سر انجام روی آتشکده سینه ام که شعله میکشید خاکستر ریختم همان خاکستری که امروز ترا درخود فرو برد ونابود کرد.
سعی کردم گوشهایم را ببندم وچشمانم را که نه صدای سازی را از آن سیم های دردناک بشنوم ونه چهره ات راببینم.
خوشبخت نبودم ، درکنار مردمی که نمی شناختم داشتم ادای زندگی را درمیاوردم ودر آرزوی تو میسوختم.
حال امروز پس از پنجاه وهشت سال دوباره آمده ودرکنارم نشسته ای اما دیگر من وجود ندارم من مرده ام وتو هم آن نیستی که بودی دوچشم شیشه ای مات با رنگ زرد وگاهی پریده وصورت ولبانی که از بس دستکاری شده بودند دیگر شناختشان برایم مشگل بود.
از تو نپر سیدم کجا رفتی ، چکار کردی وبا چه زنانی همبستر شدی تنها خودت اظهار داشتی که زنی از نوع زنان ( زنبوری) حاشیه نشین اقیانوس داشتی وپس از ده سال از هم جدا شده اید گویا هنو ز هم مهر او دردلت هست شاید بی پول شدی واو ترا رها کرد وتوبه دنبال پول برگشتی .
به درستی نمیدانم که آیا تو معنای دوست داشتن را درک کر ده ای یانه ویا هوسهای زود گذر وعادت را عشق نام میدهی من هیچ حسادتی نسبت به زنانی که با تورابطه داشتند ، ندارم ودیگر امروز هم برای این حرفها دیر است شغل ووضع اجتماعی تو ایجاب میکرد که دربین زنها باشی زنانی که به راحتی خودشان را در آغوش تو می انداختند وبرای تو هیچ فرقی نمیکرد ، آنقدر از محیط اطرافت دور بودی که نمی فهمیدی زنی که باتو همبستر شده چند ساله است وآیا همسری دارد فرزندانی دارد؟ تو فقط خودت را میساختی تا از دنیا دور شوی ودر آسمانها پرواز کنی و نمیدانم این سیر آسمانی تو ترا به کجا ها میبرد هرچه بود چشمانت مانند دوچشم مرده درحلقه میچرخید.
امروز سالها گذشته ومن هم از تو دور شده ام هم از سر زمین وخانه اجدادیم وهم از خاطراتم ، حال روزانه زندگی میکنم ومیلی به نشخوارهیچ علف هرزه ای ندارم.
به اولین بوسه ای میاندیشم که تو درسن شانزده سالگی آهسته از من گرفتی وآخرین آنها ، درزمانیکه در شکل وشمایل یک مادر بزرگ جلوه میکردم وسالها ازتو وعشق تو دور شده بودم.
روی کارت تولدم که بمن هدیه دادی ، نوشتی باتمام عشقم روی آن دو گل سرخ قرمز نشسته بود ؟ دیگر برای این شعارها دیر بود ، دیر.
آن عشق نازنین که میان من وتو بود/ دردا که چون جوانی ما پایمال گشت/ اینک من وتو ، دوتنهای بی نصیب / هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش /
آخ... هنوز عکسهای آنروزهارا دارم وهنوز آن کیف مخمل سیاه زر دوزی شده سوغاتی را نگاه داشته ام وعجب آنکه درطی این دوران طولانی هنوز نپوسیده ویک جفت گشواره درونش جای دارد چرا آنهارا نگاه داشته ام ؟ نمیدانم خودم هم نمیدانم ، شاید حقیقی ترین نکته زندگیم همین عشق بود امروزهیچ کینه وکدورتی نسبت به تو ندارم ، شاید میبایست اینطور میشد بتو گفتم من سرنوشت سازم شاید میبایست ترا میافتم وترا آباد میکردم درحالیکه خود ویران بودم ودر ویرانی تمام بسر میبردم آنچه مسلم است من بتو اعتماد کرده بودم بی آنکه بدانم اعتماد کردن به آدمی مثل تو ویا دیگران یکنوع دیوانگی است ، تعارفات ودروغها وقربان صدقه رفتن های دروغین جزیی از فرهنگ ما ایرانیان است .
نمیتوانم تصور کنم درآن روزهایی که باهم به رستوران برای شام میرفتیم ویا به سینما ، ویا در کافه نادری توت فرنگی وخامه میخوردیم اگریک پیشگو بتو میگفت پنجاه سال دیگر تو در کنار این دختر جوان در جنوب یک کشور اروپایی خواهی نشست ودوباره شام خواهید خورد تو چه عکس العملی را نشان میدادی ؟ دراندیشه وفکر تو چه میگذشت ؟ حتما من ساده دل باخود می گفتم ، طبیعی است که همیشه باهم خواهیم بود ، ما متعلق به یکدیگر هستیم وخداوند سرنوشت مارا بهم گره زده است؟!!!
وپنجاه سال بعد یکدیگررا دیدیم ، تو درکنار من وبچه هایم ونوه هایم نشستی ، باز باهم شام خوردیم ، بی آنکه به یکدیگر تعلق داشته باشیم تو یک رهگذر ومسافر دیروز بودی .
ثریا. اسپانیا. از دفتر خاطره ها 2004