پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

لورکا ومارکس

کتابی میخواندم درمورد زندگی ( گارسیا لورکا وروابط پیچیده او

در دانشگاه با سالوادور دالی) نقاش نیمه دیوانه اهل بارسلونا ، ودر

آخر باین فکر افتادم که :انسان ، یا این اشرف مخلوقات ،

مطلقا تاج آفرینش نیست وهر موجودی درحد کمال با او برابراست

وباز در این فکر بودم که بزرگترین ضربه را بر پیکر اخلاقی انسان

مارکس وفروید وارد کردند مارکس تحصیلاتش را درامور فلسفه

به پایان رسانده بود اما از فلسفه بیزار وخودرا عالم میدانست !

وبه انسان از جنبه علمی آن مینگریست هم اوبود که نوشت :

رواط اجتماعی انسانهاتابع شرایط محیط زیست اوست ، در زندگی

اجتماعی اول شرایط مادی تغییر میکند وسپس عقاید نتیجه آن

تغییرات میشوند وآنگاه عادات نیز تغییر پیدا میکنند بنا براین وجدان

وآگاهی انسان عوض میشود آنهم درشرایط اجتماعی موجود خود

فروید برعکس انسانرا ابدا موجود دوست داشتنی وقابل رفاقت

نمی دانست در وجود انسان دنیایی از تهاجمات که بطور غریزی

در نهادش میجوشد ، یافت .

مارکس میراث خودرا برای پیروانش گذاشت یک سرگشتگی ویک

ویرانی روح ویک انسان تباه شده وبی کس وتنها که باید اول خودرا

از جور وستم دستگاههای حاکم دور  نگهدارد ومواظب دنیای

ماشینیزم باشد که اورا خرد نکند .

( درحال حاضر همه خرد شده ایم ) وازسویی باید پای بند دنیای

افراطی واحزاب  گوناگون باشد  و ازسوی دیگر مواظب باشد 

 برادراان ودوستان وهم میهنانش وجامعه های گوناگون وپر قدرت

منافع ومایملکش را بتاراج نبرند واین درحالی است که  بشدت

خودرا پایبند عقاید اجداد خود کرده وبه آن سخت پایبند است .

  بی آنکه به محتویات ذهنی خو وتضادهای فکری وروحی اش

بیاندیشد که در احوال او هیچ سازشی ایجاد نمیکند

کسروی در یکی از کتابهای خود مینویسد : روزی ملایی ازاوخواست

کتابی حاوی نظریات ماتریالیستها بنویسد ویا باو معرفی کند

او درجواب گفت :

تو که مرد معمم وروحانی هستی چه علاقه ای به دانستن فلسفه

ماتریالیستها داری ؟

مرد روحانی جواب داد : میخواهم ردی  بر آن بنویسم !

خوب انسان قرن بیستم وبیست ویکم حیوانی است سرگشته .

لورکارا با سایر دوستان دسته جمعی تیر باران کردند وجناب سالوادر

خودرا به دیوانگی زد وزندگی را برد .

دیوانگی هم علم ! وعالمی دارد. وکسی نمیتواند ( ردی ) بر آن

بنویسد !

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

آن نقاش جادو

یک روز ابری وخاکستری

وغم انگیز وتلخی است

لحظه ها نیز کش میایند

وغم را طولانی تر میکنند

قطره بارانی از آسمان خاکستری

به روی شیشه تنهاییم نشست

ومرا بیاد قطره اشکی انداخت که:

بر چشمانی باران زده نشسته اند

من به ابر تکیه داده ام ، ابرهایی سبک ولرزان

گاه پشتم از تنهایی میلرزد

وزمانی چشم به راه کسی هستم که میدانم

روزی خواهد آمد

امروز باید دستم را به دیوار تکیه دهم

ونفسهایم را با شبنم یکی کنم

سکوت ، سکوت ، سکوت ، سکوت تلخی است

کنار دره ژرف این تنهایی

بیاد آن نقاش چیره دستم که میتوانست نقش هستی را

آنچنان بسازد تا ابد بر دیوار دنیا باقی بماند

او ، آن جادوگر چیزه دست ، نقشهارا

بر دیوار یک قهوخانه متروک

ویا یک میکده ارزان قیمت نقش بست

برای همان روز ،

روزی برایش زمزمه میکردم :

از کجا آمده ام ، کسی نمیداند

به کجا میروم ؟ آنرا هم کسی نمیداند

هیچکس نمیداند از کجا میاییم وبه کجا میرویم

تنها یاد گاری از ما بجای میماند

وذره ای خاک

وغباری که همه جا مینشیند

-------------

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

 

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

قاب سیاه

من امروز این نوشته هارا بسختی روی این صفحه میاورم ، چشمانم

را به دست جراح سپردم نه برای زیبایی بلکه برای آنکه بیشتر بتوانم

ببینم وبخوانم .

تو اما چهره واندام خودرا یک سره به دست جراحان زیبایی سپردی

تا از تو یک نوجوان تازه بسازند، شکوه پیری را برازنده خودت

نمیدانستی .

آن دو آهنگ را گمان میکنم دردستگاه شور ساختی وآنچنان طوفان را

بیان میکردی که گویی واقعا روزی طوفان برسرت فرود خواهد آمد.

وآن دوقطره اشک را درکنار آواز خواننده مشهوری نواختی ، تک ،

تک ، مانند تک تیرهایی که امروز بر پیکر مردم بیگناه میزنند.

برادر بزرگ که تو اورا خان مینامیدی حاکم تووروح تو بود واز

آنجاییکه نه پدر من قل قل میرزا بود ونه مادرم نوه محکم الحکما ×

تا آنجا که قدرت داشت مرا از تو دورساخت ودوستان صمیمی ات

که از تو میپرسیدند :

چه چیزی دراین دخترک سبزه رو دیدی که اینهمه به دنبالش میروی

منهم مانند یک ستاره کوچک به آسمان زندگی خودم برگشتم واز بالا

به تو وزندگیت مینگریستم و....گاهی میگریستم وروزی برادرت در

مقابلم خم شد که من با یک پشتوانه مالی باز بسوی تو باز گشتم وآنها

بتو سپردم ورفتم بسوی سرنوشت خود.

امروز دیگر از آن چهره زیبا ومهربان ودوست داشتنی خبری نیست

مردی که من روی صفحات وجلد مجلات بی ارزش میبینم او نیست

که من میشناختم. مردی که هرزوز چهره عوض میکند وهرروزسخن

تازه ای را برزبان میاورد که گه گاه ازحقیقت خیلی فاصله دارد !

تو رفتی  ومن آن عشق را زیر خاکستر پنهان کردم وامروز در کنار

آتش گرم وخاکسترآن دلخوشم درکنار یک آزادی فردی که میتوانم

به راحتی یک عکس قدیمی ترا درون یک قاب سیاه بگذارم و....

وبه تماشا بنشینم.

تو آمدی سایه وار ورفتی مانند یک ابر تاریک ...بهتر است دیگر

چیزی را بیان نکنم که تو خود بهتر میدانی و....میخوانی.

دلم برای نبوغ تو میسوزد اگر درسر زمین دیگری به دنیا آمده بودی

چه بسا ( یک شوپن ) دیگری متولد شده بود، نابغه ای به دور از

تمام آلودگیهای کثیف زندگی .

ثریا. اسپانیا. یکشنبه

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۰

آیا ؟!

بگو ، تو بگو روه به که آرام ، کجابرم این دل ، به که بسپارم ؟ ،

امروز عکس قدیمی ترا درون یک قاب سیاه گذاشتم ، عکسی که

دردوران خوشی واوج شهرت ومحبوبیت بودی  درآن زمان که

عزیز دردانه همه زنان وتاج سر مردان دربالای قله ها میدرخشیدی

واین قاب سیاه چه برازنده عکس آن رزوگار خوش تو بود.

امورز درون قابهای طلایی ومنقش ومنور درکنار کسانی هستی

که من دیگر آنها را نمیشناسم ، از درون گلها بیرون شدی وبه

قعر گل ها فرورفتی .

چند روزی است که بدجوری هوای ترا دارم ، باآنکه چشمانم بسته

است از لابلای آنها قطرات اشکی را میبینم که به روی گونه هایم

میریزند.

آیا خیابان شاه آباد رابخاطر داری ، آیا سینما همارا بیاد داری >

آیا گافه نادری وطرفهای مملواز توت فرنگی قرمز با خامه سفید

را بیاد میاوری ؟ آیا اولین بوسه را بخاطر میاوری ؟ وآن دوقطره

اشک را ؟ اینها همه خوشیهای آن روز ما بودند وتو آن دوقطره

اشک را به یک آهنگ زیبا تبدیل ساختی و....نواختی

آیا فریادهایم را بیاد میاوری که انهارا طوفان نام گذاردی و

نواختی ،

اولین بوسه را از من گرفتی وآخرین بوسه را زمانی که یک مادر

بزرگ بودم ، آیا هنوز اثری از آن روزها دردلت بجای مانده ؟

امروز همه آن عشق را درچشمان دختری به ودیعه گذاشته ام که

نقاش روزگار نقش مرا بر آن چهره کشیده و...........نقشی

از تو که درچشمانش میدرخشد.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 22 اکتبر . وپنجاهمین سال یک عشق!!!!!

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

فرهنگ شریف

فرهنگ شریف ،

با آنکه سخت دلگیرم  از تو  اما ترا میبخشم به

پاس آنکه دروطن ماندی وخودت ر ا به دلارهای

آمریکایی وفاشسبتهای مذهبی نفروختی .

یادت همیشه دردلم گرامی وپایدار است

وطن بتو افتخار میکند .منهم .......

ثریا / اسپانیا

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

چشمان من

اینک موج سنگین گذر زمان است که برمن میگذرد

اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جویبار آهن درمن میگذرد

------------------- احمد شاملو

چشمانم خشک ماند وخاموش گشتند

تنگای سینه ام را پناه تو میکنم

وای برمن، اگر روز دیگری را نبینم

وای برمن ، اگر درتاریکی نشینم

وآنگاه چه کسی ندانسته

پای به حریم تنهاییم خواهد گذاشت

چگونه با تکان دادن دستهایم این شب تاریک را

این شب سنگین را از روی چشمانم بردارم

روشنایی کجاست ؟

تا دل صبح را روشن کند

من ترا بو میکشم ، با بوی تو راه میروم

از میان درختان سر سبز

از کنار جویبار ها وزمزمه آب

زیباییهای زندگیم گم شدند درتاریکی

من به د نبال بوی تو حرکت میکنم

در فضای خفه این اطاق

زیر نور زودگذری که از پنجره ها میتابد

همچنان تشنه ای در پی آبی گوارا

روی یک آتشدان خاموش نشسته ام

آهسته آهسته با انگشتان لرزنم

میروم تا ترا پیدا کنم

دوباره میخواهم چشمان خشکم را بازکنم

بر روی گلهای فرش کهنه نخ نما شده

وبه شمارش نخهایش مشغول باشم

سپس نفس ترا به درونم بفرستم

چشمانم همجو آتش میشمارند

نرده هارا ، پله هارا ، جاده هارا

میبرد گردونه زمان چشمان مرا

با خطوطی درهم شکسته بسوی تاریکی

ومن ، همچنان بانتظار بوی تو نشسته ام

با چشمانی بسته !

ثریا. اسپانیا. دوشنه 17/10/ 2011