پنجشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۱

مسافر دیروز

  سر انجام روی آتشکده سینه ام که شعله میکشید خاکستر ریختم همان خاکستری که امروز ترا درخود فرو برد ونابود کرد.

سعی کردم گوشهایم را ببندم وچشمانم را که نه صدای سازی را از آن سیم های دردناک بشنوم ونه چهره ات راببینم.

خوشبخت نبودم ، درکنار مردمی که نمی شناختم داشتم ادای زندگی را درمیاوردم ودر آرزوی تو میسوختم.

حال امروز  پس از پنجاه وهشت سال دوباره آمده  ودرکنارم نشسته ای اما دیگر من وجود ندارم من مرده ام وتو هم آن نیستی که بودی دوچشم شیشه ای مات با رنگ زرد وگاهی پریده وصورت ولبانی که از بس دستکاری شده بودند دیگر شناختشان برایم مشگل بود.

از تو نپر سیدم کجا رفتی ، چکار کردی وبا چه زنانی همبستر شدی تنها خودت اظهار داشتی که زنی از نوع زنان ( زنبوری) حاشیه نشین اقیانوس داشتی وپس از ده سال از هم جدا شده اید گویا هنو ز هم مهر او دردلت هست شاید بی پول شدی واو ترا رها کرد وتوبه دنبال پول برگشتی .

به درستی نمیدانم که آیا تو معنای دوست داشتن را درک کر ده ای یانه ویا هوسهای زود گذر وعادت را عشق نام میدهی من هیچ حسادتی نسبت به زنانی که با تورابطه داشتند ، ندارم ودیگر امروز هم برای این حرفها دیر است شغل ووضع اجتماعی تو ایجاب میکرد که دربین زنها باشی زنانی که به راحتی خودشان را در آغوش تو می انداختند وبرای تو هیچ فرقی نمیکرد ، آنقدر از محیط اطرافت دور بودی که نمی فهمیدی زنی که باتو همبستر شده چند ساله است وآیا همسری دارد فرزندانی دارد؟ تو فقط خودت را میساختی  تا از دنیا دور شوی ودر آسمانها پرواز کنی و نمیدانم این سیر آسمانی تو ترا به کجا ها میبرد هرچه بود چشمانت مانند دوچشم مرده درحلقه میچرخید.

امروز سالها گذشته ومن هم از تو دور شده ام هم  از سر زمین وخانه اجدادیم وهم از خاطراتم ، حال روزانه زندگی میکنم ومیلی به نشخوارهیچ علف هرزه ای ندارم.

به اولین بوسه ای میاندیشم که تو درسن شانزده سالگی آهسته از من گرفتی وآخرین آنها ، درزمانیکه در شکل وشمایل یک مادر بزرگ جلوه میکردم وسالها ازتو وعشق تو دور  شده بودم.

روی کارت تولدم که بمن هدیه دادی ، نوشتی باتمام عشقم  روی آن دو گل سرخ قرمز نشسته بود ؟ دیگر  برای این شعارها دیر بود ، دیر.

آن عشق نازنین که میان من وتو بود/ دردا که چون جوانی ما پایمال گشت/ اینک من وتو ، دوتنهای بی نصیب / هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش /

آخ... هنوز عکسهای آنروزهارا دارم وهنوز آن کیف مخمل سیاه زر دوزی شده سوغاتی را نگاه داشته ام وعجب آنکه درطی این دوران طولانی هنوز نپوسیده ویک جفت گشواره درونش جای دارد  چرا آنهارا نگاه داشته ام ؟ نمیدانم  خودم هم نمیدانم ،  شاید حقیقی ترین نکته زندگیم همین عشق بود  امروزهیچ کینه وکدورتی نسبت به تو ندارم ، شاید میبایست اینطور میشد بتو گفتم من سرنوشت سازم شاید میبایست ترا میافتم وترا آباد میکردم درحالیکه خود ویران بودم ودر ویرانی تمام بسر میبردم آنچه مسلم است من بتو اعتماد کرده بودم بی آنکه بدانم اعتماد کردن به آدمی مثل تو ویا دیگران یکنوع دیوانگی است ، تعارفات ودروغها وقربان صدقه رفتن های دروغین جزیی از فرهنگ ما ایرانیان است .

نمیتوانم تصور کنم درآن روزهایی که باهم به رستوران برای شام میرفتیم ویا به سینما ، ویا در کافه نادری توت فرنگی وخامه میخوردیم  اگریک پیشگو بتو میگفت پنجاه سال دیگر تو در کنار این دختر جوان در  جنوب یک کشور اروپایی خواهی نشست ودوباره شام خواهید خورد  تو چه عکس العملی را نشان میدادی ؟  دراندیشه وفکر تو چه میگذشت ؟  حتما من ساده دل باخود می گفتم ، طبیعی است که همیشه باهم خواهیم بود ، ما متعلق به یکدیگر هستیم وخداوند سرنوشت مارا بهم گره زده است؟!!!

وپنجاه سال بعد یکدیگررا دیدیم ، تو درکنار من وبچه هایم ونوه هایم نشستی ، باز باهم شام خوردیم ، بی آنکه به یکدیگر تعلق داشته باشیم تو یک رهگذر ومسافر دیروز بودی .

                               ثریا. اسپانیا. از دفتر خاطره ها 2004

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

رفتم که رفتم

میخوانم وصدای من از ژرفنای دل

هرگز بگوش مطرب وساقی نمیرسد/ زیرا ، این دوتن

چیزی بجز نقش فریبنده نیستند / من درنگاه کسان ، نقش دیگرم

-------------------نادر پور

احساس میکنم که کم کم دارم از تو دور میشوم ، از تو ، از خاطرات کودکی ونو جوانی و...عشق.

گاهی از روزها بیاد  میاورم که ساکت وغمگین روبرویم نشسته ای ومن از روزهای گذشته با تو حرف میزنم گاهی رگ حسادت تو تیر میکشد واز اینکه نتوانستیم با یکدیگر باشیم دچار افسردگی میشوی ، گاهی ساعتها به چشمان من خیره میشدی دنبال چیزی میگردی که درجوانی آنرا گم کرده بودی حال میخواستی درعمق چشمان این زن پا به سن گذاشته آنرا بیابی.

بعضی از اوقات باهم سرگرم بازی با ورق میشدیم ومن همیشه از تو میبردم شاید دلت اینطور میخواست که من یکبار هم شده در زندگیم  برنده شوم ، سیگار زیاد میکشیدی وهمه خانه از بوی سیگار وسایر چیزها ! اشباح شده ونفس کشیدن برایم مشگل میشد با اینهمه تحمل کردم ، شبها خیلی زود ترا تنها میگذاشتم وبه اطاق خوابم میرفتم ودرب را ازدرون قفل میکردم  دیگر نمیتوانستم بتو اعتماد داشته باشم تو عوض شده بودی دیگر آن نبودی که من میشناختم منهم دیگر آن نبودم که تو دوست میداشتی .

درحال حاضر نمیدانم کجا هستی وچکار میکنی من آنچه را که داشتم بتو واگذار کردم بامید آنکه این بار بقول سیروس بمن خیانت نکنی و...خیانت کردی مانند همان روزهای جوانی ، مانند همان دوران مدرسه که دست مرا میگرفتی وبا هم به سینما میرفتم دست من درمیان دستان گرم تو عرق میکرد وخودم روی آسمانها پرواز میکردم ، هنگامیکه بخانه برمیگشتم تا مدتها نمیخواستم دستهایم را بشویم میترسیدم بوی تو را آب ببرد دورحیاط خانه را بانام تو نقاشی کرده بودم همه اطاقم از عکسهای تو پوشیده شده بود حتی دفتر مشق شبم نیز با نام تو آغاز میشد.

نمیدانم چرا از هم جدا شدیم وهریک راه خودرا گرفتیم وبسوی سرنوشت رفتیم؟

تو چندان اهل زن وفرزند وپایبند خانه وزندگی نبودی ( این موضوع را چند بار پدرت بمن یاد آوری کرده بود ) تو به دنبال چیزی میگشتی که ترا تا اوج آسمانهاببرد وآنرا یافتی و....من در انتظار یک همسر وچند بچه بودم نه بیشتر واین آرزو در آن زمان برایم امر مهمی بود ، نه پدرم قل قل میرزا بود ونه مادرم دختر فخارالملک یا السلطنه ، دوانسان سالم ، بیگناه ، وساده شهرستانی که میل داشتند همیشه پاک زندگی کنند وهیچ چیز حرامی درزندگیشان پیدا نمیشد دست کمک ویاری را بسوی همه دراز کرده بودند.درحالیکه هیچ دستی به کمک آنها نیامد ، آن زمان تازه پدررا ازدست داده بودم وترا یافتم همه عشق دنیارا بتو دادم ، تنها شانزده سال داشتم . زیبا بودم ومردان زیادی دراطرافم میگشتند ،  و من تنها ترا میخواستم ، ترا. هیچ موجودی با هیچ قیمتی نمیتوانست این عشق را از من بگیرد مگر آنکه خو د رها شوم ، تر ا بخد مت سر بازی فرا خواندند ومن ترا گم کردم وروزها و هفته ها در کوچه های » آشنا« به دنبال تو میگشتم ، زمانی تر ا یافتم که دیگر دیر شده بود ومن با شخص دیگری میخواستم پیوند زناشویی ببندم ، به همراه جهازم یاد ترا نیز باخود بردم ، در دفتر کارم ، در پشت میز ناهار  در تختخوابم ودرساعات تنهایی روح تو گرد من میگشت ونفس ترا در پشت کردنم احساس میکردم ،  به همین دلیل هم ازدوجم چندان طول نکشید ، میخواستم آزاد باشم تا هرگاه ترا یافتم بسویت بشتابم .

از : دفتر خاطره ها ..........ادامه دارد 2004

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۱

سیب کرمو

من یک سیب سرخ بزرگ دارم که بصورت یک » المنت ـ روی یخچال چسپانده ام ، سیب سرخ بزرگی  که از مغز آن کرم بیرون میاید ، ؟ سالهاست که آنرا دارم وهمیشه روی یخچال صاف وصامت ایستاده سیب چشمان زیبایی دارد ولبانش به خنده باز است اما یک کرم بزرگ از گوشه مغز او دارد سر بالا میرود!

گاهی در این فکرم شاید اکثر ما دچار کرم خوردگی مغز خود هستیم وخود نمیدانیم .

---------

تکیه گاهی نیست ، نبوده ونخواهد بود

درختان باغچه ام همه لرزانند ، از بیم حادثه ها

از لابلای شاخ وبرگ آنها ، تنها تصور خورشید را

که درآستانه دمیدن است ، می بینم

امروز در غروب زندگیم

پیرانه سر شمع تمنای خودرا ، برافروخته

در تیره راه جاده ای بی انتها

در  میان بزم خوبان

هرگز آن نبودم که میخواستم باشم

تصویر من درجمع دیگران ، نشان تصویر خودشان بود

تصویر من نشان تقدیس ملال انگیزم ،

امروز ، تنها ، در میان این مردم پوشالی

من همنیشبن حافظ خلوت نشینم

ودستی بر گیسوی خیام دارم

پیرانه سر ، یاد ایام جوانی

وبیاد چنگ زهره افتادم

چنگی که سیم هایش برید

وروزگار تصویر چنگ نواز را

شکسته کشید.

شنبه پنجم ماه می 2012

ثریا اسپانیا

 

مریلند

آوخ ....گویا کم کم دعاهایم دارند مستجاب میشوند ؟ شبه ناپلئون برسر فرانسه سایه انداخته ؟! حال » مرکوزی « تبدیل میشود به -  » مریلند « البته اگر این یکی هم بفکر تاجگذاری نباشد ؟!

وآن مدل مامانی باید برگرد روی سن نمایش مد وهمه چیز را به نمایش بگذارد با نشان لژیون دونور ! وکاخ الیزه را تحویل بانوی دیگری بدهد ،

و در سرزمین باختر ، در خاور میانه ودر کشور نازنین وپر برکت ما ومایه فخر ومباهات تاریخ ! مردم نگران این هستند که مبادا (امام زمان ) به شیره یا تریاک یا هرویین ویا کوکایین معتاد شده باشد ونتواند دنیا ومافیهارا با شمشیر برنده خود از دم تیغ بگذارند ودنیای مارا به عدل وعدالت برساند !؟

خلایق هرچه لایق

اینهم روزی نامه امروز ،

ثریا/ اسپانیا /دوشنبه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۱

روز مادر

سایه اش ، آهسته از کنارم گذشت ، هاله ای سپید دور او بود ، او همیشه درزندگیم همه جا ساکن بود ، بی حرکت وبی حرف با چشمان بسته ، گویی مانند امروز من ، از دنیا ی دیروز بیزار شده است .

هر روز صبح زود از پله ها سرازیر میشد ، آهسته ، تا خواب مارا بهم نریزد .

درها آهسته باز وبسته میشدند واو با پشت خمیده اش به درون اطاق میخزید

تنگ بلور آب همیشه درکنارش بود وسجاده اش که همیشه رو به قبله باز بود.

شب گذشته سایه او روی صورتم افتاد ، باهما ن چادر وال نازک سپیدش که هنوز روی موهای حنایی او لیز میخورد وموهای انبوه اورا نمایش میداد.

دخترم ، این اشک ها برای چیست ؟ من که همیشه باخدا راز ونیاز داشتم وروزها برایت اشعار محلی میخواندم ، قصه ها میگفتم ،شکوه زندگی را درتو می دیدم.

دخترم ، این اشک ریختن ها یعنی چه ؟

آه ...پس او نمرده  ، او زنده است هنوز درغم وخیال خودمیتواند کانون مهربانی خانه ام باشد ، با قصه های دیروز وغم های امروزش میتواند نقشی بر آینده بزند

برخاستم ، دستهایم درهوا پی او میگشت بوی او توی اطاق پیچیده بودهمان بوی خوش ( مادر) .

آه ، مادر کمکم کن ، دیگر میلی به هیچ چیز ندارم  ، نه توشه میخواهم نه همراه ، نه همزاد ، از بن ابرهای خاموش مرا بسوی خویش بخوان دیگر میلی به کوک سازها وشنیدن آوازها ندارم همه چیز درمن مرده ، کمکم کن.

ماه  بر آن اندام باریک افتاد همه جا روشن شد  بانگ سحرگاهی با صدای ناقوسها برخاست ، همه جا سپید بود ، نه ! هیچکس نبود ، این صدای تنهایی وبفض فرو خورده ام بود که درمیان سپیدی دیوارهای کچی میپیچید

و... او نبود ، تنها سایه اش بود که با نگرانی اشکهای مرا با گوشه چادر نماز سپیدش پاک میکرد .

یکشنبه / ششم ماه می / روز مادر                        ثربا/ اسپانیا

شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۱

روی صحنه

در گذشته همه فیلم ها در دست چند آرتیست بودند و یادو هنرپیشه اول یکی مرد ودیگری  ، زن ، داستان هرچه بود تراژدی یا کمدی یا درام به هرروی هردونقش داشتند وعده ای سیاهی لشکر.

در این زمان سیا ستمداران  زمانه نیز نقشی هم به یک زن میدهند تا درصحنه تنها نباشند وهردو نقش خودرا بخوبی بازی میکنند ، مردم هم سرگرم تماشای هنرپیشه های اول هستند تا ببیند چگونه میپوشند وچگونه سخن میرانند،

تنها بی هیچ همدمی باید به تماشای بازی سیاستمداران بنشینی تا هرکدام به نوبت روی صحنه نمایش آمده ( جیبهارا ) پر کنند وجای خودرا به دیگری  بدهند .

مردم؟ ملتها؟ آنها گوسفندانی هستند که به چرا مشغولند وهرگاه لازم باشد آنهارا برای نمایش به میدان شهر میبرند  ، سیاهی لشکرانی هستند که برای پرکردن صحنه سیرک ونمایش به پای صندوقهای بسته ( انتخابات ) میروند تا به آنها یاد آوری کنند ، سبزه زار وعلف دست ماست .

باید خاموش بود ونشست به تماشای فیلم ونمایش که بیشتر به یک صحنه سیرک میماند ، زبان را باید بست ، دهانرا باید دوخت ، ونباید گفت :  بین تاحدم کنند تحمیق !

اکنون سئوال این است که مقضیات زمان کدامنند وضرورتهای تاریخ کدام ؟ هر انسانی دونوع زندگی دارد یکی جسمی ودیگری  روحی امروز جسم وروح انسانها هر دو درحال متلاشی شدن هستند وآنچه که مربوط به دولتهاست مقررات سفت وسخت واقتضای  دولت هاست وآن نظامی که کشوری را هدایت میکند امروز جسم وروح انسانها درقلمرو این سیاستمداران » ناشناس« یکسان ازهم متلاشی  شده است ، هنرپیشگی وسیاستمداری ( خانوادگی) وفامیلی میباشد ! امروز کمتر میتوان به مجموعه معنوی وحیات یک ساستمدار خوب پی برد آنها خودرا از مردم جدا کرده اند  امروز دیگر نمیتوان درتاریخ حیات بشری نوشت » تاریخ متمایز وپایدار « امروز باید نوشت : دوران کهولت ونابودی بشر.

شاه ترکان ، سخن مدعیان می شنود

شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد     حافظ شیرازی

ثریا/ اسپانیا/ شنبه