پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

اولین قطار

همه چیز زیبا وشگفت انگیز بود ، از جنوب بر میگشتم شهر درمیان

دود وگازهای متراکم ودوکش ها بخواب  رفته بود مسافران

کم کم بسوی در خروجی هجوم میاوردند بیشترشان خواب الوده بودند

قطار شب از جنوب میامد همچنانکه میگذشتیم لبخندی میزنم ، او

روبرویم نشسته درنگاهش تردید، دودلی وعشق دیده میشد.

قطار سریع از میان ایستگاها میگذرد وچهرهای منتظرخیره به پنجره

مینگرند ، من درخروشم در شرف آنم که درمیان شهر بشکفم، مانند

یک پوسته صدفی .

در پهلوی او نشسته ام قطار به آهستگی ایستاد درتمام مدت که

میخواستم پیاده شوم از پنجره به بیرون نگاه میکردم ، شهر بچشمم

زیباتراز قبل میامد شاید بواسطه خوشبختی بزرگی که داشت نصیبم

میشد ! با او نامزد شده بودیم حال خیال میکردم که منهم جزیی ازاین

سرعت هستم تا به میان شهر پرتا ب شوم .

تا حد زیادی بدنم بی حس بود همه عجله داشتند من آرام درگوشه ی

ایستاده بودم همه شوق بودم وهمه پرواز گویی یک پرنده بودم که

میخواست با بال عظیم خود آسمان بزرگ را طی کند، آرزو داشتم

بال داشتم تا باین پرواز ادامه میدادم .ایکاش قطار زودتر برسد !

هیچ چیزی نمیخواستم آن همبستگی که ما دونفررا بهم پیوند داده بود

وهمه شب روبروی هم نشسته بودیم واز آرزوهایمان میگفتیم ، هنوز

در سینه ام میگشت هیچ قدرتی نمیتوانست آنرا از من بگیرد .

آرزوهای زیادی بر وجودم حاکم بود کنار سکوی قطار پیاده شدیم

بانتظار آن بودم که دست مرا بگیرد وبا خود به خانه اش ببرد وبگوید

که این نخستین دختری است که دوست دارم وباید پیوند مارا بپذیرید !

اما ، او دستهایش را درجیب شلوارش فرود برد کیف کوچکش زیر

بغلش بود ذهن من هیچ چیزی را قبول نمیکرد او بی توجه به آنچه

که در سر راه ما قرار خواهد گرفت درباره سرنوشت وآینده ماگفته

بود ، حال خیلی خونسرد وراحت گفت :

خوب ! رسیدیم ، فردا ترا خواهم دید ،

من مانند یک کودک شیر خوار که از سینه مادر جدا میشود درکناری

راه میرفتم ، از کدام سو وبه کجا ؟ امروز که آن گذشته ها را بیاد

میاورم دراین فکرم که هیچگاه نتوانستم ببینم چشمان او چه رنگی دارد؟

وعقیده راسخ او نسبت به انتخاب من چگونه بود ؟ .

بی هیچ هدفی راه میرفتم به هنگام عبور ازچهارراه ناگهان پرید ومرا

گرفت ونگاهم داشت ، آه مگر چقدر به زیستن وزنده ماندن من علاقه

داشت؟! ....... از یادادشتهای روزانه

ثریا/ اسپانیا

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

رژه فیلها

رژه شیر ها تما م شد نوبت فیلها رسید که دسته ه دسته ویا چند تا چند

در ردیفها وفرمهای مختف رژه رفتند ، رژه آنها هم تمام میشود ،

دستهایم را تکان میدهم ودرانتظا راین هستم که زیر پای یکی از آنها

له شوم یا تبدیل به یک لکه کوچک گردم ، آخ که چه دنیا دنگی !!

دنیایی که گروهی بزرگ از تاریخ نویسان کوچک وهنر پرور مد ام

این دنیای پر نقش ونگار تاریخ رااز تار وپود پندارهای خود رنگ

وروغن داده اند . امروز فیلها گله گله بیرون ریخته اند وهرچه که

زیر پایشان هست لگد مال میکنند وجلو میروند عده ای دست به دامن

آن ماهیگر بدبخت شده اند که آنرا مانند سنجاق به سینه شان نصب -

کرده اند ، امروز تاریخ نویسان باید درتاریخ بنویسند ، رژه فیلها و

رژه شیر ها ، نمایش سیرک باید ادامه داشته باشد مانند یک فیلم

چند ساعته ترا روی صندلی میخکوب کند.

با چه زحمتی خودرا از حاشیه خیابان به خانه رساندم درمیان انبوه

لیوانهای شراب وآبجو وسوسیهای گاز زده  وشیرینی هایی که تنها

روی آنرا لیسیده اند وپس مانده حیف ومیل شده ثروتمندی که غذارا

فقط بنا بر عادت میخرد ومیخورد نه بخاطر گرسنگی.

همه شادی میکردند وبرای فیلها دست تکان میدادند روزنامه ها

به هوا پرتاب میشد بیشتراز تب وتاپ برندگان فوتبال جهانی ،

حال دنیا دوباره به دنبال ساختن یک قهرمان دیگر است آنهم در

زمانیکه دنیا میرود تا قهرمانان واقعیش را فراموش کند.

زمانیکه آدمهای فرومانده رابا رنگ اوهام وخیال بزک کرده وبه

قالب قهرمانان نام آور درمیاورند ، روسپیان رسوارا رنگ عفت

وتقوی زده ؛ دزدان ونابکاران وآدمکشان را مردان بزرگ لقب

میدهندوبر تن آنها لباس نگهبانی میپوشانند با کوشش فراوان بر پشت

یقه آنها پیام الهی را بسته اند.

تاریخ وقدرت وعزت آن بازیچه دست عده ای بی هویت شده است

که مانند برگ چغندر بیرحمانه آنرا برگ برگ کرده درآخوربعضی

از حیوانات میریزند.

تاریخ فردای ما درباره وقیع امروز چه قضاوتی خواهد کرد؟.

ثریا/ اسپانیا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

دنیای ما

روزها آمدند ، روزهای پر دروغ پر فریب

روزهایی که آواز ما چون حباب در هوا گم میشود

روزهایی که چشمانمان ما به روی هر پیکی میلغزد

آنرا چو هوای تازه میبلعد

آن روزها آمدند

مردمک چشمم تا صبح بیدار ماند

هر صبح با آفتاب شادی بر میخیزم

وبه دشتهای ناشناس سفر میکنم

وشبها باخیال جنگل بی حرمتی بخواب میروم

آن روزها آمدند

آن روزهای قیامت  وخاموشی دلها و...سکوت

آن روزها

که درهوای پر سوز وپر آتش وبوهای کثیف

باید به پنجره بسته

خیره شد و سکوت کرد

آفتاب آرام آرام بر لب بام می نشیند

وبر گ درختان پیر را جان میبخشد

ومن درفکر فردایم

فردای گیج ، فردای بیحوصله گی

در فکر باغچه سمی با گلهای خشکیده ام

آن روزهایی که آرزویشان را داشتیم

آمدند

آن روزهای حیرت وفریب ، میان خواب وبیداری

دیگر سایه ها رازی ندارند

وهیچ جعبه ای سر بسته ومرموز نیست

دیگر درهر گوشه دنیا میتوان فسانه هارا

دید وخواند

امورز حتی از روشنایی روزهم باید ترسید

دیشب خواب گل شمعدانی دیدم

با برگهای مصنوعی ورنگ قرمز مصنوعی

اکنون تنها هستم ، تنها

میان دریایی از فریب

-----------------              ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

چه شد؟

چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید ؟

شبی رسید وحریف شبانه ای نرسید

از آنکه نا م خوشش نقش لوح گردون بود

به دست خاک نشینان نشانه ای نرسید

چگونه ریخت شفق خون روشنایی را

که پای صبح به آستانه ای نرسید

چنان ز پنجه بیداد شور نغمه گریخت

که بانگ چنگ بداد ترانه ای نرسید

غبار غصه بر آیینه ها فرود آمد

ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید

مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد

به دست دوست به از این بهانه ای نرسید------- از یک ترانه!

ثریا/ تقدیم به دوستان با وفا !!!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

مرگ شبح

( ما هرچه داریم از اسلام داریم ) !!

شما ، بعله اما ،  ما ، نه !

در زندگی روزمره رونوشت مطابق اصل آخوندرا زیاد دیده ام که

در نقشه ذهن خود غرق شده اند،

حاشیه نشینان وبادمجان ردیف کن ها هم هر کدام به هر دلیلی با زبان

چرب ونرمشان انبان حماقت این جماعت را باد کرده اند .

خیلی از این قورباغه ها فیل شده  با قدرت باد وپندار، وتا آخر عمر

درحماقت خود سر گردان بودند ومردند ونفهمیدند که همه افکارشان

دو پنی هم ارزش نداشته است .مجلسی یکی ازهمین احمقها بود

نمیدانم کدام یک از اهل اطلاع وفرهنگ این جماعت قدر وقدرت،

انسان را درموقع ساختن به دست حضرت باریتعلی با قدرت معلومات

دینی خود عطش ندانشتن ما راسیرا آب کرد وقد وقامت بشر اولیه را

با وجب اندازه گرفت ونشان د اد.

از مجموع این همه کلمات وتحصیلات بزرگ که قسمت اعظم آن

از دسترس من دور است حیران ماندم ونگاهی به قدر وقامت خود

انداختم وبا خود گفتم حتما حضرت باریتعلی در ساختن من خاک

ومنات کم آورده وبه همین دلیل نتوانستم سری به خیمه ها بزنم

وصاحب آلاف ورفیق اولاف شوم ؟!.

بعد از حضور وخلق آدم اولین قربانی ( زن) بود وآخرین قربانی نیز

زن خواهد بود امروز تسخیر دنیا به دست اهالی اصحاب کهف که

قرنها درغارخفته بودند بیدار شده وسگشان نیز همراهشان است

یونس درشکم ماهی که داشت تلاش برای شستن گناهان میکرد دوباره

زنده شد همه چیز از نو  شروع شد وقطار قطار شتر از دستگاهها

بیرون آمدند ویحیی که از خوف خدا دایم میگریست وبرای زیادشدن

اشگ مرتب عدس میخورد ونمد روی گونه هایش بسته بود !

دوباره زنده شد .

کجاست اهل دلی  تا کند دلالت خیر

که ما به دوست نبردیم ره به هیچ طریق

بخنده گفت که حافظ غلام طبع توام

ببین که تا بچه  حدم کنند تحمیق

وامروز اطلاع پیدا کردم که شبح  ( بن لادن) کشته شد !!!!!!!

----------------

ثریا/ اسپانیا

 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

هوسم بود که باشم باتو

اول ما می ، یکشنبه پر ماجرا

پاپ ژان پل دوم امروز قدیس میشود !؟

سیامک پورزندصاحب نام فرهنگی از بالکن پرتا ب شده خودکشی میشود!

ومادران درپی آرایش خویشند

وکارگران گیج

---------------

دختر من، دختر مسکین

از برای دردهای کور ، دردهای تو

چشم دیگری باید داشت

در شکیب انتظار  سالهای دور

من اورا میشناختم

اینک ترا شناختم

با تلاش طاقت فرسای خود

اینک گریه امرا نثار تو میکنم

شادیم فراموش میشود

دختر من ، دختر مسکین

مرگ میاید ، میسراید

بی خبر ، واو باخبر بود

چهره پدرکه دیروز مرده

چمشه خورشید فسرده

زبانم به دنبال واژه های سوزان

برای تسکین دل نازک تو

دختر من ، اینک بر لبهای افسرده

بر لبهای خاموش تو

زندگی خواهد نشست

به دامان بهاری دیگر برو

میدانم درماتمسرای سینه ات

اتشی لهیب شعله میکشد

فرو گیر اشکهایت را

به شوق آن دلاور مرد که سینه اش را

بی دریغ به مرگ سپرد

--------------------------

برای خانواده داغدار سیامک پورزند

ثریا/ اسپانیا . یکشنبه 1/5/