درگذشت مرد بزرگ ونیرومند ومتفکر دانای امروز
» کریستوفر هیچینز » را به همه طرفدارن ودوستان
او صمیمانه تسلیت میگویم .او. مرد بزرگی بود
یک نویسنده ومتفکر عالم .
ثریا. اسپانیا. شنبه 17.دسامبر 2011
درگذشت مرد بزرگ ونیرومند ومتفکر دانای امروز
» کریستوفر هیچینز » را به همه طرفدارن ودوستان
او صمیمانه تسلیت میگویم .او. مرد بزرگی بود
یک نویسنده ومتفکر عالم .
ثریا. اسپانیا. شنبه 17.دسامبر 2011
سفر ما چگونه آغاز شد؟
با لبان شکفته ، خندان
در ترنم یک آهنگ ، بی هیچ حیرتی
از خاک عبور کردیم
با سرودی بر لب که نامش زندگی بود
در زورق ما نان بود ، وسکه خورشید
وقانون روشنایی ، به دوراز تاریکی کویر
با گیسوان بلند وقامت زیبای خودم
--------
امروز کجای زمان ایستاده ام
در کدام مرز؟
شمار روزان وشبان وسال وماه
همه را رها کرده ام
تنها حافظه امواج دریاست که میداند
سفر چگونه آغاز شد
از آن زمان تا این زمان ، بی هیچ هراسی
همچو یک خواب فریبنده گذشت
آه.... دیگر مجالی نیست ، ره فراری نیست
کجاست آن ساحل میعاد ؟
کجاست آن کوچه های بن بست
وآن امواج بوسه که بادررا به وسوسه میانداخت
صبح امید ما گم شد
فانوس بادبانی خاموش گشت
وما نشستیم چشم انتظار
برگشت
با آمدن کسی ، که هیچکس نبود
خیزابهای ساحل شب ، خانه کوچک مرا
خیس کرده اند
دریای شب طوفانی است وزورق ما شکسته
من تنهایم ، من تنهایم ، بی فانوس وبی چراغ
بی هیچ نوری ، من تنهایم ، من تنهایم
وتنهاییم را باتو قسمت نخواهم کرد
---------------------------- ثریا/ اسپانیا/ شنبه 17 دسامبر 11
من از این زندگی در عذابم ، فریادهایم درخودم فرو مینشینند ،
حالا میدانم چه باید بکنم وچگونه رفتار نمایم بعد از این تن وروحم را
چراگاه مردمان نمک نشناس وفاسد نخواهم کرد از این ببعد آرام
وراحت درگوشه ای زندگی خواهم نمود درگوشه ای دورازاین
مردمان دروغگو وریا کار دیوار قلعه امرا به روی همه خواهم
بست میدانم از پشت مرا قطه قطه خواهند کرد اما برایم مهم نیست
من به خدا وابدیت معتقدم وهرچقدر بیشتر دراین دنیا واز مردم آن
رنج میبرم اعتقادم بیشتر میشود این زندگی موقتی را بانفرتی بیحساب
ترک خواهم کرد سرنوشت خود به کمک ما میاید ومارا از زندگی -
دلزده وسیر خواهد کرد با آنهمه درد وغمی که مر ا از پای افکنده
حساب روزها وشب هارا ندارم بمن میگویند انسانی زرنگ ولایقی
هستم اگر اینطور بود چرا این افکار تیره بمغزم هجوم آورده اند ؟
دوست من اگر میتوانی کاری بکن که همه گذشته هار ا به دست
فراموشی بسپارم همه وقایع دوررا وآنچه را که برمن گذشه است
روزی بمن گفتی ترا نباید با مقیاس های عادی ومعمولی زنان دیگر
قضاوت کرد ، تو کار بزرگی انجام دادی زندگی بار سنگینی را بتو
تحمیل کرد وترا مانند مردان بار آورد وتو مانند یک مرد خسته شدی
اما هرگز از زیر بار افکار خوب وزیبا وکارهای بزرگ شانه خالی
نکردی تو فقط برای عشق وتولید مثل که قانون رایج یک انسان است
به نیا آمده ای ، آخ عزیزم اینها همه تعارفات شیرینی بودند که تو نثار
من کردی اما امروز حال یک مرغی را دارم که زنده زنده پرهایم را
از پیکرم جدا کرده اند بقدری حساس شده ام که پرواز یک پروانه
به عصبانیتم میکشاند ، خوشبختانه امروز حافظه ام مرا یاری میدهد
که همه را فراموش کنم آن اشخاص دروغگو آن مردمان سطحی و
ریا کار که مانند آب خوردن دروغ بهم میبافند طبع من ناپایدار نیست
اما هیچگاه در زندگیم مزه خوشبختی را نچشیدم نه یک عشق منزه
وپاک سر راهم قرار گرفت ونه یک کانون گرم خانوداگی امروز
روزهایم را با سرودن چند خط ونوشتن مهملاتی میگذرانم ومیخواهم
در میان این کلمات بیجان روحی پیدا کنم چیزی که مرا خوشحال کند
ازدواج من با مردی که در ظلمت وتاریکی فرو رفته بود ومردمی که
گرد اورا گرفته بودند مانند کرکسان گرسنه حال همان ذره عشقی را
هم که داشتم تیره وتار شده خوب حال باید طرفدارهمان گفته انجیل
باشم که میگوید : باید دست آخر بفکر خود بود .
ثریا/ اسپانیا / برگی از یادداشتهای روزانه 84
چه دنیا خوبی داشتیم ، دنیای همینگوی بود / تولستوی بود/نورگنیف
بود / آنا کارنیای گناهکار که باید میمرد دافنه دموریه ومارگارت میچل
که همه برباد رفتند نه دنیای ( فونداسیون ) ها بود نه حراجیهای
-بزرگ تا فرشته بسازند وسپس اموال فرشته را حراج کنند برای
فونداسیون!!! چه دنیای خوبی داشتیم شبها درجمع شب زنده داران
وشاعران ونویسندگان وبحث برسر آوازه خوان ، نه آواز !
دیدن فیلمهای سرتاسر عشقی وعشقهای پنهانی همه شور وفد اکاری
کمی هم تفنگ بازی !
سحر را هی خانه شدن از بوی دود سیگار وآوای موسیقی جاز
پای به خیابان ساکت گذاشتن وبه صدای زمزمه آبی درجویبار گوش
سپردن باد خنک صبگاهی وتماشای آن جام طلا که از پشت کوهها
سر میزد.
چه دنیای خوبی داشتیم رقص درباشگاه شرکت نفت ، دردانسیگ ها
وباشگاه ههای معروف وکافه نادری وقهوه ترک تماشای بچه های
کوچک که درپیاده روها بی هیچ ترسی بازی میکردند وسنگ ریزه
را جمع آوری کرده بسوی جویبار می انداختند ویا به وسط خیابان
آنگاه سر کشیدن به کتابخانه ها وصفحه فروشی های معروف واینکه
تازه چه کتابی از زیر چاپ درآمده است ؟
وچقدر آن سانسور شده ، شاملو با پریای خود عشق میکرد و
نادر پور هنوز سر خم نکرده بود فروغ تازه از عصیان بیرون آمده
بود وتازه راه خودرا یافته وداشت میرفت که مرگ اورا ربود
بازار میوه طبق لبو فروشی بابخارداغ لبو که از روی آن برمیخاست
وسپس راهی کارهای روزانه وبزرگترین .........
عشق ما جدول کلمات متقاطع بود!!! کمتر کسی چیزی را برای فردا
ذخیره میکرد تنها خاطره وها ویادبودها بودند که همه را سرگرم میکرد
خبر حراج جواهرات ستاره بزرگ مرحومه الیزابت تیلور با یک
رقم نجومی همه را سر جای خود میخکوب کرد ، درآمد آن به کجا
وبه چه کسی میرسد ؟ به .....فونداسیون خیریه ایدز وایدزیها هنوز
دارند جان میکنند ویا میمیرند .
امروز بهترین شغلها تشکیل یک سازمان خیریه ویا فونداسیون است
یک شغل پر درآمد وبی دردسر ، ترا ازنربان ترقی بالا میبرند وسپس......
هرچه داری متعلق به همان کسانی است که زیر بازوی ترا گرفتند
سازمان خیریه برای کمک به حیوانات ، کمک به فلان وبهتر است
دیگر حرفی زده نشود وبانتظار حراجی های مهمتری باشیم ازآنچه
که چپاوول شده تا آنچه که بزرگان روی سر ویا روی سینه ویا بازو
خود دارند .
ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه
تصور میکنم بحث ونوشتن درباره مسائل جدی چندان جالب نباشد درحال حاضر دنیای ما دردست دزدان ، پااندازان ، فواحش وقاچاقچیان وآدمکشان میباشد ، آنها هم احتیاجی به مسائل مهم وزندگی انسانهای دیروزی ندارند ، حال چگونه باید ماهیت خدارابیان کرددزمانیکه یک زن پیش پا افتاده بشکل موش صدها هزارپوند خرج یک درخت میکند درحالیکه کمی آنطرفتر مردان وزنان بدبخت ودرمانده وگرسنه زیر پل خانه اش جان میدهند وپلیس هرصبح با اتومبیل مخصوص باید آن جنازه هارا جمع آوری کنددراین زمانه چگونه باید خدارا شناخت درحالیکه خرافات وجادوگری همه جهانرا اشیاح کرده است .
طبیعت هم هیچ هدفی ندارد وچیزی قبلا برایش تعیین نشده است همه چیز دردست ما انسانهاست وخداوند هم مولد فکر ما .
امروز همه چیز عیان شده بنا براین ترسی وخوفی دروجود نواده های شیطان رخنه نمیکند فلاسفه عمرشانرا بیهوده صرف خیالات خود کردند ونظریاتشان امروز پشیزی ارزش ندارد امروز حیوانات چند سلولی دارند دنیارا میگردانند وجایی برای تفکر وتحقیق باقی نمیگذارند
روزگاری فیثاغورت اداعا داشت که آهن ربا ( روح ) دارد درحالیکه معلوم شدتنها یک حرکت مغناطیسی است وچه بسا
آدمهای این زمانه برای موفقیت وموقعیت خود چند تکه مغناطیس دردرونشان جا سازی کرده باشند.
بلی ، به زندگی اهانت شده است وهمه چیزهای خوب از درون انسانها بیرون رفته حضور شیطان ونواده هایش کائنات را میگردانندوهمه چیز را به نابودی میکشانندبه درستی معلوم شده که دربین کلیه حیوانات که درروی کره زمین زندگی میکنند طبیعت به نهیچ یک از آنها به اندازه آدمها بی رحمی نداده است احتیاج وهوسهای بی شمار درماهیت این انسانها بیشترا زهمه است .
امروز یک انسان مفلوک وبلدبخت که نه قدرت بدنی دارد نه قدرت روحی ونه شجاعت وشهامت روبروشدن با سختیها ونه جهش وپرش یک شیررا دارامیباشد باید همه هستی خودرا فدای هوسهایش بکند وبرای جلو رفتن دراین مسابقه دست به هرعمل زشتی میزند دیگر هیچ عدالتی وجود ندارد آدمهای امروزی تنها برای خود تماشاچی میخرند وبرایشان مهم است که جامعه آنهارا بپذیرد ودرموردشان قضاوت کند باید درجامعه امروز قبول ووارد شد!!!
کدام بنی آدم آعضای یکدیگرند؟درکدام آفرینش ز یک گوهرند؟
برگ نوا تبه شد وساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش وای دف خروش کن
ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه
آوخ ، که دلم میخواست یک نقاش زبر دست بودم ویا یک شاعر
بزرگ ویا یک نویسنده معروف ونامی ! تا بتوانم در یک اثرفنا ناپذیر
آن شوری را که در دلم بوده وهست ، آن اژدهایی که بیشتر آدمها را
به پستی ورذالت میکشاند ، آن درنده خویی که بمن چنگ ودندان
نشان میدهد ، تصویر کنم ، اما متاسفانه برایم مقدورنیست ، نه نقاشم
نه شاعر ونه نویسنده تنها مرثیه گوی دل دیوانه خویشم .
آن روز جلوی درزندان غوغا بود ، همه درانتظاربودند پاسبانها فحش
وناسزا میداند مردم یکدیگر را بسویی پرتاب میکردند روز ملاقات با
زندانیان بود .
پاسبانی از من پرسید برای چی آمدی ؟ گفتم برای ملاقات یک زندانی !
گفت : چکاره اش هستی ، گفتم همسرش ، گفت سجل بده ، اجازه از
مقامات گرفته ای ؟ گفتم ، بلی از اداره سیاسی او باچشمان هیزکثیف
خود بمن نگاه میکرد گفتم ، میتوانم بروم تو؟
گفت ، باید آن دسته که رفته اند برگردند بعد نوبت شماهاست !
شوهرت چکار کرده دزدی ، یا آدم کمشته نکند ازهمان .....گفتم ،
نه آدم کشته ونه دزدی کرده شب گذشت بخانه برنگشت سپس از یک
بازداشتگاه بمن تلفن کردند وگفتند که توقیف است ، همین ،
نگاهی بمن انداخت برگ اجازه ورودرا گرفت وبرد جلوی میز
دیگری پاسبانی آنجا نشسته بود از دور مرا ورانداز کرد مشتی پول
دردستم بود آنهارا به دست پاسبان اولی دادم تا اجازه دخول بگیرم!
کجا میرفتم ؟ به دیدن مردی با چشمان قهوه ای روشن که نیمه عشقی
از آنها ترواش میکرد ومرا مینگریست مردی که گمان میبردم دنیا
درمیان بازوان اوست.
به پاسبان گفتم بگذار منهم بروم با مشتی اسکناس که کف دستش گذاشتم
گفت ، پس نگو سیاسی است بگو دزدی کرده است ، بر آشفته شدم
که چگونه میتوانم دروغ باین بزرگی را بگویم ، مردی چرک با ریش
بلند داد زد ، آها آقا رجب زندانی شماره .... ملاقاتی داره اگه هنوز
نرفته حموم اونو بیار ( حموم یا حمام جایی بود که مردان مارا به آنجا
میبردند ، دستبند قبانی با وزنه های سنگین به آنها وبیضه هایشان وصل
میکردند وبا شلاق سیمی صد وپنجاه ضربه شلاق بر پیکر آنها فرود
میاوردند ) نه حمامی که من گمان میبردم آنهارا برای شستشو میبرند
تا آن روز که بخانه ما ریختند چیزی نیافتند چیزی نداشتیم که پنهان کنیم
هردو کار میکردیم او یک بار دیگر نه سال میهمان این هتل بود.
آخ که چقدر دلم میخواهد حالا که شکست خورده وبیمار است اورا
ببینم وبه ملامت او برخیزم او برای چه کسانی اینهمه زجر را تحمل
کرد ؟ برای امروز؟ برای مردمان شهید پرور وهمیشه سوگوار ؟
برای عرب زاده های دیروز وامروز وفردا؟ او نمیدانست که ملت ما
ملت نیست ، قبیله هایی از سراسر دشتها وکوهها گرد هم جمع شده
تنها وجه اشتراک آنها زبانشان است آنهم بی هیچ علمی و یا ادبی ؟
ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای دیروز !