امروز صبح ، آسمان رنگ دیگری دارد رنگی که تا به امروز هیچگاه
ندیده بودم ، گویی نقاشی چیره دست با رنگهای دل انگیزی روی سقف
آسمان را نقاشی کرده است ،زنگهای قرمز ، نارجی وخاکستری سیر
درزمینه آبی لاجوردی بصورت افقی دیده میشد ، شهر هنوز بیدار نشده
خیابانها ساکتند وچراغهای شهر هنوز روشن ،وه که سکوت با شکوهی
ماه هنوز درگوشه آسمان صاف شهررا را تماشا میکند ، شهر آسوده
خوابیده است ، شاخه درختان سر درگریبان خود وزمزمه میکنند
درختان سرو درکنار یکدیگر بشکل اسرار آمیزی سر خودرا تکان
میدهند آنها نیز در زیر این رنگهای اوان دچار لرزش شده اند.
آنسوی خیابان بر دیوار خانه همسایه روی یک تکه آجر موزایکی نقش
مریم باصورتی بچگانه که قلب خونینی خودرا بر روی سینه شکافته
خود در دست دارد دیده میشود ، اینجا هیچ خبری از فریاد ها نیست
کسی فریاد نمیکشد ، همه جا ساکت وآرام واین آرامش را این ملت
چگونه به دست آورد؟ پس از سالها جنگ وخون ریزی امروز قدر
این سعادت خودرا میشناسدولزومی نمیبند این آسایش را بهم بزند.
از فردا کاروان کارناوال راه میافتد ، برای فرارسیدن بهار ، اینجا
بهتر از همه جا فصلهارا میشناسند.
خورشید آهسته آهسته از میان دریا سر بیرون میشکد ومن سرخم میکنم
باو درود میفرستم ، این کار روزانه من است که به خورشید سلام
گویم .
بیاد روزهای جوانی وشادابی ، رزوهای بدبختی که مانند آبهای بهاری
شتابان گذشتند.
آیا هنوز در خوابم ؟ با نوای سازی بیدارم کن.
ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 5/4/11