سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۱

رفتم که رفتم

میخوانم وصدای من از ژرفنای دل

هرگز بگوش مطرب وساقی نمیرسد/ زیرا ، این دوتن

چیزی بجز نقش فریبنده نیستند / من درنگاه کسان ، نقش دیگرم

-------------------نادر پور

احساس میکنم که کم کم دارم از تو دور میشوم ، از تو ، از خاطرات کودکی ونو جوانی و...عشق.

گاهی از روزها بیاد  میاورم که ساکت وغمگین روبرویم نشسته ای ومن از روزهای گذشته با تو حرف میزنم گاهی رگ حسادت تو تیر میکشد واز اینکه نتوانستیم با یکدیگر باشیم دچار افسردگی میشوی ، گاهی ساعتها به چشمان من خیره میشدی دنبال چیزی میگردی که درجوانی آنرا گم کرده بودی حال میخواستی درعمق چشمان این زن پا به سن گذاشته آنرا بیابی.

بعضی از اوقات باهم سرگرم بازی با ورق میشدیم ومن همیشه از تو میبردم شاید دلت اینطور میخواست که من یکبار هم شده در زندگیم  برنده شوم ، سیگار زیاد میکشیدی وهمه خانه از بوی سیگار وسایر چیزها ! اشباح شده ونفس کشیدن برایم مشگل میشد با اینهمه تحمل کردم ، شبها خیلی زود ترا تنها میگذاشتم وبه اطاق خوابم میرفتم ودرب را ازدرون قفل میکردم  دیگر نمیتوانستم بتو اعتماد داشته باشم تو عوض شده بودی دیگر آن نبودی که من میشناختم منهم دیگر آن نبودم که تو دوست میداشتی .

درحال حاضر نمیدانم کجا هستی وچکار میکنی من آنچه را که داشتم بتو واگذار کردم بامید آنکه این بار بقول سیروس بمن خیانت نکنی و...خیانت کردی مانند همان روزهای جوانی ، مانند همان دوران مدرسه که دست مرا میگرفتی وبا هم به سینما میرفتم دست من درمیان دستان گرم تو عرق میکرد وخودم روی آسمانها پرواز میکردم ، هنگامیکه بخانه برمیگشتم تا مدتها نمیخواستم دستهایم را بشویم میترسیدم بوی تو را آب ببرد دورحیاط خانه را بانام تو نقاشی کرده بودم همه اطاقم از عکسهای تو پوشیده شده بود حتی دفتر مشق شبم نیز با نام تو آغاز میشد.

نمیدانم چرا از هم جدا شدیم وهریک راه خودرا گرفتیم وبسوی سرنوشت رفتیم؟

تو چندان اهل زن وفرزند وپایبند خانه وزندگی نبودی ( این موضوع را چند بار پدرت بمن یاد آوری کرده بود ) تو به دنبال چیزی میگشتی که ترا تا اوج آسمانهاببرد وآنرا یافتی و....من در انتظار یک همسر وچند بچه بودم نه بیشتر واین آرزو در آن زمان برایم امر مهمی بود ، نه پدرم قل قل میرزا بود ونه مادرم دختر فخارالملک یا السلطنه ، دوانسان سالم ، بیگناه ، وساده شهرستانی که میل داشتند همیشه پاک زندگی کنند وهیچ چیز حرامی درزندگیشان پیدا نمیشد دست کمک ویاری را بسوی همه دراز کرده بودند.درحالیکه هیچ دستی به کمک آنها نیامد ، آن زمان تازه پدررا ازدست داده بودم وترا یافتم همه عشق دنیارا بتو دادم ، تنها شانزده سال داشتم . زیبا بودم ومردان زیادی دراطرافم میگشتند ،  و من تنها ترا میخواستم ، ترا. هیچ موجودی با هیچ قیمتی نمیتوانست این عشق را از من بگیرد مگر آنکه خو د رها شوم ، تر ا بخد مت سر بازی فرا خواندند ومن ترا گم کردم وروزها و هفته ها در کوچه های » آشنا« به دنبال تو میگشتم ، زمانی تر ا یافتم که دیگر دیر شده بود ومن با شخص دیگری میخواستم پیوند زناشویی ببندم ، به همراه جهازم یاد ترا نیز باخود بردم ، در دفتر کارم ، در پشت میز ناهار  در تختخوابم ودرساعات تنهایی روح تو گرد من میگشت ونفس ترا در پشت کردنم احساس میکردم ،  به همین دلیل هم ازدوجم چندان طول نکشید ، میخواستم آزاد باشم تا هرگاه ترا یافتم بسویت بشتابم .

از : دفتر خاطره ها ..........ادامه دارد 2004

هیچ نظری موجود نیست: