی دیوار ، نباید درانتظار هیچ

گلبانگی باشیم وهیچ آوایی

جوانیم روبرویم نشست درباغ خاطره ها گشتیم

از شگفتن یک گل سرخ درباغ کودکی

تا کویر بیکران وچاه عمیق جایگاه اژدها

از مارهای گزنده وموشهای گوشتخوار

از شب بلوغ تا آبستنی روز روشن

وآن خواب هول آنگیز .........

سرنوشت مهر تاریکی را برپیشانی ما کوبیده بود

                            ثریا. اسپانیا / یکشنبه اول جولای

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۱

ایتالیا

ایتالیا ، سلام برتو وشیخ صفی الدین اردبیلی ، خدا نگهدار !

شاه سلطان صفوی ، باید غز ل خدا حافظی را خواند

ایتالیا ، سلام بر تو ، تو که شاهکار معماریهای دنیا هستی

ونگهدار دین پرشکوه آن مرد فلک زد بر فلک افلاک

ایتالیا ای کشور عشق وترانه وآواز  ، سرزمین " پاستا " !

فردا جام را دربغل خواهی فشرد

ایتالیا تو که گهوار هنر مندان بزرگی

وتو....شیخ صفی الدین اردبیلی وتو شاه سلطان صفوی

باید غزل خدا حافظی را بخوانید  برای همیشه ، با ریشه

وبنیان گذار آن دین وآیین " شیعه"

میخی بزرگ درمیدان پرشکوه شهر لندن به آسمان میرود

وخیال دارد آسمان را سوراخ کند بوی " نفت " تمام شهر را

احاطه کرده است ، باید رفت درکنار آن میخ نماز خواند

وزیر دوش نفت غسل جنابت بعمل آورد !

در میدان شهر بزرگ وباشکوه مملکت شاه سلطان صفوی نیز

میخی به آسمان رفته بوی خون همه اطراف آنرا احاطه کرده است

ایتالیا ، تو با شهر قدیم رم که روزی جویبار خونی بود که آن مردک

دیوانه آنرا به راه انداخته بود ، و امروز این بردگی همچنان اد امه دارد

ایتالیا ، بر ژرفنای تاریخ های گذشته نگاهی کن ، یک لحظه ، تنها

یک لحظه وآن " آمفی تاتررا غرقه درخون خواهی دید.

هر بنای حکومتی  روی خون بناشده که مردان هوشیار یا دیوانه را

بردگان روی شانه های خود حمل میکنند.

ایتالیا ، نرون رفت ، برلوز کونی هم رفت ، دیگران هم میروند

وتومحکم واستوار برجای خود ایستاده ای که گفته اند :

همه راه ها به رم ختم میشود ؟!

صبح شنبه وتعبیر خواب دوشین ؟!           ثریا

جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۱

جیم / جی

آخرین روز برای شهروندان است تا خانه هایشان را تمیز کنند وچمدانهایشان را ببندند وراهی تعطیلات شوند!

شمالیها به جنوب میایند جنوبی ها به شمال میروند عده ی به کشوهای دوردست پرواز میکنند ، عده ای به قاره امریکا وبسیاری هم به سوی برج بلند وحلقه ها المپیک.

با شروع تابستان آتش سوزی های عمدی یا غیر عمدی هم شروع شده وما به تماشای مردمی مینشینم که همه چیز خودرا درمیان شعله های آتش از دست میدهند وگرما ودمای آن بما هم میرسد تا بی نصیب نمانیم.

سرنوشت ما هم بستگی دارد به بازی روز یکشنبه بین ایتالیا واسپانیا  هرکدام که توپ را بهتر به دورازه دشمن پرتاب کردند ، یورهای اکیپ _ جی- به آنها تعلق میگیرد واگر به این شبه جزیره درمانده که گم شده دربین تمام تمدنها ، چیری رسید ...شاید حقوقهای عقب افتاده چند هزار یورویی ماراهم بپردازند.چهار سال بدون حقوق کار کردن وپول بنزین دادن ویکصدو چهل کیلومترراه را درهوای داغ رانندگی کردن بی هیچ مزد ومنتی ؟!

خر تو خر عجیبی است ، متاسفانه ماهم حضور داریم. ما همیشه حقوق بگیر بودیم هیچگاه شم بیزنس نداشتیم راه فروشندگی را نمیدانستیم همیشه خریدار بودیم آنهم خریدار مهربانیها حتی دلالی وجاسوسی وبگیرو بستان رشوه گرفتن ودزدیهای را نیز نمیدانسیتم

کالایی برای عرضه وفروش نداشتیم تنها خودمان بود وشرفمان که هیچگاه میل نداشتیم آنرا بباد دهیم .

خوب ، تعطیلات بی تعطیلات ،  وتعطیلات همشهریان خوش بگذرد ما که بخیل نیستیم ، تنها تماشاچی و.......سکوت.!

ثریا/ اسپانیا/ جمعه داغ