چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

ما ، از سگ کمتریم

هوا داغ واز آسمان آتش میبارید ، غروب آنروز با دوستی وعده ملاقات داشتم تا با هم یک نوشابه خنک بنوشیم ، وارد یک کافی شاب خنکی شدم ، میزها پر بود تنها دریک گوشه یک میز دونفره خالی بود ، روی آن نشستم درهمین بین چشمم به پیرمردی زار ونحیف افتاد با چهره زرد وپیراهنی که صدها وصله برآن خورده بود ظاهرا برای فرار ازگرمای بیرون باین جا آمده ودرگوشه ای روی یک نیمکت نشسته بود سگی لاغر اما زیبا روی پاهای او خوابیده بود همه مدت نگاه سگ به مردمی بود که مشغول نوشیدن وخوردن بودند ناگهان ازجای برخاست وبه نزدیک میزی رفت وروی دستهایش بلند شد گاهی هم دمش را تکان میداد پیر مرد فریادمیکشید روکو /روکو برگرد سگ نگاهی باو میانداخت باز برای مردمی که سر میز نشسته بودن دمش را تکان میداد .

درهمین بین خانمی چشمش به سگ افتاد وگفت وای تو کجا بودی مگر صاحب نداری ویک تکه ژامبون با پنیررا جلوی او انداخت

پیر مرد فریاد کشید روکو . نه نه دست به آن نزن تو سگ بیشعوری هستی برگرد اینجا وسگ بی آنکه لب به آن غذا بزند دمش را لای پاهایش گذاشت ورفت به نزد پیر مرد

پیرمزد گفت  تو ای سگ بیشعور واحمق  سپس بلند شد دست درجیبش کرد ویک سکه درآورد رفت جلوی پیشخوان کافی شاپ وگفت یک عدد ساندویج بدهید

دخترک فروشنده دو عدد ساندویج باو داد پیر مرد گفت نه تنها یکی میخواهم دحترک گفت هردو را بردار

پیر مرد از کافی شاپ بیرون آمد وروی یک نمیکت داغ نشست وساندویجی به سگش داد وگفت احمق بیشعور تا کی میخواهی اینهمه احمق باشی

سگ ساندویج را میخورد وپیر مرد ساندویج دوم را درجیبش گذاشت وبا آستینهای پاره اش اشگ خودرا پاک کرد

دوست نازنینم از راه رسید آراسته وپیراسته چشمان مرا گریان دید پرسید چی شده پیر مرد ر ا نشانش دادم

گفت دخترم اینها گناهکارند برای همین هم هست خداوند آنهارا بیچاره کرده

دردلم گفتم راست میگویی مانند ژنرال آدم نکشت تا صدها مدال بگیرد وتوآنهارا با افتخار درون جعبه آیینه بگذاری

از جای بلند شدم رفتم به نزد پیرمرد یک پنج یورویی کف دستش گذاشتم وبا خودم گفتم عیبی ندارد درعوض پیاده بخانه بر میگردم

ثریا /مالاگا/ اسپانیا/ یک روز داغ داغ

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

مزه لذت

آقایان ، سئوالی دارم !

سر ها همه بسویم برگشتند با چهره ها مات ومبهوت ، چه سدوالی ؟ تو که همیشه نت برمیداشتی ، حال درمقام سئوال برآمده ای؟

گفتم باید جواب خودم را پیدا کنم ، درقدیم میگفتند اگر میخواهی مردخودرا درخانه نگاه داری از دوچیز غافل مباش : یکی شکم ودیگری زیر شکم ،با سیر کردن این دو مرد همیشه درکنارت میماند !! البته این حرف قدیمیها بود درحال حاضر خوشبختانه رسانه های گروهی کار ما زنانرا آسان کرده اند هم شکمرا نشان میدهند وهم .... دیگر همه چیز علنی شده وبشر هم برگشته به دوران آفرینش یعنی به دورانی که از بهشت رانده شد وبا یک برگ خودش را پوشاند حالا دیگر آن برگ را هم برداشته اند  راحت میروند راحت میایند بی آنکه به چشمان بدبخت ما رحم کنند هر بار هم تلویزیونرا باز میکنی یادارند سیاست بافی میکنند ویا مشغولند .

بلی اقایان شما همه میدانید لذت چیست ، لذت خوردن ، لذت تخلیه کردن روده ها لذت خالی کردن مثانه همه ما این لذت هارا چشیده ایم اما سئوال من این است که امروز همه چیز عیان شده ودیگر پنهان کاری نیست پس چرا لذت یک کام جویی برای یک زن باید زشت باشدچرا مردی میتواند به راحتی شلوار خودر ا پایین بکشد وهر آن که اراده کردخودرا خالی کند اما برای زن بدبخت باید پرده ها کشیده شوند درها قفل شوند وکسی خبر دار نشود که زن مشغول ( آن کار کثیف ) است چرا کثیف ؟حال به گمانم اربابان امامه وابوعمامه بر سرم بریزند ومرا تکه تکه کننداما باید جواب خودم را بگیرم .

برای مردا ن این کار هیچ عیب نیست اگر هم به زنی تجاوز کرد باز زن مقصر است !! بخصوص اگر مرد اهل سیاست ودیانت باشد برای یک زن که تنها باید نقش یک کاسه را بازی کنداین کار بسیار زشت ونفرت انگیز است روراست باشید اقایان همه روسای جمهوری درکنار مذاکرات سیاسی خود بقیه را ساعتهای متمادی درانتظار میگذاشتند چون مشغول ( آن کار دیگر ) بودند ، رییس جمهور فقید وخوش قد وبالای ومحبوب که کشته شد ، با یک اشاره فورا از سر جلسه بلند  میشد ومیرفت تا آنسوی پرده که پرده دار برایش یک تکه لذیذی را آورده بود از آن لذت ببرد ارباب امامه وعمامه نیز درخلوت در پشت پستوی های تاریک مساجد یا دیر ومحراب با پسر بچه های ودختر بچه های نورسیده ....... میامیزندواما ....اما زن بیچاره بایددرخلوت بنشیندوبه مناجات مشغول باشد وهر دقیقه دعا بخواند وبه اطرافش فوت کند تا اجنه وشیاطین اورا بسوی آن لذت اغوا گر یا اغوا گونه دعوت نکنند . بلی اقایان ، سدوال من این است چرا زن همیشه باید ذلیل دست شما باشد اگر شما گناه میکنید مکافات را او باید پس بدهد ؟!تنها یک نگاه کوتاه به اطراف خود بیاندازید ، چرا ؟ به راستی چرا؟ طبیعت درحق زن اینهمه ظلم روا داشته است ؟! آیا کسی جوابی دارد بمن بدهد؟!

ثریا / مالاگا/ اسپانیا/ سه شنبه

 

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

ارگ نواز

کشیش فرانسیسکو تازه از مراسم طولانی یک غسل تعمید فارغ شده بود وخسته به درون اطاق کوچکش رفت پیراهن مخصوص این روزهارا از تنش بیرون آورد وشال ابریشمی گلدارش را از گردن باز کرده وآنرا آویزان کرد وخسته خودرا روی یک صندلی انداخت

دستی به درخورد ، کسی در میزد ، او گفت بفرمایید ، بارتلو ارگ زن کلیسا بود که تلو تلو خوران به درون آمد وسلام کرد ،دهانش بوی بدی میداد وتنش نیز بد بو و چندش آور بود.

پدر فرانسیسکو پرسید : باز برای گرفتن پول آمده ای ،

بارتلو گفت : آری پدر سخت خسته وخمارم وگرسنه کشیش پرسید پس آن بسته ای را که » دون مورنو« برایت فرستاد ، کجا گم کرده ای؟

مردک ارگ زن جواب دارد ، آنرا به دریا انداختم ، پدر ، من از کسی صدقه نمیخواهم ، ممکن است دزدی کنم ، ممکن است دروغ بگویم ،  ممکن است حتی آدم بکشم ممکن است گاهی چیزی را قاچاق کنم اما .... من صدقه از کسی قبول نمیکنم ، من آدم با شرفی هستم !

کشیش گفت : درون آن بسته مرغ سرخ کرده ، یک بطر شراب ومقدار زیادی گوشت خوک بو داده بود که برایت فرستاد وتو آنرا به دریا پرت کردی ؟

ارگ نواز ! گفت بلی پدر  من آدم باشرفی هستم از کسی صدقه قبول نمیکنم.

کشیش چند سکه کف دستش گذاشت وسرش را به صندلی تکیه داد وبا خود گفت :

چکار  میشود کرد ؟ بعضی از آدمها اینگونه به دنیا میایند. 

ثریا/ مالاگا /اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

قدرت خدایان

مردم به اسم وشهرت وظاهر بیشتر اهمیت میدهند!

از ایران برگشته  وبرایم خبرهایی آورده است ! خبرهایی که دیگر برایم کمترین اهمیتی ندارد ،  مطرب دزد را یافته وشماره تلفن اورا نیز برایم آورد اما نگرفتم دیگر هرچه بود تمام شده بگذار آن موجود حقیر بدبخت فلاکت زده آخر عمر با پولهای من درلباسهایی   که همه عمرش آرزوی آنهارا داشت جولان بدهد ، وبازهم صورت وهیکل خودرا به جراحان زیبایی بسپارد تاکمتر کسی به سابقه پلید او پی ببرد .

من از او وهمه دزدان درخانه ام پذیرایی کردم بی آنکه بدانم آنها دزد هستند ، درانتظار هیچ پاداشی هم نبودم ونیستم دیگر نوشتن درباره او وکارهای او یک درد مظاعف است ، روزی چهره پلید او وزندگی نکبت بارش مانند پرده سینما از جلوی همه خواهد گذشت بی آنکه من دخالتی داشتنه باشم . طبیعت خود مجری قانون است وعدالتگر خوبی است .

من اینجا بی آنکه احتیاجی به کسی داشته باشم راه میروم به همراه یک دفترچه وچند قلم تا اگر چیزی را بیاد آوردم بنویسم کارمن تنها همین است وتنها دلخوشیم نیز همین است درخازج از ااین دایره هیچ لذتی برای من وجود ندارد .

امروز سعی میکنم جنبه های زشت وتعفن آور زندگی را از مغزم دور کنم وبه جنبه های زیبای آن بپردازم.

فقر وفلاکت وبدبختی وجنگ وگرسنگی وتجاوز همیشه وجود داشته است درهر زمانی از زمانها واز دست ما کاری ساخته نیست .

دنیا قانون همان جنگل را دارد ، یا بخور ویا ترا خواهند خورد تنها کاری که میتوان کرد این است که نگذاری خورده شوی . من کمی زخمی شد م اما این زخم نیز خیلی زود التیام خواهد پذیرفت من درانتظار اجرای عدالت نشسته ام ، یک عدالت بی چون وچرا.

ثر یا/ مالاگا / اسپانیا/ یکشنبه 17

 

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

فرخی یزدی

من اگر توبه زمی کرده ام ، ای سرو سهی

تو خود این توبه تکردی که مرا می ندهی

---------

در زمان رضاشاه از دولت سر شهربانی وقت ، میان مردم یک تبانی ویک مسابقه خاموشی واظهار بندگی واطاعت وخودرا خادم صادق ونوکر صمیمی نشان دادن ایجاد شده بود .

( فرخی یزدی ) شاعر ونویسنده درمیان این خیل سواران ونوکران درگاه نبود ، بنا براین برای سیصد تومان بدهی که به  یک مغازه کاغذ فروشی  داشت ، اورا به زندان بردند .

طبعا برای یک شاعر با روح حساس ونویسنده ی مانند فرخی یزدی اینهمه پستی وبی خردی وتوهین وتحقیر خیلی زیاد بود وآن نوکران خود فروخته  وروسا بجای آنکه با مهربانی وعشق ودلگرمی وانصاف اورا آزاد کنند و آتش نارضایتی را دراو خاموش سازند وباعث آزادی اوشده وطبعا شاه را در قلب مردم محترم ومحبوب سازند اورا دشمن سر سخت شاه وملت معرفی کرده وباعت مرگ  او شدند.

اینها همه نتیجه تنگ نظری ها وحسادتها وبغض ها وکینه های فروخفته درون سینه های مردمی است که نامش ملت میباشد

در نهایت آنکه کسی میاندیشد باید نابود شود .

هیچگاه درهیچ نوشته ای ثبت نشده که خداوند مردان را با کلاه وعمامه آفرید وزنان رانیز درون کیسه های سیاه به زمین فرستاد بلکه بخاطرپنهان کردن زشتیها وبیقوارگی زنان که در گذشته دراثر بدی تغذیه وورش نکردن وکنج خانه نشستن وافتادن روی تشکها ، بشکل نامطبوعیی هیکل آنها چاقوبادکرده بنظر میرسید بنا براین چادر بهترین پوشش این زشتیها بود وسر بند ومقنعه وچارقد هم میتوانست از پهنای صورتهای کلفت وپیشانی پر موی آنها جلو گیری کند .

امروز به کمک داروها ودکترهای زبر دست وخوبی تغذیه وورزش همه این زشتیها به دور ریخته شده  ودیگر کمتر زنی را میتوان زشت یافت وکمتر مردی را میتوان پیر دید!! .

یکی دیگر از مزایای چادر این است که قوه تخلیل رادرمردان بالا میبرد ، چشمان درخشان ولبان بوسه طلب وهیکلهای موزون درون چادر این موجود خودخواه را بیشتر طالب میسازد ودر تخیل خود آرزوی دست یابی باین حوری بهشتی را دارد ،

همین ، محال است درهیچ یک از کتابهای آسمانی وزمینی !! شما نسخه ای را بیابید که خداوندمتعال گفته باشد زن را بپوشانید آنهم با این شکل فجیع ومشت ولگد وشلاق و.......ومردان آزادیخواه را به زندان افکنید ویا بکشید .

ثریا/ اسپانیا / شنبه

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شازده خانم!

آهنگ شازده خانم خواننده معروف گل کرده بود خیلی هم گل کرده بود به هر خانه ویا محلی که میرفتی صدای دلپذیر ( ستار) بلند بود که میخواند :

شازده خانم ، چه پاکی و چه بی ریا ، بخانه خود آمدی ، خوش آمدی خوش آمدی  ، وشازده خانم ما بادی به غب غب میاندخت لبخندی گوشه لبانش مینشت چشمانش را که دران نور تاسف وتاثر بود به نقطه نامعلومی میدوخت وسپس نگاهی به ازاطراف خود میانداخت واگر من آنجا بودم ، درحالیکه دود سیگارش را به هوا میفرستاد نگاهی نه چندان دوستانه  وکمی مخلوط با کینه بمن میاندخت ، لابد پش خود فکر میکرد :

من الان مییبایست در دربارگذشته روی تختی با فرش ابریشمی نشسته بودم ویا خواهر زاده ام الان شاه بود ، همان خواهر زاده که همه دکمه های کت بلیزر خودش را با سکه های ( پهلوی ) تزیین کرده بود، وحال اینجا میان این مردم عادی و صدالبته این تحفه از راه رسیده باید بنشینم ، سپس آهی میکشید وپک دیگری به سیگارش میزد .

روزیکه برای اولین بار مجبور بودم بخدمت این شازده خانم برسم خودم را برای یک نبرد سختی آماده کرده بودم نبردی که بهر روی بردی نصیب من نمیشد.

او از آن شازده خانم هایی بود که تاریخ مصرفش داشت تمام میشد ومانند یک فرش نخ نما درحالیکه سیگار میان انگشانش دود میشد با کج وکوله کردن دهانش گفت :  خیر ! او از ما نیست !

وبا این گفته برگ هویت وشناسنامه زندگی زناشویی من مهر خورد  راست میگفت من از آنها نبودم ، نه بازاری بودم ، نه درباری ونه ساواکی !

اودر گذشته زن زیبایی بود وگذشته پر ماجرایی داشت وبه غیراز تعریف مدام از ( باغ بزرگ آقاجانش ) وخط خوش مادربزرگش ودنبک زدن خانم جانش در کنار پدر محترم وبا اسم ورسم دار خود به تاریخ وجغرافیای دنیا هم وارد بود! زبان هم بلد بود از آن زبانهای سختی که ماررا از سوراخ بیرون میاورد وبجان خرگوش بیچاره میانداخت .

اگر از او میپرسیدی که : هرکولس چه کسی بود : جواب میدا د:

خوب ، معلومه ، همون بنایی که برج پیزارا دررم ساخت!واگر میپرسیدی که سیاوش چه کسی بود :

جواب میداد سیاووش ، شاعر بزرگ ما که شاهنامه را سرود ویک سیاووش دیگر هم پسر ممل میرزا است ، از همه  مهمتر به شیرین زبانی ومتلک گویی وخوش خدمتی معروف بود .

گاهی دلم میخواست با ناخن هایم صورت اورا بخراشم واورا زخمی کنم اما طبیعت قبلا زخم بزرگی باو زده بود واحتیاجی به ناخن های تیز من نبود ، به هنگام حرف زدن گویی آبشاری از آتش بر سرم میر یخت میل داشتم اورا بکوبم وزیر پاهایم له کنم ، فریاد بکشم وبه اطرافیان چهره واقعی ودیو سیرت اورا نشان بدهم ، اما سکوت میکردم روزگار بد جوری باو حمله برد ودیگر جایی برای من باقی نگذاشت.

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه