شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

و...شیطانهای کوچک

قرن شیطان وشیطانک هایی که با دست وزور وهوش ما زاده میشودند اما زیر دست جامعه تبدیل به موجود اتی گچی وبی احساس شده بخصوص زمانی که دستشان به ( نرمه ) رسید دیگر ( ممه) فراموش میشود تحصیلات عالی آنها باعث افتخار زنانشان وسرانجام فرزندانشان میشود همه زندگی آنها فامیل جدید است وتو کهنه شده بی مصرف بگوشه ی میافتی نهایت آ نکه یک تکس برایت بفرستند ویا گاهی سطل آشغال آنها شوی تا اگرچیزی را احتیاج نداشتند جلویت پرتا ب کنند ! مسئله جدال انسان با شیطان همیشه مورد توجه قصه نویسان بوده است اما امروز دنیای ما لبریز از این شیاطینی است که جامعه آنهارا ساخت ومانند سیلاب همهجا پخش شد

امروز بوضوح حکومت شیطان را بر جهان احساس میکنیم در اشکال مختلف درلباس فرمانروایی بیرحم در لباس امام درلیاس پیامبر در لباس رییس وفرمانده ارتش ودرراس آنها رهبران اقتصاد ادبیات روبه زوال رفته موسیقی وآثار موسیقدانان بزرگ همه دریک بسته بندی کوچک باندازه یک پاکت سیگار جمع آوری شده تالارهای مشهور ساختمانهای قدیمی که روزی آوازاخوانان بزرگی آواز دلنشین خورا سر  میدادند وشاهان وملکه ها درمقابلشان تعظیم میکردند امروز رو به ویرانی میرود ؛ بلی قرن قرن شیطان است وشیطان صفتی آن نهالهای کوچکی را که تو درباغچه ات میکاشتنی  تا درختان قطور وتنومندی شده وتو درسایه آنها به ارامش بنشینی امروز کرم درتنه آنهالانه دوانیده واز ریشه جدا شده اندوتو بیهوده دنبال آن نهال نور رسیده خود میگردی او درمیان لجنزار وهجوم الکترونیکها گم شده است نه تو اورا میشناسی ونه او ترا از پشت یک شیشه کدر وچرک وتاریک به چشمان هم نگاه میکنید چشمان او غریبه است وکمتر بیاد میاورد که تو روزی چراغ خانه اش را روشن میکردی تا او به برج وباروی امروزی برسد او دیگر متعلق بتو نیست متعلق به شیطان است . بیهوده مگرد دراین شهر/ او رفته / بدون تو/.

کمی از مطلب اصلی به دور افتادم ....تا ادامه

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

یادداشتهای لندن

آگوست 2011

امروز ترا ، دسترس فردا نیست //اندیشه فردات بجز سودانیست

ضایع مکن این د م ار دلت بیداراست//کاین باقی عمررا بقا نیست

خیام نیشابوری ( ترانه های خیام از : صادق هدایت )

شروع خوبی نیست وپایانش ر ا نیز نمیدانم این چندمین دفتر است که سیاه میکنم وچندمین صفحه از صفحات ( هوایی کامپیوتری) است که پرمیشود وپایان همه آدمها نامعلوم است . > از یادداشتهای لندن .

مهمترین وبزرگترین خبر روز! با عکس وتفصیلات :

پاملا آندرسن در مرکز مد لندن شرکت کرد، آو......ه و....ه چه خبر مهم  وهیجان انگیزی ؟! مهمترین خبری که میتوان بخورد مردم بیچاره داد .

سالهای سال است که میگوند ابلیس ، یا شیطان کوشش میکند تا با حس پلید وروح ناپاک وبا قدرت شرارت بر اریکه فرمانروایی تکیه بزند وارواح پاک را ازدر گاه ایزد یکتا پایین بکشد وخود بر تخت خدایی بنشیند ، هم اکنون او بکام دل رسیده وخداوند را ازتخت به زیر کشید وخود بر جای او نشسته است وفرزندان آدم را آماج مکروحیله قرار داده وبه زیر فرمان خود برده است.

در  دین مسیح روایتی هست از سازش انسان وشیطان وهم پیمانی این دوموجود که خالق خودر ا ناد یده گرفته وانسان سر بسجده درپیشگاه شیطان میگذارد ( شمعون) که در قرن اول میلادی در  شهر  سامریا میزیست بنام شمعون جادوگر وکیمیاگر معروف بود ودر کتب انجیل چهار گانه از او بسیار  نام برده شده است او ازروح شیطان مدد میگیرد ودست به اعمال خارق العادی میزند وادعای او این است که با قدرت وپول میتواند به نیروی ( روح القدس) دست یابد!!! البته پطروس یا پیتر اول اورا توبه داده وغسل تعمید میدهد و...غیره وذالک !

من خیال ندارم یک سلسه مطالب مذهبی بنویسم تنها این روایت را اینجا آوردم تا بر این باور باشیم که قدرت شیطان هم اکنون بر تمام کره زمین حاکم است وهزاران شمعون وجود دارند که باقدرت شیطانی وجادوگری وکیمیا گری وساختن انواع واقسام طلا والماس ولباس در کار گاهها و کارخانه ها روح مردم جهان را ازآنها گرفته وبجایش شیشه یا فلز یا آهن نشانده اند .

در گذشته های دور در قصه های مثنوی مولانای بلخی نیز از این روایت ها وجود داردگوته هم نمایشنامه فاووست را برهمین پایه ریخت در زمان مولانا ابلیس با معاویه پیوند میبندد ( البته شیطان مولانا مسلمان ویک قصه ساختگی است ) .....ادامه دارد

 

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۰

باز تب اومد ! شب اومد!!

تبی جانگذار بر پیکرم نشسته وهنوز دراین امیدم که نسیم فروردین جانم را تازه کند.

سری به باغچه خالی خود زدم باغچه ای که از فرط بی آبی وبی بارانی مانند کویری خشک بنطر میرسید ، از شاخه ها ی خشکیده بوته شاه پسند گلهایی زیبایی روییده بودند ویک گل سنبل سفید متعلق به سالها پیش از زیر خاک سردر آورده وبمن مژده میداد که بهاران درراه است ،  مانند هرسال نتوانستم گل شمعدانی وگل بنفشه  ونرگس واطلسی را درباغچه بکارم با اینهمه از دیدن آن گلهای بی زبان که بازبان خودشان بمن امید میداد ند جانی  تازه گرفتم گرفتم .

چه کسی گفت ، تا ابد مرغ خوشخوانی / چه کسی گفت آفتاب همیشه از مشرق میتابد ؟! // چه کسی گفت هنوز میتوانی پرده های کلفت را بالا بزنی وصحنه را روشن کنی ؟

زمستان رفت ، بهار بیماری زا فرا رسید/ گلهای تشنه درانتظار قطره ی باران ، چراغ گلزار خاموش گشت وجهان درانتظار نو شدن است// همه رفتند /  یاران همه رفتند .

چه پیش آمد دراین زمستان عمر / ؟ هیچ شسهواری به دیار ناشناخته من  / گذری نکرد /

ومن همان بار سنگینم بردوش جهان ، به تسکینم بکوش//

دژخیم ایام به زنجیرم کشید اگرچه توانستم از دیگری بگریزم//

امروز کابوس ناکامیها چون جغدی شوم بر بام خانه ام نشسته

دیگر  مرا حاجتی نیست به بند وزنجیر

از گل نرگس بپرس که راز گریه را میداند/

                           ثریا. اسپانیا. پنجشنبه هیجدم اسفند

هشتم مارس

امروز میبنیم که زنان با چه غروری درمبارزه جلو میروند وپیشا پیش درحرکتند زندانهای زنان ما لبریز از آنهایی است که درراه مبازره گام برداشتند نه در را اعتیاد وآدمکشی زنانی که میل داشتند از اندرونها بیرون آمده وسازندگی را آغاز کنند آنها میل داشتند که پرده های سیاه جهالت را از جلو چشمان خود وپیکرشان بردارند وچراغ به دست راهنمای نسل آتی باشند تاریخ چیزی به نسلهای آینده نشان نخواهد داد تاریخها همه تحریف شده اند یا تاریخ مبازرات مذهبی است ویا تاریخ جنگهای خونیی بر سر تاج وتخت وحکومت بر ملتها وکسانیکه آنهارا تنظیم کرده اند به ما وسر زمین ما بچشم حقارت نگریسته اند تاریخ واقعی آن است که ما داریم بچشم میبنیم آنرا لمس میکنیم امروز دنیای متمدن تنها قاره بزرگ آمریکاست !؟ وقاره کوچک ومتوسط اروپا آنها خودرا قوی میسازند وآسیارا تکه تکه میکنند که تنها باید آنرا غارت کرد وباید زیر همان افکار قرون وسطی ماند واندیشید.

اگر  حقیقت را بخواهید این آسیا بود که اروپا را متمدن ساخت نه با کتابی زیر بغل وامروز اروپا  نمیتواند منکر عظمت آن باشد اما باید بخاطر بیاورم که رهبران بزرگ فکری را بوجود آوردیم که بر سر  تا سر  قاره اروپا تاثیر  گذاشتند وامروز نوبت زنان است وپیروزی از آن زنان میباشد

هشتم ماه مارس روز زنان کارگر را به همه زنان واقعی تهنیت میگویم. ثریا.

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۰

متنی اضافه بر داستان !

داستان من وکاردینال تمام شد سالها گذشته او به آرزوی خود رسید ودر کنار اجدادش به خواب ابدی فرو رفت یک صبح روز پنجشبه بود که اورا درتختخوابش مرده یافتند وعده ای شایعه کردند که او کشته شده است اگر هم راست باشد او این غذاب را بخاطر حقیقت متحمل شد وضدیتی که بادستگاه امپراطوری داشت او این کاررا کرد که ثمره خون وعرق دیگران را که بیشرمانه بوسیله موجوداتی تنبل وبی ارزش  از بین میرود باطل  وتباه کند او کتاب مقدس را تا به آخر میدانست ومیل داشت که ایمان مسیحی خودرا حفظ کند اما.... زمانی باین خطوط میرسید که :

گوسپندان را به مرتع خود باز خوان که بسیاری از آنها هنوز میتواند در مرتع ما بجنگند ، کتا ب را میبست وچشمانش را روی هم میگذاشت او میدانست هیچگاه دیگر آزادی خودرا به دست نخواهد آورد  .

امروز من تنها نشسته ام وبه آنروز ها میاندیشم زمانی فرا میرسد که از خود میپرسم او درزندگیش به هیچ یک از آمال وآرزوهایش نرسید او میتوانست با کمی تلاش یک زندگی طبیعی را ادامه دهد بی آنکه دست به شورش بزند بی آنکه خودرا  تسلیم مردانی بکند که همه برایش ناشناس بودند  بی آنکه مرید دیگری شود  بی آنکه دعا بخواند دعایی که به آن هیچ اعتقادی نداشت  بی آنکه آنهمه آشغالهای زرد و آبی وقرمز وبنفش  رابه خودش بیاویزد  من اورا دوست داشتم او نیز مرا بی نهایت دوست داشت . اما نه زیر چشمان تیز  ودوربین زوم شده آقایان.

او رفت ، قصر وتزیینات وزمینهای اطراف آن به نفع کلیسا ضبط شد او سر انجام آرامش خودش را یافت ودر کنار اجدادش بخواب  ابدی رفت هدایا ی گرانبهایش هنوز درکشوی من بجا مانده وبانتظار آن هستم روزی بتوانم انهارا نیز به کلیسا بدهم تا بر پیکر بانوی مقدس بیاویزند! آنها بدرد من نمیخورند برایم با سنگهای شیشه ای یکسانند ربدوشامبر ابریشمی او هنوز درکمد آویزان است ودمپایی های چرمی او که آنهارا به زیر تخت گذاشتم ، بعضی از شبها در کمدرا باز میگذارم ونگاهی به ربدوشامبر او میاندازم گویی تکان میخورد گوی همین الان صاحبش آنرا پوشیده تا به زیر دوش برود هنوز بوی او درخانه پیچیده است  بویی استثنایی که از بهتری ادوکلنها نادر شهر رم برایش میرسیددر تمام عمرم مردی به زیبایی ومعصومی او نیافتم گویی یکی خدایان ساخته شده از مرمر میدان سنت پییترو جان گرفته است ودر کنار من آرمیده بینی رومی سر بالا موهای مجعد خرمایی او  که در روزهای آخر گرد سپیدی برروی آنها نشسته بودوچشمانی که هر  لحظه به رنگی درمیامد قدی بلند با دستهای کشیده وپوستی به رنگ شیروگل سرخ گاهی راه رفتن اورا در راهرو احساس میکنم وگاهی میپندارم که کلید درخانه تکان میخورد واین اوست که میخواهد وارد شود صدای پایش در راهرو میپیچد از تخت پایین میایم چراغهارا روشن میکنم ، نه ! همه خیال است ، خیال .

ثریا/ اسپانیا/ ششم مارس 2012

 

آخرین قسمت و پایان

در انتهای دیدگاه من و در بالای یک تپه بلند گنبد کلیسا با ناقوسهای بزرگش دیده میشد گاهی طنین ناقوسها در هوا میپیچید وسرم را به دوار میانداخت با خود فکر میکردم " هر روز باید بمدت چند ساعت این صدای وحشتناک را بشنوم ، صدایی بلند شد پیرمردی به درون آمد که گویا از خدمتکاران قدیمی او بود ، کفت عالیجناب ، امروز پدر آنجلیتورا ملاقات کردم از اینکه شما باینجا |آمده اید ابراز خوشحالی کرد وسپس مرا نشان داد وگلت :

برای کمک به شما آمده، عالیجناب ؟ من داشتم خفه میشدم او لبخند زنان از کشف تازه خود برگشت ورفت تا کمی خانه را تمیز کند وچراغهارا روشن نماید .

از سردی وبرودت محیط منجمد شده بودم هر چه باشد امشب را باید در این مکان ناشناس وترسناک بگذرانم.

سر شب کشیش آنجلیتو آمد او با قامتی کوتاه وکمی فربه بنظر میرسید ، چشمان آبی کمرنگش را به صورت من دوخت من خم شدم وسلام گفتم ، پدر آنجلیتو رو باو کرد وگفت :

کنت مونتروی خدا یبامرز هم چند خانه آنطرفت زندگی میکرد او هرشب دچار کابوس میشد ومیگفت اسبهایش باو حمله ور میشوند.

اطاق با پنجره های بزرگ وتوری رو به جاده ای بی انتها باز میشد در دل آرزو داشتم الان دروسط آن جاده بودم وجلوی اسبی یا اتومبیلی را میگرفتم وخواهش میکردم تا مرا به شهر برسانند.

فردا اهالی دهکده به دیدار او آمدند همه آراسته به صف ایستاده تا یکی یکی دست اورا ببوسند من تنها روی همان صندلی قبلی نشسته بودم خسته وفرسوده میان مشتی آدمهای ناشناس وزبان نفهم که درگوش هم نجوا میکردند . آن شب پس از نماز پدر آنجلیتو او خسته وخمیده از پله ها بالا رفت تا به اطاق خواب برود او دیگر آن نبود که از قبل میشناختم مردی فرسوده ودر خویش گم شده وهنوز نمیدانست کدام راه را انتخاب کند من از سجاده او مانند یک دانه تسبیح بیرون افتاده بودم چرا که باو جواب ( نه) داده بودم .

صبح زود دختر جوان وبسیار زیبایی که پیراهنی چسپان وکوتاه به تن داشت وپستانهایش مانند دوقلوه سنگ روی سینه اش چسپیده بودند با سینی صبحانه وارد شد بخاری هیزمی را روشن کرد صدایی رادیواز بالا بلند بود آخرین اخبار بگوش میرسید هنگامیکه دخترک فنجان قهوه را به دست من داد با چشمان درشتش بمن گفت :

از امروز جای تو من خواهم نشست ! وسپس گفت صبحانه عالیجناب را میبرم بالا !!!!.

آفتاب پهن شده بود ومن هنوز ساک وچمدانهای خودرا باز نکرده بودم شال پشمی کلفت خودرا روی شانه ام انداختم چمدانهارا برداشتم آهسته وبی خبر راه کوهستان پر پیچ وخم را گرفتم ، نگاهی به اتومبیل او انداختم ومیدانستم که این آخرین بار است که آنرا میبینم آسمان صاف وهوا دلپذیربود نفس عمیقی کشیدم وسر پایینی جاده را گرفتم وسرازیر شدم.

وزیر لب زمزمه میکردم :

جامی است که عقل آفرین میزندش// صد بوسه زمهر برجبین میزندش // این کوزه گر دهر چنین جام لطیف میسازدو باز بر زمین میزندش// پایان

حق این نوشتار محفوظ است /چاپ آن پیگرد قانونی دارد. ثریا