همیشه نمیتوان منطقی بود ، منطق با حقیقت فرق دارد ، همیشه هم
نمیتوان از نابودی حرف زد ، گاهی باید یک یا چند قطره رویا درون
این منطق شود تا زندگی بکام انسان کمی شیرین گردد
دلم میخواهد بگذارم افسانه ها از آسمان به زمین فرود آیند تا مردم از آن بهره من گردند
در نامه اش نوشته بود: منطق تو دنبال حقیقت دویدن تو مرافراری داد
تو بی گذشت ، بی ترحم ، سخت گیر ومن انسانی رویایی وبقول تو
زاده یک دشت سر سبز که تنها علف دران میروید ، سخت گیری تو
مرا آزار میداد
برایش نوشتم : درهر سنی وهر بعدی گاهی انسان به رویا فرو میرود
امید آنرا دارم برگردی تا من درکنار تو در یک اقامتگاه خوب وگرم
دستها وجسم وجان بی گذشتم را ( بقول تو) گرم کنم برگرد تا هنوز
کمی رویا درقالب این منطق های بی معنی من موج میزند
بگذار ترا برای اولین بار با هیجان تمام مانند یک زن ویک عاشق
ببوسم ودرآغوشت بکشم آنگاه از تو سپاسگذارمیشوم که مراخوشبخت
ساخته ای ، انسان زمانی خردونابود میشود که اطرافیانش را ازدست
داده باشد ، برگرد
و.....دیگر جوابی نیامد
ثریا / اسپانیا / سه شنبه
--------------------
سردی کاشانه ام را با آه گرمی داده ام
راه برخورشید بستم تا دمیدم خویش را
اشک ومن با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که باگوهر کشیدم خویش را
شمعم وبا سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم ، تا آفریدم خویش را
برده داران زمانه چوب حراجم زدند
دست اول تا برامد خود خریدم خویش را.
شعر بالا: از رحیم معینی کرمانشاهی