پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

ودنباله اولین عشق

اگر نام ونشان ترا بنویسم ، همه خواهند فهمید ( گوگل ) رسوا میکند وکم بیش مردم ترامیشناسند!

بلی آقای  ف/ شین / دوست ویار دیرین گاهی ترا میبخشم وزمانی ترا سر زنش میکنم زمانی که ترا میبخشم خشم من نمسبت به کارهای آن مرد بی مایه که روزی همسرم بود شدت میگیرد وزمانی ترا سر زنش میکنم که میبینم سر ما همه وجودم را فرا گرفته ، نه لانه ای دارم نه خانه ای ونه آشیانه ای و....نه دوستی قابل اعتماد زمانی فکر میکنم شاید  دست انتقام طبیعت از آستین بیرون آمد وترا سر راهم قرار داد تا آن میر اث شوم را بتو بسپارم بلی پس مانده های اورا  به رقیبش بدهم

تو توانستی  با زرنگی خاص خود وداشتن دوستانی همه چیز را بخود اختصاص دهی وخانه ای دربالای شهر داشته باشی درعوض من ماندم وتنهایی وسرزنش دوستان

با همه اینها گاهی فکر میکنم که نمیتوانم از خشم طبیعت ودادگستری وانتقام   آن بی اعتنا بگذرم باید میان اینهمه آدم ناگهان پس از چهل سال تو سر راهم قر ار بگیری وهمه را بتو بسپارم چون بتو اعتماد داشتم  شاید میبایست این اتفاق بیفتد ومن تنها نقش یک واسطه را بازی کنم  هیچگاه نباید از انتقام طبیعت غافل شد  حال اگر میخواهی نامش را خریت ویا ساده دلی هم بگذاری  خوب مربوط به شعور وادراک خودت میباشد. همین

با تقیم احترام / ثریای ساده دل / اسپانیا

عشق اول !!

اینکه میگویند : اولین عشق !!! مگر آنهاییکه به دنبال یکدیگر میایند

بازهم نامشان عشق است ؟ نه ، یک رابطه ، یک عادت یک رفت وآمد

عشق دوم وعشق سوم همه بی معنی اند ، زندگی میکنند ، خانه میسازند

بچه دار میشوند وبه هم عادت میکنند ونامش را میگذارند عشق .

عشق اول هیچ قرابتی با سایر روابط بعدی ندارد ،  آه که چه اشعار

سوزناکی سرودند وچه آه های سردی کشیدند وچه دفترچه هایی را

سیاه کرده درباره عشق وشروع آن وسوزوگدازها به آسمان هفتم هم

رسید

عشق اگر ایجاد شد وترا از هم پاره کرد ودرید وزندگیت را ازهمه

چیز به هیچ رساند همان عشق اول است باید قبول کرد که هیچکس

هرگز بیشترا زیکبار به راستی عاشق نمیشود بقیه همه حدث وگمان

میباشند ؛ اولین باری که کسی را دوست داشتی وترا دوست داشت

دیگر هیچ چیز باقی نمیاند تا نثار عشقهای آتی بکنی درتمام مدت یک

جدال درونی بین عشق اول وسایر عشقها یک جنبه بیچارگی بوجود

می اورد وتو ناچاری اصل خودترا از دست بدهی/

ثریا/ ساکن اسپانیا / از دفترچه های روزانه 94

 

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۰

بالش پر قو

هرچه هست باید دفترچه هارا خالی کرد روی هم انباشته شده فضای اطاق را پرکرده اند باید آنهارا دور ریخت محتویشان را برداشت وبقیه راسوزاند ، میدانم دیگر به هیچ چیز وهیچ کس نباید تکیه کرد هیچ پشت وپناهی نیست هر چه هست ریا ودروغ است امروز تنها به بالش پر قوی خودم تکیه داده ام بالشی که از سالهای دور مونس وهمدم من بوده است امروز باو تکیه داده ام وشبها برایش قصه ها میگویم واوبرایم از دوران خوش گذشته میگوید بوی مادرم را میدهد با پر قوی سفیدی که درشکم او جای دارد پرواز میکنم وتا آسمانها میروم تا دشتهای دور تا قله کوهها وبرمیگردم به میان لحاف سفیدی که از الیاف مصنوعی ساخته شده پتویی که بوی زباله میدهد وملافه هایی که از زبری آنها چندشم میشود.

بیاد لحاف پنبه ای با روکش ساتین وتشکهای پنبه ای وملافه های لاجورد زده از کتان اصل وصورت سرخ وسفید مادرم که هرصبح زیر شیر آب وضو میگرفت با آنکه نمازش همیشه قضا بود؟!.

امروز نشسته ام دربین انبوهی از کتابچه های زرد وسفید وآبی ...و

داستهانها ی نیمه کاره که نباید نامی از کسی برد وجایی را نشان داد در یک جنگل بی انتها با خارهای زهر آگین زندگی میکنیم وباید هر لحظه مواظب زخمی باشیم که بر پیکرمان میخورد ، دران زمان عشق بود لذت بود جنگ هم بود امروز همه زندگی ما جنگ ونفرت است وعشق برای همیشه قربانی شد. آنروزها درمیان خیل سواران وجوانان نورسیده از راه وتازه پشت لب سبز شده وته ریش درآمده همه چیز متغیر شد.

چاپ اشعار سیاسی وشاعران تازه کار ونویسندگان نورسیده با سروده های بلند وغوغای بی محتوی بر سرهای هوی ( هیچ)

در آخرین روزها غوغای بی امانی بر سر آن ( ماهی سیاه کوچولو) وغرب زدگی وسووشون که دست همه نویسندگان را از پشت بست!

وشد مد روز از هرکس میپرسیدی آخرین کتابی که خواندی کدام است فورا میگفت سووشون نوجویی وروشنفکری از حد کریستیان دیور هم گذشت وسپس ...سپس کسی آمد که هیچکس مانند او نبود واو... که پپسی کولارا از میان برد ومرگ را قسمت کرد وجهنمی را روشن نمود با هیزم پیکر جوانان ومردان خودساخته که شعله اش تا عرش رسید.

حا ل من مانده ام وبالش پر قوی کهنه ام و...داستهاها همچنان ادامه خواهند داشت .

 

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۰

یک چکامه

کیستم من ؟ کجا ایستاده ام ؟

مرده ای درکنارپرندگان خاموش

از که میگویم واز چه سخن دارم ؟

از کمندی که  بسته بر دلها واز تک تک تارهای خاموش

نه شور شعله ای درجان ونه گرمای دلی در درون

غبار تلخ تنهایی بی تسکین

بر حضور ذهنم نشسته

من کجا ایستاده ام ؟ کیم من؟ اینجا جهانی دگر است

در آسمان ، هوای های دیگراست

سرودهای دگر خوانده میشود

من اینجا ، باطل ودور از اصل خویشم

مرگ را فریب میدهم  ، نه خودرا فریب میدهم

چه کسی ، درکجا ، همسفر من است ؟

کجا ؟ چه کسی در کنار این بستر نومیدی

در این فشرده دلتنگی

در تفکر پر راز ورمزها

بانتظار شعله آتشی است که

از درون من باز تاب میدهد

آی بالا نشینان پر غروز وتکبر

ای قله نشینان بی حماسه

صدای سم اسبان بزرگ یک تاریخ

در زندان پر کینه شما

خاموش میشود

درکنار بردگان فردا

همچنان پیاده میروم ، میروم، میروم

بی هیچ نشستی

در خاک خشک بیروحی که

نشانی از بشریت و..............

نامش انسان است

کیم من ، کجا ایستاده ام ؟ برلب کدام پرتگاه ؟

                     ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه  17/1/2012

 

 

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۰

دنیای خوب ما

چطور امکان دارد که انسان به چیزهایی که از زور کثافت  عادی

شده است اعتنایی بکند ؟

تو راست گفتی ، نباید به هیچ صورت وهیچ عنوان در ازدیاد نفوس

شرکت کرد جمعیت هم حکم پول را دارد هرچه مقدارش بیشتر باشد

ارزش آن کمتر است ( مانند تومان وریال ) ! امروز تنها کسیکه در

این دنیا ارزش ندارد ( انسان است ) انسان به معنای واقعی حیواناتی

درکسوت انسان بیشمارند وموجودیشتان هرروز زیاد تر میشود

بخصوص انسانهایی که درسرز مینهای پست ودردشتهای خالی

وسر زمینهایی که همیشه مورد حملات بوده اند، زندگی واخلالق

وآداب آنها نیز متغیر است ، همه ازهم پراکنده وبه دنبال عیش ونوشند

امروز دیگر من دراین فکر نیستم چرا ( به امریکا ) نرفتم !

امریکا را همه جای دنیا میتوان پیدا کرد وآنرا خرید .

به همین سر زمین پر نعمت  نگاه کن دراینجامیتوان کشتزارهای

زیادی ایجاد کرد اماهمه را به آسانی به کشورهای خارجی فروخته اند

تجارت وداد وستد سالهاست که از رونق واقعی خود افتاده وکشور

چند قرن به عقب رفته است همه خزانه های خالی ودولتها دربرابر

خطر ورشکستگی مالیاتهای نابجایی را وضع کرده اند اشراف همه

سرمایه های مملکت را دردستهایشان محکم گرفته اند ومالیاتی هم -

نمیپردازند درعوض همه کسر هزینه های مملکت از جیب خالی مردم

بدبخت درمیاید که جز بازوان واندیشه های خود سرمایه ای ندارند

چند بار این سر زمین دچار دگرگونی شد ؟آیا دیگر روی آسایش را

خواهیم دید ، عده ای همان بریز بپاشها وهمان رفتار گذشته را پیش

گرفته اند همان هوسبازیها وسهل انگاریها نابرابری مردم هرروز

بیشتر میشود حتی طبقه متوسط نیز ناکامیهای بیشتری پیدا کرده اند

دیگر هیچکس میل ندارد درکارهای جدی شرکت کند همه خودرا به

بیکاری زده اند واین درهمه جای دنیا یکسان است ، بلی امریکا را

میتوان درهرکشوری ودرهر دکانی پیدا کرد وخرید .

روزهای یکشنبه وجمعه من بسیار غمگین میشوم.

ثریا. یک روز یکشنبه بسیار بسیار غمگین

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

ایرج هم رفت

ایرج هم رفت ایرج گرگین ، آن شادی آفرین روزهای خوب ما ، او هم به رفتگان پیوست.

------------------

امروز روز مرگ یاران است

در زیر چتر سایه کهنسالی ، مرگ همه را میخواند

اسم من هم از خاطره ها گم شد

میدان خالی ؛ خیابان خالی وشهر نیزخالی

باید شمعی افروخت ؛ زیر درخت چنار

شاید آنجا سایه ای باشد

گلهای فصل من همه پژ مردند، پرپر شدند

بهار دیگر برای ِ من  وما ، ارمغانی ندارد

همه ( اتفاقی) به د نیا آمدیم وناگهانی میرویم

چون نغمه ای از گذر یک فصل ، فصل زمستان

ما دراین دنیا ، واژگون شدیم

وآدمهای واژگون را نیز بچشم دیدیم

آنهاییکه افقی رشد کردن

آنهاییکه عمودی به خاک رفتند

صدای باد میاید

صدای زنگ کالسکه چی ، درخاک غربت

باید چمدانهارا بست  وکفشهار پوشید

------------------

یاد او همیشه گرامی باد ،  تسلیت به همه دوستان ویاران  وفامیل او

ثریا/ ساکن اسپانیا. شنبه 14/1/2012